**(زندگینامه شهدا)**

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال محرم توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن، نوحه بخون و صدایت را ضبط کن» او هم گفت: «باشه». عباس قبل از شهادتش در فکه وقتی برای غسل شهادت به پادگان دوکوهه رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شده‌ای گفته بود: «من در حمام شهید همت هستم و غسل شهادت می‌کنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر اباعبدالله(ع) باشم».


مقر کمیته جستجوی مفقودین اهواز از سمت راست: اکبر رسولی، شهید پازوکی، شهیدعباس صابری، شهید محمودوند و سردار باقرزاده

او روز 5 خرداد 1375 مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با دست‌ و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.

عباس آقا وصیت کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.

* بعد از شهادت عباس، عراقی‌ها برایش مراسم ختم گرفتند


عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش عراقی‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند.

بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقی‌ها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقی‌هایی که آنجا بودند، می‌گفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».

* پیدا کردن شهیدی که دستش سالم مانده بود


در یکی از جریان‌های تفحص شهدا، عباس آقا پیکر یک شهید جوان اهل شیراز را پیدا کرده بود؛ دست‌های شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازی‌ها برای پسرم مراسم گرفتند.


شهید حسین صابری

* شهادت سومین پسرم خیلی بی‌تابم کرد


سومین پسر شهیدم، حسین آقا بود؛ چون دیگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را برید؛ واقعاً بی‌تابی می‌کردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا 6 ماه گوشم نمی‌شنید، چشم‌هایم آب مروارید آورد. البته چون حسن‌آقا و عباس‌آقا وصیت کرده بودند در شهادتشان گریه نکنم، گریه نکردم، موقع شهادت آنها هم خیلی دلم سوخت.

من یک برادر داشتم اسم او حسین بود. در کودکی خیلی به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسین می‌گذارم». اولین پسرم در شب اربعین به دنیا آمد؛ می‌خواستم اسم پسرم را «امیرحسین» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسین گذاشتیم. اسم آقا امام حسین(ع) و برادرم حسین، که پسرم در راه حسین(ع) رفت و شهید شد.

* حسین رفت تا راه عباس را ادامه دهد

حسین آقا بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعالیت می‌کرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه می‌خواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه». دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. او چند بار عازم جبهه شد و حتی شیمیایی شد تا اینکه جنگ تمام شد.

در جریان تفحص مفقودین که عباس آقا به شهادت رسید، حسین آقا به من گفت: «می‌خواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم»؛ اصرار دوستان و ما و همچنین سردار باقرزاده مبنی بر اینکه او نرود، بی‌نتیجه بود؛ حسین آقا قبول نکرد. حتی بعضی که نمی‌دانستند حسین آقا زمان جنگ تخریبچی بوده و آشنایی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز می‌داشتند تا اینکه حسین نیز عازم شد.


اولین روز حضور شهید حسین صابری در عملیات تفحص، فکه؛ حسین با این آمبولانس 40 سردار را به منزل برد

* وقتی که حسین آقا با 40 سردار به خانه آمد


سال 76 در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسین‌آقا در منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود.

ـ مادر آنجا رفته‌ای چه کار؟

ـ اگر تو نمی‌خواستی من بروم بالای چهارپایه، نمی‌رفتی!

ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟

ـ 40 مهمان داریم.

ـ 40 سردار، در یک ذره ماشین؟

ـ 40 سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.

* مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد

حدود یازده ماه از حضور حسین آقا در منطقه می‌گذشت؛ یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و ‌گفت: «در خواب آقایی را دیدم قد بلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».

این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود.

ـ حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو.

ـ مامان، اگر این را از من بخواهی از خانه می‌روم و حتی شب‌ها را هم در مسجد می‌مانم.

ـ حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.

وقتی این را گفتم، چهره حسین‌آقا گلگون شد، در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد؛ چقدر از این حرفم خوشحال شد.

بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سه‌شنبه 27 خرداد ماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریده‌ام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.

ـ پسرم، چرا صدایت این طوریه؟

ـ خسته‌ام و می‌خوام برم بخوابم.

ـ حسین آقا! کی می‌آیی دلم شور می‌زنه؟

ـ زود می‌آیم.

صبح روز چهارشنبه 28 خرداد بود؛ با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می‌کردم؛ به بچه‌ها گفتم امروز حالم خوش نیست؛ انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.

به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجو مفقودین اهواز برداشت، گفتم: «تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم... حاجی خانم الان...حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان می‌آید».

بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسین‌آقا خسته‌اند و خوابیده‌اند». آن روز ساعت یازده صبح حسین ‌آقا به آرزویش رسیده بود.

* نمی‌دانستم پسرانم جانباز هستند

عباس آقا و حسین آقا دچار موج گرفتگی و شیمیایی شده بودند؛ آنها دنبال کارت و این بحث ها نبودند؛ من هم نمی‌دانستم؛ یک بار با عباس آقا که به دندانپزشکی رفته بودیم، پزشک معالج نتوانست کاری کند و گفت: «ایشان موجی است!». عباس آقا از این حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهمیدم که او در جنگ دچار موج‌گرفتگی شده است.

* در بحث خرج بیت‌المال مراقبت می‌کردند


بچه‌ها خیلی به بحث خرج بیت‌المال حساس بودند؛ یک بار همسایه‌مان به عباس آقا گفت: «با ماشینت مرا ببر تا این کپسول گاز را پر کنم» پسرم جواب داده بود: «نه این ماشین برای بیت‌المال است». آنها خیلی در این مسائل مراقبت می‌کردند.

* بچه‌هایم همیشه کنارم هستند

بچه‌ها گاهی اوقات به خوابم می‌آیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت می‌شوم به خوابم می‌آیند؛ یک‌بار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر این‌قدر ناراحتی می‌کنی ما اذیت می‌شویم می‌رویم، ببین ساک‌هایمان را بستیم». بعضی وقت‌ها به خوابم می‌آیند می‌گویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایه‌ها بچه‌ها را در خواب می‌بینند که در حال کمک کردن، خوشامدگویی به مهمانان هستند.

* شهدای گمنام هم به ما سر می‌زنند


قبل از اینکه بیماری آتروز در قسمت پای من شدت پیدا کند، صبح‌های جمعه به قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س)می‌رفتم؛ در قطعه 40، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی،‌ حلیم جو، نان و پنیر به مردم می‌دادم.

یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم دَرِ حیاط‌‌مان باز شد؛ جوان‌هایی با ماشین سپاه به خانه‌مان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید، تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم» آن جوان‌ها همان شهدای گمنام قطعه 40 بودند.

* حرف آخر


وصیت حسن آقا، عباس آقا و حسین آقا رعایت حجاب، کمک به نیازمندان پیروی از ولایت فقیه و اقامه نماز اول وقت بود. بچه‌های ما در این راه بودند ‌ما هم به مردم و جوانان می‌گوییم که به وصایای شهدا عمل کنند. هر کسی باید خودش فکر کند که اگر مملکت خدای نکرده مثل سایر ممالک می‌شد، چه بلایی بر سرمان می‌آمد؟!

بچه‌های من برای خدا زندگی کردند، در زندگی‌شان به خانواده‌های شهدا سر می‌زدند و به آنها خدمت می‌کردند، شهادتشان هم برای خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهیم و نگذاریم که امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کمرنگ شود.

و در پایان دعا می‌کنم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و خادمین انقلاب اسلامی و اینکه سوریه و ممالک اسلامی از دست تروریست‌ها و وهابیون نجات پیدا کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وارد کمیته شد. مدتی آنجا بود و سپس راهی کردستان شد که ضد انقلاب، به استقلال و آزادی مردم ایران، نگاه چپ کرده بود. به همراه نیروهای دیگر مدافع انقلاب، فریب خوردگان گروهکی را کلافه کرد و نام حسین باز هم بر سر زبان‌ها افتاد با دوستانش در گروه ضربت.
کد خبر: ۳۰۵۱۵۵
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۷:۰۰

نخست: نشانی


در منتهی‌الیه شمال غربی گلستان شهدای اصفهان، مزاری است که دو طرفش هیچ شهیدی دفن نشده است! یک طرف آن یادبود شهید حاج رضا حبیب‌اللهی و در سمت دیگر، یادبود روحانی شهید مصطفی ردانی‌پور است؛ این شاید بهترین نشانی باشد برای مزار فرماندهی که با یک دست، لشکری را می‌چرخانید. نام کوچکش حسین بود؛ حسین خرازی.

دوم: مسافری که نمازش را کامل می‌خواند!

حسین که در سال ۱۳۳۶ در کوی کلم اصفهان متولد شد، در سال ۱۳۵۵ سرباز شد؛ آن هم سربازی که برای عملیات ظفار به کشور عمان رهسپار شد. می‌گفت: چون این جنگ یک سفر برای جنگی حرام است، نمی‌شود نمازم را شکسته بخوانم. پس نماز‌هایش را کامل می‌خواند.

از عمان که برگشتند نهضت اسلامی مردم ایران اوج گرفت و او به دستور امام خمینی از ارتش فرار کرد و شد سرباز فراری. البته او را در خانه هم نمی‌دیدند. همیشه با مردم و جوانان انقلابی بود تا ۲۲ بهمن ۵۷.

سوم: از گروه ضربت تا لشکر امام حسین (ع)

وارد کمیته شد. مدتی آنجا بود و سپس راهی کردستان شد که ضد انقلاب، به استقلال و آزادی مردم ایران، نگاه چپ کرده بود. به همراه نیروهای دیگر مدافع انقلاب، فریب خوردگان گروهکی را کلافه کرد و نام حسین باز هم بر سر زبان‌ها افتاد با دوستانش در گروه ضربت.

با حمله ارتش بعث و آغاز جنگ تحمیلی در شهریور ۱۳۵۹ راهی خوزستان و ساکن دارخوین شد. همانجا ماند تا عملیات شکست حصر آبادان در مهر ماه ۱۳۶۰. پس از آن بستان فتح و حماسه فتح المبین آفریده شد و آزادی خرمشهر و همه عملیات‌هایی که نام «حسین» به عنوان فرمانده تیپ و سپس لشکر امام حسین (ع) می‌درخشید؛ با جوانانی از استان مردهای پولادین اصفهان.

همین طور حسین را نگاه می‌کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت می‌کنم بری. به من گفت: بهش بگو. ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. حسین گفت: بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم شوند. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی‌کنیم. خودش بلند شد دست‌های او را باز کرد. افسر عراقی می‌آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن‌های سفید که بالای سرشان تکان می‌دادند.

دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت: «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم‌ها از بین رفته. بگید بچه‌ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.

چهارم: حسین ما اباالفضلی شد

در عملیات خیبر بود که حسین ما شد اباالفضل.

دایی‌اش تلفن کرد و گفت: حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می‌کنه می‌یاد. گفت: شما نمی‌خواد بیایید. خیلی هم سر حال بود. گفت: چی رو پانسمان می‌کنه؟ دستش قطع شده.
شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می‌کردم. گفتم: خراش کوچیک!» خندید. گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.
دست او از بازو قطع شد، ولی او از جبهه پا نکشید.
وقتی آستین او که جای خالی دستش را در خود داشت با نسیم تکان می‌خورد دل‌ها محکم می‌شد.

هواپیما که رفت، چند نفر بی‌هوش ماندند. من ترکش به پایم خورده بود و حاج حسین، تنهایی رفته بود و یک تویوتا پیدا کرده و با خود آورده بود. می‌خواست ما را به درون آن ببرد.هی دست می‌انداخت زیر بدن بچه‌ها. سنگین بودند، می‌افتادند. دستشان را می‌گرفت می‌کشید، باز هم نمی‌شد. خسته شد.‌‌ رها کرد. رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می‌شدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمی‌تونم اینا رو جابجا کنم. الان می‌میرن اینا. شما رو به خدا بیایید». پشت تویوتا، یکی یکی سر‌هایمان را بلند می‌کرد و دست می‌کشید بر سرمان. نیگا کن. صدامو می‌شنوی؟ منم حسین خرازی و گریه می‌کرد.

هنوز خاکریزهای فاو به یاد دارند صدای جوانی را در والفجر ۸ که به نیرو‌ها روحیه می‌داد. صدای حسین از پشت بی‌سیم، لرزه بر اندام نیروهای لشکر گارد ویژه ریاست جمهوری عراق می‌انداخت.

پنجم:... کربلایی شد

حسین، اباالفضل شد. لشکرش هم‌ نام آقایش حسین را داشت. حالا مانده بود خودش که عاشورایی و حسینی شود. نه اینکه نبود، بود ولی دوست داشت مثل معشوقش در خون دست و پا بزند.

آرزویش به درازا نکشید

از سنگر دوید بیرون. بچه‌ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم: بیا پدر جان. اینم حاج حسین. پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یکباره برگشت طرف من. پرسید: چی صداش کنم؟ گفتم: هر چی دلت می‌خواد.

نگاهش می‌کردم. حاج حسین داشت با رانندهٔ ماشین حرف می‌زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه‌اش. حاجی برگشت، همدیگر را بغل کردند. پیرمرد می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد، حاجی می‌خندید، نمی‌گذاشت.

خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی؛ حسین ما کربلایی شد، آن هم در کربلای ۵.

ششم: نوشته بود:

بخشی از وصیتنامه حسین ما:

... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آن‌ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آن‌ها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.

خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس.

خدایا دل شکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی، تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان،
خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باکری شهیدی از دیار قوشاچای


زندگینامه سردار بدر شهید مهدی باکری




تولد و كودكی

به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و با ایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.
فعالیت های سیاسی – مذهبی

پس از اخذ دیپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مكانیك مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یكی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. شهید باكری در طول فعالیت های سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل كشور فعال شود.
شهید مهدی باكری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) – در حالی كه در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی كرد و فعالیت های گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی

بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحكام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزنده‌ای را از خود به یادگار گذاشت. ازدواج شهید مهدی باكری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد.
شهید باكری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گسترده‌ای را در برقراری امنیت و پاكسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به‌رغم فعالیت های شبانه‌روزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تكلیف خویش را در جهاد با كفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبهه‌ها شد.
نقش شهید در دفاع مقدس

شهید باكری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتح‌المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در كسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یكی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، كه ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بی‌نظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از یك ماه در عملیات بیت‌المقدس ( با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پیروزی لشكریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود. در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس از ناحیه كمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی كه داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی‌سیم هدایت كند.
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی‌امان در داخل خاك عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبهه‌ها حضور می‌یافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی،‌ هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانه‌روز تلاش می‌كرد. در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشكر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاك گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیك آزاد شد.
شهید باكری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداكار، در انجام تكلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همه‌جانبه‌ای را از خود نشان داد. در عملیات خیبر زمانی كه برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید كه باز كردن راه كربلا می‌باشد همچنان در جبهه‌ها می‌مانم و به خواست و راه شهید ادامه می‌دهم تا اسلام پیروز شود. تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبهه‌ها، را از حضور در تشییع پیكر پاك برادر و همرزمش كه سالها در كنار بود بازداشت. برادری كه در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبهه‌ها، پا به پای مهدی، جانفشانی كرد.
نقش شهید باكری و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی كه آنان در دفاع پاتكهای توان فرسای دشمن از خود نشان دادند بر كسی پوشیده نیست. در مرحله آماده‌سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به كندی می‌گذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب كرد و چونان مرشدی كامل و عارفی واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر

همه برادران تصمیم خود را گرفته‌اند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاكید می‌كنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(علیه السلام) باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده كینم.
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شالم حال ما می‌گرداند. اگر از یك دسته بیست و دو نفری، یك نفر بماند باید همان یك نفر مقاومت كند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم كه این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اصاعت از فرماندهی است.
تا موقعی كه دستور حمله داده نشده كسی تیراندازی نكند. حتی اگر مجروح شد سكوت را رعایت كند، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نكند. با هر رگبار سبحان‌الله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه كرده و با سازماندهی مجدد كار را ادامه دهید. حداكثر استفاده از وسایل را بكنید. اگر این پارو بشكند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بكنیم. لباس های غواصی را خوب نگهداری كنید. یك سال است دنبال این امكانات هستیم.
مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان ها را یك یك از زیر قرآن عبور می‌دهد. مداوم توصیه می‌كند:
برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه كنید. دعا كنید كه كار ما برای خدا باشد. از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذكر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق می‌كند.
لشكر عاشورا در كنار سایر یگانهای عمل كننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شكستن خط دشمن می‌شود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود می‌پردازد.
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشكر عاشورا حمله‌ای نفس‌گیر به واحدهایی از دشمن كه عالم فشار برای جناح چپ بودند، آغاز می‌شود. حمله‌ای كه قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع كامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.
ویژگی های اخلاقی

شهید باكری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداكار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام می‌دانست و سعی می‌كرد زندگی‌اش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش می‌داد، آنها را می‌نوشت و در معرض دید خود قرار می‌داد و آنقدر به این امر حساسیت داشت كه به خانواده‌اش سفارش كرده بود كه سخنرانی آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،‌باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
شهید باكری از انسانهای وارسته و خودساخته‌ای بود كه با فراهم بودن زمینه‌های مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود.
زندگی ساده و بی‌ریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی كه داشت می‌توانست مرفه‌ترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یك بسیجی زندگی می‌كرد. از امكاناتی كه حق طبیعی‌اش نیز بود چشم می‌پوشید. تواضع و فروتنی‌اش باعث می‌شد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش می‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید. می‌گفت:
وقتی با بسیجی ها راه می‌روم، حال و هوای دیگری پیدا می‌كنم، هرگاه خسته می‌شوم پیش بسیجیها می‌روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگی‌ام برطرف شود. همه ما در برابر جان این بسیجی‌ها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یك میلیون تومان هزینه – برای ساختن یك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشویم، یك موی بسیجی،‌ صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت. با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان می‌نمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نحوه شهادت

بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی‌بن موسی‌الرضا (علیه السلام) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند.
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنه‌های كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش می‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال می‌دادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپی‌جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(علیهم السلام) و عشقی آتشین به اباعبدالله‌الحسین(علیه السلام) و كوله‌باری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باكری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده می‌دانست و تنها به لطف و كرم عمیم خداوند تبارك و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامه‌اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهیدستم، خدایا قبولم كن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره می‌كند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان می‌كند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوست‌داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید می‌شدی و در رگهایم جریان می‌یافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب می‌گفت. این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است كه تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوك معنوی به آن دست یافته بود.


وصیت نامه

عزیزانم‌! اگر شبانه‌روز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده‌، باز هم كم است‌. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل‌، تنها چاره‌ساز ماست‌. ...‌بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید‌. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید‌. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (علیه السلام‌) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است‌. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید‌. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برای اسلام بار بیایند‌.


منابع :

خبرگزاری ایسنا
خبرگزاری فارس
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعثی‌ها بالای سرم آمدند. یکی از آنها می‌خواست تیر خلاصی ‌به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته‌ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد و همین ‌باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند. سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده ‌و چند ‌ترکش ریز و درشت نیز سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.
کد خبر: ۳۱۹۷۵۱
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۶

سردار شهيد «عباس شعف»، فرمانده گردان ميثم از لشكر حضرت رسول (ص) ‌در آخرين مرحله و در آستانه پيشروي به سوي آزادسازي نهايي ‌خرمشهر، شربت گواراي شهادت را نوشيد.

به سال 1338 عباس‌ در تهران متولد شد‌ و‌ پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدایی و پشت سر گذاشتن دو سال از نظام قدیم متوسطه تحصیلی به دلیل فوت پدرش، درس و مشق خود را رها کرد و در یک کارخانه چای مشغول به کار شد تا کمک خرج خانواده باشد.

او پس از تغییر نظام آموزشی قدیم به جدید، دوباره ادامه تحصیل داد. پایان تحصیلات متوسطه عباس، همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) بود‌. عباس به دلیل گرایش‌های مذهبی، همواره تلاش می‌کرد تا یکی از مبلغین نهضت اسلامی مردم ایران باشد.



وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جرگه پاسداران انقلاب پیوست و در دوره آموزش 12 سپاه، آموزش نظامی را گذراند و سپس برای ادامه خدمت به فرودگاه مهرآباد تهران معرفی شد.

