زنگ شیرین اقتصاد

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
زنگ شيرين اقتصاد
آکوئیناس و ماجرای آرای ارسطو و آبای کلیسا

علی موقر
توماس آکوئیناس از همان ابتدا یعنی قبل از آنکه به دنیا بیاید با اقتصاد مانوس بود؛ چرا که پدرش لندولف شوالیه از لحاظ اقتصادی حرف‌های زیادی برای گفتن داشت.



توماس کوچک‌ترین پسر آکوئینی‌ها در قصر خانوادگی رکاسکا، جایی دقیقا میان رم و ناپل در سال 1225 یا شاید هم اواخر 1224 در رختخوابی از پر قو متولد شد. والدین چنین خانواده‌هایی برای آینده فرزندان خود برنامه‌ریزی‌های دقیقی می‌کنند. از این رو پدرش او را در پنج سالگی به عنوان بچه‌ پیشکشی به صومعه‌ بزرگ مونته کاسینو سپرد تا در آینده برای خودش اسقف اعظم شود. اما اگر از من بپرسید می‌گویم وی دم پیری اعصاب بچه‌داری نداشته است.
از آنجا که همیشه یک جای کار می‌لنگد و آدم‌هایی پیدا می‌شوند که برنامه‌ریزی دقیق آدم را مختل کنند، پاپ و امپراتور فردریک دوم هوس کردند با یکدیگر دچار خصومت بشوند. خاندان آکوئینی طرفدار امپراتور بودند بنابراین پدرش توماس را از دم و دستگاه پاپ جمع کرد و به کتابخانه‌ای که فردریک تاسیس کرده بود فرستاد تا علوم هفتگانه بیاموزد. با این حساب همچنان برنامه‌ریزی دقیق پدرش مبنی بر اینکه توماس خیلی توی دست و پایش نباشد ادامه یافت. در این دانشگاه توماس تمام علوم هفتگانه را که سه‌گانه‌اش دستور زبان، خطابه و جدل و چهارگانه‌ دیگرش حساب، هندسه، موسیقی و نجوم بود فرا گرفت و به این ترتیب سنگ بنای فکری‌اش نهاده شد. خود بنای فکر او هم ترکیبی بود از الهیات سنتی و فلسفه‌ یونان باستان که البته هیچ‌وقت درست و حسابی با هم جفت و جور نمی‌شدند؛ اما توماس در تمام عمر خود تلاش کرد تا ترکیبی از این دو را ارائه دهد و از این بابت در تاریخ اندیشه معروف شد و برای خودش اندیشمندی به حساب آمد و این همه به دلیل آن است که در همان عنفوان کودکی برنامه‌ریزی آموزشی او حالی به حالی شده بود. این روند حالی به حالی به این ترتیب ادامه یافت که او در نوزده سالگی جذب فرقه‌های پارسایانه شد. توماس که در خانواده‌ای مرفه متولد شده بود شیفته‌ زندگی رسولی سائلان به خصوص فرقه‌ فرانسیسی‌ها و دومینیکی‌ها شد. سائلان نام مشترک تمام فرقه‌های سائل است که برگرفته از کلمه‌ لاتین mendicare دقیقا به معنای گدا است. که ما در اینجا برای حفظ آبروی خاندان آکوئینی به آنها سائلان می‌گوییم؛ چرا که خانواده‌ او هم ترجیح می‌دادند اگر قرار است پسرشان راهب شود لااقل رییس دیر ثروتمند مونته کاسیو شود. علاوه بر زندگی دینی و معنوی، توماس در ناپل با فلسفه‌ طبیعی ارسطو آشنا شد و این در حالی بود که این مطالب در پاریس حوزه‌ ممنوعه محسوب می‌شد. با این حال اندیشه‌های ارسطو هم مثل هر چیز دیگری که ممنوع می‌شود در میان مردم باب شد. تصور علمای سنتی بر این بود که فیلسوف ملحدی مانند ارسطو فوق العاده خطرناک و مضر است. حال آنکه توماس معتقد بود ارسطو دستش از دنیا کوتاه شده و ایشان نباید از این بابت زیاد به دل خود بد راه بدهند. این شد که توماس سعی کرد تا تفسیر تازه‌ای از ارسطو ارائه بدهد که دل همه را به دست بیاورد و تلاش کرد تا آموزه‌های آبای کلیسا را با آرای ارسطو تلفیق کند. همه‌ این کوشش‌ها اوضاع را بهتر که نکرد هیچ، بدتر هم کرد؛ چرا که در سال 1270 نظریات توماس از سوی اسقف پاریس تکفیر شد. با این حال بعد از مرگش از سوی پاپ در شهر آوینیون به مقام قدیس نائل شد. این توماس آکوئیناس از همان اول هم تکلیفش معلوم نبود.
