فهرست منفورترین آدم‌کش های تاریخ آمریکا+عکس و زندگینامه

mr_samyar

عضو جدید
میهن استار:آدم‌کشی زنجیره‌ای یا قتل‌های سریالی به گونه‌ای آدم‌کشی گفته می‌شود که در آن فرد قاتل عمدتاً به دلیل بیماری‌های روانی اقدام به کشتن عمدی بیش از یک نفر در زمان‌ها و شرایط مختلف می‌کند. قاتل زنجیره‌ای معمولاً افراد مورد نظر خود را تعقیب می‌کند و در فرصت مناسب آن‌ها را به قتل می‌رساند. الگو و نحوه ارتکاب قتل‌ها مشابه یکدیگر و قربانیان معمولا دارای نقاط مشترک مانند شغل، نژاد، ویژگی‌های ظاهری، جنسیت و یا گروه سنی خاص می‌باشند. در نحوه انجام این نوع قتل‌ها غالباً مسایل و تمایلات جنسی خودنمایی می‌کنند.
در سرتاسر جهان تبهکاران زیادی دست به خشونت های بسیاری زدند اما اسم عده ای محدود باعث رعب و وحشت در چهره مردم میشد .اکنون قصد داریم در این مطلب به نحوه زندگی 4 قاتل برتر کشور آمریکا بپردازیم .
****نفر اول ادگین
اد گین یک قاتل زنجیره‌ای آمریکایی بود.
گرچه فقط ارتکاب دو جنایت توسط او ثابت شد، او در تاریخ آمریکا به خاطر کارهای عجیب و غریب با مرده‌ها مایهٔ رسوایی شد (مانند کندن پوست قربانیانش، نبش قبر کردن، ساخت دکوراسیون خانه‌اش با قسمت‌هایی از بدن اجساد و ساختن لباس و اثاث خانه از پوست اجساد) گرچه او به این کارها مبادرت می‌کرده، ولی مدرکی دال بر اینکه با اجساد رابطه جنسی داشته موجود نیست. جدا از مرگ مشکوک برادرش ۶ نفر از شهر ویسکانسین بین سال‌های ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۷ ناپدید شدند.

[h=3]زندگی [/h]ادوارد گین فرزند آگاستا کرفتر (۱۸۷۸-۱۹۴۵) و جرج گین (۱۸۷۳-۱۹۴۰) در ۲۷ اوت ۱۹۰۶ در لا کروس ویسکانسین به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو اهل همان شهر بودند و در ۷ ژوئن ۱۹۰۰ ازدواج کردند که حاصل این ازدواج، ادوارد و برادر بزرگ‌ترش هنری گین (۱۹۰۱-۱۹۴۴) بود. جرج گین یک الکلی عصبی اغلب بیکار بود. اِد و برادرش اغلب پدر الکی و عصبی و بی هدفشان را نادیده می‌گرفتند همان طور که آگاستا با جرج مانند یک موجود بی‌ارزش و طفیلی رفتار می‌کرد. با وجود تحقیر عمیقی که آگاستا به شوهرش ابراز می‌نمود، این ازدواج سست دوام پیدا کرد زیرا طلاق به مناسبت باورهای مذهبی مرسوم نبود. آگاستا مغازه کوچک خواربار فروشی خانواده را به فعالیت انداخت و نهایتاَ زمینی در حومه یک شهر کوچک دیگر به نام پلین‌فیلد خرید که به خانهٔ ابدی خانوادهٔ گین تبدیل شد. آگاستا به آن منطقهٔ متروک و مخروبه نقل مکان کرد تا جلوی تأثیر بیگانگان را بر روی پسرانش بگیرد. گین مجبور به ترک تحصیل شد و آگاستا هر تلاشی که او برای دوستیابی کرد را ناکام گذاشت. جدا از مدرسه گین بیشتر وقتش را بر روی انجام کارهای طاقت فرسا در مزرعه می‌گذراند. آگاستا که یک پروتستانی متعصب بود، افکاری مانند فساد تمامی جهان و ضرر الکل و اعتقاد بر اینکه همهٔ زنان (که شامل حال خودش نمی‌شد) فاحشه و بدکاره هستند را به پسرانش القا می‌کرد. او هر بعد از ظهر زمانی را به خواندن کتاب مقدس برای پسرانش اختصاص می‌داد که معمولاً شامل آیه‌های صوری از عهد عتیق بود که مرگ، جنایت و مجازات الهی در بر می‌گرفت. با رشد کمی که ادوارد داشت و با رفتارهای زنانه‌ای که از خودش نشان می‌داد، به زودی به هدفی برای آزار و اذیت توسط گردن‌کلفت‌ها و قلدرها تبدیل شد. هم‌کلاسی‌ها و معلم‌های ادوارد از رفتار شخصی عجیب او گفتند اینکه مثلاً او همیشه به جک‌های خودش می‌خندید! با وجود روابط اجتماعی ضعیف، او انصافاً در مدرسه به ویژه در روخوانی و علم اقتصاد دانش آموز خوبی بود.
[h=3]مرگ اعضای خانواده[/h]مقارن با مرگ جرج گین (۱۹۴۰)، هنری به‌خاطر عقیده‌ای که آگاستا نسبت به جان داشت با او شروع به مخالفت نمود. او حتی نزد برادرش، به مادرش ناسزا می‌گفت که همین امر موجب شرمندگی اِد می‌شد.
در مارس ۱۹۴۴ در املاک گین آتش سوزی شد. ادوارد به سرعت به پلیس مراجعه کرد و به آنها گفت که برادرش را در آتش سوزی گم کرده‌است. ولی بعد پلیس را دقیقاً به محل جسد برادرش برد. گرچه شواهد این‌طور نشان می‌داد که جسم ضخیمی به سر هنری خورده، پزشک قانونی شهرستان مرگ او را ناشی از خفگی هنگام مواجهه با آتش اعلام کرد. بعد از آن گین به زندگی در کنار مادرش ادامه داد. کمتر از دو سال بعد در ۲۹ دسامبر سال ۱۹۴۵ آگاستا به طور ناگهانی مرد و پسر غمگین و مصیبت زده‌اش را در مزرعه‌ای مخروبه تنها گذاشت.

[h=3]دستگیری [/h]پلیس به اینکه گین در ناپدیدشدن منشی یک مغازه به نام برنیس وردن، نقشی داشته باشد ظنین شد. در ۱۶ نوامبر سال ۱۹۵۷ در پلین‌فیلد آنها در آن شب اولین کشف هولناک خود را در املاک او کردند: جسد وردن آنجا بود در حالی که سرش از تنش جدا شده بود. جسد بدون سر او واژگون به‌وسیلهٔ طناب بر مچ دستانش و میلهٔ عریضی که پاهایش به آن وصل شده بود در آنجا یافت شد. از همه وحشتناک تر خالی بودن جوارح بدن از شانه تا شکم بود که مانند بز کوهی سلاخی شده بود. به او از فاصلهٔ نزدیک با یک تفنگ کالیبر ۲۲ شلیک شده بود و اعضای بدنش هم بعد از مرگ قطع شده بود.
در جستجوی خانه اینها پیدا شد:

  • جمجمهٔ انسان در دو گوشهٔ تخت او نصب شده بود.
  • پوست انسان که با آن آباژور تزیین شده و به عنوان رو مبلی استفاده می‌شده.
  • کاسه سر انسان، که ظاهراً به عنوان کاسهٔ سوپ استفاده می‌شده.
  • قلب یک انسان(اختلاف هست بین اینکه قلب در کجا پیدا شده است. در همهٔ گزارش‌های شاهدها ادعا بر این است که قلب در یک ماهی تابه روی اجاق گاز پیدا شده، در حالی که تعدادی از عکاسان محل جنایت ادعا می‌کنند که قلب در یک کیف کاغذی بوده است.)
  • سر ماری هوگان صاحب یک میخانهٔ محلی، در یک کیفی کاغذی پیدا شد.
  • یک سقف کامل و نورانی از لب‌های انسان.
  • یک جلیقهٔ پستانی که با مهارت از پوست تنهٔ یک زن درست شده. (توضیح: تراجنسیتی بوده یعنی تمایل به دختربودن داشته‌است)
  • یک کمربند که از مقدار زیادی نوک پستان درست شده بوده، در میان انبوه وسیله‌های مهیب
  • جوراب ساقه کوتاه که از غضروف انسان ساخته شده بود.
  • مفتضح‌ترین ساخته‌های گین ماسک‌هایی از جمجمه بود(ماسکی که از سر انسان ساخته می‌شود. بدین گونه که اول داخل کاسهٔ سر را خالی می‌کرده بعد چشم‌ها را در می‌آورده و لب‌ها را نگه می‌داشته و کله را می‌جوشانده که فرم گردش حفظ شود. استفاده از این روش سابقهٔ تاریخی دارد.

بچه‌های همسایه گین که او گاهی اوقات از آنها هنگامی که پدر و مادرشان نبودند نگه داری می‌کرد، این اشیا را دیده بودند یا در موردش چیزی شنیده بودند که خود گین آنها را بدون فکر و بی مقدمه عتیقه از دریاهای جنوب معرفی کرد که از طرف پسرعمویش که در جنگ جهانی دوم خدمت می‌کرده، فرستاده شده. در بررسی‌هایی که شد، مشخص شد که اینها پوست صورت انسان هستند که به دقت از اجساد کنده شده و به عنوان ماسک توسط گین استفاده می‌شده‌اند.
گین نهایتاً در بازجویی اعتراف کرد که او زنان میانسال را که به تازگی دفن شده بودند نبش قبر می‌کرد-زنانی که به مادرش شباهت داشتند- و به خانه می‌برد، جایی که پوست آنها را دباغی می‌کرد که اشیای مهیب و هولناکش را بسازد. یک نویسنده تمایل گین به پوشیدن پوست و ماسک زنانه را اینطور تعبیر می‌کند: «یک جانی زن جامه». گین داشتن رابطهٔ جنسی را با اجسادی که از قبر بیرون می‌اورد انکار کرد و در حین بازجویی با توضیح اینکه «آنها خیلی بوی بدی می‌دادند» به شلیک به ماری هوگان که از سال ۱۹۵۴ ناپدید شده بود هم اعتراف کرد.
مدت کمی از مرگ مادرش، گین تصمیم به تغییر جنسیت گرفت، البته بحث سر این هست که آیا گین ترانس جنسی بوده یا نه. ولی او بیشتر لباس زنانه درست می‌کرده که بتواند وانمود کند مادرش است تا اینکه بخواهد تغییر جنسیت بدهد.
هرولد ششتر نویسندهٔ بسیاری از جنایت‌های واقعی، یک کتاب پرفروش در مورد گین به نام «منحرف» نوشت. در این کتاب نوشته شده که که افسر پلیس شهر Schley، سر و صورت گین را در حین بازجویی محکم به یک دیوار آجری می‌زده و به این خاطر اولین اعتراف‌هایی که از گین گرفته شد غیرموجه و ناروا تشخیص داده شد. Schley مدت کوتاهی قبل از محاکمهٔ گین به خاطر سکتهٔ قلبی در سن ۴۳ سالگی درگذشت. بیشتر کسانی که این پلیس را می‌شناختند می‌گویند که او به شدت از جنایت‌های گین شوکه شده بود و همچنین از اینکه مجبور بود در مورد کتک زدن گین جواب بدهد و این دلیل مرگ زودرسش بود. یکی از دوستانش گفت:«او یکی از قربانیان اد گین بود درست مثل اینکه قصابیش کرده باشد.»
[h=3]استماع دادرسی [/h]گین روانی و نالایق برای محاکمه تشخیص داده شد و به بیمارستان مرکزی ایالت Waupun , Wisconsin فرستاده شد، بعدها بیمارستان مرکزی تبدیل به زندان شد و گین به بیمارستان مندوتا در Madison, Wisconsin منتقل شد. در سال ۱۹۶۸ پزشک گین اعلام کرد که او به اندازه کافی صلاحیت محاکمه را داراست، ولی دوباره به دلیل نداشتن عقل سلیم توسط قاضی Robert H.Gollmar بی‌گناه شناخته شد و بقیهٔ عمرش را در بیمارستان گذراند.
[h=3]میراث [/h]هنگامی که گین در بازداشت به سر می‌برد خانه‌اش در آتش سوخت که بیشتر به آتش‌سوزی عمدی شباهت داشت. در سال ۱۹۵۸ ماشین گین که قربانیانش را با آن حمل و نقل می‌کرد در یک حراج عمومی به مبلغ قابل توجه ۷۶۰ دلار به یک سرمایه‌گذار کارناوال‌ها به نام بانی گیبونز فروخته شد. بانی گیبنز اسم این ماشین را «ماشین غولی اد گین» گذاشت و از بازدیدکنندگان ۲۵ سنت می‌گرفت.
[h=3]مرگ [/h]در ۲۶ ژوئن ۱۹۸۴ اد گین به دلیل مشکل تنفسی و قلبی حاصل از سرطان در سن ۷۷ سالگی در بیمارستان روانی مندوتا درگذشت. مکان قبر او در طی سال‌ها به‌دفعات ویران شد. مردم سنگ قبرهای او را به عنوان یادبود برمی‌داشتند تا جایی که در سال ۲۰۰۰ بیشتر سنگ قبرها دزدیده شده بود. در ژوئن ۲۰۰۱ سنگ قبر ترمیم شد و هم اکنون در موزهٔ Wautoma, ویسکانسین نمایش داده می‌شود.
[h=3]تأثیر فرهنگی[/h]داستان اد گین تأثیر ماندگاری بر فرهنگ غرب گذاشته به طوری که در بسیاری از فیلم های، موسیقی‌ها و ادبیات آمده. داستان گین در بسیاری از فیلم‌ها آمده شامل: سکوت بره‌ها (فیلم)، نور ماه از استفان جانسون، اِد گین؛ قصاب پلینت فیلد، دیوانه گین همینطور پایهٔ شخصیت‌های بسیاری از فیلمها شد مانند: بوفالو بیل، نورمن بیتس از آلفرد هیچکاک، صورت چرمی(کشتار با اره برقی) تأثیر گین را می‌توان در شمار زیادی از گروه‌های موسیقی که جنایات او را به تصویر می‌کشند، مشاهده کرد.(میهن استار) شماری از آهنگ‌ها در مورد گین نوشته شده شامل: Slayer's "Dead Skin Mask, Mudvayne's "Nothing To Gein", Blind Melon's "Skinned", and Macabre's "Ed Gein"، که تعداد اندکی اینجا مثال زده شد.
تعداد زیادی گروه اسم گروهشان را از گین گرفتند به عنوان مثال: Ed Gein و یک گروه متشکل شده از ارازل!به نامEd Gein's Car(ماشین گین) Gidget Gein ویولن سل زن قبلی گروه Marilyn Manson اسمش را از اد گین گرفت. گروه "پلین فیلد" نام گروه را از شهری گرفتند که گین زندگی می‌کرد و در آنجا مرتکب جنایت می‌شد. همینطور در شمال شرقی انگلستان گروهی به نام Plainfield Deathcount ساخته شد.
****نفر دوم تد باندی
تد باندی با نام کامل تئودور رابرت کاول باندی در نوامبر ۱۹۴۶ متولد شد و در ژانویه ۱۹۸۹ در زندان ایالتی فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. او یک قاتل و متجاوز سریالی، آدم ربا، دزد و مرده باز بود که در دهه ۱۹۷۰ به ده‌ها زن حمله کرد و تعداد زیادی از آنها را به قتل رساند. احتمال می‌رود جنایات او حتی پیش از این تاریخ آغاز شده باشد.
پس از بیش از یک دهه انکار او تنها اندکی پیش از اجرای حکم اعدامش به قتل بیش از ۳۰ زن جوان بین سال‌های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ اعتراف کرد. تعداد واقعی قتل‌های انجام شده توسط او کاملاً مشخص نیست.