همزمان با یورش ارتش بعثی به خاک میهن اسلامی ایران، عباس با پافشاری فراوان، خود را به مناطق عملیاتی رساند و در محور قصر شیرین سر پل ذهاب به همراه هم‌رزمانش همچون محسن وزوایی، علیرضا موحد دانش، اصغر رنجبران و ... عملیات‌‌ موفقی بر ‌ارتفاعات بازی دراز انجام دادند، که در یکی از همین عملیات‌ها، شعف به شدت مجروح شد و دوستانش به خیال اینکه او شهید شده، وی را همراه پیکرهای شهدا به معراج شهدا بردند. او پیش از آغاز عملیات الی بیت المقدس به تیپ 27 محمد رسول الله(ص) منتقل شد. نخست به عنوان جانشین گردان میثم و سپس به سمت فرمانده این گردان در عملیات شرکت کرد. در مرحله نخست این عملیات نیز به شدت مجروح شد، به گونه‌ای که در پشت بی سیم، خبر شهادت او را ‌به حاج احمد متوسلیان اعلام کردند. اما این بار هم عباس شهید نشده بود و گویا تقدیر وی چنین نگاشته شده بود که در آستانه ورود به خرمشهر، شهد شیرین شهادت را نوش جان کند.


چه اینکه عباس پس از بهبودی نسبی و فرار از بیمارستان دوباره به خط مقدم بازگشت و در مرحله سوم عملیات الی بیت المقدس، به تاریخ 27 /2/ 61 تنها یک هفته پس از شهادت دوست صمیمی اش محسن وزوایی‌ و در حالی که مزدوران بعثی درون خرمشهر در محاصره کامل بودند و شهر در آستانه آزاد‌سازی بود، وی نیز به جمع یاران شهیدش پیوست.


خاطره مجروحیت شعف در ارتفاعات بازی دراز از زبان خودش:

شب دوم اردیبهشت 1360 بود. به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دسته‌ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظه‌ای رگبار گلوله‌ها و آتش خمپاره‌ها قطع نمی‌شد و ما مقاومت می‌کردیم؛ نا غافل ضربه‌ای محکم به سینه‌ام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. من خودم را میان زمین آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشم‌هایم جایی را نمی‌دید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را می‌شنیدم که می‌گفتند:


- بچه‌ها! برادر شعف شهید شده.
- بعثی‌ها دارن میان.
- عقب‌نشینی کنید.
- مجروحا را به عقب ببرین.

دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثی‌ها بالای سرم آمدند. یکی از آنها می‌خواست تیر خلاصی ‌به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.

در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثی‌ها هستند. نزدیک که شد، دیدم تو ( محسن وزوایی) هستی! فکر کرده بودی من شهید شدم و آمده بودی تا جسدم را به عقب ببری. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست تو سپرده بود. اول کلی گریه کردی و بعد یک سجده طولانی انجام دادی. جنازه مرا روی دوش خودت انداختی و از میان خطوط پدافندی بعثی‌ها عقب بردی و به دست نیروهای معراج شهدا سپردی. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج شهدا علایم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر تو را ندیدم تا این که آن روز آمدی بیمارستان و ... .

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمدجان محسن کربلایی شد

ابرمردی که با شش تن، قله‌های بازی دراز را پس گرفت


خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر می‌دانی که نیت‌های ما خالص و فقط برای توست، یاری‌مان کن.
کد خبر: ۳۱۶۴۴۱
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۳


امروز دهم اردیبهشت، سالروز شهادت محسن وزوایی در آغاز مرحله نخست عملیات آزادسازی خرمشهر است. متن زیر، گوشه‌ای از دلاوری‌های آموزندهٔ این شهید عزیز است که در عملیات فتح‌المبین و الی بیت‌المقدس اتفاق افتاده است.


نماز عشق

اطراف ما را تاریکی مطلقی فراگرفته. به هر سمت چشم می‌اندازم، جز سیاهه‌ای از تپه‌ها و شیارهای کوچک و بزرگ، چیز دیگری به نظرم نمی‌آید. چهرهٔ برادر وزوایی کمی آشفته به نظر می‌رسد. به او نزدیک می‌شوم و می‌گویم: «آقا محسن، مشکلی پیش آمده؟ کمکی از من بر‌می‌آید؟» پاسخی به من نمی‌دهد؛ اما گوشی بی‌سیم را به دهانش نزدیک می‌کند.

می‌خواهد چیزی بگوید:
ـ احمد احمد، وزوایی.

دوباره تکرار می‌کند:
ـ احمد احمد، وزوایی

حاج احمد (متوسلیان) پاسخ او را می‌دهد:

ـ محسن محسن، احمد هستم. وضعیت، وضعیت شما چطور است؟
ـ احمد جان خوب گوش کن! ما دیگر نمی‌توانیم راه برویم، مفهوم است.
ـ محسن محسن، احمد هستم، پیام شما به هیچ وجه مفهوم نشد!
ـ احمد جان، چطور مفهوم نشد؟ ما گم شدیم، مفهوم است؟!


شهید وزوایی جزو دانشجویان تسخیرکننده لانه جاسوسی بود

دیگر همه نفرات ستون گردان فهمیده‌اند که ما گم شده‌ایم. برادر وزوایی ستون نیرو‌ها را‌‌ همان جا روی زمین می‌نشاند و خود کمی آن سو‌تر تکبیره الاحرام می‌گوید و به نماز می‌ایستد؛ نمازی از سر اخلاص و دلتنگی. پس از ادای سلام نماز، دست نیاز به درگاه خدا دراز می‌کند و او را به یاری می‌خواهد.

صدای نفس‌ها، اما نه، صدای ناله‌های او را می‌شنوم که می‌گوید: «خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر می‌دانی که نیتهای ما خالص و فقط برای توست، یاری‌مان کن. راه را نشانمان بده. خدایا تو برای موسی (ع) دریا را شکافتی و راهش دادی. تو برای محمد (ص) غاری را قرار دادی و به امر تو عنکبوت بر درگاه آن تار تنید. خدایا ما کوچک‌تر از آنیم که درخواست کنیم برای ما کاری انجام بدهی. پس خداوندا تو را به حق امام زمان (عج)، تو را به حق نایبش خمینی، ترا به حق حسین (ع) که ما به خونخواهی او قیام کرده‌ایم، قسم‌‌ات می‌دهم ما بندگان حقیر و ضعیف را از این درماندگی نجات ببخش‌».

تقریباً نزدیک‌ترین فرد به برادر وزوایی من بودم. در آن لحظات نفسگیر، صدای ناله‌های او دلم را کباب کرده بود.‌‌ همان جا نشستم و هم آوا با او، من هم ناله سر دادم.

پس از مدتی، برادر وزوایی سروقت نیروهای گردان آمد و گفت: «برادر‌ها، حضرت پیامبر دعای معروفی دارند که نقل است در هنگام آرایش سربازان اسلام برای حرکت به سوی» بدر «آن را خوانده‌اند. من هم به گوشه‌ای رفتم، دو رکعت نماز خواندم و در قنوت، آن دعا را خواندم و گفتم خدایا، اگر این سربازانت را امروز پیروز نکنی، چه کسی خواهد ماند تا از دین تو پاسداری کند؟!

بعد، ایشان به طرف انتهای ستون گردان رفت و گفت: ستون را عقب، جلو کنید! به این ترتیب، نیروهایی که تا آن زمان در حکم سر ستون بودند، در انتهای ستون واقع شدند و گروهان سوم گردان ارتش، تبدیل به سر ستون شد. بعد، برادر محسن، راهی را مشخص کرد و گفت: «از این طرف حرکت می‌کنیم».
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی از محل‌هایی که بچه‌های رزمنده می‌توانستند حسین را پیدا کنند، مسجد سوسنگرد بود. همیشه پیش از اذان به مسجد می‌رفت، وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد. سپس نماز جماعت می‌خواند و همیشه مسجد را به کارهای دیگر ترجیح می‌داد. حسین را می‌شد در نیمه شب ‌در مسجد سوسنگرد پیدا کرد. او عضو ثابت نمازگزاران نیمه شب مسجد بود.
کد خبر: ۳۳۳۱۶۳
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۴

شهید حسین بهرامی دانشجویی بود که از روستای سرسبز ولشکلای ساری برخاست و خود را به جبهه‌ها رسانید تا بار دیگر غیرت ایرانی را به نمایش بگذارد.

به گزارش ‌«تابناک» دانشجوی شهید حسین بهرامی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، عضو سپاه مشهد و مدتی بعد مسئول گزینش این سپاه شد. ‌ یک اتاق اجاره‌ای در طبقه دوم یکی از منازل مشهد داشت؛ دیوار‌هایش نم کشیده، کفش سیمانی و پنجره‌هایش چوبی بود. یک چراغ والور علاءالدین داشت که هم اجاق آشپزی‌اش بود و هم گرم کنندهٔ اتاقش؛ گرم کننده‌ای که در مقابله با هوای سرد مشهد، ناتوان بود. یک پتوی کهنهٔ دو در یک داشت که فرش زیرپایش بود و دو پتوی نو‌تر که رواندازش بودند.



‌شب‌ها کم می‌خوابید و بیشتر نماز یا کتاب می‌خواند. جنگ که آغاز شد، در تهران بود و وقتی هواپیما‌ها فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند، او هم مثل خیلی‌های دیگر گمان کرد کودتا شده است. حسین هم مثل باقی مردم می‌دانست تا امام زنده است کودتا فایده ندارد. چند روز در جماران ماند و وقتی مطمئن شد، کودتایی در کار نیست به مشهد برگشت.

خود را به رزمندگان خرمشهر رسانید

حسین بیست و پنجمین روز جنگ به اهواز رسید؛ اهوازی که شهری جنگ زده و خط مقدم جبهه شده و ارتش عراق تا بیست کیلومتری جنوب و ده کیلومتری غرب شهر پیش آمده بود.

حسین بهرامی، یکی دو روزه با بچه‌های مسجد جزایری و حسین علم الهدی گره خورد و ‌به عضویت گروهی که علم الهدی تشکیل داده بود، درآمد تا به تانک‌های عراقی شبیخون بزنند.


اواخر مهر ۱۳۵۹ به خرمشهر رفت و تا چهارم آبان که شهر اشغال شد، ‌آنجا تک تیرانداز بود؛ اما جبههٔ خرمشهر، دل پر دردی‌ برایش گذاشت. دیدن از میان رفتن اموال مردم و شهادت ساکنان خونین شهر و پیشروی گام به گام ارتش عراق، آنگاه که بنی صدر به رزمنده‌های خرمشهر کمک نمی‌کرد ‌و نهایتاً عقب نشینی اجباری برایش تلخ بود.

