دانشگاه سيستان و بلوچستان

constantin

عضو جدید
goshaieshe talare daneshgahe zahedan ra be jame daneshjoi keshvar tasliat arz mikonam. !!!!!!!!!!!!!!!!!!:)
 

hamoon1360

عضو جدید
بچه های مهندسی نیکبخت بیاین تو ببینیم این روزا اونجا چه خبره.نا سلامتی ما 5 سال عمرمونو اونجا با عجم و حسینی نژاد و فیروز و.... سر و کله زدیم...یه تحرکی از خودتون نشون بدین ذیگه........;)
 

nasem

عضو جدید
بچه های مهندسی نیکبخت بیاین تو ببینیم این روزا اونجا چه خبره.نا سلامتی ما 5 سال عمرمونو اونجا با عجم و حسینی نژاد و فیروز و.... سر و کله زدیم...یه تحرکی از خودتون نشون بدین ذیگه........;)
سلام منم دانشگاه زاهدانمIT87هستم :gol::gol::gol:
 

nasem

عضو جدید
pishapish sale no ra be hame mohandesane daneshgahe zahedan tabrek megoyam omedvaram tatilat khosh begzare man bad az tatilat badbakhtam ye alame proje daram bedrod
 

a_rudi

کاربر فعال مهندسی شیمی ,
کاربر ممتاز
يادش به خير

يادش به خير

ميبينم که واسه دانشگاه ما هم تاپيکي درست شده، زمان اينترنت نبود، کامپيوترها نفتي بودن، مرکز کامپيوتر دانشگاه پر بود از 386 و 486 اي روزگار

دوستان هم کسي فعاليت نمي‌کنه؟
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به دانشگاه خوبم.به زاهدان گرم و مردم خونگرمش.سلام من از شمال به زاهدانی که برای اومدن به اونجا لحظه شماری می کنم.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها با دعوت از دوستاتون و فعالیت بیشتر اینجا رو راه بندازید.:gol:
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم تقدیم به بچه های خوابگاه دبیرستان.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز اول ثبت نام یادمه.حرکت کرده بودیم به سمت دانشگاه.من و بابام بودیم.بغض گلومو گرفته بود.حس بچه کلاس اولی ها رو داشتم.دلم می خواست بزنم تو مغز خودم که چرا شبانه مشهد و بالاتر نزده بودم که گیر چنین جایی افتادم.اما وارد دانشگاه که شدم یه لحظه شوکه شدم.خیلی سبز بود.با این حال زود غریبیم اومد تو ذهنم.و دوباره دپرس شدم.بابام عجله داشت که برگرده و دلش می خواست سریع کار ثبت ناممو انجام بده.رفتم تو اتاق ثبت نام مخصوص رشته ام.بابام به جای من فرمها رو گرفت پر کرد.منم رفتم یه گوشه ای وایسادم و غرق هیاهوی دانشجوها شدم.همونجا بود که دو تا از همشهریهامو که هم گرایشی و هم ورودی من بودند رو شناسایی کردم.بابام کلی خوشحال شده بود که از بچه های مازندران هم هستند تو کلاسم.غروبش هم من وبابام رفتیم چهارراه رسولی پتو خریدیم.فردا هم بازار فتیم و کلی جهیزیه خوابگاه خریدیم.بعد بابام منو تا دم خوابگاه رسوند.بغض گلوموگرفت.خودمو کنترل کردم تا اشک نریزم.بابامو بوسیدمو و تا دوماه بعد ندیدمش.
 

a_rudi

کاربر فعال مهندسی شیمی ,
کاربر ممتاز
خوب دوست من کي رفتي اونجا، هنوز هستي يا نه؟
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

Similar threads

بالا