باندی خوش قیافه و دارای شخصیتی کاریزماتیک توصیف شده، این دو مشخصه به او در جلب اعتماد قربانیانش کمک می‌کرد. در موارد بسیاری او در مکان‌های عمومی در قالب کسی که آسیب دیده یا معلولیت دارد به زنان نزدیک می‌شد و از آنها برای انجام کاری کمک می‌خواست (مثلاً برای حمل چند کتاب) او از این حربه برای کشاندن آنها به یک مکان خلوت استفاده می‌کرد. در مواردی نیز او در قالب پلیس یا مأمور آتش نشانی ظاهر می‌شد و از قدرت قانونی جعلیش برای همراه کردن قربانی استفاده می‌کرد. بعضی موارد او بارها به محل انجام جنایت باز می‌گشت و هر بار ساعت‌ها به آراستن جسد و معاشقه با آن مشغول می‌شد. این ملاقات با اجسادِ در حال پوسیدن تا زمانی ادامه می‌یافت که تعفن جسد یا حمله حیوانات وحشی نزدیکی بیشتر با آن را غیر ممکن می‌ساخت. او حداقل ۱۲ قربانی را سر بریده بود و در مواردی سر بریده را برای مدتی به عنوان یادگاری در آپارتمانش نگه داشته بود. در موارد معدودی باندی نیمه شب به خانه قربانی وارد می‌شد و با ضربه‌های کشنده زنان را در خواب می‌کشت. باندی که در آغاز با اتهام اقدام به حمله و آدم ربایی در سال ۱۹۷۵ رو به رو شده بود، به تدریج با لیست طولانی تری از قتل‌هایی مربوط دانسته شد که در چندین ایالت اتفاق افتاده بودند. در مواجهه با اتهام قتل در کلرادو، باندی دو فرار استادانه طرح کرد و به حمله‌های بیشتری دست زد، قبل از دستگیری نهایی در فلوریدا در ۱۹۷۸، باندی سه قتل آخرش را نیز مرتکب شده بود. برای سه قتل ثابت شده در فلوریدا، باندی در دو محاکمه جداگانه به سه بار اعدام محکوم شد.
تد باندی در ژانویه ۱۹۸۹ در زندان ریفورد فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. آن رول زندگینامه نویس، او را سادخویی جامعه ستیز توصیف می‌کند که از رنج دیگران و کنترلی که تا حد مرگ و حتی پس از آن بر قربانیانش داشت لذت می‌برد. پولی نلسون یکی از وکلای او، باندی را شیطانی بدون قلب معرفی می‌کند.

[h=3]دوران کودکی سالهای آغازین[/h]باندی با نام تئودور رابرت کاول (به انگلیسی: Theodore Robert Cowell) در ۲۴ نوامبر ۱۹۴۶ در موسسه الیزابت لوند که در برلینگتون ورمونت برای مادران مجرد خدمات ارائه می‌کرد، به دنیا آمد. مادرش النور لوییز کاول بود و هویت پدرش هرگز با قطعیت روشن نشد. در گواهی تولد باندی، نام پدرش لوید مارشال ثبت شد، یک فروشنده و یک سرباز پیشین نیروی هوایی. اما لوییز بعدتر ادعا کرد که یک ملوان او را فریب داده بود. ملوانی با نام احتمالی جک ورثینگتون. خانواده باندی به این امر مشکوک بودند که ممکن است پدر نوزاد، ساموئل کاول پدر خشن خود لوییز بوده باشد.
پدربزرگ و مادربزرگ مادری باندی، در خانه شان در فیلادلفیا او را به عنوان پسر خودشان بزرگ کردند تا ننگ اجتماعی نامشروع بودن گریبان او را نگیرد. دوستان و حتی خود تد در آغاز لوییز، مادرش، را خواهر بزرگتر باندی می‌دانستند. باندی در نهایت دریافت که لوییز مادر اوست و هویت پدرش دقیقاً آشکار نیست. چگونگی این امر مشخص نیست، باندی به دوست دخترش گفته بود یکی از بچه‌های فامیل گواهی تولد او را نشانش داده و گفته که او حرامزاده‌است. او به دو نفر از زندگی نامه نویسانش گفته بود، خودش گواهی تولد را پیدا کرده بود. هر چند زندگی نامه نویس دیگر آن رول معتقد است باندی سند غیرقابل انکار وضعیت تولد خود را تا پیش از ۱۹۶۹ به دست نیاورده بود، در این سال او در جستجوی اسناد اصلی تولدش به ورمونت رفت. باندی تمام عمر از مادرش به خاطر این دروغ بزرگ آزرده بود. او انتظار نداشت مادرش کشف این جریان را به عهده فرزندش بگذارد.
در حالیکه باندی به گرمی از پدربزرگ و مادربزرگش یاد می‌کند، سایر اعضای خانواده ساموئل کاول را فردی مستبد و خرافاتی معرفی می‌کنند که از پیروان سایر مذاهب و اقلیت‌های نژادی منتفر بود. او همسرش را می‌زد و یکبار خالهٔ تد، جولیا را از پله‌ها به پایین پرتاب کرده بود چون دخترک خواب مانده بود. ساموئل با صدای بلند با افرادی حرف می‌زد که دیده نمی‌شدند. (میهن استار) او حداقل یکبار هنگامی که مسأله هویت پدر تد مطرح شده بود دچار حمله‌های جنون آمیز و خشن شده بود. باندی مادربزرگش را شخصیتی کمرنگ، بی اثر و تحت سلطه معرفی می‌کند که برای غلبه بر افسردگی به صورت مرتب شوک الکتریکی دریافت می‌کرد. مادربزرگ تا پایان عمر آگورافوبیا داشت. تد باندی در سالهای آغازین کودکی در چند مورد معدود رفتارهای غیر عادی نشان داده بود. در سه سالگی او دور تا دور تخت خاله اش را با چاقوهای آشپزخانه پر کرده بود وقتی جولیا از خواب بعد از ظهرش بلند شد تد را دید که با لبخند به او نگاه می‌کند.

در ۱۹۵۰، مادر تد نامش را از النور لوییز کاول به لوییز نلسون تغییر داد. لوییز تحت فشار اعضای خانواده، خانه را به همراه تد ترک کرد تا نزد اقوام در تاکومای واشنگتن زندگی کند. یک سال بعد او با جانی کلاپر باندی آشنا شد که یک آشپز بیمارستان بود. آنها ازدواج کردند و جانی رسماً تد را به فرزندی پذیرفت. لوییز و جانی صاحب چهار فرزند دیگر هم شدند. تد فاصله از ناپدریش را حفظ می‌کرد، هر چند جانی سعی فراوانی داشت تا با ناپسریش وقت بگذراند. باندی بعدها به دوست دخترش گفته بود که جانی پدر واقعیش نیست؛ او باهوش نبود و پول زیادی در نمی‌آورد. کیفیت نوجوانی باندی در تاکوما مورد اتفاق زندگی نامه نویسان نیست، هر چند به نظر می‌رسد که او زیاد مشروب می‌نوشیده، با لوازم دزدی اسکی می‌کرده و برای تماشای زنان برهنه به جستجوی پنجره‌های بدون پرده می‌رفته‌است.
باندی در توصیف دوران نوجوانیش می‌گوید که تنهایی "انتخاب" او بود، او توضیح می‌دهد درک نیاز و توان سایرین در ایجاد روابط انسانی برایش ممکن نبوده‌است. او خودش را فاقد آن حس طبیعی می‌دانست که برای ایجاد پیوند دوستی ضروری است. تا ۱۸ سالگی او حداقل دوبار به ظن اقدام به سرقت و نیز ماشین دزدی دستگیر شده بود. آنطور که در واشنگتن و بعضی ایالات دیگر آمریکا مرسوم است، جزئیات اقدامات خلاف قانون او پس از رسیدن به ۱۸ سالگی از سوابقش در اداره پلیس حذف شدند.

[h=3]دوران دانشگاه [/h]پس از اتمام دوران دبیرستان در ۱۹۶۵، باندی یک سال را در دانشگاه پاجت ساند گذراند و بعد به دانشگاه واشنگتن رفت تا زبان چینی بخواند. در ۱۹۶۷ او ارتباطی عاشقانه با یکی از همکلاسی‌هایش در دانشگاه واشنگتن برقرار کرد. در زندگی نامه‌های باندی این دختر با چندین نام مستعار معرفی شده، به خصوص به نام استفانی بروکس. در ۱۹۶۸ او دانشگاه را رها کرد و چند شغل بسیار کم درآمد را تجربه کرد. اندکی بعد او برای فعالیت در کمپین انتخابات ریاست جمهوری برای نلسون راکفلر در سیاتل داوطلب شد و در همایش ملی جمهوری خواهان در میامی به عنوان یکی از نمایندگان راکفلر حضور یافت. در آگوست ۱۹۶۸ بروکس روابط خود با باندی را قطع کرد و به کالیفرنیا نزد خانواده اش بازگشت. به نظر بروکس، باندی بلند همت نبود و با لحاظ شخصیتی رشد یافته محسوب نمی‌شد. روانشناس، دوروتی لویس این واقعه را پاشنه آشیل روند شکل گیری شخصیت باندی می‌داند. هنگامی که بروکس دست رد به سینه باندی زد، او عملاً نابود شد. او به کلرادو و شرق دور رفت تا با اقوامش ملاقات کند. او برای یک ترم در کلاس‌های دانشگاه تمپل در فیلادلفیا حضور یافت. آنطور که رول معتقد است در همین اوان باندی به برلینگتون رفت تا اسناد اصلی تولدش را مشاهده کند. برای اولین بار هویت اصلی والدینش برای تد آشکار شد.
در ۱۹۶۹ وقتی باندی به واشنگتن بازگشت با الیزابت کلاپفر آشنا شد (در کتابهایی که درباره باندی نوشته شدند الیزابت با نام‌های مستعار مگ آندرز، بث آرچر و لیز کندال معرفی شده‌است) او یک زن مطلقه از اوگدن یوتا بود که در دانشکده پزشکی واشنگتن به عنوان منشی کار می‌کرد. رابطه آتشین آنها تا پیش از اولین تجربه زندان باندی در یوتا که در سال ۱۹۷۶ اتفاق افتاد ادامه داشت. در میانه دهه هفتاد، باندی که اکنون با هدف و مصمم بود برای دریافت درجه‌ای در رشته روانشناسی دوباره به دانشگاه واشنگتن بازگشت. او دانشجوی ممتازی بود و نظر مثبت اساتید را به خودش جلب کرد. در ۱۹۷۱ او در بخش مشاوره تلفنی اورژانسی خودکشی (Suicide Hotline crisis center) در سیاتل مشغول به کار شد. در این محل او با آن رول همکار شد. رول سابقاً افسر پلیس بود و سودای نویسنده جنایی شدن در سر داشت. رول بعدتر یکی از مهم ترین بیوگرافی‌های باندی را با نام غریبهٔ کنار من (The Stranger Beside Me) نوشت. رول در آن زمان هیچ نکته نگران کننده‌ای در رفتار باندی مشاهده نکرد. به نظر رول، باندی در آن زمان مهربان، مشتاق و عاطفی بود. باندی در ۱۹۷۲ فارع التخصیل شد و به کمپین انتخاباتی برای انتخاب دوباره فرماندار دانیل جی. اوانز پیوست. او در قالب یک دانشجوی کالج سایه یه سایه رقیب اوانز، آلبرت روسلینی، می‌رفت و سخنرانی‌های او را برای آنالیز توسط گروه اوانز صبط می‌کرد. بعد از انتخاب مجدد اوانز، باندی به عنوان دستیار راس دیویس مشغول به کار شد. دیویس که رییس حزب جمهوری‌خواه ایالت واشنگتن بود باندی را باهوش، پرخاشگر و یکی از معتقدان واقعی به سیستم می‌دانست. باندی در اوایل ۱۹۷۳ نمرات متوسطی در آزمون پذیرش دانشکده‌های حقوق کسب کرد اما با تکیه بر توصیه نامه‌های صادره از طرف اوانز، دیویس و چندین نفر از اساتید سابقش در دانشکده روانشناسی دانشگاه واشنگتن موفق شد در دو دانشکده حقوق پذیرش بگیرد.
در ۱۹۷۳ طی سفری از جانب حزب، باندی سفری به کالیفرنیا داشت. طی این سفر او دوباره با دوست دختر سابقش، بروکس ملاقات کرد. باندی به شخصی جدی تبدیل شده بود که وقف زندگی حرفه ایش بود. به نظر می‌آمد او در نقطه اوج حرفه‌ای حقوقی و سیاسی است و این بروکس را مسحور می‌کرد. باندی کماکان با کلاپفر قرار می‌گذاشت و البته هیچ یک از این دو زن از وجود دیگری آگاه نبود. در پاییز ۱۹۷۳ او در مدرسه حقوق UPS نامنویسی کرد. بروکس چندین بار با هواپیما به سیاتل آمده بود تا با باندی وقت بگذراند، باندی کماکان به بروکس ابراز عشق می‌کرد. آنها در مورد ازدواج صحبت کرده بودند، حتی در مقطعی باندی، بروکس را به عنوان نامزدش به دیویس معرفی کرده بود. اما در ژانویه ۱۹۷۴، باندی ناگهان و به طور کامل تماس با بروکس را قطع کرد. تماس‌های تلفنی و نامه‌های بروکس بی پاسخ ماندند. یک ماه بعد بروکس توانست با باندی تماس بگیرد تا از او در مورد این قطع ارتباط ناگهانی توضیح بخواهد. باندی با لحنی آرام و بی تفاوت گفت: " استفانی، نمی‌دونم داری راجع به چی حرف می‌زنی!..." و گوشی را قطع کرد. آنها هرگز دوباره با هم صحبت نکردند. باندی بعدها توضیح داد "می خواستم به خودم ثابت کنم که اگه می‌خواستم می‌تونستم با اون ازدواج کنم". تقریباً همزمان با این رویداد غیبت‌های متعدد باندی در کلاس‌های دانشکده حقوق آغاز شد تا آوریل همان سال که او به طور کامل رفتن به دانشکده را متوقف کرد و همزمان دخترهای جوانی در شمال غرب پاسیفیک شروع به ناپدید شدن کردند.