می‌خواهم یک رزمنده ساده بمانم‌

خرمشهر که سقوط کرد، مدافعان باقی ماندهٔ شهر، یا رفتند جبهه آبادان یا جبههٔ اهواز ـ سوسنگرد. حسین هم به جبهه اهواز رفت و دوباره به بچه‌های مسجد جزایری و گروه علم الهدی پیوست و خیلی زود محبوب آن‌ها شد. او در کار‌هایش جدی بود. وقتی نوبت پر کردن منبع آب به او می‌رسید، چنان جدی کار می‌کرد که انگار بزرگ‌ترین مأموریتش را انجام می‌دهد. رزمندهٔ گروه‌های چریکی شده بود و در عملیات شکست محاصره سوسنگرد (۲۶ آبان ۱۳۵۹) هم شرکت داشت.
و به این ترتیب بود که شایستگی‌هایش، توجه فرماندهان را به او جلب کرد و پیشنهاد فرماندهی گردان‌های رزمی یا مدیریت در استانداری خوزستان را به او دادند که هر دو را رد کرد و رزمنده ماند.

مسجد سوسنگرد یادآور نماز و اشک‌های اوست

پس از آن، دیگر حسین کمتر به اهواز رفت و مقیم سوسنگرد شد. ‌یکی از محل‌هایی که بچه‌های رزمنده می‌توانستند حسین را پیدا کنند، مسجد سوسنگرد بود. همیشه پیش از اذان به مسجد می‌رفت، وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد. بعد نماز جماعت می‌خواند و همیشه مسجد را به کارهای دیگر ترجیح می‌داد. حسین را می‌شد در نیمه شب نیز در مسجد سوسنگرد پیدا کرد. عضو ثابت نمازگزاران نیمه شب مسجد بود. او در مسجد سوسنگرد برای هم‌رزمانش قرآن و نهج‌البلاغه تفسیر می‌کرد و کتاب آداب الصلاة امام خمینی (ره) را برایشان شرح می‌داد.

فرماندهی که خودش به شناسایی می‌رفت

با شهادت اسحاق عزیزی، از فرماندهان عملیاتی محور سوسنگرد، در دهم فروردین ۱۳۶۰، با پافشاری عزیز جعفری، حسین بهرامی، فرماندهی گردان علم الهدی و محور راست عملیاتی جبهه سوسنگرد را پذیرفت.

او با این که فرمانده شده بود، برای شناسایی مواضع دشمن، خودش از خط خودی می‌گذشت و به نزدیکی خاکریز دشمن می‌رفت. شب‌ها تلاش می‌کرد در خطرناک‌ترین پست‌ها و سنگر‌ها پست دهد و برای همین، همیشه اطلاعات دقیقی از محور خودش داشت. به دلیل نظارت و حضور همیشگی او در تمامی سنگر‌ها، محوری بی‌عیب و نقص داشت و تلاش‌های پیاپی عراقی‌ها برای نفوذ به محور او و یا حتی ضربه زدن به آن محور همیشه ناموفق بود.

پیشاهنگ رزمندگان بود

شب سی و یکم اردیبهشت ۱۳۶۰، عملیات امام علی (ع) به منظور آزاد‌سازی تپه‌های الله‌اکبر آغاز شد و حسین بهرامی در نقش فرماندهی بخشی از نیرو‌ها تلاش زیادی برای پیروزی عملیات انجام داد.

یکی از هم‌رزمان او می‌گوید: ‌در محوری که ما بودیم، در حالی که همچون همیشه باید یا پشت سر همه یا در میان نیرو‌ها مستقر می‌شد، خودش نخستین نفری بود که به سمت عراقی‌ها حمله کرد.
حسین میان تانک‌های عراقی جنگید و جنگید و بی‌سیم‌چی‌اش هم که مجروح شد، جنگ را‌‌ رها نکرد و آن قدر ادامه داد تا این که نه گلوله‌ای برایش ‌ماند و نه رمقی برای ادامه نبرد.
زخم‌هایش آن قدر کاری بودند که او را به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رساندند.

قرآن یادگاری

حاج صادق آهنگران در‌باره ‌شهادت حسین تعریف می‌کرد:

صبح عملیات من رفته بودم اهواز. وقتی برگشتم سوسنگرد، دیدم مسعود صفایی مقدم، فرمانده سپاه سوسنگرد، غم زده بالا سر پیکر حسین ایستاده است. پیکر جواد داغری هم کنارش بود. در ده متری هم شهید شده بودند. زیر پیراهن حسین، روی سینه‌اش چیزی برجسته شده بود. پیراهنش را باز کردیم. کیسهٔ ساده‌ای بود که قرآنی هم در آن بود. بعد‌ها فهمیدیم کیسه را مادرش دوخته و قرآن را در آن گذاشته و به گردن حسین انداخته است. قرآن را بردند خانه حسین در روستای ولشکلا.


بخش‌هایی از وصیتنامهٔ دانشجوی شهید حسین بهرامی

او در وصیتنامه‌اش که شب پیش از عملیات آزادسازی سوسنگرد به نگارش درآمد، آورده است: خداوندا! بنده‌ای هستیم ضعیف و ذلیل و مسکین. طاقتم اندک و معصیتم فراوان می‌باشد، اما خدایا تو ارحم الراحمین هستی. ببخش مرا و عفو کن بر این بندهٔ بی‌چیز. خدایا اگر تو نبخشی، چه خاکی بر سر نمایم و به چه کسی پناه ببرم. خدایا! اگر تو بر این بنده عفو نکنی، آیا من چاره‌ای دارم؟ به حقانیتت سوگند، نه نه نه، ‌خداوندا! گناهانم زیاد است اگر روز محشر کارنامه‌ام سیاه باشد چه کنم خدا؟!‌ ‌
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمدجان محسن کربلایی شد

ابرمردی که با شش تن، قله‌های بازی دراز را پس گرفت



خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر می‌دانی که نیت‌های ما خالص و فقط برای توست، یاری‌مان کن.
کد خبر: ۳۱۶۴۴۱

تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۳



امروز دهم اردیبهشت، سالروز شهادت محسن وزوایی در آغاز مرحله نخست عملیات آزادسازی خرمشهر است. متن زیر، گوشه‌ای از دلاوری‌های آموزندهٔ این شهید عزیز است که در عملیات فتح‌المبین و الی بیت‌المقدس اتفاق افتاده است.


نماز عشق

اطراف ما را تاریکی مطلقی فراگرفته. به هر سمت چشم می‌اندازم، جز سیاهه‌ای از تپه‌ها و شیارهای کوچک و بزرگ، چیز دیگری به نظرم نمی‌آید. چهرهٔ برادر وزوایی کمی آشفته به نظر می‌رسد. به او نزدیک می‌شوم و می‌گویم: «آقا محسن، مشکلی پیش آمده؟ کمکی از من بر‌می‌آید؟» پاسخی به من نمی‌دهد؛ اما گوشی بی‌سیم را به دهانش نزدیک می‌کند.

می‌خواهد چیزی بگوید:
ـ احمد احمد، وزوایی.

دوباره تکرار می‌کند:
ـ احمد احمد، وزوایی

حاج احمد (متوسلیان) پاسخ او را می‌دهد:

ـ محسن محسن، احمد هستم. وضعیت، وضعیت شما چطور است؟
ـ احمد جان خوب گوش کن! ما دیگر نمی‌توانیم راه برویم، مفهوم است.
ـ محسن محسن، احمد هستم، پیام شما به هیچ وجه مفهوم نشد!
ـ احمد جان، چطور مفهوم نشد؟ ما گم شدیم، مفهوم است؟!


شهید وزوایی جزو دانشجویان تسخیرکننده لانه جاسوسی بود


دیگر همه نفرات ستون گردان فهمیده‌اند که ما گم شده‌ایم. برادر وزوایی ستون نیرو‌ها را‌‌ همان جا روی زمین می‌نشاند و خود کمی آن سو‌تر تکبیره الاحرام می‌گوید و به نماز می‌ایستد؛ نمازی از سر اخلاص و دلتنگی. پس از ادای سلام نماز، دست نیاز به درگاه خدا دراز می‌کند و او را به یاری می‌خواهد.

صدای نفس‌ها، اما نه، صدای ناله‌های او را می‌شنوم که می‌گوید: «خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر می‌دانی که نیتهای ما خالص و فقط برای توست، یاری‌مان کن. راه را نشانمان بده. خدایا تو برای موسی (ع) دریا را شکافتی و راهش دادی. تو برای محمد (ص) غاری را قرار دادی و به امر تو عنکبوت بر درگاه آن تار تنید. خدایا ما کوچک‌تر از آنیم که درخواست کنیم برای ما کاری انجام بدهی. پس خداوندا تو را به حق امام زمان (عج)، تو را به حق نایبش خمینی، ترا به حق حسین (ع) که ما به خونخواهی او قیام کرده‌ایم، قسم‌‌ات می‌دهم ما بندگان حقیر و ضعیف را از این درماندگی نجات ببخش‌».

تقریباً نزدیک‌ترین فرد به برادر وزوایی من بودم. در آن لحظات نفسگیر، صدای ناله‌های او دلم را کباب کرده بود.‌‌ همان جا نشستم و هم آوا با او، من هم ناله سر دادم.

پس از مدتی، برادر وزوایی سروقت نیروهای گردان آمد و گفت: «برادر‌ها، حضرت پیامبر دعای معروفی دارند که نقل است در هنگام آرایش سربازان اسلام برای حرکت به سوی» بدر «آن را خوانده‌اند. من هم به گوشه‌ای رفتم، دو رکعت نماز خواندم و در قنوت، آن دعا را خواندم و گفتم خدایا، اگر این سربازانت را امروز پیروز نکنی، چه کسی خواهد ماند تا از دین تو پاسداری کند؟!

