نــــــــــــه
هوا سرد نیست...
سرمای کلامت، دیوانه ام میکند
بی رحم !
شوق نگاهم را ندیدی؟...
تمام من به شوق دیدنت، پر میکشید
ولی …
همان نگاه بی تفاوتتــــــــ
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــــــــــود
یک استکان چای...
قلمی در دست
و بعدازظهر یک روز بهاری
رشته های نور
تابیده از خورشید
زیر درخت انگور
غرق دراعماق افکارم
... راست وخیال ...
دستم به نوشتن نمی رود!
اصلانیازی به نوشتن نیست...
آنچه بر دل می گذرد
لحظاتی بعد
از چشمانم سرازیرمی شود
به گمانم
برگهای خیسی است
از جنس حرف های نگفته...
دلم می خواهد:
سربازی باشم عاشق
نه سرداری بی عشق
دلم می خواهد:
پیاده ای باشم با اراده
نه سواری بی زوار
دلم می خواهد:
آدمی باشم ارزشمند
نه موفقی آزمند
دلم می خواهد:...
سیاهه ای باشم با غلط
نه سفیده ای پر کلک
دلم می خواهد:
مرهمی باشم بر زخم
نه زیوری در بزم
دلم می خواهد:
برهانم در بندی را...
روزم چون روز دیگران می گذرد. اما شب که در می رسد یادها پریشانم می کنند، با چه اضطرابی روز را به سر می برم اما شبانگاه من و غم یکجا می شویم. همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است. چنان چون پیوست انگشتان با دست.
محمود دولت آبادی | سلوک
سورمه گفت : : به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت !
تنها در جسم نمی توان پیداش کرد ،
بلکه در جسم و روح و هوا ، در آینه ، در خواب ، در نفس کشیدن ها ...
انگار به ریه می رود و آدم مدام احساس می کند که دارد بزرگ می شود!
سمفونی مردگان | عباس معروفی
مخاطب شعرهای من
قافیه ها را برای تو ردیف کردم
دیگر نه وزنی
نه آهنگی
تو میمانی و تمام احساس من
که خرج می شود
برای ناز نگاهت
و شعر من رمان عاشقانه ای می شود
تا تو قهرمان قصه ام شوی
مخاطب شعرهای من
قافیه ها را برای تو ردیف کردم
دیگر نه وزنی
نه آهنگی
تو میمانی و تمام احساس من
که خرج می شود
برای ناز نگاهت
و شعر من رمان عاشقانه ای می شود
تا تو قهرمان قصه ام شوی
مخاطب شعرهای من
قافیه ها را برای تو ردیف کردم
دیگر نه وزنی
نه آهنگی
تو میمانی و تمام احساس من
که خرج می شود
برای ناز نگاهت
و شعر من رمان عاشقانه ای می شود
تا تو قهرمان قصه ام شوی
آخرین بار ڪه من از تهِ دل خندیدم
علتش پـول نبود
انعڪاسِ جُوڪ هر روز نبود
علتش، چهرهیِ ژولیدهیِ یڪ دلقڪ,
یا زمین خوردن یڪ ڪور نبود …...
من بهِ « من » خندیدم !
ڪه چو یڪ دلقڪ ِگیج
نقش یڪ خنده به صورت دارم و دلم میـــگرید …!
مخاطب شعرهای من
قافیه ها را برای تو ردیف کردم
دیگر نه وزنی
نه آهنگی
تو میمانی و تمام احساس من
که خرج می شود
برای ناز نگاهت
و شعر من رمان عاشقانه ای می شود
تا تو قهرمان قصه ام شوی
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را...
وقتی هستی شهر چقدر کوچک است
به اندازه ی دو صندلی کنار هم ...
حضورت غلت میزند روی دلتنگی هایم
از این روست که هنوز زنده ام !
مرا با لحظه هایت ببر
با چیزی شبیه صاعقه ی خیرگی ...
میان ما
راه درازی نیست ...
لرزش یک برگ
شرح دردی که بلبل نتوان گفت به گل
من گویم
با توطرح شوقی که مجنون ز رخ یار نجست
من جویم
با توآن جان که حریف در پای تو از دست نشست
من شویم
با توآن مرادی که سکندر به عالم نگرفت
من بگیرم با تو