[h=3]اولین قتل‌ها [/h][h=3]واشنگتن، اورِگون [/h]زمان وقوع اولین قتل‌های باندی مورد توافق نیست. او برای اشخاص مختلف داستان‌های گوناگونی در این مورد تعریف کرده بود اما در هر حال هرگز نپذیرفت در مورد اولین قتل خود توضیح دهد، هر چند که در روزهای منتهی به اعدامش بسیاری از قتل‌های بعدیش را با موحش ترین جزئیات آنها توصیف کرده بود. باندی به وکیلش پولی نلسون گفت که اولین تلاش او برای آدم ربایی در ۱۹۶۹ دراوشن سیتی واقع در نیوجرسی بوده‌است هر چند که او تا ۱۹۷۱ و در سیاتل مرتکب قتلی نشده بود. از طرفی او به یک روانپزشک گفته بود که در ۱۹۶۱ دو زن را در آتلانتیک سیتی در نیوجرسی کشته‌است. از سوی دیگر در مصاحبه‌ای با بازرس رابرت دی. کِپل به یک قتل در ۱۹۷۲ و یکی دیگر در ۱۹۷۳ اعتراف کرده بود. تنها توضیح او درباره این قتل‌ها اشاره به یک مسافر سر راهی در تام واتر در واشنگتن بود. باندی از ارائه توضیحات بیشتر سرباز زد. رول و کپل هر دو معتقدند باندی از نوجوانی آدمکشی را شروع کرده بود. از ۱۹۶۱ برخی شواهد جزیی در دست است که حاکی از دزدیدن یک دختر هشت ساله و قتل او توسط باندی است، باندی در آن زمان چهاده ساله بوده‌است. باندی به طور مدام این اتهام را رد کرد. نخستیم قتل مستندی که توسط باندی صورت گرفت در ۱۹۷۴ اتفاق افتاد، او ۲۷ ساله بود و بنابر گفته خودش تا آن زمان تمام مهارت‌های ضروری را کسب کرده بود؛ در دوره پیش از بانک دی. ان. ای مجرمین، باندی قادر بود محل وقوع جرم را با حداقل شواهد قابل استناد ترک کند.
در چهارم ژانویه ۱۹۷۴ اندکی پس از قطع رابطه با بروکس، باندی تا نیمه شب منتظر ماند، قدری پس از نیمه شب او به اتاق خواب جونی لنز (نام مستعار) وارد شد، یک رقاص و دانشجوی ۱۸ ساله در دانشگاه واشنگتن. باندی با یکی از میله‌های فلزی تخت خواب، لنز را به شدت مجروح کرد و سپس با یک اسپکولوم او را مورد تجاوز قرار داد که آسیب‌های شدید داخلی برای دخترک به دنبال داشت. پس از یک بیهوشی ۱۰ روزه او با آسیب‌های دائمی مغزی به جا مانده از حمله، زنده ماند. یک ماه بعد باز هم در یک نیمه شب، باندی به اتاق لیندا آن هیلی (Lynda Ann Healy) دانشجوی UW وارد شد. هیلی به صورت روزانه برای اخبار هواشناسی رادیوی سیاتل گویندگی می‌کرد. باندی با چند ضربه او را بیهوش کرد و بعد یک بلوجین، بلوز سفید و پوتین به او پوشاند و او را با خود برد. دانشجویان دختر UW با سرعت تقریباً یک نفر در ماه ناپدید می‌شدند. در ماه مارس، دانا گیل منسون، دانشجوی ۱۹ ساله کالج دولتی اورگرین در المپیا، واقع در جنوب غربی سیاتل، خوابگاه را به قصد یک کنسرت موسیقی جاز را در محوطه دانشگاه ترک کرد ولی هرگز بازنگشت. در ماه آوریل، سوزان ایلین رانکورت پس از یک جلسه شبانه با مشاوران در پردیس مرکزی کالج ایالتی واشنگتن در جنوب شرق سیاتل ناپدید شد. دو زن دانشجوی کالج مرکزی دانشگاه واشنگتن کمی بعدتر مشاهدات خود را گزارش کردند، یکی در شب ناپدید شدن رانکورت و دیگری مربوط به سه شب پیش از آن. آنها مردی را دیده بودند که به خاطر بازوی ظاهراً شکسته اش یک آویز بازو داشت، مرد برای حمل کتاب از ماشینش درخواست کمک داشت. ماشین او یک فولکس واگن قورباغه‌ای قهوه‌ای و یا قهوه‌ای مایل به زرد توصیف شد. در ۶ مه همان سال، روبرتا کاتلین پارکز خوابگاهش در دانشگاه ایالتی اورگان در کوروالیس واقع در جنوب سیاتل را ترک کرد، تا در باشگاه دانشجویان قهوه بنوشد او هرگز به باشگاه نرسید.
کارآگاهان واحد جنایت علیه اشخاص، از اداره پلیس سیاتل به طور فزاینده‌ای نگران شدند. هیچ مدرکی فیزیکی قابل توجهی وجود نداشت. زنان گمشده ویژگی‌های مشترک کمی داشتند، آنها همگی دانشجویان سفید پوست کالج، جوان و جذاب بودند و موهای بلندی با آرایش مشابه داشتند. در تاریخ ۱ ژوئن، برندا کارول بال زنی ۲۲ ساله، پس از خروج از میخانه شعله واقع در بورین در واشنگتن و در نزدیکی فرودگاه بین المللی سیاتل-تاکوما ناپدید شد. او آخرین بار در حالی دیده شده بود که در پارکینگ با مردی با موهای قهوه‌ای که آویز بازو داشت صحبت می‌کرد. در ساعت اولیه ۱۱ ژوئن، جرجین هاوکینز دانشجوی UW در حالی ناپدید شد که در یک کوچه روشن از خوابگاه دوست پسرش به سمت خوابگاه خود حرکت می‌کرد. بامداد روز بعد سه کارآگاه قتل و یک روانشناس جنایی تمام کوچه و خیابان را با دستهای خود جستجو کردند و چیزی نیافتند. پس از اعلام ناپدید شدن هاوکینز، چند شاهد گزارش کردند که مردی را با چوب زیر بغل و یک پای گچ گرفته دیده‌اند که برای حمل یک کیف به مشکل برخورده بود یک زن گفت که مرد مذکور از او خواهش کرده بود تا کیف را تا ماشینش که یک فولکس واگن قهوه‌ای روشن بود حمل کند.
در این زمان باندی در المپیا و در بخش خدمات اورژانس (DES) ایالت واشنگتن کار می‌کرد، یک سازمان دولتی که درگیر جستجوی زنان گم شده بود. او با کارول آن بون آشنا شد و رابطه‌ای را با او شروع کرد. بون دوبار طلاق گرفته بود و دو فرزند داشت. این زن شش سال بعد، نقش مهمی در مرحله نهایی زندگی باندی بازی کرد. گزارش ناپدید شدن شش زن و ضرب و شتم وحشیانه لنز به طور گسترده‌ای در روزنامه‌ها و تلویزیون در سراسر واشنگتن و اورگون مطرح شد، مردم ترسیده بودند و زنان سوار ماشین‌های عبوری نمی‌شدند. فشار بر سازمان‌های اجرایی پلیس هر چه بیشتر اضافه می‌شد و قلت شواهد فیزیکی هر نوع پیشرفت در کار را غیرممکن می‌کرد. پلیس از ترس به خطر انداختن تحقیقات نمی‌توانست شواهد انگشت شمارش را با مطبوعات در میان بگذارد. با این حال مردم در جریان مشترکات پرونده‌های مختلف قرار داشتند: آدم ربایی‌ها در شب انجام می‌گرفت، محل وقوع جرم معمولا نزدیک یک کارگاه ساختمانی بود، آدم ربایی‌ها معمولا در جریان امتحانات میان ترم یا پایان ترم اتفاق می‌افتاد، همه قربانیان شلوار به پا داشتند به ویژه شلوار بلو جین، و در بسیاری از صحنه‌های جرم مردی دیده شده بود که دست یا پایش گچ گرفته شده بود یا آویز گردن داشت و یک فولکس واگن قورباغه‌ای می‌راند.
جنایات در شمال غرب پاسیفیک با دو آدم ربایی در روز روشن به نقطه اوج خود رسید. در روز ۱۴ جولای دو زن در ساحل شلوغ پارک ایالتی دریاچه سامامش در ایسکوا ربوده شدند. پنج زن جوان مرد خوش تیپ و جوانی را توصیف کردند که لباس تنیس سفید پوشیده بود و بازوی چپش آویز گردنی داشت. مرد لهجه مختصر کانادایی یا انگلیسی داشت و خود را «تد» معرفی کرده بود. او از آنها کمک خواست تا یک قایق بادبانی را از فولکس واگنش پیاده کند. چهار نفر نپذیرفتند و پنجمی به همراه تد تا اتومبیل او رفت اما وقتی دید قایقی روی اتومبیل نیست فرار کرد. سه شاهد دیگر او را دیده بودند که با همان داستان قایق به جانیس آن اوت نزدیک می‌شد، شاهدان دیده بودند که اوت به همراه غریبه ساحل را ترک کرده‌است. چهار ساعت بعد دنیس نسلوند دختر ۱۸ ساله‌ای که برای برنامه نویسی کامپیوتر آموزش می‌دید همراهانش در پیک نیک را ترک کرد تا به دستشویی برود، او هرگز بازنگشت. باندی بعدها به استفان میچاد، یکی از زندگی نامه نویسانش گفت زمانی که او با نسلوند بازگشت اوت هنوز زنده بود، او گفت که یکی از زنان را وادار کرده که قتل آن دیگری را تماشا کند. او در اعترافاتش پیش از اجرای حکم اعدام این ادعا را پس گرفت.

سرانجام کارآگاهان پلیس کینگ کانتی، توصیف مفصلی از مظنون و اتومبیلش داشتند. تصویر بازسازی شده او در تلویزیون‌های محلی پخش شد، روزنامه‌ها آن را چاپ کردند علاوه بر آن تصویر او در قالب آگهی در سراسر منطقه پخش شد. الیزابت کلاپفر، آن رول، یک کارمند DES و یک استاد روانشناسی در UW، مشخصات، تصویر بازسازی شده، و خودرو را شناسایی کردند و تد باندی را به عنوان یک مظنون احتمالی گزارش کردند. اما پلیس، روزانه تا ۲۰۰ تماس دریافت می‌کرد و ابداً احتمال نمی‌داد که یک دانشجوی شسته رفته حقوق که در بزرگسالی هیچ سابقه کیفری نداشته، ممکن است متهم باشد.
در ۶ سپتامبر دو شکارچی باقرقره در نزدیکی یک جاده ۲ مایل دورتر از دریاچه سامامش روی بقایای اسکلت اوت و نسلوند سکندری خوردند. باندی بعدها تأیید کرد که یک استخوان ران و چند مهره اضافی که در همان محل پیدا شده متعلق به جرجین هاوکینز است. شش ماه بعد از آن جمجمه و استخوان فک زیرین هیلی، رانکورت، پارکس و بال در کوه تیلور (که باندی گهگاه در آن کوهپیمایی می‌کرد) پیدا شد. تمامی بقایا به وسیله یک شیئ مته مانند به شدت آسیب دیده بودند.

[h=3]آیداهو، یوتا، کلرادو [/h]در اوت سال ۱۹۷۴ باندی پذیرش دومی از دانشکده حقوق دانشگاه یوتا دریافت کرد. او کلاپفر را در سیاتل باقی گذاشت و به سالت لیک سیتی رفت. او و کلاپفر معمولاً تماس تلفنی داشتند اما به نظر می‌رسد در این زمان باندی با یک دوجین زن دیگر هم رابطه داشته‌است. او ترم اول رشته حقوق را برای بار دوم در دانشگاه یوتا می‌گذراند، اما به نظر می‌رسد باندی متوجه شده بود سایر همکلاسی‌هایش دارای نوعی ظرفیت روشنفکری هستند که او خود فاقد آن است. دریافت این نکته او را شدیداً به هم ریخته بود. کلاس‌ها برای باندی کاملاً غیر قابل درک بودند و این عمیقاًَ مایه نا امیدی او بود. در خلال زندگی در یوتا، باندی گهگاه برای تعمید گرفتن به کلیسای عیسی مسیحِ قدیسان آخر زمان می‌رفت اما به صورت فعال تکالیف مذهبی را رعایت نمی‌کرد و اغلب محدودیت‌های کلیسا را زیر پا می‌گذاشت. (به هنگام دستگیری او گرایش مذهبیش را مطابق با تعلیمات دوران کودکیش، متدیست معرفی کرد)
زنجیره جدید قتل‌های باندی از ماه دوم حضورش در یوتا آغاز شد. اولین موارد قتل دو زن بود که تا زمان اعتراف خود باندی پیش از اعدامش، ناشناخته باقی مانده بود. در ۲ سپتامبر، او یک مسافر بین راهی را سوار کرد، به او تجاوز کرد و سپس او را خفه کرد. روز پس از جنایت او به محل وقوع قتل بازگشت تا از جسد عکس بگیرد و بعد آن را قطعه قطعه کند. در دوم اکتبر او نانسی ویلکاکس دختری ۱۶ ساله را در هالادی واقع در حومه سالت لیک سیتی به زور به یک ناحیه جنگلی کشاند. باندی بعدتر توضیح داد که قصد او فقط تجاوز به دخترک بود تا نیاز بیمارگونه اش را فرو بنشاند اما در تلاش برای ساکت کردن او، دخترک به طور تصادفی خفه شده بود.
در ۱۸ اکتبر ملیسا اسمیت، دختر ۱۷ ساله رئیس پلیس منطقه می‌دویل، بخشی دیگری از حومه سالت لیک سیتی، پس از ترک یک پیتزا فروشی ناپدید شد. نه روز بعد جسد برهنه او در یک منطقه کوهستانی در همان حوالی پیدا شد. معاینه جسد و کالبد شکافی نشان داد که قربانی احتمالاً تا هفت روز پس از ناپدید شدن زنده بوده‌است. قربانی بعدی باز یک دختر ۱۷ ساله بود؛ در ۳۱ اکتبر، در لیهای لورا ایم حدود نیمه شب پس از خروج از یک کافه ناپدید شد. چند کوهنورد بدن برهنه او را ۹ مایل دورتر در آمریکن فورد کانیون و در روز شکرگزاری پیدا کردند. هر دو قربانی مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند، به هر دو تجاوز شده بود و هر دو با جوراب نایلونی خفه شده بودند. سالها بعد باندی رفتارهایی را شرح داد که با اجساد اسمیت و ایم اجرا داشت. شستن موهای اجساد و آرایش کردن آنها بخشی از رفتارهایی بود که باندی به عنوان مناسک شخصیش ابداع کرده بود.
در یک شب بارانی نوامبر در مورای یوتا در یک مرکز خرید در نزدیکی رستورانی که ملیسا اسمیت برای آخرین بار دیده شده بود، باندی به کارول دارونچ نزدیک شد که یک اپراتور تلفن ۱۸ ساله بود. او خودش را افسر روزلاند از اداره پلیس مورای معرفی کرد و به دارونچ گفت که شخصی می‌خواسته به زور وارد ماشین او بشود. او از دارونچ خواست که برای شکایت به همراه او به مرکز پلیس بیاید. در مسیر، دارونچ اشاره کرد که اداره پلیس از این سمت نیست. باندی کنار زد و تلاش کرد به او دستبند بزند. در کشاکش بین این دو نفر، باندی سهواً هر دو دستبند را به یک دست دارونچ بست، دختر در ماشین را باز کرد و گریخت. همان شب دبرا کنت، دانش آموز ۱۷ ساله دبیرستان ویومنت در بانتیفول در شمال مورای بعد از اینکه مدرسه را پس از تمرین تئاتر ترک کرد، ناپدید شد. معلم تئاتر و یک دانش آموز به پلیس گفتند که غریبه‌ای از هر دوی آنها خواسته بود که برای شناسایی یک ماشین به همراه او تا پارکینگ بروند. دانش آموز دیگری همان مرد را در حال قدم زدن در پشت ادیتوریوم دیده بود. معلم تئاتر به یاد داشت که اندکی قبل از پایان تمرین باز همان مرد را دیده. بعدتر خارج از ادیتوریوم، پلیس کلیدی را پیدا کرد که قفل دستبند کارول دارونچ را باز می‌کرد.