توماس اندیشه‌ اقتصادی منسجمی هم مطرح نکرد. البته در کتاب‌های مفصلش به سوال‌های اقتصادی دم دستی زیادی جواب داده است. از جمله اینکه آیا فروش یک شی به قیمتی بیش از ارزش آن مشروع است؟ که با ترکیبی از فلسفه و سنت نهایتا به این نتیجه می‌رسد که این کار، کار خوبی نیست اما اگر انجام دادید هم خیلی کار بدی نکرده‌اید و ناز شست‌تان! یا این سوال که آیا فروشنده باید معایب جنس فروخته شده را اظهار کند؟ که بعد از بحث‌های طولانی به شما می‌فهماند حالا خیلی عاقلانه هم نیست که کسی معایب کالایی که می‌خواهد بفروشد را در کوچه و خیابان جار بزند. نهایتا توماس یک روز صبح که از خواب بیدار شد به دوستش رجینالد پیپرنویی گفت که دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. خب حق هم داشت و اضافه کرد چرا که «آنچه نوشته‌ام در نظرم به پر کاهی می‌ماند.» این را هم بیراه نمی‌گفت. به این ترتیب این مرد پنجاه ساله که بیش از چهل اثر حجیم نوشته بود بعد از آن روز دیگر حتی یک خط هم ننوشت و چهار ماه بعد در صومعه‌ سیسترسی فوسانوا درگذشت. او کلا آدم عجیب و غریبی بود.
می‌گویند به رغم جامعیتش، سه چیز را درک نکرد: هنر، کودکان و زنان را. چرا که به علت شکل زندگی رهبانی‌اش با مردان سر و کار داشته است، اما مدافعانش خاطر نشان می‌کنند که وی کم و بیش و بر حسب اتفاق با زنان هم سر و کار داشت که این فقره خیلی به مبحث ما مربوط نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
جیب توماس مان وخزانه ملکه

جیب توماس مان وخزانه ملکه

زنگ شيرين اقتصاد
جیب توماس مان وخزانه ملکه

علی موقر
تا قرن شانزدهم اوضاع اروپا وکشورهای اروپایی طوری بود که همچنان ارزش‌های سنتی بر تصمیمات فردی و اجتماعی تاثیر داشت.



بعضی‌ از افرادي که به تدریج از اندیشه‌های سنتی فاصله گرفته بودند، معتقد بودند که این طور خوب نیست اما آنهايي که سنتی بودند معتقد بودند که همین‌طوری خیلی هم خوب است. دعواهای این دو دسته در مورد اینکه حق با کدام است و کدامشان حقیقت است در همه زمینه‌های دینی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ادامه داشت. بعضی‌ها مثل توماس آکوئیناس در این عرصه طوری بازی می‌کردند که نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ اما این وسط بعضی‌ها مثل مارتین لوتر هم پیدا شدند که کلا بازی را به‌هم زدند.
این مارتین لوتر کشیشی بود که معتقد بود: اندیشه‌های سنتی نباید در همه امور دخالت کند. بنابراین جنبشی به راه انداخت که بعد از مدتی در همه امور دخالت کرد و اوضاع شلوغی به وجود آورد که تا به امروز هم ادامه دارد. لوتر از همه ثروتمندان خواست تا در برابر سلطه کلیسا مقاومت کنند و پول‌هایشان را بیشتر برای خودشان خرج کنند. ثروتمندان هم که انگار تا به آن موقع به این موضوع فکر نکرده بودند متقابلا از این نظر خوششان
آمد.