بعد، ایشان به طرف انتهای ستون گردان رفت و گفت: ستون را عقب، جلو کنید! به این ترتیب، نیروهایی که تا آن زمان در حکم سر ستون بودند، در انتهای ستون واقع شدند و گروهان سوم گردان ارتش، تبدیل به سر ستون شد. بعد، برادر محسن، راهی را مشخص کرد و گفت: «از این طرف حرکت می‌کنیم».
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
**(زندگینامه شهدا)**



شهید سرگرد خلبان عبدالحسین حاتمی که شهادتش حکایت غریبی دارد

وی در روز دوم ابان ماه 1359 در عملیات بمباران نیروهای عراقی مستقر در خوزستان هدف موشک زمین به هوای دشمن قرار گرفت و مفقودالاثر گردید و سرانجام در روز بیست و هفتم فروردین 1360 تیم تجسس پیکر پاکش را در هویزه یافت اما چرا مفقود الاثر شدند ؟؟؟

پس از مورد اصابت قرار گرفتن توسط پدافند سروان حاتمی مجبور به خروج اضطراری می شود و در حوالی هویزه ودر نزدیکی روستای کرخه فرود می اید. روستاییان با دیدن خلبان خودی وی را از دست سربازان عراقی در روستا مخفی می کنند. عراقی ها که از حضور سروان حاتمی در روستا مطلع بودند روستاییان راتهدید می کنند که او را تحویل دهند. سرانجام عراقی ها با حمله به روستا ضمن به شهادت رساندن سروان حاتمی و غارت روستا 29 تن از مردان روستا را به جرم تحویل ندادن خلبان حاتمی زنده به گور کرده و به شهادت می رسانند . سرانجام در 27 فروردین ماه سال 1360 تیم تجسس پیکر پاک شهید سر لشگر خلبان عبدالحسین حاتمی و 29 تن از هوطنانش را در یک گور دسته جمعی در حوالی هویزه کشف می کنند. هم اکنون در هویزه در محل کشف پیکر شهید حاتمی بنای یادبودی قرار دارد
 

sorena-2500

عضو جدید
عباس دوران در سال 1329 در شهر شيراز ديده به جهان گشود. وى پس از اخذ ديپلم در سال 1348 وارد دانشكده خلبانى نيروى هوايى ارتش شد و پس از طى نمودن دوره مقدماتى در ايران براى ادامه تحصيل و دوره تكميلى به آمريكا اعزام گرديد وى پس از اخذ نشان و گواهينامه خلبانى به ايران بازگشت. هنگامى كه جنگ تحميلى در تاريخ 1359.6.31 آغاز شد وى در پست افسر خلبان شكارى و معاونت عملياتى انجام وظيفه میكرد. او در طول جنگ بيش از يكصد و دو پرواز جنگى داشت. وى بارها می ‏گفت :

اگر هواپيما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى‏ آيم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.



عباس دوران در سحرگاه ۳۰ تیر ۱۳۶۱ بر فراز حریم هوایی بغداد به پرواز درآمد و پالایشگاه الدوره در ضلع جنوبی بغداد را نشانه رفت. وی، تمامی بمب‌های خود را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، اما هواپیمایش در آسمان بغداد مورد اصابت موشک‌های ضد هوایی ارتش عراق قرار گرفت. در حالی که کاظمیان، همراهش، با چتر نجات به بیرون پرید، وی با صرف نظر کردن از خروج اضطراری، هواپیمای فانتوم (اف۴) صدمه‌دیدهٔ خود را که در آتش می‌سوخت، با هدف ناامن جلوه دادن شهر بغداد، به هتل محل برگزاری هفتمین دوره اجلاس سران جنبش غیرمتعهدها کوبید و مانع از برگزاری این اجلاس در کشور عراق شد. این عملیات تحت عنوان عملیات بغداد نام گرفت.

در زمان آخرین پروازش، پسرش امیررضا، هشت ماه و نیم سن داشت.
از پیکر وی، بیست سال بعد در سال ۱۳۸۱ تکه‌ای از استخوان پا به ایران بازگشت که در ۱۰ مرداد ۱۳۸۱ خانواده وی آن‌را در شیراز به خاک سپردند.

اگر هواپيما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى‏ آيم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمد با طرح «فانوس» كار را پيش برد
کاری دشوار بود. اول نصب سی کیلومتر فانوس و دوم اینکه دشمن هم متوجه نشود. همه با ناباوری طرح را نگاه می‌کردیم... پس از دو یا سه روز، احمد سیاف‌زاده آمد و طرح را توضیح داد‌. آنقدر بنده و همه فرماندهان و برادران خوشحال شدیم که گویی یک هدیه آسمانی به ما دادند و همینطور شد. شب عملیات همین فانوس‌ها نیروهای ما را درست تا سر خط دشمن بردند.
کد خبر: ۳۷۳۱۴۴
تاریخ انتشار:
۰۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۳​
-
22 January 2014​
در میان فهرست سرداران دوران دفاع مقدس، نام حاج احمد سیاف‌زاده از نام‌هایی است که همواره یادآور رشادت و شجاعت بوده و از افتخارات هشت سال دفاع مقدس به شمار می‌آید.

‌با عروج او در یکم بهمن سال ۱۳۹۰ یاران و دوستان او و رزمندگان و ایثارگران ایران اسلامی، دوستی عزیز را از دست دادند؛ مردی که نامش لرزه بر اندام دشمن متجاوز می‌انداخت. یک عمر مجاهدت خستگی ناپذیر احمد سیاف‌زاده، باعث شد که سفر ناگهانی‌اش که بر اثر عوارض شیمیایی باقی مانده از دوران جنگ نتحملی بود، دل‌ها را به غم بنشاند.

در سالروز پرواز این رزمنده نستوه به روح مطهرش درود می‌فرستیم و بخش‌هایی از زندگی افتخار آفرینش را مرور می‌کنیم.

از حضور در مسجد تا فرار از سربازی


حاج احمد سیاف‌زاده که در سال ۱۳۳۵ در شهر اهواز پس از سال‌ها حضور در کلاس‌های قرآن و سخنرانی‌های مذهبی با شروع مبارزات انقلابی در شهر اهوار‌ با شرکت در جلسات ضد رژیم شاهنشاهی و گروه‌های مبارز، فعالیت خود را آغاز کرد.



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 836x546 پیکسل میباشد


وی در سال ۱۳۵۵ از سوی ساواک ‌تعقیب ‌شد ‌و به علاوه فرار از دوره سربازی، باعث شد به مشهد هجرت کند و یک سالی را در کنار شهیدان فاضل الحسینی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، نماینده امام خمینی (ره) در مشهد به فعالیت‌های چریکی بپردازد.

با پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در کمیته‌های مردمی انقلاب حاضر ‌و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌ در اردیبهشت ۵۸ به عضویت سپاه درآمد و بنیانگذار واحد عملیات سپاه خوزستان منصوب شد.

از حضور در جبهه تا گرفتن مدال فتح


با آغاز جنگ تحمیلی با شوق فراوانی به سوی جبهه‌های حق علیه باطل شتافت و نخستین مسئولیت ایشان در جنگ‌ تحمیلی، مسئول واحد طرح و عملیات قرارگاه قدس بود که پس از تغییرات در نامگذاری قرارگاه‌ها و چینش‌های تاکتیک در رزم سپاه به عنوان مسئولیت طرح و عملیات قرارگاه کربلا (مقدم جنوب) منصوب شد. وقتی در ‌۲۶ سالگی این مسئولیت بزرگ را در جنگ بر عهده گرفت، با طرح‌های بکر و دقیقی که به مسئولین جنگ ارائه می‌کرد، او را صاحب سبک در طرح و عملیات جنگ مطرح نمود.

نقطه عطف این امر، در عملیات خیبر بود که از طرف فرمانده کل سپاه مأموریت روشن نمودن هور برای هدایت رزمندگان و بالگردها را داشت که این حرکت حاج احمد، مورد تحسین همگان قرار گرفت و به همین دلیل موفق به گرفتن مدال فتح شد.





‌او که به دلیل مسئولیتش باید در بسیاری از عملیات‌ها حاضر می‌بود و خط حد لشکر‌ها، یگان‌ها و همچنین منطقه را از نزدیک رصد می‌نمود و به همین دلیل بار‌ها مجروح و شیمیایی (فاو) شد، در بسیاری از بازدیدهای مقامات عالی‌رتبه (مسئولین نظام، نیروهای ملل متحد (UN)، نظامیان خارجی) مسئولیت هدایت و راهبری آن‌ها را عهده‌دار بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. شهید دوران با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شكاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شكاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یك صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.

دوران در تاریخ 7/9/1359 اسكله «الامیه» و «البكر» را غرق كرد و در عملیات فتح*المبین نیز حماسه آفرید.در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف موردنظر او ناامن كردن بغداد از انجام كنفرانس سران كشورهای غیرمتعهد بغداد بود.

اما هنگام عملیات اصابت موشك عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز كرد و تمام بمب ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می سوخت.

كاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالك غیرمتعهد پرواز كرد. او در آخرین لحظات با یك عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل كوبید.

سردار دلاور ایران اسلامی در روز سی ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.

سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعه ای از استخوان پا به همراه تكه ای از پوتین عباس دروان به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاك سپردند.

روحش شاد و يادش گرامي باد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تحقیر صدام حسین توسط خلبانان ایرانی !(تصویر: خلبان شهيد عباس دوران)

..................................................................

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:

به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
...
و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی- نیروگاه بصره را بمباران کردند.
با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .

غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:

- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.

سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:

- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتي كه رضا به يك دست چلو پتو محکوم شد!
نیمه شب بود و برای تجدید وضو از چادر بیرون زدم. به محل تانکر آب که رسیدم، دیدم صدای بیل زدن می‌آید. تعجب کردم. صدا از سمت دستشويي‌ها بود. گویی کسی داشت آنها را تمیز می‌کرد، ولی چرا این وقت شب و در این تاریکی؟ به نزدیکی آن شخص که رسیدم، قد و قامت ریز و چابک او مرا حیرت زده کرد‌. کسی که در آن تاریکی و در حالی که همه در حال استراحت بودند، داشت توالت‌ها را تمیز می‌کرد؛ کسی نبود جز رضا.
کد خبر: ۳۵۴۲۰۶
تاریخ انتشار:
۰۷ آبان ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۰​
-
29 October 2013​
هر كس او را می‌دید، خود را بر‌ای شوخی‌هایش آماده می‌كرد. رضا بمب خنده بود كه هیچ كس جلودارش نبود. وقتی شروع می‌كرد به شوخی كردن آنقدر می‌خندیدیم كه اشك‌هایمان در‌می‌آمد‌. خودش هم كه اصلا لبخند نمی‌زد! جدی جدی بود و هر چه به او اصرار می‌كردیم كه دیگر كافی است داریم از خنده می‌میریم، توجهی نمی‌كرد.

رضا غصه‌های بزرگ و بسیاری داشت که هیچ گاه برای کسی بازگو نمی‌کرد؛ اما اگر می‌خواستی او را پیدا کنی، کار سختی نبود. هرجا که قهقهه بچه‌ها به آسمان بود و صدای شلیک خنده‌ها فضا را پر کرده بود، رضا آنجا بود، چون او با نقل لطیفه‌ها و داستان‌های خنده‌دار خود ـ بدون اینکه تمسخر یا غیبتی با آنها همراه باشد ـ به رزمندگان روحیه می‌داد و آنها را شارژ می‌کرد. لطیفه‌ها و داستان‌هایی که در ظاهر خنده‌دار بودند اما در باطن پیام و حرفی برای گفتن و تجربه اندوختن داشتند.