در نوامبر الیزابت کلاپفر، در روزنامه‌ها خواند که زنان جوان در شهرهای اطراف سالت لیک سیتی ناپدید می‌شوند، او برای بار دوم به پلیس کینگ کانتی زنگ زد. کارآگاه رندی هرگشیمر از بخش جرایم عمده با جزئیات فراوان با او مصاحبه کرد. در آن زمان سوء ظن به باندی در میان سایر مظنونین بطور قابل توجهی افزایش یافته بود. اما شاهدان موجود در پرونده سمامیش معتبرتر بودند و هیچ کدام از این شهود باندی را از روی عکس شناسایی نکرده بودند. در دسامبر کلاپفر بادفتر کلانتر سالت لیک سیتی تماس گرفت و سوء ظن خود را مجدداً مطرح کرد. نام باندی به لیست مظنونان اضافه شد، اما در آن زمان هیچ مدرک معتبری وجود نداشت که او را به جنایات یوتا مرتبط کند. در ژانویه سال ۱۹۷۵، باندی بعد از امتحانات نهایی خود به ایالت سیاتل بازگشت و یک هفته را با کلاپفر گذراند. الیزابت اشاره‌ای به این موضوع نکرد که در سه تماس جداگانه او را به پلیس گزارش کرده‌است. الیزابت برنامه ریزی کرده بود تا در آگوست برای ملاقات با باندی به سالت لیک سیتی سفر کند. در سال ۱۹۷۵ باندی بسیاری از فعالیت‌های مجرمانه خود را از پایگاه خود در یوتا به سمت شرق به کلرادو منتقل کرد. در ۱۲ ژانویه، یک پرستار ۲۳ ساله به نام کارین کمپبل در حالی ناپدید شد که در راهروی کاملاً روشن مابین آسانسور و اتاق هتلش حرکت می‌کرد. بدن برهنه او یک ماه بعد در یک جاده خاکی پیدا شد. او بر اثر ضربه به سرش کشته شده بود به نظر می‌رسید آلت قتاله نوعی ابزار مته مانند بوده که خطوط مشخصی را به صورت شیارهای عمیقی روی جمجمه اش باقی گذاشته بود. گذشته از این بریدگی‌های عمیقی ناشی از سلاحی تیز در بدن او وجود داشت. در تاریخ ۱۵ مارس، جولی کانینگهام، مربی ۲۶ ساله اسکی آپارتمانش را برای یک قرار شام دوستانه در یک رستوران ترک کرد او هرگز به قرارش نرسید. باندی بعدها در کلرادو به بازرسان گفت که در حالیکه از چوب زیر بغل استفاده می‌کرد، به کانینگهام نزدیک شده و از او برای حمل چکمه‌های اسکیش به داخل اتومبیل کمک خواسته، سپس او را با چماق مضروب کرده و به دستهایش دستبند زده. باندی سپس در محلی دور افتاده به او حمله ور شد و او را خفه کرد. چند هفته بعد او از سالت لیک سیتی شش ساعت رانندگی کرد تا آنچه از جسد کانینگهام باقی مانده بود را ببیند. قربانی شناخته شده بعدی دنیس الیورسون زن ۲۵ ساله‌ای بود که در مرز بین کلرادو و یوتا زندگی می‌کرد او با دوچرخه به سمت منزل والدینش می‌رفت که ناپدید شد، دوچرخه و صندل او زیر یک پل راه آهن پیدا شد. در ششم می‌باندی دختر ۱۲ ساله‌ای به نام لینت کالوِر را گول زد. او دخترک را از مدرسه اش در پوکاتلو در آیداهو به اتاق هتل خود کشاند، در آب خفه کرد و بعد به جسدش تعرض جنسی کرد.
در اواسط ماه مه سه نفر از همکاران باندی در DES واشنگتن از جمله کارول آن بون، او را در شهر سالت لیک ملاقات کردند و به مدت یک هفته در آپارتمان او ماندند. باندی در اوایل ماه ژوئن یک هفته را در سیاتل با کلاپفر گذراند، آنها در مورد اینکه در کریسمس پیش رو ازدواج کنند بحث کردند. کلاپفر این بار هم به تماس‌های سه گانه اش با پلیس کینگ کانتی و سالت لیک سیتی نکرد. باندی هم هیچ اشاره‌ای به دو رابطهٔ دیگرش، موازی با رابطه اش با کلاپفر نکرد. سومین دوست دختر باندی در این زمان یک دانشجوی حقوق دانشگاه یوتا بود. در منابع مختلف نام او کیم اندروز یا شارون اوئر ذکر شده‌است.
در ۲۸ژوئن، سوزان کورتیس در پردیس دانشگاه بریگهام یانگ در پروو، واقع در جنوب سالت لیک سیتی ناپدید شد. اعتراف به قتل کورتیس آخرین بخش ضبط شده از اعترافات باندی است، لحظاتی بعد او به اتاق اعدام وارد شد.
اجساد ویلکاکس، کنت، کانینگهام، کالور، کورتیس و الیورسون هیچ گاه پیدا نشد. در ایالت واشنگتن، بازرسان هنوز در تلاش بودند تا جنایات گسترده شمال غربی پاسیفیک را که ناگهان همانطور که آغاز شده بود پایان یافته بود را تجزیه و تحلیل کند. تلاش برای ایجاد یک ارتباط منطقی میان توده عظیم داده‌ها، آنها را به اتخاذ یک راهکار (در آن زمان)بسیار خلاقانه رساند آنها یک پایگاه داده کامپیوتری خلق کردند. آنها از کامپیوتر اداره دارایی کینگ کانتی که با استانداردهای امروزی "ماشینی عظیم و بدوی" محسوب می‌شد، استفاده کردند که تنها گزینه در دسترس برای استفاده آنها بود. آنها لیست عظیمی از آشنایان هر قربانی، صاحبان فولکس واگن، اشخاصی که نامشان "تد" بود، مجرمان جنسی شناخته شده و... را وارد کامپیوتر کردند، هدف کشف ارتباط و هم پوشانی میان ابن آیتم‌های متنوع بود. از هزاران شخص بررسی شده نام ۲۶ نفر همزمان در چهار لیست جداگانه آمده بود؛ تد باندی یکی از آنها بود. کارآگاهان همچنین به صورت دستی لیستی ۱۰۰ نفره از "بهترین" مظنونانشان تهیه کردند، باندی در آن لیست هم حاضر بود. هنگامی که فرمان دستگیری او از یوتا صادر شد، باندی به معنای واقعی کلمه در صدر جدول مظنونان بود.

[h=3]دستگیری و اولین محاکمه [/h]در ماه اوت سال ۱۹۷۵، باندی توسط افسر گشت بزرگراهی در گرنجر در یوتا، بازداشت شد. دستگیری پس از آن اتفاق افتاد که باندی به فرمان توقف پلیس که به دلایل کاملاً ترافیکی صادر شد، توجه نکرد. افسر، متوجه شد که صندلی مسافر جلو وجود ندارد، با جستجوی اتومبیل او یک ماسک اسکی، یک ماسک از جنس جوراب، دیلم، دستبند، کیسه زباله، یک قرقره طناب، یخ شکن، و اشیای دیگری یافت که در ابتدا تصور شد ابزار سرقت است. باندی با آرامش توضیح داد که ماسک اسکی برای اسکی است، دستبند را در زباله دانی پیدا کرده، و بقیه اشیا هم اقلام عادی خانگی هستند. با این حال، کارآگاه جری تامپسون مظنون و همچنین ماشین مشابهی را از پروندهٔ آدم ربایی دارونچ در نوامبر ۱۹۷۴ به یاد داشت. او همچنین نام باندی را از تماس تلفنی کلاپفر در دسامبر ۱۹۷۴ به یاد داشت. پلیس آپارتمان باندی را جستجو کرد، یک راهنمای استراحتگاه‌های اسکی در کلرادو پیدا شد که در آن مسافرخانه‌های موجود در جنگلهای طبیعی تیک خورده بودند، یک بروشور تبلیغاتی از مدرسه ویومنت (که دبرا کنت در آن ناپدید شده بود) هم توجه پلیس را جذب کرد، اما هیچ مدرک قانع کننده‌ای برای بازداشت او موجود نبود. او با ضمانت خودش از زندان آزاد شد. (باندی بعدها گفت که پلیس نتوانست مجموعه عکس‌های پلاروئیدی را که او از قربانیان خود تهیه کرده بود را در انباری پیدا کند، او ادعا کرد که عکس‌ها را بعدتر نابود کرده.)
پلیس باندی را ۲۴ ساعته تحت نظر قرار داد، و تامپسون با دو کارآگاه دیگر به سیاتل پرواز کرد تا با کلاپفر مصاحبه کند. او به آنها گفت که در سال پیش از اسباب کشی باندی به یوتا، در خانه خودش و همچنین در آپارتمان باندی گاهی اوقات اشیائی دیده که توضیحی برایشان نداشته: چوب زیر بغل، کیسه گچ پاریس که باندی پذیرفته بود که از یک فروشگاه عرضه لوازم پزشکی دزدیده، ساطور گوشت که باندی با خود به یوتا برده بود، دستکش جراحی و یک گونی پر از لباس زنانه. باندی همیشه به همه بدهکار بود به همین جهت کلاپفر احتمال می‌داد تمام لوازم ارزشمند خانه باندی دزدی باشد. یک بار، هنگامی که کلاپفر از او درباره ست جدید صوتی تصویریش توضیح خواست باندی به او را هشدار داد "اگر به کسی چیزی بگی گردن لعنتیتو می‌شکنم". کلاپفر به یاد می‌آورد که هر زمان می‌گفت مایل است موهایش را(که مدل معمول قربانیان باندی را داشت) کوتاه کند باندی به شدت ناراحت می‌شد. گاه پیش می‌آمد که کلاپفر نیمه شب از خواب بیدار شود و زیر ملافه‌ها باندی را ببیند که با یک چراغ قوه مشغول وارسی بدن اوست. باندی در فولکس واگن کلاپفر (که اغلب قرضش می‌گرفت) یک آچار برای "حفاظت" گذاشته بود که دسته اش تا نیمه با نوارچسب پوشانده شده بود. کارآگاهان تایید کردند که باندی در هیچ یک از شب‌هایی که قربانیان شمال غربی پاسیفیک گم شده بودند نزد کلاپفر نبوده، همینطور زمانی که اوت و نسلوند ناپدید شده بودند. مدت کوتاهی پس از آن، کلاپفر توسط کتی مکنزی، کارآگاه قتل سیاتل بازجویی شد و از وجود استفانی بروکس و نامزدی کوتاه مدت او و باندی در حدود کریسمس ۱۹۷۳ آگاه شد.
در ماه سپتامبر باندی فولکس واگن خود را به یک نوجوان فروخت. پلیس یوتا آن را ضبط کرد و تکنسین‌های اف‌بی‌آی به منظور جستجوی دقیق اتاق ماشین را پیاده کردند. موهایی به دست آمد که با نمونه‌های به دست آمده از بدن کارین کمپبل تطبیق داشت. بعدها، رشته موهای دیگری به دست آمد که مطالعه میکروسکوپی شان نشان داد که هیچ تفاوتی بین آنها و نمونه موهای ملیسا اسمیت و کارول دارونچ وجود ندارد. متخصص آزمایشگاه اف‌بی‌آی رابرت نیل به این نتیجه رسید که حضور رشته موهای سه قربانی متفاوت که هرگز با هم ملاقات نکرده بودند، در یک ماشین "اتفاقی است که احتمال وقوع آن به نحو بغرنجی نادر است."