این شد که به تدریج ارزش‌های جدیدی در زندگی مردم به وجود آمد. مثلا اینکه پول روی پول گذاشتن و ثروتمند شدن نه تنها چیز بدی نیست؛ بلکه خیلی هم خوب است. قبل از این جنبش، کسانی که ثروتی داشتند از این بابت خیلی به دل خود بد راه می‌دادند و احساس سرافکندگی می‌کردند؛ اما حرف‌های لوتر باعث شد تا از پولدار بودنشان خوششان بیاید. علی ایحال کار از این هم بالاتر گرفت و حتی بعضی‌ها که پولدارتر بودند معتقد شدند اصلا هرچقدر که یک آدمی بیشتر پول داشته باشد به این معنی خواهد بود که خداوند او را بیشتر دوست داشته است.
آدم‌های آن موقع انگار تا شور هر چیزی را در نمی‌آوردند ول کن ماجرا نبودند. باری، یکی از نتایج این‌جور فکرها که رواج پیدا کرده بود به وجود آمدن یک نظام فکری اقتصادی بود که امروزه مرکانتیلیسم نامیده می‌شود. مرکانتیلیسم مانند اسمش چیز خیلی پیچیده‌ای بود که از عناصر متعدد و مختلفی تشکیل شده بود اما نهایتا منظورش کسب منافع تجاری و رفاه اقتصادی بود. اندیشمندان مرکانتیلیست نخستین گروهی بودند که افزایش ثروت را پسندیده می‌دانستند و تحلیل‌های زیادی در این باره ارائه می‌دادند. اندیشمندان آن موقع، برای اینکه همچو چیزهای پیش پا افتاده‌ای را به مردم بفهمانند نیاز به تحلیل‌ها و استدلالات زیادی داشتند.
توماس تامس مان یکی از همین اندیشمندان بود که در سال 1571 در یک خانواده ثروتمند به دنیا آمده بود و مثل تمام این‌طور بچه‌ها تا دوران جوانی‌اش را به لودگی و بی‌عاری گذرانده بود و هر از چند گاهی هم به چیزهایی مثل فلسفه و هنر و این قسم چیزهای شیک علاقه نشان داده بود. پدر بزرگ وی در ضرابخانه سلطنتی کار می‌کرد و پدرش هم مدیر معدن سلطنتی بود. توماس جوان در یک ازدواج خیلی موفق، یکی از نخستین مدیران کمپانی هند شرقی را به عنوان پدر زن خود انتخاب کرد.
بعد از این ازدواج او به کمپانی هند شرقی وارد شد و به سمتی در آن شرکت منسوب گشت که امروزه به آن متصدی روابط عمومی می‌گویند که سمت متداولی برای اقوام و خویشان مدیران است و بعدها هم به مقام معاونت کمپانی ارتقا یافت که مقام متداولی جهت ارتقاي اقوام و خویشان مدیران است. این کمپانی که دفتر مرکزی‌اش در لندن مستقر بود، برنامه‌اش این بود که مستعمرات بریتانیا را زیاد کند. آخر در آن موقع‌ همه کشورها در حال زیاد کردن مستعمراتشان بودند.
مستعمره هم یک جایی بود که می‌رفتند پیدایش می‌کردند و مال خودشان می‌شد. اما به علت اینکه همه جاهای دنیا پیدا شده بود بازار پیدا کردن مستعمره کساد شده بود. بنابراین توماس به خاندان سلطنتی فهماند که خیلی لازم نیست همه چیز سرزمین‌های ناشناخته را از بیخ بکنیم و به مملکت خودمان بیاوریم تا کسب ثروت کنیم. درعوض می‌توانیم با آنها تجارت کنیم. این شد که کمپانی هند شرقی انحصار تجارت در بنگال و سواحل هند را به دست
آورد.
کتاب توماس مان به نام «تامین خزانه انگلستان از طریق تجارت خارجی» یکی از موشکافانه‌ترین آثار اقتصادی در این خصوص به حساب می‌آید. او در این کتاب شرح می‌دهد که تنها راه ثروتمند شدن بریتانیا تجارت کردن است. تدبیر او برای افزایش ثروت و خزانه، رعایت این قاعده کلی بود که ارزش آنچه سالانه به خارجیان می‌فروشیم بیش از مقداری باشد که از کالاهای آنها مصرف می‌کنیم.
