مادر شهید
.
...پلک هام که روی هم افتاد، سوار سبزپوشی را دیدم که آمد توی حیاط چرخی زد و گل سرخی توی حوض انداخت و رفت. از خواب پریدم. رفتم توی حیاط. هیچکس نبود توی حوض هم چیزی نبود...
دیگر صبح شده بود...آمدم توی حیاط. کنار حوض، امیر و صادق بالای سرت ایستاده بودند و داشتند سر به سرت می گذاشتند. آن روز آنقدر بوسیدمت که صورتت گلگون شده بود.
.
...هر چه اطرافم را بیشتر می گشتم، کمتر نشانی از تو می دیدم..رفتم حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) و گفتم: بی بی جان تو را قسم می دهم به روح برادر بزرگوارت امام رضا (علیه السلام) که پسرم را به من برگردانی...
هنوز لبخند آن روزت را به خاطر دارم و این را که با چه شوقی به آغوشم پریدی.
.
علی جان، برادرت امیر را تنها نگذار.
من خوشحالم که شما دو تا یکدیگر را تنها نگذاشته اید.
.
همسرشهید
.
همیشه حرف قشنگی داشتی که هنوز آویزان گوش من است. می گفتی:
«از این دنیا باید پلی زد و از آن عبور کرد. نباید گرفتار ظواهر دنیایی شد».
.
یادت می آید؟ یک روز چند توپ پارچه مشکی آوردی و گفتی: «اینها الان فقط پارچه مشکی هستند اما فردا هر تکه از آنها شالی می شود تا زینت گردن قدسیان خاکی پوش باشد».
و من با تو آن شالها را درست کردم تا...
از آن روز به بعد هیچگاه تو را و دوستانت را بی آن شال مشکی ندیدم، حتی در خواب.
.
حالا از پی پرده اشک می بینمت...
اشک... چه کیفیت غریبی... همیشه احساس می کنم اگر اشک این موهبت الهی نبود چه طور می توانستم با تو پیوندی قلبی داشته باشم. تویی که سال آخر زندگیت در توفان اشک سپری شد
. اشک... اشک...
.
شهید مسیب مجیدی را به خاطر داری؟ یک شب به خوابت آمده بود. پرسیده بودی: «مسیب جان، چه طور ظرف این مدت کوتاه به این مقام بلندی رسیدی؟» و شهید مجیدی کوتاه گفته بود: «علی آقا، یادت می آید چقدر راهکار با هم قفل کرده ایم».
و تو گفته بودی: «نه! آنقدر زیاد است که یادم نمی آید».
مسیب گفته بود: «حالا به خاطر بسپار تنها راهکار رسیدن به ملکوت،
راهکار اشک است...
راهکار اشک».
.
برای رسیدن به ملکوت و درک دیدار معبود چه بی مقدمه و چه آسان
اشک می ریختی...
.
.
http://ravianefath.ir/index.php?opt...tsazian&catid=2:1391-07-04-20-15-51&Itemid=39