در ۲ اکتبر ۱۹۷۵، کارآگاهان باندی را در صفی مقابل دارونچ قرار دادند، او بلافاصله باندی را به عنوان "افسر روزلاند" شناسایی کرد. است. شاهد دیگری از بانتیفول در همان صف، او را به عنوان غریبه‌ای که در حوالی ادیتوریوم مدرسه دبرا کنت پرسه می‌زد شناسایی کرد. شواهد کافی در دست نبود تا او را به ناپدید شدن دبرا کنت(که جسدش هرگز یافت نشد) ارتباط دهد، اما آن چه در دست بود بیش از حداقل لازم برای متهم کردن باندی به آدم ربایی و اقدام به حمله مطروحه در پرونده دارونچ بودند. والدینش او را با قید وثیقه ۱۵٫۰۰۰ دلار آزاد کردند. در فاصله زمانی بین کیفرخواست و محاکمه، باندی بیشتر وقتش را در سیاتل و در خانه کلاپفر می‌گذراند. پلیس سیاتل شواهد کافی در اختیار نداشت تا او به قتلهای شمال غرب پاسیفیک متهم کند، اما او تحت نظارت دقیق نگه داشته شده بود. کلاپفر به یاد می‌آورد " وقتی من و تد پا از در بیرون می‌گذاشتیم تا جایی برویم تعداد زیادی ماشین پلیس نامحسوس استارت می‌زدند، وضع خیلی شبیه به آغاز مسابقات ایندی کار بود!"
در ماه نوامبر، سه بازرس اصلی پرونده باندی؛ جری تامپسون از یوتا، رابرت کپل از واشنگتن، و مایکل فیشر از کلرادو در جلسه‌ای در اسپن واقع در کلرادو ملاقات کردند آنها اطلاعاتی که در اختیار داشتند را با هم و نیز با ۳۰ کارآگاه و دادستان از پنج ایالت مختلف در میان گذاشتند. در پایان اجلاس اسپن مقامات متقاعد شده بودند که باندی آن قاتلی است که آنها به دنبالش بوده‌اند. آنها همچنین توافق داشتند که قبل از متهم کردن باندی به هر کدام یک از قتل‌ها به دست آوردن شواهد بیشتری ضروری است.
در فوریه ۱۹۷۶ باندی برای آدم ربایی دارونچ محاکمه شد. او با توجه به سر وصدای تبلیغاتی به پا شده و بنا به توصیه وکیلش جان اوکانل حقوق خود را به هیئت منصفه تفویض کرد. پس از یک محاکمه چهار روزه و شور در یک آخر هفته، قاضی استوارت هانسون باندی را برای اتهامات آدم ربایی و حمله گناهکار دانست. در۳۰ ژوئن او به تحمل یک تا ۱/۵ سال حبس در زندان ایالتی یوتا محکوم شد. در اکتبر او را در حالی پیدا کردند که در محوطه زندان در میان بوته‌ها پنهان شده بود، او لوازم ضروری برای فرار به همراه داشت نقشه جاده‌ها، برنامه‌های خطوط هوایی و یک کارت تامین اجتماعی. او چند هفته را در سلول انفرادی به سر برد. بعدتر در همان ماه مقامات کلرادو او را به قتل کارین کمپبل متهم کردند، باندی پس از یک دوره مقاومت در برابر استرداد مجرمین، در ژانویه ۱۹۷۸ به اسپن منتقل شد.
[h=3]فرار از زندان [/h]باندی در ۷ ژوئن ۱۹۷۷، از زندان گارفیلد کانتی در گلنوود اسپرینگز، برای دادرسی مقدماتی به دادگاهی در پیتکین کانتی منتقل شد. وکالت باندی به عهده خودش بود، به این ترتیب قاضی موافقت کرد که او بدون دستبند یا پابند در دادگاه حاضر شود. در زمان یکی از تنفس‌های دادگاه او اجازه خواست تا برای مطالعه در باب پرونده اش از کتابخانه حقوقی دادگاه استفاده کند. باندی پشت یک قفسه کتاب پنهان شد، پنجره‌ای را باز کرد و از طبقه دوم به بیرون پرید، به هنگام فرود مچ پای راستش رگ به رگ شد. باندی لباس‌های رویی اش را درآورد و در مسیر آسپن به راه افتاد اما در حومه آن شهر ایست‌های بازرسی متعدد ایجاد شده بود. به همین دلیل باندی مسیرش را به سمت کوه آسپن تغییر داد، بعد از راهپیمایی مفصلی در مسیرهای کوهستانی و در نزدیکی قله کوه، او وارد یک کلبه شکار شد و توانست غذا، پوشاک و تفنگ سرقت کند. روز بعد، او کلبه را ترک کرد و مسیرش را رو به جنوب به سمت شهر کریستد باتی ادامه داد، اما در جنگل گم شد. او به مدت دو روز بی هدف در کوه سرگردان بود. باندی هر دو مسیر پیاده روی را که می‌توانست او را به مقصد برساند گم کرد.
در ۱۰ ژوئن باندی به یک تریلر کمپینگ در حاشیه دریاچه مارون واقع در ۱۰ مایلی جنوب اسپن، وارد شد و غذا و یک نیمتنه پوستی مخصوص اسکی دزدید، اما به جای ادامه دادن مسیر به سوی جنوب به عقب بازگشت و در جهت شمال به سمت آسپن به راه افتاد. او در مسیر توانست از تمام بازرسی‌ها عبور کند و گیر هیچ گروه جستجویی نیفتد. سه روز بعد او یک ماشین را در نزدیکی یک زمین گلف در آسپن به سرقت برد. باندی که از سرما، بیخوابی و درد مچ پای رگ به رگ شده اش رنج می‌برد به آسپن وارد شد. دو افسر پلیس متوجه اتومبیل او شدند در که خیابان‌ها به صورت مارپیج حرکت می‌کند و باندی را متوقف و دستگیر کردند. او برای شش روز یک فراری تحت تعقیب بود. در خودرو نقشه مناطق کوهستانی اطراف آسپن یافت شد همان نسخه‌ای که دادستان‌ها برای نشان دادن محل جسد کارین کمپبل از آن استفاده کرده بودند. باندی به عنوان وکیل خودش، حق داشت در مراحل مقدوماتی محاکمه حضور پیدا کرده و تمامی شواهدی را مطالعه کند که بنا بود از سوی دادستان علیه او استفاده شود. همین نکته نشان می‌داد فرار باندی در سطح بالایی طراحی شده بوده‌است. باندی به زندان گلنوود اسپرینگز بازگشت، او پیشنهاد دوستان و مشاوران حقوقیش را قبول نداشت، آنها توصیه کرده بودند که او دست به هیچ عملی نزند و منتظر بماند زیرا پرونده ضعیفی که علیه او جریان داشت به طور پیوسته ضعیفتر می‌شد. بسیاری از درخواست‌های مطرح شده در جلسات پیش دادرسی رد شدند و بسیاری از شواهدی ارائه شده نیز غیر قابل استناد اعلام شد.
احتمالا یک متهم منطقی تر متوجه می‌شد که یک فرصت خوب برای تبرئه در اختیار دارد؛ این امکان وجود داشت که سایر دادستانهای پیگیر پرونده (در ایالت‌های دیگر) با پذیرفتن اتهام ضرب و شتم به قصد قتل در کلرادو از سوی باندی، از تعقیب او دست بردارند. اگر تد تحمل می‌کرد تا یک سال و نیم حکمش برای پرونده دارونچ به اتمام برسد می‌توانست آزاد شود. اما باندی طرح جدیدی برای فرار داشت: او از یکی از همبندهایش یک تیغه اره آهن بری گرفت و طی یک دوره شش ماهه ۵۰۰ دلار پول نقد ذخیره کرد. او بعدها گفت که پول توسط ملاقاتی‌هایش به ویژه کارول آن بون به او می‌رسید. در طول شبهای زندان، در حالی که سایر زندانیان دوش می‌گرفتند، او با اره سوراخی در حدود یک فوت مربع (۰٫۳۰ متر مربع) در گوشه‌ای از سقف سلول خود ایجاد می‌کرد. او پس از از دست دادن ۳۵ پوند (۱۶ کیلوگرم) وزن، قادر بود از طریق آن سوراخ به فضای بالایی بخزد. در هفته‌های پیش رو باندی چند فرار تمرینی داشت او از سوراخ عبور می‌کرد و ویژگی‌های فضا را می‌سنجید. خبرچین زندان بارها و بارها به نگهبانان گفت که در طول شب صدای حرکت در درون سقف شنیده می‌شود، اما این گزارش مورد بررسی قرار نگرفت. در تاریخ ۲۳ دسامبر ۱۹۷۷، قاضی دادگاه آسپن، تغییر محل دادرسی را به کلرادو اسپرینگز تایید کرد. در ۳۰ دسامبر، شرایط فرار مهیا بود: بسیاری از کارکنان زندان در تعطیلات کریسمس به سر می‌بردند و بسیاری از زندانیان که دوره حبس کوتاهی داشتند برای کریسمس مرخصی گرفته بودند. باندی با کتابها و بعضی وسایل دیگر فرم بدن خوابیده اش زیر پتو را بازسازی کرد و به سوراخ خزید. او از طریق سقف به آپارتمان رئیس گارد که برای شب کریسمس با همسرش بیرون رفته بود وارد شد. لباسهایش را با یک دست لباس عادی که از گنجه نگهبان برداشته بود عوض کرد و از درب اصلی زندان خارج شد. پس از سرقت یک خودرو، باندی به سمت شرق به سوی گلنوود اسپرینگز راند، اما به زودی خودرو در میانه راه خراب شد. یک راننده عبوری او را ۶۰ مایل به سمت شرق برد تا به وِیل برسند. باندی از آنجا با یک اتوبوس به دنور رفت و از آنجا با یک پرواز خود را به شیکاگو رساند. در گلنوود اسپرینگز، خدمه زندان تا بیش از ۱۷ ساعت بعد، تا ظهر ۳۱ دسامبر متوجه فرار او نشدند. در آن زمان باندی در شیکاگو بود.
[h=3]فلوریدا[/h]باندی با قطار از شیکاگو به آن آربور در میشیگان رفت. در تاریخ ۲ ژانویه در یک میخانه محلی، او مسابقه فوتبال بین دانشگاه سابقش،UW، و دانشگاه میشیگان درمسابقات سالانه رز بال را تماشا کرد. پنج روز بعد، او یک ماشین را به سرقت برد و با آن به آتلانتا رفت. در روز ۸ ژانویه او به تالاهاسی در فلوریدا وارد شد. او در مهمانخانه‌ای نزدیک دانشگاه ایالتی فلوریدا، تحت نام مستعار کریس هاگن اتاقی اجاره کرد. باندی بعدها گفت که مایل بود در ابتدا مقدمات داشتن یک کار قانونی را فراهم کند و دیگر دست به عمل مجرمانه‌ای نزند. او می‌دانست که تا زمانی که توجه پلیس را جلب نکند، احتمالا می‌تواند به طور نامحدود در فلوریدا آزاد بماند. تنها درخواست او برای کار در یک کارگاه ساختمانی بود اما هنگامی که از او مدارک شناسایی خواسته شد دیگر پی آن کار را نگرفت و به عادت قدیمش بازگشت: جنس بلند کردن از مغازه‌ها و سرقت کارت اعتباری.
زمانی مابین شب ۱۴ ژانویه یا ساعات اولیه روز ۱۵ ژانویه ۱۹۷۸، یک هفته پس از ورودش به تالاهاسی، باندی از طریق در پشتی به خوابگاه دختران چی امگا وارد شد. حدود ۲:۴۵ صبح او با قطعه چوبی که از میان توده هیزم بخاری به عنوان چماق برداشته بود، به سر مارگارت بومن دانشجوی ۲۱ ساله ضربه زد سپس او را با جوراب نایلونی زنانه ساقه بلند خفه کرد. او سپس وارد اتاق خواب لیزا لِوی شد، با ضربه‌ای بیهوشش کرد، گلویش را فشرد، نوک یکی از پستان‌هایش را برید، کپل چپش را با فشار زیاد گاز گرفت و با یک بطری به او تجاوز کرد. در اتاق خواب مجاور او به کتی کلِنر حمله کرد. آسیب او به کلنر فک شکسته و پارگی‌های عمیق روی شانه بود هم اتاقی او کارن چندلر هم بی نصیب نماند: ضریه مغزی، فک و دندانهای شکسته و انگشتان له شده.
بعدتر کارآگاه تالاهاسی تشخیص دادند که هر چهار حمله در زمانی کمتر از ۱۵ دقیقه و در مکانی صورت گرفت که در محدوده شنوایی حداقل ۳۰ شاهد بود. پس از ترک خوابگاه باندی به زور وارد آپارتمانی هشت بلوک دورتر از خوابگاه شد و به دانشجوی دیگری به نام شریل توماس حمله کرد. با ضربات باندی شانه دختر در رفت و فک و جمجمه اش در پنج نقطه شکست. توماس به طور دائم شنوایی و تعادل حرکتیش را از دست داد. پلیس در تخت خواب توماس یک لکه منی و یک تنکه مردانه حاوی دو تار مو پیدا کردند که با مشخصات باندی تطابق داشت.
در روز هشتم فوریه، باندی با یک ون دزدی به جکسون ویل رفت. دریک پارکینگ او به لسلی پارمنتر، دختر ۱۴ ساله یک کارآگاه پلیس نزدیک شد و خود را به عنوان "ریچارد برتون، آتش نشان" معرفی کرد، اما هنگامی که برادر بزرگتر لسلی به آنها نزدیک شد، عقب نشینی کرد. باندی روز بعد به لیک سیتی رفت. آن روز صبح کیمبرلی دایان لیچ دانش آموز ۱۲ ساله از کلاس خارج شد اما هرگز برنگشت. پس از جستجوی فراوان، بخشی از بقایای جسد او هفت هفته بعد در یک مزرعه پرورش خوک در نزدیکی پارک ایالتی سووانی ریوردر ۳۰ مایلی لیک سیتی پیدا شد.

درروز دوازدهم فوریه، باندی برای پرداخت اجاره عقب افتاده خود پول کافی نداشت از سوی دیگر احتمال می‌داد که پلیس در حال نزدیک شدن به او باشد. باندی خودروی دیگری دزدید و از تالاهاسی فرار کرد و به پن هندل در فلوریدا رفت. سه روز بعد حدود ۱:۰۰ صبح، افسر پلیس منطقه پنساکولا دیوید لی در نزدیکی مرز ایالت آلاباما به اتومبیل باندی که باز هم یک فولکس واگن بود فرمان ایست داد، بررسی مدارک ماشین نشان داد که خودرو مسروقه‌است. هنگامی که پلیس اعلام کرد او تحت بازداشت است، باندی با لگد افسر را نقش زمین کرد و به دو پا به فرار گذاشت. لی گلوله‌ای برای هشدار شلیک کرد و پس از شلیک دوم مظنون را تعقیب کرد و به او رسید. باندی و لی درگیر شدند، باندی سعی کرد اسلحه لی را از چنگش درآورد اما در نهایت این افسر پلیس بود که پیروز شد و او را دستگیر کرد.
در خودرو سه کارت شناسایی، ۲۱ کارت اعتباری مسروقه و یک ست تلویزیون دزدی پیدا شد. در بازرسی از ماشین یک جفت عینک آفتابی و لباسی که او در جکسون ویل پوشیده بود نیز پیدا شد. لی مظنونش را به زندان برد غافل از اینکه او یکی از ده مجرمی را دستگیر کرده که در فهرست تحت تعقیب ترین مجرمان اف بی آی بوده‌است. در حین انتقال باندی، لی شنید که مظنونش می‌گوید: "کاش منو کشته بودی".
[h=3]دادرسی در فلوریدا، ازدواج [/h]در پی تغییر محل برگزاری دادگاه محاکمه به میامی، باندی برای اتهام قتل و ضرب و جرح در خوابگاه چی امگا در ژوئن سال ۱۹۷۹ به دادگاه رفت. ۲۵۰ نفر خبرنگار از پنج قاره جهان محاکمه را تحت پوشش قرار می‌دادند. این اولین بار بود که محاکمه‌ای به صورت سراسری در تمام ایالات آمریکا از تلویزیون پخش می‌شد. باندی پنج وکیل تسخیری داشت اما دوباره این خودش بود که عهده دار بخش مهمی از روند دفاع بود. پولی نلسون –از اعضای تیم حقوقی باندی- بعدها نوشت "از همان آغاز، تد با کینه ورزی، عدم اعتماد، و توهمات خود بزرگ بینانه اش کل تلاش‌های تیم در جریان دفاع را نابود کرد. تد با اتهام قتل رو به رو بود، مجازات احتمالی او اعدام بود اما تمام آنچه برای او اهمیت داشت این بود که خودش عهده دار همه چیز باشد." به گفته مایک مینروا، از وکلای مدافع عمومی تالاهاسی و عضو تیم دفاع باندی، پیش از محاکمه قرار مصالحه‌ای به شرح زیر مطرح شد: باندی در ازای ۷۵ سال زندان به قتل لوی، بومن و لیچ اعتراف می‌کرد. دادستان به یک دلیل خیلی ساده مایل بود این قرار به نتیجه برسد: باخت دادستان در دادگاه کاملاً محتمل بود. از سوی دیگر باندی به این معامله تنها به عنوان راه حلی برای اجتناب از مجازات اعدام نگاه نمی‌کرد، از دید او این یک "حرکت تاکتیکی" مناسب بود: تقاضا مطرح می‌شود سپس با چند سال انتظار برای از بین رفتن مدارک، مرگ شاهدان عینی یا پس گرفتن شهادتشان شرایط به نحوی تغییر می‌کرد که پرونده تشکیل شده علیه باندی به ورطه غیر قابل بازگشتی سقوط کند. در این هنگام تقاضای تجدید نظر مطرح می‌شود و نتیجه این بار تبرئه خواهد بود. با این حال در آخرین لحظه باندی معامله را رد کرد. مینروا می‌گوید: " این به آن معنا بود که باندی در مقابل تمام دنیا بایستد و بگوید که گناهکار است، این چیزی نبود که تد قادر به انجامش باشد."

در دادگاه، دو نفر از اعضای چی امگا شهادت دادند، گفته‌های آن دو اهمیتی حیاتی داشت یکی کانی هیستینگز بود که در شب واقعه باندی را در مجاورت چی امگا دیده بود و دیگری نیتا نییری که باندی را به هنگام خروج از ساختمان خوابگاه دیده بود، او دیده بود باندی یک تکه چوب در دست دارد همان تکه هیزمی که به عنوان آلت قتاله شناخته شد. شواهد فیزیکی موجود دال بر گناهکاری باندی بود. از آن جمله این بود که قالب داندان باندی با اثر دندانی
که روی بدن لوی جای گاز گرفتگی باقی گذاشته بود تطابق داشت. جلسه شور برای هیئت منصفه، کمتر از هفت ساعت طول کشید. در پایان در تاریخ ۲۴ ژوئیه ۱۹۷۹ او به دو فقره قتل، سه فقره اقدام به قتل درجه اول، و دو فقره سرقت محکوم شده بود. قاضی دادگاه برای اتهام قتل حکم اعدام صادر کرد.
شش ماه بعد دادگاه دومی در اورلاندو برای پرونده ربودن و قتل کیمبرلی لیچ صورت برپا شد. پس از جلسه شوری که کمتر از هشت ساعت طول کشید باندی دوباره گناهکار شناخته شد، قوی ترین ادله موجود شهادت شاهدان عینی بود که دیده بودند او لیچ را از حیاط مدرسه به سمت ون خود هدایت می‌کند. شواهد مهم دیگر عبارت بود از الیافی که در ون مسروقه و روی بدن لیچ پیدا شده بود، الیاف با بافت ژاکتی که باندی به هنگام دستگیری پوشیده بود تطابق داشت.
در طول روند محاکمه از محاکمه، باندی از قانون مبهمی در فلوریدا استفاده کرد، طبق این قانون با اعلان ازدواج دو نفر در دادگاه، در محضر قاضی آن ازدواج در حکم یک ازدواج قانونی خواهد بود. باندی در جریان پرسش و پاسخ از همکار سابقش در DES واشنگتن کارول آن بون، به عنوان شاهد بود که از بون پرسید آیا حاضر است با او ازدواج کند؟ پاسخ بون مثبت بود. باندی خطاب به دادگاه اعلام کرد که آن دو زن و شوهر هستند. بون در جریان محاکمه به فلوریدا نقل مکان کرده بود تا در کنار باندی باشد، او در محاکمه‌های پیشین باندی به نفع او شهادت داده بود و در آن جلسه خاص از دادگاه نیز در حال ارائه گفته‌هایش به عنوان شاهد آشنا با شخصیت باندی بود.
در تاریخ ۱۰ فوریه سال ۱۹۸۰ باندی برای بار سوم به مرگ توسط عبور جریان برق محکوم شد. طبق برخی گزارش‌ها هنگامی که حکم اعلام شد او ایستاد و فریاد زد: "به هیئت منصفه بگین که اشتباه کردن". این سومین حکم اعدام بود در نهایت بیش از نه سال بعد اجرا شد.
در اکتبر سال ۱۹۸۲، بون یک دختر به دنیا آورد. برخی منابع بر این باورند که باندی پدراین بچه بوده‌است. اما در آن زمان در زندان ریفورد ملاقات‌های زناشویی مجاز نبود. گمان می‌رود زندانیان برای ملاقات خصوصی با بازدیدکنندگان زنشان داشته به نگهبانان رشوه می‌داده‌اند.