امروزه به این اصل ساده در علم اقتصاد «حساب موازنه پرداخت‌ها» می‌گویند که البته بعد از گذشت چند قرن هنوز هستند دولتمردانی که در اجرای همین یک اصل ساده، به مشکل بر می‌خورند و اوضاع اقتصادی مملکت‌هایشان وخیم می‌شود. مان علاوه بر این استدلال می‌کرد که باید توجه مصرفی کشور به کالاهای ضروری باشد و واردات این کالاها رفاه انگلستان را بهبود خواهد بخشید. از سوی دیگر، واردات کالاهای لوکس و تجملی برای کشور مضر است و واردات آنها باید محدود شود. سپس این بحث را پیش کشید که کمپانی هند شرقی تنها اقلام ضروری برای مصرف را وارد می‌کند.
بعدترها که ‌مان متوجه شد از فلفل و جوز هندی پول چندانی به دست نمی‌آید توجه کمپانی را به کالاهای دیگر هم جلب کرد و البته متقابلا این عقیده را در نوشته‌هایش مطرح کرد که همه کالاهای لوکس هم زیان آور نیستند و برخی از کالاهای وارداتی می‌تواند توسط شرکت‌های انگلیسی اصلاح شود و مجددا صادر شود. او سپس عنوان کرد کالاهایی که توسط کمپانی هند شرقی وارد شده‌اند عموما کالاهایی بوده‌اند که مورد نیاز صادر‌کنندگان انگلیسی بوده‌اند.
در سال 1613 در اثر شکستن یکی از کشتی‌های شرکت، معلوم شد که کشتی مزبور حامل مقدار زیادی شمش طلا بوده است که به خارج حمل می‌شد. این حادثه موجب بحث‌های زیادی در کشور انگلیس گردید.
در این میان توماس مان به جای اینکه دست و پای خودش را گم کند، چند نفس عمیق کشید و در همین زمینه کتاب «گفتاری درباره تجارت از انگلستان به هند شرقی» را تالیف نمود. او استدلال کرد که اگرچه کمپانی هند شرقی طلا و نقره بیشتری در هندوستان خرج می‌کند، اما اجناسی که بازمی‌آورد، در جای دیگر با کسب سود، قابل فروش خواهد بود و باعث انباشته شدن خزانه بریتانیا خواهد شد. بنابراین خارج کردن طلا از کشور اگر اصول خودش را داشته باشد اشکالی ندارد و این بحث را مطرح کرد که کمپانی هند شرقی در خارج کردن طلا برای خودش اصولی دارد.
به این ترتیب اندیشه‌های سوداگری (همان مرکانتیلیسم خودمان) شامل تعرفه‌های حمایتی در برابر واردات، یارانه‌های گزینشی برای صادرات، انحصارات تجارت و کشتیرانی و رواج عقایدی از این دست باعث شد که جیب توماس مان و خزانه ملکه مدام انباشته‌تر شود.
هرچند طی قرن‌های 18 و 19 اندیشه‌های مرکانتیلیسم از سوی اقتصاددانان با انتقادهای شدیدی مواجه شد، اما این انتقادها خیلی بی‌جا بود و آن اندیشمندان منتقد فقط خودشان را سبک کردند، چون توماس مان خیلی قبل‌تر از آن در سال 1641 غرق در ثروت و خوشبختی، فوت نموده بود.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
خرچنگ قورباغه‌های تابلوی اقتصادی

خرچنگ قورباغه‌های تابلوی اقتصادی

زنگ شیرین اقتصاد
خرچنگ قورباغه‌های تابلوی اقتصادی


علی موقر
فرانسوا کنه (Francois Quesnay) یکی از ممتازترین شخصیت‌های تاریخ اندیشه اقتصادی است. از اسمش معلوم است که در یک روستای کوچک و زیبا نزدیک ورسای فرانسه متولد شده است. از فامیلی‌اش اما چیز خاصی معلوم نیست. حرف بدی هم نیست و ربطی به آن حشره مزاحم ندارد. برای تلفظ فامیلی‌اش به صورتی نزدیک به لهجه فرانسوی ابتدا باید لب‌ها را غنچه کرد انگار که می‌خواهید بگویید «او» بعدش اما باید در همان حالت بگویید «ایی»!