این رضا همان بود كه در شبهای شناسایی و در اوج انفجارهای شب‌های عملیات مثل كوه در برابر آتش می‌ایستاد و به پیش می‌رفت.
حكایت‌هایی از سردار شهید رضا‌ پور‌عابد، فرمانده واحد ادوات لشكر ولی عصر (عج) كه در عملیات بدر در اسفند 1363 به شهادت رسید، خواندنی‌اند.

رضا ‌محکوم شد!

آن شب در سنگر، فانوس‌ها خاموش بود و بچه‌ها در حال خواندن دعای کمیل بودند. حال خوشی داشتند و در اوج دعا ناگهان رضا با شیشه‌ای عطر، وارد جمعیت شد و به هر یک از برادران عطر زد. دستش را که عطری بود، به چهره بچه‌ها می‌کشید و بچه‌ها با حالت بهتر و معطرتری دعا می‌کردند.

مراسم که تمام شد و فانوسها را روشن کردیم، ناگهان بهت زده شدیم، چون چهره تمام بچه‌ها سیاه بود و لکه‌های سیا‌ه بر چهره‌ها بچه‌ها صحنه‌ای خنده دار ساخته بود.
بچه‌ها با چهره‌های سیاه به سمت رضا هجوم بردند، چون دریافتند که کار، کار او بوده است که در تاریکی مراسم دعا چهره‌ها را سیاه کرده است. رضا فرار کرد ولی بچه ‌ها او را تعقیب و در نهایت دستگیر کردند و پس از یک محاکمه صحرایی! محکوم شد به یک دست چلو پتو.

رضا التماس کرد که بگذارید قبل از اجرای حکم، جریان را تعریف کند. به او اجازه دادیم و او گفت: من در عطر، جوهر سیاه ریخته بودم تا با شما شوخی کنم. این جوهر با آب پاک می‌شود، ولی روسیاهی قیامت با هیچ چیز پاک نمی‌شود. من می‌خواستم با این کارم شما را به یاد روسیاهی گناهکاران در روز قیامت بیندازم.
بچه‌ها با شنیدن این توضیح آرام و از اجرای حکم چلو پتو منصرف شدند.

راوی: علی حداد


رضای شوخ و شاد، اهل اشک هم بود


کمتر کسی از حالت‌های درونی و عرفانی او باخبر بود؛ از جمله خودم که تا آن شب اصلا نمی‌دانستم رضا اهل اشک و ناله هم است.
آن شب بچه‌های گردان جمع بودند. چراغ‌ها خاموش بود و یکی از بچه‌ها مرثیه می‌خواند و بقیه اشک می‌ریختند. هر چه نگاه کردم، رضا را ندیدم. نگران شدم. از جمع جدا شدم تا شاید او را بیابم. کمی که از جمع دورتر شدم، ناگهان در سکوت شب صدای گریه ای شنیدم. جلوتر که رفتم، دیدم کسی در گوشه صحرا زانو زده و دارد ناله می‌کند. او را نشناختم، ولی بعد از چند لحظه که نزدیکتر شدم دیدم رضاست.

باور نمی‌کردم چون هیچ وقت ضجه و ناله رضا را نشنیده بودم؛ آن هم با آن شدت. صدای پایم را که شنید، ناگهان گریه‌اش را قطع کرد. کنارش نشستم. دستی به شانه اش زدم. قبل از آنکه حرفی بزند، گفتم: رضا جان! نگران نباش. قول می‌دهم به کسی نگویم. فقط برایم دعا کن.
او آن شب در گوشه ای از بیابان با خدای خویش مناجات می‌کرد؛ مناجاتی که او را به خدا رسانید.

راوی: عظیم محمد زاده


فقط خدا


شهید رضا پورعابد می‌گفت: وقتی خداوند فرزندم مجتبی را به ما عطا کرد، او را خیلی دوست داشتم و به همین دلیل تصویری از او را در خودروی خود نصب کرده بودم تا همیشه در مقابلم باشد و با دیدن او شاد شوم. از جبهه که برمی‌گشتم یکراست به سراغ مجتبای عزیزم می‌رفتم و او را در بغل می‌گرفتم و غرقه بوسه می‌کردم.

مدتی به همین روش گذشت تا آنکه یک روز به خودم آمدم و گفتم: ممکن است روزی بخواهم از مجتبی جدا شوم. آن وقت خیلی سخت خواهد بود. باید آمادگی داشته باشم تا بتوانم بین محبت به فرزند و اسلام یکی را انتخاب کنم. به راحتی از خانواده و فرزند دل بکنم. ناگهان به خود نهیب زدم: هیهات که محبت به فرزند مرا از مسیرم که اسلام است، بازدارد و یا گام‌هایم را در این مسیر سست کند.
پس از آن بود که با وجود علاقه و محبت زیادی که به مجتبای عزیزم داشتم، اما به همسرم گفتم که مجتبی را به من وابسته نکند تا بتوانم راحت از او رها شوم.

راوی: عظیم پورعابد (برادر شهید)


زندانیان او را دوست صمیمی خود می‌دانستند


رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی که در زندان دزفول زندانبان بود، با زندانیان به گونه ای برادرانه و دوستانه برخورد می‌کرد که به او علاقه‌مند بودند و هیچ کدام از آنها از او گلایه و شکایتی نداشتند، چون نه آنها را تحقیر می‌کرد و نه از حدود اسلامی و انسانی پا را فراتر می‌گذاشت. او حتی برخی از اوقات مانند یک دوست کنار آنها می‌نشست و به مشکلات و درد دل‌هایشان گوش ‌می‌داد و از راهی که رفته بودند بر حذر می‌داشت. به همین دلیل بود که بسیاری از آنها پس از مدتی که با رضا بودند، با او دوست می‌شدند و به انحراف خود پی می‌بردند و از رفتار خود توبه می‌کردند.

راوی: غلامحسین سخاوت


در جلوی من غذا نمی‌خورد


در ماه‌های اولیه جنگ تحمیلی از ناحیه فک و صورت مجروح شده بودم و به دلیل شدت مجروحیت قادر به غذا خوردن درست و حسابی نبودم که همین موجب ضعف شدید بدنی‌ام شده بود.

یک روز که رضا به همراه چند تن از برادران رزمنده به عبادتم آمده بود، وقتی مرا در آن حالت لاغری و ضعف دید، بسیار نگران شد و برای آنکه به من روحیه بدهد، احادیثی در مورد تشنگی و گرسنگی روز قیامت و اجر روزه‌داران ماه مبارک رمضان نقل کرد و پس از آن افزود: تو هم اجر و پاداش کسانی را داری که در ماه مبارک رمضان گرسنگی می‌کشند. در بهشت به تو غذاها و میوه‌هایی خواهند داد که به ما نمی‌دهند. آن روز رضا در مقابل من هیچ چیز نخورد تا من ناراحت نشوم.

راوی: غلامحسین سخاوت


وقتی رضا قرآن می‌خواند


یک روز که با گروهی از برادران پاسدار از یک مأموریت بر‌می‌گشتیم رو به بچه‌ها کردم و پرسیدم: می‌خواهید یک تلاوت جانانه با صدای استاد منشاوی برایتان پخش کنم‌؟ بچه‌ها گفتند: خیلی دوست داریم، ولی شما که ضبط صوت ندارید. گفتم: شما کاری نداشته باشید. می‌خواهید یا نه؟ گفتند: بله که می‌خواهیم. در این غروب چقدر صدای منشاوی می‌چسبد!
بلند شدم و خودم را به صندلی‌های عقب اتوبوس رساندم و نشستم پشت سر رضا. کمی که گذشت آرام آرام شروع کردم به تلاوت سوره یوسف به سبک استاد منشاوی. رضا که صدایم را شنید با من همصدا شد. من صدایم را پایین آوردم و صدای رضا اوج گرفت. سرش پایین بود و می‌خواند. تقلیدش از استاد منشاوی و اجرای فراز و فرودهایش حرف نداشت. بچه‌ها سکوت کرده و به رضا گوش سپرده بودند. برای چند دقیقه حال بچه‌ها منقلب شد. این را می‌توانستم از سکوت آنها دریابم. ناگهان رضا سرش را بلند کرد و به بچه‌ها نگاه کرد. دید که هم غرق تلاوت او هستند. شرمنده شد. حاج صادق آهنگران که با صدای رضا بیدار شده بود، برگشت و پرسید: این صدای چه کسی است‌؟
رضا عرق کنان نگاهی از روی ناراحتی به من انداخت که یعنی تو مرا دست انداختی!
آن روز بچه‌ها دریافتند که رضای شاد و شنگول و لطیفه گوی جمع رزمندگان صدایی زیبا و محزون دارد که می‌تواند دلها را منقلب کند.
چند سال بعد در مراسم تشییع رضا صدای تلاوت استاد منشاوی که از بلندگو پخش می‌شد دلها را به آتش می‌کشید.

راوی: محمدعلی صبور


من خاک کف پای بسیجی‌ها هستم

نیمه شب بود و برای تجدید وضو از چادر بیرون زدم. به محل تانکر آب که رسیدم دیدم صدای بیل زدن می‌آید. تعجب کردم. ‌در این وقت شب چه کسی است که دارد کار می‌کند‌؟ صدا از سمت دستشویی‌ها بود. گویی کسی داشت آنها را تمیز می‌کرد ولی چرا این وقت شب و دراین تاریکی؟ به خودم گفتم شاید یکی از سربازهاست که مسئول تمیز کردن توالت‌هاست و امروز فرصت نکرده و حالا دارد آنها را تمیز می‌کند. پیش خودم به او آفرین می‌گفتم که اینقدر احساس مسئولیت می‌کند.
جلوتر رفتم تا ببینم کدام یک از سربازهاست تا فردا به رضا که فرمانده واحد ادوات بود، اطلاع دهم که او را تشویق کند. به نزدیکی آن شخص که رسیدم، قد و قامت ریز و چابک او مرا حیرت زده کرد. کسی که در آن تاریکی و در حالی که همه در حال استراحت بودند، داشت دستشویی‌ها را تمیز می‌کرد، کسی نبود جز رضا؛ رضایی که همیشه می‌گفت: من خاک کف پای بسیجی‌ها هستم.

راوی: فعال زاده
 

EECi

مدیر بازنشسته
شهید «رجب‌علی غلامی» متولد شهر کابل در افغانستان بود. شهیدی که 16 خرداد سال 64 در عملیات والفجر 9 به شهادت رسید. روی مزار این شهید که در بجستان قرار دارد، نوشته شده است: «مادران و خواهران بر سر مزار من گریه کنید که من در این شهر غریبم و پدر، مادر و خواهری ندارم که برایم گریه کنند». وی در زمان بمباران افغانستان توسط شوروی از خانواده‌اش جدا و برای فرار از خدمت به حکومت کمونیستی در سن 11 سالگی به ایران مهاجرت کرد و در شهر بجستان سکنی گزید.