[h=3]نوبت اعدام، اعترافات و اعدام [/h]

مدت کوتاهی پس از پایان محاکمه لیچ و آغاز فرایند طولانی تجدید نظر خواهی که در پی محاکمه‌ها آغاز شد. باندی مجموعه‌ای ازمصاحبه‌های دنباله دار را با استفان میچاد و هیو اِینسوُرث آغاز کرد. باندی برای فرار از "ننگ اعتراف" با استفاده از ضمیر سوم شخص ماجراهای خود را تعریف می‌کرد. اولین جزئیات قتل‌های او و روند برنامه ریزی و تفکر آنها در همین سلسله مصاحبه‌ها فاش شد.
او جزییات دزدی‌های خود را شرح داد به این ترتیب سوء ظن بلند مدت کلاپفر تأیید شد، او از پیش تصور می‌کرد که هر آنچه باندی دارد احتملاً دزدی است. باندی دزدی‌های خود را اینطور توصیف می‌کند:" آنچه در واقع عاید من می‌شد در اختیار گرفتن هر چیزی بود که دزدیده بودمش... من از داشتن چیزی لذت عمیق می‌برم که وقتی به خواستنش اراده کردم، برم و ورش دارم. " عنوان شده مهم ترین انگیزه باندی برای تجاوز و قتل همین میل شدید به در اختیار داشتن بوده‌است.
به گفته خود باندی، تجاوز و آزار جنسی میل او به در اختیار داشتن قربانیانش را در حد کمال ارضا می‌کرد در آغاز او قربانیانش را می‌کشت، چون "این تدبیر عاقلانه‌ای بود... برای اینکه امکان گیر افتادن رو از بین ببری " اما بعدها کشتن به بخشی از "ماجرا" تبدیل شد. او توضیح داد "حد نهایی در اختیار داشتن قربانی اینه که زندگیش رو بگیری ... و بعدش بقایای فیزیکی رو تصاحب کنی"
باندی به مأمور ویژه ویلیام هگمایر، از واحد تحلیل رفتاری اف بی آی، اعتماد داشت. هگمایر از دریافت احساس باندی نسبت به قتل شوکه شد، قتل برای او "رضایتی عمیق و حتی عرفانی "به همراه می‌آورد. هگمایر به یاد می‌آورد "باندی می‌گفت: وقتی یه مدت بگذره کشتن جرمی نیست که از روی شهوت یا خشم مرتکب میشی... کشتن تبدیل میشه به دار و ندارت. اونا بخشی از تو هستن، تبدیل به بخشی از وجودت میشن، و شما [دو نفر] برای همیشه یکی میشین... و زمینی که اونها رو، روش کشتی یا اونها رو اونجا رها کردی برات مقدس میشه و مجبور میشی همیشه بهش برگردی." باندی به هگمایر گفته بود در سالهای آغازین او فقط یک قاتل "آماتور" بوده "کسی که با یه انگیزه آنی دست به قتل می‌زنه". اما این مربوط به قبل از دوران "شکوفایی و اوج" اوست، زمانی که باندی به یک "صیاد" تبدیل شد. او آغاز این دوره را مصادف با حدود زمان قتل لیندا هیلی در سال ۱۹۷۴ می‌داند. این امر حاکی از آن است که او قبل از ۱۹۷۴ شروع به کشتن کرده. هرچند باندی هرگز این را نپذیرفت.

در ماه ژوئیه سال ۱۹۸۴ نگهبانان زندان ریفورد دو تیغه اره آهن بری را در سلول باندی یافتند. در یکی از پنجره‌ها یکی از نرده‌های فولادی کاملاً اره شده و سپس با نوعی چسب دست ساز مبتنی بر صابون دوباره سرجایش قرار داده شده بود. چند ماه بعد، نگهبانان در سلول باندی یک آینه پیدا کردند، او باز به سلول دیگری منتقل شد.
در طول این مدت پیش آمده بود که باندی توسط گروهی از همبندهایش در میان زندانیان محکوم به اعدام مورد حمله قرار بگیرد. او وقوع چنین حادثه‌ای را انکار کرد هر چند چندین نفر از زندانیان به حمله اعتراف کردند. حتی منبعی این حمله را تجاوز جنسی گروهی توصیف کرد. مدت کوتاهی پس از آن او متهم شد که با مکاتبه غیر مجاز با یکی دیگر از زندانی‌ها، جان هینکلی، مرتکب تخلف انضباطی شده‌است.
در اکتبر سال ۱۹۸۴ باندی که در آن زمان خودش را متخصص قاتلان سریالی می‌دانست، با رابرت کپل تماس گرفت و اعلام آمادگی کرد که تجربیاتش را با پلیس سهیم کند. در آن زمان قاتل سریالی جدیدی در واشنگتن مشغول یکه تازی بود که از سوی رسانه‌ها قاتل گرین ریور لقب گرفته بود. او به نوعی جانشین باندی محسوب می‌شد. کپل به همراه کارآگاه پرونده گرین ریور دیو ریچرت با باندی مصاحبه کرد. اما ۱۷ سال دیگر زمان لازم بود که گری ریگوی گیر بیفتد. کپل بعدها مصاحبه گرین ریور را با جزئیات فراوان منتشر کرد.
اوایل ۱۹۸۶، تاریخ چهارم مارچ به عنوان روز اجرای حکم اعدام پرونده چی امگا تعیین شد. دیوان عالی این حکم را برای مدت کوتاهی معلق کرد اما به زودی تاریخ دیگری معین شد. در آوریل و مدت کوتاهی پس از آنکه تاریخ دوم جولای به عنوان تاریخ نهایی اجرای حکم اعلام شد، باندی شروع به اعتراف برای هگمایر و نلسون کرد. به اعتقاد این دو نفر آنچه باندی شرح داد حد اعلای تمام جنایات او بوده‌است. او آنچه که به سر اجساد می‌آورد را با جزئیات شرح داد. آرایش اجساد، شستن آنها، خوابیدن در کنارشان، قطعه قطعه کردن، سر بریدن و معاشقه با بدن‌های بیجان بخشی از این روند بود. باندی بنا به موقعیت برخی از یان مناسک ابداعی را اجرا می‌کرده‌است.
کمتر از پانزده ساعت قبل از اجرای حکم در دوم جولای، دادگاه استیناف حوزه یازدهم ایالات متحده آمریکا تحت شرایط مبهمی حکم اعدام را معلق کرد و پرونده چی امگا را برای پاره‌ای تحقیقات فنی (از جمله بررسی توان روانی متهم حین روند دادرسی) به دادگاه فرعی ارجاع کرد. ۱۸ نوامبر به عنوان تاریخ اجرای حکم اعدام برای پرونده لیچ اعلام شد، اما دادگاه استیناف حوزه یازدهم، روز ۱۷ نوامبر دوباره حکم را معلق کرد. در میانه سال ۱۹۸۸ دادگاه استیناف حوزه یازدهم علیه باندی رأی داد. در دسامبر همان سال دیوان عالی تقاضای بازنگری در حکمش را نپذیرفت. چند ساعت پس از رد شدن آخرین تقاضا، تاریخ قطعی اجرای حکم اعدام برای ۲۴ ژانویه ۱۹۸۹ اعلام شد. روند رسیدگی به پرونده باندی در دادگاه‌های استیناف به طرزی غیر عادی برای پرونده‌ای به آن سنگینی، سریع بود. آن طور که وان دروهل می‌نویسد: " برخلاف باور عموم دادگاه‌ها پرونده باندی را هر چه سریعتر از سر خود باز می‌کردند... حتی دادستان‌ها هم متوجه بودند که وکلای باندی از هیچ تکنیکی برای وقت کشی استفاده نمی‌کنند. مردم از تأخیری که در اجرای حکم و روند دادرسی مشاهده می‌کردند برآشفته بودند، اما در حقیقت پرونده تد باندی روی دور تند بود."
حال پس از بی اثر ماندن تمام فرجام خواهی‌ها، باندی دیگر انگیزه‌ای برای انکار نداشت. او سرانجام پذیرفت که با صراحت با بازجویان سخن بگوید. در اورگون و واشنگتن، باندی در مورد ۸ قتل مظنون اصلی بود. او طی جلسه‌ای با کپل، ضمن پذیرفتن مسئولیت آن هشت مورد قتل، به دو قتل دیگر در اورگون و سه مورد دیگر در واشنگتن اقرار کرد. او نپذیرفت این پنج نفر را شناسایی کند (هر چند تضمینی هم وجود ندارد که آیا او در حقیقت آنها را می‌شناخته یا خیر). او محل یک جسد دیگر را معلوم کرد و توضیح داد که سر آن جسد را در شومینه الیزابت کلاپفر سوزانده‌است: "بین این همه بلایی که سر لیز بیچاره آوردم، مظمئناً به خاطر این یکی منو نمی‌بخشه" او ربودن جرجین هاوکینر در آن کوچه روشن در محوطه دانشگاه واشنگتن را به دقت شرح داد و گفت چطور دخترک را تطمیع کرده که با او به ماشینش بیاید، چطور با ضربه چماق بیهوشش کرده، دستبندش زده به خارج شهر برده و بعد از تجاوز خفه اش کرده‌است. او توضیح داد که تمام شب اول را با جسد او گذرانده و بعد هم سه بار به سراغ او رفته‌است. کپل می‌گوید جزئیات باندی از منطقه‌ای که بقایای اجساد اوت، نسلوند و هاوکینز در آن کشف شد به قدری دقیق بود که "انگار خودش اونجا بود و داشت همه چیز رو می‌دید، باندی شیفته حکایت خودش از منطقه شده بود. این به این خاطر بود که زمان زیادی رو اونجا گذرونده بود. تمام وجود باندی دستخوش ایده کشتن بود." برداشت نلسون نیز مشابه کپل بود، نلسون می‌نویسد "این زن ستیزی مطلق جرائم باندی بود که مرا شوکه می‌کرد، خشونت بی پرده اش نسبت به زنان، او هیچ رحم نداشت... او مجذوب جزئیاتی بود که ارائه می‌کرد. کمال زندگی او قتل‌هایش بود."
باندی نزد کارآگاهان دیگری از آیداهو، یوتا و کلرادو به قتل‌های متعدد دیگری اعتراف کرد. از جمله چند مورد که پلیس از آن بی اطلاع بود. به زودی راهکاری که باندی در پس این همکاری‌ها به دنبالش بود آشکارشد: او بسیاری از جزئیات را ناگفته باقی می‌گذاشت به امید اینکه از این اطلاعات ناقص برای به تأخیر انداختن حکم اعدامش حداکثر استفاده را ببرد. او اعتراف کرد که بقایای یک جسد دیگر همچنان در کلرادو مدفون است اما از توضیح بیشتر سرباز زد. راهکار باندی "طرح استخوان در مقابل زمان " نام گرفت. تنها اثر آن اصرار شدید مسئولین برای اعدام باندی در تاریخ مقرر و مختصری اطلاعات بود. در مواردی که باندی اطلاعات می‌داد پیش می‌آمد که چیزی یافت نشود. کارآگاه پلیس کلرادو، مت لیندوال این امر را نتیجه تعارض درونی باندی می‌داند: او از وسی مایل بود اعدام به تعویق بیفتد و از سوی دیگر او می‌پنداشت تنها خودش حق دارد محل واقعی بقایای قربانیانش را بداند، این تضمین کننده مالکیت او بر قربانیان بود.

وقتی مشخص شد که امکان هیچ تأخیری از سوی دادگاه در اجرای حکم اعدام وجود ندارد، طرفداران باندی آخرین برگ خود رابه بازی گرفتند: گزینه باقی مانده عفو اجرایی بود. دیانا وینر، وکیل جوان اهل فلوریدا و آخرین کسی که ادعا شده با باندی رابطه‌ای عشقی داشته، از خانواده‌های چند قربانی در کلرادو و یوتا درخواست کرد از فرماندار فلوریدا باب مارتینز بخواهند اعدام را به تعویق بیندازد تا باندی اطلاعات بیشتری را فاش کند. همه درخواست‌ها رد شد. نلسون می‌نویسد: "در حال حاضر خانواده‌ها معتقد هستند قربانی‌ها مرده‌اند و باندی آنها را کشته‌است، آنها نیازی به اعترافات او ندارند". مارتینز که نمی‌توانست با تأخیر بیشتر موافقت کند صریحاً به گزارشگران گفت که درصدد نیست در سیستم جاری تغییری ایجاد کند و اینکه چانه زنی باندی برای زنده ماندن در مقابل اجساد قربانیان بسیار ناپسند است.
هگمایر در خلال آخرین مصاحبه‌های باندی با بازجویان حاضر بود. در آستانه اعدام او از قصد خودکشی صحبت کرد. هگمایر گفت: "او نمی‌خواست دولت از اینکه شاهد مرگ اوست حس رضایت داشته باشد". تد باندی در تاریخ ۲۴ ژانویه ۱۹۸۹، در ساعت ۷:۱۶ صبح به وقت شرق آمریکا، در زندان ریفورد با صندلی الکتریکی اعدام شد. چند صد نفر همزمان با اجرای حکم اعدام در فضای باز آنسوی خیابان مرگ او را جشن گرفتند. هنگامی که نعش کش حامل جسد او زندان را ترک گفت فریاد شادی عده زیادی بلندشد. بقایای بدن باندی در گَینسویل سوزانده شد. خاکستر او را در محل نامعلومی در کاسکید رنج ایالت واشنگتن پراکندند.
[h=3]روش کار، مشخصات قربانیان[/h]باندی به صورتی غیر عادی منظم و حسابگر بود. او با استفاده از دانش گسترده اش در زمینه روند اجرای قانون توانست برای چند سال از شناسایی و دستگیر شدن پرهیز کند. محل وقوع جرائم او در محدوده جغرافیایی وسیعی پراکنده بودند. قبل از اینکه گروه‌های تحقیق مختلف به این نتیجه برسند هدف همه تحقیقات یک نفر است، تعداد قربانیان او به بیست نفر رسیده بود. شیوه‌ای که برای کشتن استفاده می‌کرد بی صدا بود و با ابزارهایی معمولی اجرا می‌شد که در هر خانه‌ای یافت می‌شود، او یا قربانیان را خفه می‌کرد یا با چند ضربه به سر آنها را از پای در می‌آورد. او سلاح گرم را به سبب ایجاد صدا و شواهدی که از ان باقی می‌ماند نمی‌پسندید. (میهن استار) باندی را می‌توان محققی موشکاف توصیف کرد که محیط اطرافش را تا ریزترین جزئیات می‌کاوید تا مکان مناسب برای آدم ربایی و همچنین پنهان کردن اجساد را بیابد. مهارت او در به جا گذاشتن حداقل شواهد فیزیکی غیرعادی بود. اثر انگشت او در هیچ یک از صحنه‌های وقوع جرم پیدا نشد. هیچ مدرک فیزیکی غیرقابل انکار دیگری هم دال بر حضور او در صحنه جنایت نبود. با تکیه بر همین امر او چندین سال بر بی گناهیش اصرار ورزید.
دیگر مانع عمده بر سر راه اعمال قانون، شکل‌های بی اندازه متنوعی بود که صورت باندی می‌توانست به خود بگیرد. برخی این ویژگی او را به آفتاب پرست شبیه دانسته‌اند: او تقریبا قادر بود در هر لحظه‌ای که اراده کند شمایل جدیدی به خود بگیرد. در اوایل تحقیقات پلیس می‌دید که نشان دادن عکس او به شاهدها بیفایده‌است، او در هر عکس شکل متفاوتی داشت. استوارت هانسون قاضی پرونده دارونچ، تجربه شخصی از برخورد با باندی را این چنین شرح می‌دهد: "حس صورت باندی قادر بود چنان تمام چهره او را دگرگون کند که برخی موارد نمی‌توانستی مطمئن باشی که با همان شخص رو به رو هستی." باندی آگاهانه از این قابلیت غیرعادی استفاده می‌کرد. او برای دگرگون کردن چهره اش درمواقع ضروری، تغییرات مختصری در ته ریش یا مدل موهایش می‌داد. باندی یک خال سیاه روی گردنش داشت او این علامت مشخصه را به سادگی با پوشیدن لباسهای یقه اسکی پنهان می‌کرد. حتی شناسایی فولکس واگن او هم غیرممکن به نظرمی رسید، شاهدان مختلف رنگ ماشین او را طیفی از رنگ‌های متالیک یا غیرمتالیکِ قهوه‌ای سیر، قهوه‌ای روشن، قهوه‌ای سوخته یا برنزی توصیف کرده بودند.
عملکرد باندی، نظیر هر قاتل سریالی دیگری، طی زمان رشد پیدا کرد. اوایل نقشه این بود: دیر وقت شب، ورود به عنف، حمله به قربانی با شیئی چماق مانند درحالیکه قربانی هنوز خواب است. به بعضی با استفاده از اشیا خارجی تجاوز شده بود و در نهایت قربانی در حالیکه بیهوش یا مرده بود به حال خود رها می‌شد. به تدریج سبک باندی تکامل پیدا می‌کرد و انتخاب قربانی و مکان از سوی او سازمان یافته تر صورت می‌گرفت. او از ترفندهای متعددی برای فریب دادن قربانیش بهره می‌برد تا اورا به اتوموبیلش که در محل از پیش تعیین شده‌ای پارک شده بود، بکشاند. در اتومبیل ابزار کار از پیش آماده بود. درمواردی او با جعل ظاهر فردی محتاج کمک با استفاده از آویز بازو یا چوب زیر بغل قربانی را تطمیع می‌کرد تا برای کمک، با او همراه شود. در مواردی هم او خودش را پلیس یا آتش نشان جا می‌زد. باندی خوش قیافه و کاریزماتیک بود و از این دو موهبت برای تحت تأثیر قرار دادن قربانی و جلب اعتماد او استفاده می‌کرد. در نزدیکی اتوموبیل ناگهان او بر قربانی مسلط می‌شد، او را می‌زد و با دستبند مهار می‌کرد. چه در همان محل و چه در مکانی دورتر، که با مطالعه قبلی انتخاب شده بود، قربانی اغلب مورد تجاوز قرار می‌گرفت و بعد خفه می‌شد. باندی در اواخر فعالیت جناییش در فلوریدا، احتملاً به سبب ترس از تحت تعقیب قرار گرفتن، دوباره به سبک قدیمیش در حمله‌های بی نظم و آشفته به قربانیان خوابیده که به صورت اتفاقی انتخاب می‌شدند، بازگشت.
باندی جنایات خود را در محل دومی به پایان می‌رساند، در آنجا او لباسهای قربانیان را درمی آورد و بعد آنها را می‌سوزاند. در حداقل یک مورد، او لباس‌های قربانی را در یک صندوق کمک به خیریه انداخته بود. باندی روند لباس کندن را هم آیینی و هم عملی می‌دانست، به این ترتیب میزان آثار به جا مانده از او به حداقل می‌رسید. باندی معمولاً چند بار به این صحنه جرم ثانویه بازمی‌گشت تا با اجساد مشغول باشد. باندی از تعداد زیادی از قربانیان عکس گرفته بود: "وقتی به سختی تلاش می‌کنی تا یه کاری رو درست انجام بدی اصلاً دلت نمی‌خواد فراموشش کنی." باندی مصرف مقدار زیادی الکل را بخشی ضروری از انجام فرایند کشتن می‌دانست. او نیاز داشت در پرسه زنی‌هایش به دنبال قربانی "بی نهایت مست" باشد تا بتواند ندای بازدارنده درونش را به میزان قابل توجهی کم کند. او نیاز داشت مست باشد چون می‌ترسید "شخصیت غالبش" مانع آن شود که "موجودیت" درونیش در جهت میل و هوسش عمل کند.
تمام قربانیان شناخته شده باندی زنان سفیدپوست بودند و اغلب از خانواده‌هایی با سطح متوسط می‌آمدند. تقریباً همگی بین ۱۵ تا ۲۵ سال داشتند و اغلب دانشجو بودند. ظاهراً باندی هرگز به سراغ کسی که با او آشنایی داشته نرفته‌است. (در آخرین ملاقاتشان باندی به کلاپفر گفت: "هر وقتی که حس می‌کردم حس قدرت ناشی از بیماریم داره تو وجودم راه پیدا می‌کنه عمداً ازت دوری می‌کردم." رول متوجه شده بود اغلب قربانیان شناخته شده موهای صاف با مدل مشابهی داشتند، نظیر مدل موی استفانی بروکس، اولین دوست دختر باندی در دانشگاه. طبق نظریه رول، نفرت باندی از اولین دوست دخترش ماشه وحشیگری‌های چند ساله او را کشیده و باعث شده او قربانیانی را انتخاب کند که به او شباهت داشته‌اند. البته باندی این نظریه را رد کرد، او به هیو اینسورث، گفته بود "اونا فقط طبق معیارهای معمول جوان و جذاب محسوب می‌شدن... خیلیا این مزخرفات رو پذیرفتن که دخترا شبیه هم بودن... [اما] تقریباً همه چیز متفاوت بود.... به لحاظ فیزیکی، میشه گفت اونها کاملاً متفاوت بودن." باندی اذعان داشت، جوانی و زیبایی معیارهای غیرقابل چشم پوشی او در انتخاب قربانیان بوده‌است.