فرانسوا آدم خیلی معمولی‌ای بود و در پنجم یا ششم ژوئن 1694در یک خانواده کشاورز معمولی به دنیا آمد. مثل همه بچه‌های روستا ظاهری کاملا معمولی داشت و تا سن یازده سالگی خواندن و نوشتن بلد نبود. در سیزده سالگی هم پدرش را از دست داد. اما با این حال در هفده سالگی دوست داشت جراح شود! و جراحی را به صورت تجربی با قورباغه‌های رودخانه روستایشان شروع کرد و فعالیت خود را با پشتکار ادامه داد تا اینکه در جراحی برای خودش شهرتی به دست آورد. او آنقدر برای خودش شهرت به دست آورد که افراد اصیلی از طبقه اعیان فرانسه برای جراحی به نزد او می‌رفتند. تا اینکه توانست با حمایت مادام دوپومپادور، محبوبه لویی پانزدهم در کاخ سلطنتی ورسای اقامت کند و پزشک مخصوص مادام شود. در مورد نحوه راهیابی او به کاخ هم حرف و حدیث‌های زیادی است که ما در اینجا به آنها نمی‌پردازیم چون بحثمان مهم‌تر و جدی‌تر از این حرف‌ها است.
کنه علاوه بر مادام دوپومپادور، با چند تن از روشنفکران پیشروی عصر روشنگری نیز روابط نزدیکی برقرار کرد و آرام آرام به مسائل اقتصادی علاقه‌مند شد. اگر به صورت مستمر در زنگ شیرین اقتصاد حضور داشته‌اید دستگیرتان شده است که پزشکان آن زمان غالبا به مسائل اقتصادی علاقه‌مند می‌شده‌اند و نهایتا هم جزو اندیشمندان اقتصادی به حساب می‌آمدند. اینکه در آن زمان چرا همچون اتفاقی می‌افتاده است جای تحقیق و پژوهش عمیق‌تر دارد. به هرحال فرانسوا کنه هم یکی از همان‌ها بود که حتی به کنفسیوس اروپا نیز ملقب شده است. حال آنکه کنفسیوس نه جراح بود و نه اقتصاددان. حتی قیافه‌اش هم ذره‌ای به کنه شباهت نداشته است.
باری، فرانسوا کنه از آن اقتصاددان‌هایی است که دانشجویان و حتی استادان اقتصاد کتاب‌های او را کمتر خوانده‌اند. استدلال‌های او آنقدر سخت و محاسبات او آنقدر پیچیده و اصطلاحات او آنقدر فلسفی است که کسی زحمت چنین کار بیهوده‌ای را به خود نمی‌دهد. آنچه اغلب دانشجویان اقتصاد از او می‌دانند، نمودار خرچنگ قورباغه و پیچیده او به نام «تابلوی اقتصادی» است که یک نوع جدول بود که جریان کالاها و درآمدها را در اقتصاد نمایش می‌داد. این جدول اگر چه شبیه مدل ابتدایی ریچارد کانتیون بود اما جزئیات بیشتری را نشان می‌داد و کنه به وسیله آن ادعا کرده بود که تنها کشاورزی است که تولید خالص مثبت ایجاد می‌کند و صنعت فعالیتی بی‌فایده است.
البته چند سالی بعد از همین نظریات کنه انقلاب صنعتی شروع شد! اما به هرحال این مساله دلیل نمی‌شد که اندیشمندان اقتصادی براساس نظریات او مکتب اقتصادی جدیدی به عنوان مکتب طبیعیون یا فیزیوکراسی به وجود نیاورند. فیزیوکراسی که به مدت یک دهه در افکار عمومی طرفدار داشت از دو بخش فیزیو و کراسی تشکیل شده است. فیزیو یعنی عوامل طبیعی و کراسی هم یعنی حکومت و هر دوتایش با هم یعنی حکومت عوامل طبیعی و خود این هم یعنی اینکه زمین و منابع طبیعی اساس ثروت یک کشور را تشکیل می‌دهند و برای اینکه اقتصاد پیشرفت کند باید به منابع طبیعی توجه کرد.