تولد: «کابل» / شهادت: «عملیات والفجر9»

او دفاع از ایران و اسلام را وظیفه خود می‌دانست. مدتی در پایگاه‌های چمران و بهشتی فعالیت می‌کرد با شروع جنگ راهی جبهه شد و به مدت دو سال در کردستان در تیپ ویژه شهدا به عنوان تخریب‌چی فعالیت می‌کرد. سرانجام در خرداد ماه سال 64 به شهادت رسید و پیکر او در تیرماه سال 84 به خاک سپرده شد.بخشی از وصیتنامه این شهید به شرح ذیل است:

پدران و مادران عزیزی که در تشییع جنازه‌ام شرکت کردید افسوس نخورید بلکه به جای این افسوس خوردن خواسته فرزندانتان را جواب مثبت دهید و آنها را روانه جبهه کنید که امروز خط سرخ حسینی، خون می‌طلبد. اگر جسدم به دست دوستان افتاد در کنار دیگر برادران و عزیزان شهید بسجتان به خاک بسپارید. برادران عزیز همانطور که می‌دانید من غریبم پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری.

از شما عزیزان تقاضا دارم گاه گاهی که بر سر قبرم حاضر می‌شوید فاتحه‌ای بخوانید و اگر ممکن بود یک شب جمعه دعای کمیل بر سر مزارم برگزار کنید ان شاءالله. در ضمن موتورم را هم بفروشید و پولش را به جبهه واریز کنید در پایان از کلیه برادران و خواهران بجستانی امید عفو و بخشش دارم اگر خطایی از من مشاهده کرده‌اند خواهند بخشید. از برادران عزیزم احمد باغبان و علی پور اسماعیل می‌خواهم که به جای برادرم جنازه‌ام را به خاک بسپارند.

«علی اسماعیل‌پور» همرزم شهید «رجب غلامی» می‌گوید: در تیپ 21 امام رضا بودیم اسم گردان را فراموش کردم و این قدر یادم است نام یکی از سوره‌های قرآن بود فرمانده گردان شهید حافظی بود ما در منطقه عمومی دشت عباس منتظر عملیات بودیم روزی در مرخصی به شهر اهواز رفتیم. جلوی مخابرات شهر اهواز رزمندگان صف می‌کشیدند و هر رزمنده سه دقیقه فرصت داشت با خانواده‌اش صحبت کند صف بسیار طولانی بود رزمندگان دو سه ساعت در نوبت می‌ماندند تا بتوانند سه با خانواده خود صحبت کنند.

ما خیلی خوشحال بودیم که با خانواده خود صحبت می‌کنیم یک لحظه دیدم که شهید رجب غلامی بر دیوار مخابرات تکیه کرده و با حالت تفکر نگاه می‌کند. احساس کردم که ناراحت است رفتم کنارش پرسیدم آثا رجب چه شده ناراحتی؟ یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گفتم برای چه گریه می‌کنی؟ من که چیزی نگفتم. برگشت و به من گفت: «شما پدر و مادر دارید». دقیقا دوبار تکرار کرد «و حالا هم با آن‌ها صحبت می‌کنید ولی من نه پدر دارم و نه مادر که با آن‌ها صحبت کنم».
دو سه نفر از دوستان که از لحاظ سنی هم بزرگتر بودند دور و برش را گرفتند و از سر دلجویی گفتند: «بالاخره هرکسی سرنوشت خودش را دارد. مقام شما ارزشش بالاتر است چون اول هجرت کردید. شاید وظیفه شما نباشد که به جبهه می‌آمدید. شما علیرغم مهاجرت از کشورتان در اینجا هم به وظیفه شرعی‌تان عمل می‌کنید قطعا مقام شما بالاتر است» و او را آرام کردند.



حیف است بسیجی سیگار بکشد

بعد که کمی آرام شد رفتیم به سمت کارون. یکی از دوستان که چند سالی از ما بزرگتر و نامش حسن بود در حاشیه خیابان کارون سیگاری روشن کرد. دیدم که شهید رجب غلامی با استواری تمام پیش آمد و گفت: «حسن آقا سیگارت را بده به من». خیلی تعجب کردم غلامی که سیگاری نیست با سیگار حسن چه کار دارد؟ نگاهش می‌کردم دیدم که سیگار را گرفت خیال می‌کردم که حالا او پکی به سیگار می‌زند. آن بنده خدا سیگارش را تازه روشن کرده بود. اما دیدم که شهید غلامی سیگار را زیر پایش گذاشت و له کرد.



حسن آقا خیلی ناراحت شد من هم ناراحت شدم و به رجب گفتم چرا اینکار را کردی؟ شهید جمله‌ای گفت که خشک مان زد. او گفت: «حیف است بسیجی سیگار بکشد». با این که او اصلا سواد نداشت این جمله آنقدر برای ما تکان دهنده بود که حد نداشت. با وجود آن که در اول جنگ رسما در بین رزمندگان سیگار توزیع می‌کردند. جمله شهید غلامی باعث شد که حسن آقا سیگار را در جبهه ترک کند.

http://www.mashreghnews.ir/fa/news/322975/%D8%AD%DB%8C%D9%81-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%A8%D8%B3%DB%8C%D8%AC%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%DA%A9%D8%B4%D8%AF%D8%B9%DA%A9%D8%B3
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار قرار گاه حمزه


سردار سرتیپ پاسدار شهید ناصر كاظمی ، قائم مقام فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)

ناصر از زبان ناصر:

من متولد سال 1325 و اهل تهران هستم . فعالیت سیاسی من تقریبا از سال 1356 شروع شد .آن موقع که دانشجوی دانشکده ی تربیت بدنی بودم ، دستگیر شدم و مدت 25 روز در زندان قصر به سر بردم . بعد ازآزادی ، به طور مداوم در حرکت های مردمی و سایر امور انقلاب شرکت میکردم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من خیلی زود به سپاه پیوستم و در همان سال 1358 به مدت 3 ماه برای ماموریت به زابل عازم شدم .
بعد از ماموریت حدود بیست روز در تهران بودم که دوباره به عنوان فرمانده ، همراه یک گروهان از نیروهای سپاه به مدت یک و نیم ماه به خرمشهر رفتم .
از خرمشهر که برگشتم ، در پادگان " ولی عصر (عج) " تهران با برادر " بروجردی " آشنا شدم . او که خودش در سپاه منطقه غرب کار کشور مسئولیت داشت ، به من پیشنهاد کرد به غرب کشور بروم . من هم پذیرفتم و با یک گروه 27 یا 28 نفری ، به این منطقه آمدم . الان از آن گروه 2 یا 3 نفر باقی مانده وبقیه همه به شهادت رسیده اند .
وقتی به غرب کشور آمدم ، با پیشنهاد برادر بروجردی از تاریخ 10 دی 1358 ، فرماندار پاوه شدم . آن زمان ، از پاسگاه " قازانچی " تا پاوه ، دست گروهک های ضد انقلاب بود که بعد ها منطقه از آنان پاکسازی شد . 21 ماه فرماندار پاوه بودم که دوازده ماه آن را با حفظ سمت ، فرمانداری فرمانده سپاه پاوه هم بودم . اما در یک عملیات که تیر خوردم و مجروح شدم ، برادر " ابراهیم همت " را به عنوان فرمانده سپاه پاوه معرفی کردم .
الان هم ( 14 مهر 1360 ) به مدت یک ماه است که باز به پیشنهاد برادر بروجردی آمده ام و مسئولیت فرماندهی سپاه کردستان را به عهده گرفته ام .
ناصر از زبان همکاران:
بزرگواری، سلحشوری و ایستادگی او در كنار مردم مظلوم و مسلمان كرد و عشق او به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحت ستم منطقه هر روز نسبت به وی زیادتر شود، تا جایی كه مردم نام «ناصر» را بر روی كودكانشان می گذاشتند و به این نام افتخار می كردند.
تكیه كلام او این بود:
" باید صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعیت و با مردم محروم و مستضعف كرد، با مهربانی هرچه تمامتر رفتار شود. "
شهید كاظمی مجاهدی نستوه، فرماندهی توانا، برادری دلسوز برای مردم، آموزگاری شریف و الگویی مناسب برای دوستان و همرزمانش بود.
تبسم همیشگی و زیبایش كه به موعظه دیگران و ذكر شهدا و توصیف بهشت می پرداخت، زبانزد پرسنل تحت مسئولیت ایشان بود.
ضدانقلاب از سرسختی و شجاعت وی به ستوه آمده بود و به واقع یكی از مظاهر درخشان (اَشِداء علی الكفار، رحماء بینهم ) بود .
و امروز فاصله ما با یاران امام به درازای فراموشی یک عهد ازلی با امام و شهداست.
شجاعت ناصر:
شهید كاظمی در قبل از انقلاب، زمانی كه رژیم حاكم بود و ورزشكاران آمریكایی به خاك ایران عزیز آمده بودند،‌ با تنی چند از دانشجویان و دوستان خود تصمیم‌ می‌گیرد كه پرچم آمریكا را به آتش بكشند و در زمانی كه ورزشكاران این كشور وارد استادیوم می‌شدند، با این حركت شجاعانه خودشان ، باعث شدند كه در آن زمانی كه حكومت شاه حاكمیت مطلق خود را بر این سرزمین عزیز داشت، بتوانند آن رعب و وحشتی را كه حكومت ایجاد كرده بود، بشكنند و بر این اساس مورد شناسایی قرار می‌گیرند و پس از دستگیری روانه زندان می‌شوند و به خاطر روحیه شاداب و پرطراوتی كه ایشان داشت و همچنین روحیه ورزشكاری كه در ایشان بود، پس از اینكه به زندان قصر منتقل می‌شوند، با پویندگی و شادابی خود ، بطور كامل هوا و فضای زندان قصر را تغییر داده بودند و در آنجا اقدام به تشكیل مسابقات ورزشی كرده بودند برای تجدید قوا و تجدید روحیه كسانی كه در آنجا بودند و پس از اینكه بر اثر تظاهرات و مجاهدات ملت مسلمان، دولت وقت مجبور به آزادی ایشان می‌شود، بعضی از افرادی كه در داخل زندان بودند از آزادی ایشان به این لحاظ نگران بودند و می‌گفتند كه وقتی ایشان از زندان می‌رود بیرون این حال و هوا و صمیمیتی كه در بین بچه‌ها برقرار شده ما فكر می‌كنیم كه دچار نقصان بشود .
شهادت ناصر:
در اوایل سال 1361 ازدواج كرد ولی تاهل او، تاثیری بر حضور فعالش در میادین نبرد نداشت، بلكه هر روز فعالتر و خالصتر از روز پیش، وظایف و مسئولیتهای محوله را دنبال می كرد. تا اینكه سرانجام پس از آخرین ماموریت خود به شمال كردستان در تاریخ 6/6/1361 در حین پاكسازی محور پیرانشهر – سردشت در یكی از روستاهای سردشت به آرزوی دیرینه اش نایل شد و به سوی معشوق پر كشید و كردستان یكپارچه در سوگ او عزادار شد.
محل دفن : تهران ، گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) ، قطعه 24 ردیف 76 شماره 27