[h=3]آسیب شناسی[/h]باندی تحت معاینه‌های روانشناسی متعددی قرار گرفت، تشخیص متخصصین یکی نبود. تشخیص دوروتی لوییس- از دانشگاه نیویورک و از صاحب نظران رفتارهای خشن- در ابتدا اختلال دو قطبی بود، او بعدها چند مرتبه نظر تشخیصی متفاوتی اعلام کرد. بعضی شواهد این نظر را تقویت می‌کرد که او مبتلا به ختلال تجزیه هویت بوده‌است. یکی از خاله‌های مادر باندی شاهد صحنه‌ای بود که در آن باندی "انگار به شخص دیگه‌ای تبدیل شده بود که نمی‌شد دقیقاً گفت کیست...(در آن وضعیت خاله) ناگهان احساس کرد از نوه خواهر مورد علاقه اش، می‌ترسد. (میهن استار) آن دو نزدیک غروب در یک ایستگاه قطار منتظر بودند و ناگهان انگار باندی به یک غریبه تبدیل شده بود." یک کارمند زندان در تالاهاسی داستان دگردیسی مشابهی را برای لوییس تعریف کرده بود: "او تعریف کرد رفتار باندی ناگهان عجیب و غریب شد، انگار استحاله‌ای رخ داده بود، صورت و بدن او تغییر کرده بود وانگار بویی از او به مشام می‌رسید. کارمند زندان گفت این جریان به یک تغییر پیچیده شخصیت می‌ماند... از آن روز به بعد بود که دیگر از او می‌ترسیدم."
روانشناسان و روانپزشکان تشخیص دقیقی در مورد کیس باندی نداشتند، اما غالب شواهد حاکی بر ابتلای او به اختلال دو قطبی یا انواع دیگری از روانپریشی بود. برای مثال عوارض کلاسیکاختلال شخصیت ضد اجتماعی (ASPD) در او مشهود بود. اشخاصی که به ASPD مبتلا هستند، واجد قدرت تمییز میان درست و نادرست هستند(برخلاف اغلب بیماران روانپریش) اما این توانایی حداقل تأثیر را در رفتارهایشان می‌گذارد. این گروه از بیماران عملا فاقد احساس گناه یا پشیمانی هستند باندی خود این نکته را تصدیق کرده بود، در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۸۱ باندی اذعان داشت: "احساس گناه واقعاً هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه... اذیتت میکنه... فکر کنم، من موقعیت حسادت برانگیزی دارم، اینکه مجبور نیستم با حس گناه سر و کله بزنم. هیچ دلیلی وجود نداره که اینکار رو بکنم." وضعیت روانی باندی با عناوین دیگری هم توصیف شده‌است. خودشیفتگی، ضعف قدرت داوری، رفتارهای کنترل کننده و گمراه کننده و...
و روانپزشکان تشخیص دقیقی در مورد کیس باندی نداشتند، اما غالب شواهد حاکی بر ابتلای او به اختلال دو قطبی یا انواع دیگری از روانپریشی بود. برای مثال عوارض کلاسیک [اختلال شخصیت ضد اجتماعی] (ASPD)در او مشهود بود. اشخاصی که به ASPD مبتلا هستند، واجد قدرت تمییز میان درست و نادرست هستند(برخلاف اغلب بیماران روانپریش) اما این توانایی حداقل تأثیر را در رفتارهایشان دارد. این گروه از بیماران عملا فاقد احساس گناه یا پشیمانی هستند باندی خود این نکته را تصدیق کرده بود، در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۸۱ باندی اذعان داشت: "احساس گناه واقعاً هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه... اذیتت میکنه... فکر کنم، من موقعیت حسادت برانگیزی دارم، اینکه مجبور نیستم با حس گناه سر و کله بزنم. هیچ دلیلی وجود نداره که اینکار رو بکنم." وضعیت روانی باندی با عناوین دیگری هم توصیف شده‌است. خودشیفتگی، ضعف قدرت داوری، رفتارهای کنترل کننده و گمراه کننده و...
عصر روز قبل از اعدام، باندی موافقت کرد با دکتر جیمز دابسون مصاحبه کند. دابسون یک روانشناس و مؤسس سازمان تمرکز بر خانواده وابسته به کلیسای مسیحیت انجیلی بود. طی این مصاحبه، باندی نظریات جدیدی در مورد خشونت در رسانه‌ها و ریشه‌های پورنوگرافیک جرائمش ابراز داشت: "این اتفاق مرحله به مرحله میفته، به تدریج... تجربه من با پورنوگرافی... که تو سطح خشنی با *** مواجه مواجه میشه، چیزیه که اگه بهش معتاد بشی... من می‌خواستم دنبال پتانسیل بیشتری بگردم، دنبال صراحت بیشتر، تجربه‌های دیداری بیشتر. تا جاونجا که به جایی می‌رسی که حد نهایت پورنوگرافیه... اونجاس که از خودت می‌پرسی که شاید اگه خودت او کارا رو بکنی چیزی رو به دست میاری که ورای خوندن یا دیدن محتوای پورنوگرافیکه". باندی اشاره کرد که خشونت موجود در رسانه‌های مختلف "به ویژه خشونت‌های جنسی" باعث میشه "پسربچه‌ها برن تو خیابونا و تبدیل به تد باندی بشن" باندی حتی گفت که اف‌بی‌آی باید سینماهایی که فیلم‌های پورنوگرافیک پخش می‌کنند را تحت نظر داشته باشد و کسانی را که برای مشاهده چنین برنامه‌هایی می‌آیند را تعقیب کند. "شما بناست منو بکشین، این جامعه رو از خطر من حفظ میکنه. اما اون بیرون آدمای خیلی، خیلی زیادی هستن که به پورنوگرافی معتادن و شماها هیج کاری در موردش نمی‌کنین."
اغلب محققان معتقدند این اظهارنظرهای نکوهشگرانه و ناگهانی باندی نسبت به پورنوگرافی را باید جز ان دسته رفتارهای دغلکارانه باندی شمرد که با نیت به تأخیر انداختن اعدام صورت می‌گرفتند.(میهن استار) دابسون یکی از فعالین قدیمی ضد پورنوگرافی بود و باندی همان چیزهایی را برای او گفت که او مایل بود بشنود. باندی در مصاحبه با دابسون تأکید کرده بود که برخی نشریه‌های خاص او را تباه کرده و تخیلات خشن او را دامن زده و در نهایت او را به یک قاتل سریالی تبدیل کرده‌اند. اما از دیگر سو او در سال ۱۹۷۷ طی نامه‌ای به آن رول چنین نوشته بود: "توی این دنیا چه کسی پیدا می‌شود که چنین مزخرفاتی را بخواند؟... من هیجوقت چنین مجله‌هایی نخریده‌ام. و (فقط) دو یا سه بار نگاهی به آنها انداخته‌ام "
اغلب محققان معتقدند این اظهارنظرهای نکوهشگرانه و ناگهانی باندی نسبت به پورنوگرافی را باید جز آن دسته رفتارهای دغلکارانه باندی شمرد که با نیت به تأخیر انداختن اعدام صورت می‌گرفتند. دابسون یکی از فعالین قدیمی ضد پورنوگرافی بود و باندی همان چیزهایی را برای او گفت که او مایل بود بشنود. باندی در مصاحبه با دابسون تأکید کرده بود که برخی نشریه‌های خاص او را تباه کرده و تخیلات خشن او را دامن زده و در نهایت او را به یک قاتل سریالی تبدیل کرده‌اند. اما از دیگر سو او در سال ۱۹۷۷ طی نامه‌ای به آن رول چنین نوشته بود: "توی این دنیا چه کسی پیدا می‌شود که چنین مزخرفاتی را بخواند؟... من هیجوقت چنین مجله‌هایی نخریده‌ام. و (فقط) دو یا سه بار نگاهی به آنها انداخته‌ام." رول بعدتر نوشت:"گمان نمی‌کنم پورنوگرافی باندی را به کشتن سوق داده باشد، به نظر من او به قدرتی که با ارتکاب جرائمش حس می‌کرد معتاد شده بود." به علاوه باندی در سال ۱۹۸۰ به میچاد و اینسورث و نیز شب پیش از مساحبه با دابسون، به هگمایر گفته بود که نقش پورنوگرافی در رشد شخصیت او به عنوان یک قاتل سریالی اندک بود. دکل چنین نوشت:"مشکل پورنوگرافی نبود، مشکل باندی بود."
رول و اینسورث هر دو خاطرنشان کرده‌اند که از نظر باندی، تقصیرکار همواره کسی دیگر یا چیزی دیگر بوده‌است. او در نهایت به ۳۰ قتل اعتراف کرد، اما هرگز مسئولیت هیچکدام را نپذیرفت، حتی هنگامی که پیش از آغاز دادگاه پرونده چی امگا معامعله‌ای به او پیشنهاد شد که می‌توانست از مجازات اعدام جلوگیری کند.

او تقصیر را به گردن گستره‌ای از عوامل مختلف می‌انداخت، پدربزرگ خشنش، نبود پدر حقیقیش، بی اطلاعی از هویت والدین حقیقیش، الکل، رسانه‌ها، پلیس (که باندی ادعا کرد که برخی شواهد را در محل وقوع جرم قرار داده بود تا او را متهم کند)، به طور کلی جامعه، خشونت در تلویزیون و در آخر پورنوگرافی و مجلات جنایی. او برنامه‌های تلویزیونی را متهم می‌کرد که او را شستشوی مغزی می‌داد که کارت اعتباری بدزدد. در حداقل یک مورد او حتی قربانیانش را مقصر دانست. در سال ۱۹۷۷ او در نامه‌ای به کلاپفر نوشت:"من مردمی را دیده‌ام که از خود امواج آسیب پذیری و ضعف صادر می‌کردند، حالت موجود در صورتشان فریاد می‌زد که من از تو می‌ترسم. چنین آدمهایی خشونت را به خود می‌خوانند... آنها انتظار دارند آسیب ببینند، آیا در حقیقت خودشان در سکوت مشوق خشونت نیستند؟ "
بسیاری از رفتارهای باندی روی توهمی پایه گذاری شده بودند که نقش مهمی در ذهن او بازی می‌کرد:"باندی همواره از این امر غافلگیر می‌شد که کسی متوجه غیبت قربانیان شده باشد. او آمریکا را جایی می‌دانست که افراد برای همه به جز خودشان نامریی هستند. وقتی شاهدی او را به عنوان کسی که در محل وقوع جرم حضور داشت شناسایی می‌کرد، باندی شگفت زده می‌شد چون تصور نمی‌کرد "مردم متوجه حضور همدیگر باشند". اما متهم کردن دیگران و انکار دو مشخصه اصلی مکانیسم دفاعی باندی بودند. او به لوییس شکایت کرده بود که:"نمی فهمم چرا همه دارن به آب و آتیش می‌زنن که منو گرفتار کنن". لوییس شاهد بود که باندی "واقعاً و به راستی هیچ متوجه شدت قبح عملش نبود". کپل نوشت: "یک قاتل سریالی که مدت زیادی مشغول کشتن بوده، موانع محکمی در مقابل احساس گناهش برپا می‌کند، دیوار حاشا همیشه بلند است."