اگر راستش را بخواهید فرانسوا كنه چندان علاقه‌ای به اقتصاد نداشت بلكه به قول خودش آن را وسيله‌اي براي بهتر شدن اوضاع فرانسه می‌دانست تا به این وسیله بتواند با انگلستان كه در آن زمان انقلاب کشاورزی را پشت سر گذاشته بود رقابت کند. واژه بهره‌وری برای نخستین بار به‌وسیله فرانسوا به کار برده شد. او اقتدار دولت را منوط به افزایش بهره‌وری در بخش کشاورزی می‌دانست و معتقد بود که نظام مالیاتی فرانسه زارعان را بیچاره کرده است و باید اصلاح شود. بزرگترین مانع را هم محدودیت‌های مرکانتیلیستی می‌دانست که باعث شده بود تا امتیازات ویژه‌ای به صنعتگران اختصاص پیدا کند و این وسط کشاورزان ضرر کنند. و نهایتا توانست نظریات خودش را به کرسی بنشاند. گو اینکه بعدها در انقلاب صنعتی عده‌ای دیگر عقاید فیزیوکراسی را بزرگترین مانع خود می‌دانستند و آنها هم به نوبه خود توانستند نظریات کنه را از کرسی پایین بیاورند و نظریات خودشان را به کرسی بنشانند.
کنه نخستین فعالیت‌های اندیشمندانه اقتصادی خود را در شصت سالگی آغاز کرده بود و برای دائره‌المعارف دیدرو مقالاتی می‌نوشت که البته به دلیل غیر مجاز بودن این موسسه، مقالاتش بعدا چاپ شدند. 1756 اولین آنها به نام «زارعان» منتشر شد، سال 1763 «فلسفه روستایی» را منتشر کرد و آن یکی مقاله‌اش به نام «غلات، مردمان، مالیات‌ها و بهره پول» بعد از مرگش منتشر شد. بعد از علاقه‌مندی‌های اقتصاد کشاورزی، آقای دکتر کنه سال‌های اواخر عمر خود را به تحصیل در هندسه گذراند و سرانجام در دسامبر 1774 در همان نزدیکی ورسای درگذشت.
با کمی اغماض و حسن نیت می‌توانیم فرانسوا کنه را به عنوان بنیانگذار حسابداری مدرن و یک محقق اقتصادسنجی بشناسیم. بعضی‌ها جدول او را اساسی برای مدلسازی کمی اقتصادی می‌شمارند. بعضی‌های دیگر اما به حاشیه‌های عجیب و غریب و نحوه استدلال‌های او توجه کرده‌اند. اقتصاددان‌های محافظه‌کار او را به خاطر پیشنهادش در مورد سیاست لسه فر (نقش آزاد نیروهای بازار) قابل تحسین می‌دانند.
اقتصاددان‌های لیبرال شکل نگاه او به رشد و افول اقتصادی را جالب توجه می‌دانند. جوزف شومپتر او را یکی از غول‌های علم اقتصادمی‌داند. اسمیت او را به خاطر تفکیک طبقات مولد و غیرمولد تحسین می‌کند و مارکس هم توجه او به مازاد اقتصادی را دوست داشته است. و همه اینها به این دلیل بوده است که او حرف‌هایش را خیلی پیچیده و سخت می‌زده است و احتمالا هیچ‌کدام از اینهایی که نام بردیم به درستی متوجه منظور او نشده‌اند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
افسانه زنبورها و آنهايي که پرهیزگار می‌شوند

افسانه زنبورها و آنهايي که پرهیزگار می‌شوند

زنگ شیرین اقتصاد
[h=1]افسانه زنبورها و آنهايي که پرهیزگار می‌شوند[/h]


علی موقر
برنارد مندویل هلندی‌تبار مانند اغلب اندیشمندان اقتصادی آن زمان، یک پزشک بود که البته در انگلستان به عنوان ادیب و فیلسوف هم مشهور شده است.
