دیشب با خدا دعوایم شد. با هم قهر کردیم ...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم. مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد"
در آن هنگام ،که می گردد نفس در سینه ها خاموش، نمی خواهم کسی از مردن من با خبر گردد،
نمی خواهم پدر برهم نهد چشمان بازم را، نمی خواهم که مادر سختی جان کندنم بیند،
ولی ای دوست
اگر روزی رفیقی مهربان آمد، زتو پرسید فلانی کو...؟؟ بگو در سنگر ناکامی و حسرت
بسی جان داد ولی تا لحظه آخر چنین...
بنام او.....بیاد تو......
یکی بود و یکی نابود....
غمخوارِ من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به "جمع" مردم تنها خوش آمدی
تــلخ نویــس هــای مــــــن چیـــزی نیــست کــه خوشـــتون بیــاد ...
دردِ ...
حـس مـی کنیـــــــد ؟؟؟