[h=3]قربانیان [/h]

حکم اعدام باندی به امضای قاضی ادوارد دی. کوارت، صادر شده در تاریخ ۳۱ جولای ۱۹۷۹

باندی به ۳۰ قتل اعتراف کرد، اما تعداد واقعی قربانیان هرگز مشخص نشد. در مواردی تعداد موارد قتل حتی تا ۱۰۰ مورد بیشتر نیز تخمین زده شده بود و باندی گاه اظهار نظرهای موذیانه‌ای می‌کرد که به این شایعات دامن می‌زد. او در سال ۱۹۸۰ به هیو اینسورث گفت که در مقابل هر قتلی که رسانه‌ای شد "ممکن است" قتلی دیگر هم وجود داشته باشد که هیچ اشاره‌ای به آن نشده‌است. وقتی مأموران اف‌بی‌آی رقم نهایی ۳۶ قربانی را به باندی پیشنهاد کردند او پاسخ داد:"یه رقم دیگه بهش اضافه کنین، اونوقت درست میشه." سالها بعد او به وکیلش پولی نلسون گفت که تعداد تخمینی ۳۵ مورد قابل قبول بوده‌است. اما رابرت کپل بعدتر نوشت که "[تد] و من هر دو می‌دانستیم که [مجموع قربانیان] خیلی بیشتر بود" کشیش فرد لورنس، روحانی متدیستی که آخرین مراسم مذهبی باندی را اجرا کرده بود، گفت "فکر کنم حتی خود او هم نمی‌دانست چند نفر را کشته یا اساساً چرا آنها را کشته‌است... برداشت من، برداشت قوی من این بود."
در عصر روز پیش از اعدام، باندی آمار قربانیانش را به تفکیک ایالت به همراه بیل هگمایر مرور کرد:


  • ۱۱ نفر در واشنگتن. (سه نفر ناشناخته)
  • ۸ نفر در یوتا.(سه نفر ناشناخته)
  • ۳ نفر در کلرادو
  • ۳ نفر در فلوریدا
  • ۲ نفر در اورگون (هر دو ناشناخته)
  • ۲ نفر در آیداهو (یکی ناشناخته)
  • ۱ نفر در کالیفرنیا (ناشناخته)
در ادامه شرحی از ۲۰ قربانی و ۵ بازمانده شناسایی شده باندی به ترتیب زمانی آمده‌است:
[h=3]۱۹۷۴ واشنگتن، اورگون[/h]۴ ژانویه: جونی لنز (نام مستعار) ۱۸ ساله: در تختش با چماق مصدوم شد و تجاوز جنسی قرار گرفت. او زنده ماند.
۱ فوریه: لیندا آن هیلی ۲۱ ساله: بعد از مصدوم شدن با چماق، ربوده شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۱۲ مارچ: دونا گیل مانسن ۱۹ ساله: از مح. طه کالج اورگریرن ربوده شد. باندی گفت جسدش را در کوه تیلور رها کرده. جسد پیدا نشد.
۱۷ آوریل: سوزان الین رانکورت ۱۸ ساله: از محوطه کالج مرکزی ایالت واشنگتن ربوده شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۶ می: روبرتا کاتلین پارکز ۲۲ ساله: در دانشگاه ایالتی اورگون ناپدید شد. (میهن استار) جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۱ جون: برندا کارول بال ۲۲ ساله: در بورین ناپدید شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۱۱ جون: جرجین هاوکینگز ۱۸ ساله: در کوی دانشگاه واشنگتن ناپدید شد. بقایای اسکلتش در ایساکوا پیدا شد.
۱۴ جولای: جانیس آن اوت ۲۳ ساله: در پارک سامامیش ربوده شد. بقایای اسکلتش در ایساکوا پیدا شد.
۱۴ جولای: دنیس ماری نسلوند ۱۸ ساله: ۴ ساعت بعد از اوت در پارک سامامیش ربوده شد. بقایای اسکلتش در ایساکوا پیدا شد.

[h=4]یوتا، کلرادو، آیداهو[/h]۲ اکتبر: نانسی ویلکاکس ۱۶ ساله: در هولادی یوتا غافلگیر شد، مورد تجاوز قرار گرفت و خفه شد. جسدش هرگز پیدا نشد.
۱۸ اکتبر: ملیسا آن اسمیت ۱۷ ساله: در می‌دویل یوتا ناپدید شد. جسدش در نواحی کوهستانی اطراف پیدا شد.
۳۱ اکتبر: لورا ایم ۱۷ ساله: در لیهای یوتا ناپدید شد. جسدش در امریکن فورک کانیون پیدا شد.
۸ نوامبر: دبرا کنت ۱۷ ساله: در بانتیفول یوتا ناپدید شد. تنها یک کشکک زانو از او یافت شد، هرچند هویت صاحب این تکه استخوان با قطعیت مشخص نیست.

[h=3]۱۹۷۵ [/h]۱۲ ژانویه: کارین کمپبل ۲۳ ساله: در هتلش در کلرادو ناپدید شد. جسدش در یک جاده خاکی نزدیک هتل پیدا شد.
۱۵ مارچ: جولی کانینگهام ۲۶ ساله: در ویل کلرادو ناپدید شد. باندی گفت جسد را در ۱۴۰ مایلی غرب ویل دفن کرده. اما جسد هرگز پیدا نشد.
۶ آوریل: دنیس الیورسون ۲۵ ساله: به هنگام دوچرخه سواری در گراند جانکشن کلرادو ناپدید شد، باندی گفت جسد را در ۵ مایلی شهر به رودخانه انداخته. اما جسد هرگز پیدا نشد.
۶ می: لینت کالور ۱۲ ساله: در دبیرستانش در پوکاتللو آیداهو ناپدید شد. جسد هرگز پیدا نشد.
۲۸ جون: سوزان کورتیس ۱۵ ساله: در دانشگاه بریگهام یانگ ناپدید شد. باندی گفت جسد را نزدیکی پرایش در یوتا دفن کرده. جسد هرگز پیدا نشد.

[h=3]۱۹۷۸ فلوریدا [/h]۱۵ ژانویه: مارگارت بومن ۲۱ ساله: در خوابگاه چی امگا واقع در دانشکاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد و در نهایت خفه شد.
۱۵ ژانویه: لیزا لوی ۲۰ ساله:در خوابگاه چی امگا واقع در دانشکاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد، مورد تجاوز گرفت و در نهایت خفه شد.
۱۵ ژانویه: کارن چندلر ۲۱ ساله:در خوابگاه چی امگا واقع در دانشکاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد. او زنده ماند.
۱۵ ژانویه: کتی کلنر ۲۱ ساله:در خوابگاه چی امگا واقع در دانشکاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد. زنده ماند.
۱۵ ژانویه: شریل تامپسون ۲۱ ساله: در خوابگاه چی امگا واقع در دانشکاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد. زنده ماند.
۹ فوریه: کیمبرلی لیچ ۱۲ ساله: از مدرسه اش در لیک سیتی فلوریدا ربوده شد. بقایای اسکلتش نزدیک پارک ایالتی سووانی ریور پیدا شد.

****نفر سوم جفری دامر
جفری دامر (Jeffrey Lionel Dahmer) (زادهٔ ۲۱ می ۱۹۶۰ - درگذشتهٔ در ۲۸ نوامبر ۱۹۹۴) یک آدم‌کشی زنجیره‌ای اهل آمریکابود.
[h=3]زندگینامه [/h]والدین او از بنیادگرایان مسیحی بودند. او در جوانی الکلی بود. والدین جفری زمانیکه او ۱۸ سال داشت، پس از سالها درگیری از هم جدا شدند.
او اولین قتل خود را در سن ۱۸ سالگی انجام داد. اولین مقتول استیون هیکس نام داشت و ۱۹ ساله بود .دامر وی را به خانه خویش دعوت کرد ولی اورا کشت چون «او خانه را ترک نمی‌کرد».
او بعدها در دانشگاه اوهایو حضور پیدا کرد اما بعد از ۲ ترم اخراج شد. سپس به اصرار پدرش به ارتش آمریکا ملحق شد. اما پس از ۲سال به علت نوشیدن بی رویه مشروب از ارتش اخراج شد.او بعد از اخراج چون نمی‌توانست با پدر رویرو شود به خانه بر نگشت و به میامی بیچ فلوریدا رفت زیرا از سرما خسته بود.

او در ۲۲ ژوئیه ۱۹۹۱ در حالیکه مرد دیگری را فریب داده بود دستگیر شد. در حین تلاش برای قتل این فرد او فرار کرد و توانست خود را به یک ماشین پلیس برساند.
وی میان ژوئن ۱۹۷۸ تا ۱۹ ژوئیه ۱۹۹۱، هفده پسر و مرد را به نحو فجیعی سلاخی کرد. او علاقه زیادی به جنازه‌خواری و آدمخواری داشت. اینها بخشی از رفتارهای هولناک وی بود. او باور داشت که با خوردن گوشت قربانیانش، آنها دوباره در درون وی زنده خواهند شد.
وی که به زندان ابد محکوم شد، سرانجام در ۲۸ نوامبر ۱۹۹۴ به دست یک هم سلولی به قتل رسید.
[h=3]مقتولین [/h]او بیشتر قتل‌های خود را در آپارتمانش که «آپارتمان آکسفورد» نامیده می‌شد انجام می‌داد. این ساختمان در میلواکی ایالت ویسکانسین قرار داشت.
نام سن زمان مرگ
استفن هیکز ۱۹ ژوئن ۱۹۷۸
استیون تومی ۲۶ سپتامبر ۱۹۸۷
جامی داکزتاتور ۱۴ اکتبر ۱۹۸۷
ریچارد گوررو ۲۵ مارس ۱۹۸۸
آنتونی سیرز ۲۴ فوریه ۱۹۸۹
ادی اسمیت ۳۶ ژوئن ۱۹۹۰
یکی بیکز ۲۷ ژوئیه ۱۹۹۰
ارنست بیلر ۲۲ سپتامبر ۱۹۹۰
دیوید توماس ۲۳ سپتامبر ۱۹۹۰
استرافتر ۱۶ فوریه ۱۹۹۱
ارول لیندزی ۱۹ آوریل ۱۹۹۱
تونی هافز ۳۱ ۲۴ مه ۱۹۹۱
سینت ۱۴ ۲۷ مه ۱۹۹۱
مت تورنر ۲۰ ۳۰ ژوئن ۱۹۹۱
جرمی وینبرگر ۲۳ ۵ ژوئیه ۱۹۹۱
الیور لیسی ۲۳ ۱۲ ژوئیه ۱۹۹۱
برادهولت ۲۵ ۱۹ ژوئیه ۱۹۹۱



او یکی از بی رحم‌ترین قاتلان زنجیره‌ای آمریکا بود.مقتولین وی که تماما مرد بودند بعد از کشته شدن مورد تجاوز قرار می گرفتند.او آنها را تکه تکه می‌کرد و به فریزرش انتقال می‌داد. زمانی که پلیس به محل زندگی وی حمله کرد ظرفهای پر از اسید دیده می‌شد که در داخل آنها اسکلت انسان بود. همچنین در کمد خانه اش جایی محراب مانند بود که در آن شمع و استخوانهای قربانی‌هایش را قرار داده بود و نوعی مراسم مذهبی مخصوص در آن برگزار می‌کرد.
****نفر چهارم هنری لی لوکاس
هنری لی لوکاس قاتل زنجیره‌ای آمریکایی برای چندین سال در اواسط دهه ۸۰ لقب «منفورترین زندانی» را در بند اعدامیان از آن خود کرده بود.
[h=3]زندگینامه [/h]هنری لی لوکاس در ۲۳ اوت سال ۱۹۳۶ در حومه ویرجینیا نزدیک شهرکی به نام بلکزبورگ به دنیا آمد. وی به همراه خانواده اش در دو اتاق زندگی می‌کرد. والدین وی به مشروبخواری معروف بودند و ویولا مادر وی خانواده را با شلاق اداره و غالباً فرزندانش را مجبور به کار کردن می‌کرد.

«اندرسون» پدر «هنری» روزی در حال مستی در حادثه‌ای به زیر قطار می‌رود و پاهایش را از دست می‌دهد. پس از آن «اندرسون» در یک گوشه از خیابان به روی زمین می نشست و خودکار می فروخت، در حالی که ویولا برای کسب درآمد بلیت فروشی می‌کرد.«لوکاس» هشت برادر و خواهر داشت که بسیاری از آنها طی سالها مجبور شدند به مراکز نگهداری از کودکان، خانه بستگان و منازل مردم بروند. «ویولا» به دلایلی «هنری» را پیش خود نگه داشت. وی غالباً «هنری» را کتک می‌زد و پدرش هم از این امر بی نصیب نمی ماند. (میهن استار) «اندرسون» که از دیدن این صحنه‌ها آزرده شده بود، شبی را در هوای سرد در خارج از خانه سپری کرد که به بیماری مهلک ذات الریه مبتلا شد. «لوکاس» هنگامی که در سال ۱۹۴۳ وارد مدرسه شد ، «ویولا» وی را با لباسی نامرتب و همواره بدون کفش به مدرسه می فرستاد. یک روز «لوکاس» در حالی به خانه بازگشت که کفشهایی را به پا داشت که معلمش به وی هدیه داده بود و این امر سبب شد از ویولا کتک سختی بخورد.
گفته می‌شود وی در دوران نوجوانی با برادر ناتنی خود رفتار خوبی نداشته و گلوی حیوانات را با چاقو می‌برید. در ۱۷ سالگی یکی از برادران «لوکاس» به طور اتفاقی با چاقو به چشم وی زد. وی چندین روز با چشم آسیب دیده در خانه ماند تا اینکه کسی وی را به دکتر برد و پزشک چشم وی را در آورد و گلوله‌ای شیشه‌ای جای آن گذاشت.

او مادرش را نیز با سنگدلی تمام به قتل رساند. با این حال، لقب وی نه به خاطر ارتکاب سه قتل، بلکه به خاطر این بود که در صدها فقره قتل دیگر دست داشت؛ مردی خونسرد که افکار شیطانی در سر می پروراند.
لوکاس در سال ۱۹۸۴ به مرگ محکوم شد و البته محکومیت وی به خاطر قتل مادر خود در سال ۱۹۶۰ یا اذیت و آزار و قتل «کیت ریچ» ۸۲ ساله اهل تگزاس یا حتی قتل و مثله کردن «بکی پاول» دوست دختر خود در سال ۱۹۸۲ نبود. بر عکس وی به خاطر تجاوز و قتل زنی ملقب به «جوراب نارنجی» در سال ۱۹۷۹ به مرگ محکوم شد که ظاهراً هیچ گاه با وی دیداری نداشته است.
لوکاس پس از آنکه ۱۰ سال را به دلیل قتل مادر خود در زندان سپری کرد، مورد عفو مشروط قرار گرفت و دوباره قتلی دیگر مرتکب شد. در جریان دومین محاکمه در سال ۱۹۸۳ به اتهام قتل، لوکاس با اظهاراتش دادگاه را شوکه کرد؛ زیرا نه تنها اعتراف کرد «ریچ» را کشته، بلکه اعلام کرد بیش از ۱۰۰ نفر دیگر را نیز به کام مرگ فرستاده است.


در پی اعترافات لوکاس، کارآگاهان و مأموران تحقیق از ۱۹ ایالت برای بازجویی از وی به صف شدند، در حالی که تیمی ضربتی برای کمک به قضات ۲۴ ساعته مشغول فعالیت بودند تا پرونده ۶۰۰ قتلی را که ممکن بود لوکاس سرانجام برعهده بگیرد، حل کنند.
نگرش کلی لوکاس در بازجویی که در زندان انجام داد، این گونه بود: من هیچ احساسی در کشتن دیگران نداشتم. برای من کشتن مثل نوشیدن یک لیوان آب بود. در حالی که لوکاس یکی پس از دیگری به قتلها اعتراف می‌کرد، ۲۰۰ پرونده قتل مختومه اعلام شد، در حالی که قاتلان واقعی از این امر خوشحال به نظر می‌رسیدند. چه عاملی باعث شد که این همه کارآگاهان ورزیده بارها با اعترافات لوکاس فریب بخورند؟

«ولدون لوکاس»، کلانتر «دنتون کانتی تگزاس» یک بار این گونه گفته بود:
لوکاس می‌تواند به هر بازپرسی بقبولاند که حرفهایش را بپذیرد.
«لوکاس» در صدها فقره قتل دیگر دست داشت. او طی بازجوییها به قتلهایی اعتراف می‌کرد که مرتکب نشده بود. برای «لوکاس»، این یک بازی بود، بازی که در آن پیروز شد.
منیع:اختصاصی میهن استار
 
بالا