پدرش یک پزشک معروف و عضو هیات امنای بیمارستان بود. مادرش هم مانند باقی زن‌ها بود و چیز بیشتری درباره او نمی‌دانیم. برناردمندویل بعد از آنکه در 15 نوامبر 1670 در روتردام به دنیا آمد کار خاص دیگری نکرد تا اینکه تحصیلاتش در مدرسه اراسموس و بعد از آن دانشگاهش را در لایدن به پایان رساند.
چیزی که اینجا به دردمان می‌خورد تز دانشگاهی مندویل است که درباره تئوری دکارتی حاکم بر رفتارهای خودکار جانوران بود. بعدترها که مندویل برای خودش اندیشمند اقتصادی شد تاثیرات این تز بیولوژیک و پزشکی را در زمینه آن چیزی که به نظریات اقتصادی‌اش معروف شده است
می‌بینیم.
کمی بعد مندویل برای کار و البته تحصیل زبان با پای خودش به انگلستان رفت. کمی بعدتر در سال 1693 پدرش را به خاطر دست داشتن در شورش‌های مالیاتی از روتردام تبعید کردند. کاملا مشخص است که پدر مندویل هم به عنوان یک پزشک به اندازه کافی در عرصه اقتصادی تاثیرگذار بوده است.
مندویل در لندن در بیمارستانی مشغول به کار شد که جزو اولین بیمارستان‌هایی بود که انگیزه‌های مذهبی و اخلاقی باعث ساخته شدن آن شده بود. برنارد هم البته از اولین کسانی بود که صراحتا اینجور انگیزه‌ها را بی‌معنی می‌دانست. البته قبل از او هم آدم‌های جالب دیگری نیز بوده‌اند که اینجور انگیزه‌ها را بی‌معنی می‌دانسته‌اند اما فرق مندویل با آنها این بود که نظرش را بلند بلند برای همه ابراز می‌کرد و از این بابت خلق موسسین بیمارستان که کلی برای خودشان انگیزه‌های اخلاقی داشتند را تنگ می‌کرد. مندویل معتقد بود انگیزه‌های بسیار پنهان دیگری وجود داشته‌اند تا این بیمارستان ساخته شده است و سهم انگیزه‌های اخلاقی در این جور کارها بسیار ناچیز است یا فی‌الواقع بی‌معنی است. این نظریات شخصی هم بعدها در اندیشه‌های اقتصادی مندویل بروز پیدا
کرد.
آن تز دانشگاهی و این نظر شخصی تمام چیزهایی است که بن مایه نظریات اقتصادی مندویل را تشکیل می‌دهد که در سال 1705 در یک شعر ده صفحه‌ای به نام کندوی پر شکوه، یا افسانه زنبورها یا افرادي که درستکار می‌شوند منتشر کرد و بعد از آن به عنوان اندیشمند اقتصادی، فیلسوف، ادیب و جامعه‌شناس شناخته شد. بله، آدم باید جنم داشته باشد و مندویل به اندازه کافی داشت.
در این کتاب مندویل تمثیلی از یک کندو می‌آورد که اعضای آن جامعه یعنی زنبورهای عسل تجملات و منافع شخصی را کنار می‌گذارند و به زندگی پارسایانه روی می‌آورند و نهایتا نظام اقتصادی کندو از هم می‌پاشد و بدبخت می‌شوند. اصلا معروفیت مندویل هم به خاطر همین اثر است که در آن در قالبی ادبی استدلال می‌کند که بعضی رفتارها که تا آن زمان از نظر
اخلاق گناه و رذیلت به حساب می‌آمد عملا باعث می‌شود که جامعه با رفاه تدریجی و پیشرفت روبه‌رو شود.