ناصر در کلام امام :
شهادت کاظمی غم سنگینی را روی شانه ما گذاشت وقتی به خدمت امام (ره) رسیدم، خبر شهادت او را به اطلاع ایشان رساندم امام با چشمانی اشک‌آلود فرمودند:« ما فرماندهان غرب را زنده می‌خواهیم».
خیلی زود یاران امام (ره) یکی پس از دیگری از این دیار خاکی رخت بربستند و اسطوره‌ای شدند که امروز فاصله ما با آن‌ها به درازای فراموشی یک عهد ازلی با امام و شهداست.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

شهید ناصر کاظمی :
فرزند درویش
محل تولد تهران
سال تولد 12/3/1335
محل شهادت پیرانشهر
سال شهادت 6 /6/1361
محل دفن تهران گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) قطعه 24 ردیف 76 شماره 27
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعثی‌ها بالای سرم آمدند. یکی از آنها می‌خواست تیر خلاصی ‌به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته‌ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد و همین ‌باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند. سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده ‌و چند ‌ترکش ریز و درشت نیز سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.
کد خبر: ۳۱۹۷۵۱
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۶

سردار شهيد «عباس شعف»، فرمانده گردان ميثم از لشكر حضرت رسول (ص) ‌در آخرين مرحله و در آستانه پيشروي به سوي آزادسازي نهايي ‌خرمشهر، شربت گواراي شهادت را نوشيد.

به سال 1338 عباس‌ در تهران متولد شد‌ و‌ پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدایی و پشت سر گذاشتن دو سال از نظام قدیم متوسطه تحصیلی به دلیل فوت پدرش، درس و مشق خود را رها کرد و در یک کارخانه چای مشغول به کار شد تا کمک خرج خانواده باشد.

او پس از تغییر نظام آموزشی قدیم به جدید، دوباره ادامه تحصیل داد. پایان تحصیلات متوسطه عباس، همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) بود‌. عباس به دلیل گرایش‌های مذهبی، همواره تلاش می‌کرد تا یکی از مبلغین نهضت اسلامی مردم ایران باشد.




وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جرگه پاسداران انقلاب پیوست و در دوره آموزش 12 سپاه، آموزش نظامی را گذراند و سپس برای ادامه خدمت به فرودگاه مهرآباد تهران معرفی شد.

همزمان با یورش ارتش بعثی به خاک میهن اسلامی ایران، عباس با پافشاری فراوان، خود را به مناطق عملیاتی رساند و در محور قصر شیرین سر پل ذهاب به همراه هم‌رزمانش همچون محسن وزوایی، علیرضا موحد دانش، اصغر رنجبران و ... عملیات‌‌ موفقی بر ‌ارتفاعات بازی دراز انجام دادند، که در یکی از همین عملیات‌ها، شعف به شدت مجروح شد و دوستانش به خیال اینکه او شهید شده، وی را همراه پیکرهای شهدا به معراج شهدا بردند. او پیش از آغاز عملیات الی بیت المقدس به تیپ 27 محمد رسول الله(ص) منتقل شد. نخست به عنوان جانشین گردان میثم و سپس به سمت فرمانده این گردان در عملیات شرکت کرد. در مرحله نخست این عملیات نیز به شدت مجروح شد، به گونه‌ای که در پشت بی سیم، خبر شهادت او را ‌به حاج احمد متوسلیان اعلام کردند. اما این بار هم عباس شهید نشده بود و گویا تقدیر وی چنین نگاشته شده بود که در آستانه ورود به خرمشهر، شهد شیرین شهادت را نوش جان کند.



چه اینکه عباس پس از بهبودی نسبی و فرار از بیمارستان دوباره به خط مقدم بازگشت و در مرحله سوم عملیات الی بیت المقدس، به تاریخ 27 /2/ 61 تنها یک هفته پس از شهادت دوست صمیمی اش محسن وزوایی‌ و در حالی که مزدوران بعثی درون خرمشهر در محاصره کامل بودند و شهر در آستانه آزاد‌سازی بود، وی نیز به جمع یاران شهیدش پیوست.



خاطره مجروحیت شعف در ارتفاعات بازی دراز از زبان خودش:

شب دوم اردیبهشت 1360 بود. به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دسته‌ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظه‌ای رگبار گلوله‌ها و آتش خمپاره‌ها قطع نمی‌شد و ما مقاومت می‌کردیم؛ نا غافل ضربه‌ای محکم به سینه‌ام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. من خودم را میان زمین آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشم‌هایم جایی را نمی‌دید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را می‌شنیدم که می‌گفتند:



- بچه‌ها! برادر شعف شهید شده.
- بعثی‌ها دارن میان.
- عقب‌نشینی کنید.
- مجروحا را به عقب ببرین.

دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثی‌ها بالای سرم آمدند. یکی از آنها می‌خواست تیر خلاصی ‌به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.

در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثی‌ها هستند. نزدیک که شد، دیدم تو ( محسن وزوایی) هستی! فکر کرده بودی من شهید شدم و آمده بودی تا جسدم را به عقب ببری. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست تو سپرده بود. اول کلی گریه کردی و بعد یک سجده طولانی انجام دادی. جنازه مرا روی دوش خودت انداختی و از میان خطوط پدافندی بعثی‌ها عقب بردی و به دست نیروهای معراج شهدا سپردی. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج شهدا علایم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر تو را ندیدم تا این که آن روز آمدی بیمارستان و ... .

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمدجان محسن کربلایی شد

ابرمردی که با شش تن، قله‌های بازی دراز را پس گرفت



خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر می‌دانی که نیت‌های ما خالص و فقط برای توست، یاری‌مان کن.
کد خبر: ۳۱۶۴۴۱

تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۳

امروز دهم اردیبهشت، سالروز شهادت محسن وزوایی در آغاز مرحله نخست عملیات آزادسازی خرمشهر است. متن زیر، گوشه‌ای از دلاوری‌های آموزندهٔ این شهید عزیز است که در عملیات فتح‌المبین و الی بیت‌المقدس اتفاق افتاده است.


نماز عشق

اطراف ما را تاریکی مطلقی فراگرفته. به هر سمت چشم می‌اندازم، جز سیاهه‌ای از تپه‌ها و شیارهای کوچک و بزرگ، چیز دیگری به نظرم نمی‌آید. چهرهٔ برادر وزوایی کمی آشفته به نظر می‌رسد. به او نزدیک می‌شوم و می‌گویم: «آقا محسن، مشکلی پیش آمده؟ کمکی از من بر‌می‌آید؟» پاسخی به من نمی‌دهد؛ اما گوشی بی‌سیم را به دهانش نزدیک می‌کند.

می‌خواهد چیزی بگوید:
ـ احمد احمد، وزوایی.

دوباره تکرار می‌کند:
ـ احمد احمد، وزوایی

حاج احمد (متوسلیان) پاسخ او را می‌دهد:

ـ محسن محسن، احمد هستم. وضعیت، وضعیت شما چطور است؟
ـ احمد جان خوب گوش کن! ما دیگر نمی‌توانیم راه برویم، مفهوم است.
ـ محسن محسن، احمد هستم، پیام شما به هیچ وجه مفهوم نشد!
ـ احمد جان، چطور مفهوم نشد؟ ما گم شدیم، مفهوم است؟!



شهید وزوایی جزو دانشجویان تسخیرکننده لانه جاسوسی بود


دیگر همه نفرات ستون گردان فهمیده‌اند که ما گم شده‌ایم. برادر وزوایی ستون نیرو‌ها را‌‌ همان جا روی زمین می‌نشاند و خود کمی آن سو‌تر تکبیره الاحرام می‌گوید و به نماز می‌ایستد؛ نمازی از سر اخلاص و دلتنگی. پس از ادای سلام نماز، دست نیاز به درگاه خدا دراز می‌کند و او را به یاری می‌خواهد.

صدای نفس‌ها، اما نه، صدای ناله‌های او را می‌شنوم که می‌گوید: «خدایا الآن تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا اگر می‌دانی که نیتهای ما خالص و فقط برای توست، یاری‌مان کن. راه را نشانمان بده. خدایا تو برای موسی (ع) دریا را شکافتی و راهش دادی. تو برای محمد (ص) غاری را قرار دادی و به امر تو عنکبوت بر درگاه آن تار تنید. خدایا ما کوچک‌تر از آنیم که درخواست کنیم برای ما کاری انجام بدهی. پس خداوندا تو را به حق امام زمان (عج)، تو را به حق نایبش خمینی، ترا به حق حسین (ع) که ما به خونخواهی او قیام کرده‌ایم، قسم‌‌ات می‌دهم ما بندگان حقیر و ضعیف را از این درماندگی نجات ببخش‌».

تقریباً نزدیک‌ترین فرد به برادر وزوایی من بودم. در آن لحظات نفسگیر، صدای ناله‌های او دلم را کباب کرده بود.‌‌ همان جا نشستم و هم آوا با او، من هم ناله سر دادم.

پس از مدتی، برادر وزوایی سروقت نیروهای گردان آمد و گفت: «برادر‌ها، حضرت پیامبر دعای معروفی دارند که نقل است در هنگام آرایش سربازان اسلام برای حرکت به سوی» بدر «آن را خوانده‌اند. من هم به گوشه‌ای رفتم، دو رکعت نماز خواندم و در قنوت، آن دعا را خواندم و گفتم خدایا، اگر این سربازانت را امروز پیروز نکنی، چه کسی خواهد ماند تا از دین تو پاسداری کند؟!

بعد، ایشان به طرف انتهای ستون گردان رفت و گفت: ستون را عقب، جلو کنید! به این ترتیب، نیروهایی که تا آن زمان در حکم سر ستون بودند، در انتهای ستون واقع شدند و گروهان سوم گردان ارتش، تبدیل به سر ستون شد. بعد، برادر محسن، راهی را مشخص کرد و گفت: «از این طرف حرکت می‌کنیم».
 

Similar threads

بالا