باری، مجسم کنید كه همانطور که مندویل در شعر خودش تصویر کرده است سودجويي‌ها و خودخواهي‌های آدم‌ها در همان دنیای افسانه‌ای روزی به پايان برسد. مردم یکدیگر را فریب ندهند، آزار نرسانند، بدهی‌های خود را به موقع بپردازند، به نیازهای دیگران توجه کنند، به همسران و دوستان خود وفادار بمانند و از این قسم کارها انجام دهند. آنوقت است که فعالیت‌های چنین جامعه‌ای متوقف می‌شود. دلالان از گرسنگی خواهند مرد، حقوقدانان در انتظار مراجعه‌کننده‌ای روز را به شب می‌رسانند، پزشکان در فقر و فلاکت به سر خواهند برد و میلیون‌ها نفر دیگر از جمله قفل سازان، پلیسان، رفتگران و... هم اوضاعشان از این بهتر نخواهد بود.
کوتاه بودن این نوشته ادبی باعث شده بود تا آدم‌هایی که خیال می‌کنند حرف‌های مهم باید در کتاب‌های قطور گنجانده شود آن را بی‌مایه و سخیف بدانند. این شد که مندویل مدتی بعد رساله‌اش را با ديباچه‌ها، يادداشت‌ها و تفسيرهاي بسیاری همراه کرد كه آن ده صفحه را تبدیل به دو مجلد کتاب کرد. بعد از آن مردم فهمیدند که آن چیزهایی که مندویل می‌گوید از دید جامعه‌شناسی یعنی در حیات بشر اصل، سطح زندگی و خودخواهی است و نه لزوما رستگاری و خیرخواهی. از دید فلسفی یعنی اخلاق و ایدئولوژی در برابر رهیافت‌های فایده‌مدارانه و ماتریالیستی رنگ می‌بازد.
از دید اقتصادی یعنی تولید کالاهای ضروری، ثروت کافی را، برای چرخش یک اقتصاد ملی، ایجاد نمی‌کند و برای کالاهای تجملاتی نیز باید ارزش قائل شد؛ چرا که برای جامعه، به عنوان یک کل، مفید است. و اين بار مردم انگلستان و فرانسه و دیگر جاهای اروپا به سخنان مندويل گوش دادند و اين رساله را يكي از نيش‌دارترين تحليل‌هاي سرشت آدمي‏ دانستند و در ميهمانی‌های روشنفکری سرشان را به عنوان تایید تکان می‌دادند. من اگر جای مندویل بودم در همان ميهمانی‌ها آن دو تا کتاب را توی سر تک تکشان می‌کوبیدم تا دلم خنک
شود.
مندویل در نظریاتش تلاش کرد تا این مساله ساده را بفهماند که آدمیزاد طبیعتا خودخواه است و تنها زمانی به دیگران توجه می‌کند و کارهای خیرخواهانه انجام می‌دهد که باز هم منافع خودش را در آن مدنظر قرار داده باشد.
این مساله ساده را یک سری افراد که می‌خواستند دنیا و آدم‌ها را نجات بدهند و برای همه چیز برنامه‌های شرافتمندانه داشتند، نمی‌پذیرفتند. به هر حال مندویل در اندیشه‌های اقتصادی جایگاه مهمی پیدا کرده است هر چند که خیلی‌ها معتقدند هنوز جایگاه واقعی مندویل شناخته نشده است. چرا که‌هابز در کتاب لویاتان خود همین حرف‌ها را زده است و به خودخواهی انسان‌ها اذعان کرده و عنوان کرده که آنها بر‌اساس نیازهای خود عمل می‌کنند و وقتی قوانین دولت برایشان مانعی ایجاد نکند، توجه به دیگران هیچ جایی در انگیزه‌هایشان ندارد.
حتی آدام اسمیت هم چنان که اندیشمندان اقتصادی به ما می‌قبولانند نخستین نظریه‌پرداز اجتماعی نبود که رفاه عمومی را پیامد انگیزه‌های حقیرانه می‌دانست، بلکه مندویل به این مساله هم توجه کرده بود كه تجارت و فضیلت در واقع نقطه مقابل یکدیگرند. اما چنان که از قرائن بر می‌آید ‌هابز و اسمیت بیشتر از مندویل معروف شده‌اند. بنابراین برای اینکه تعادل حفظ شود و حق مطلب ادا شده باشد من شخصا از مندویل طرفداری می‌کنم. نهایتا برنارد مندویل در 21 ژانویه 1733 بر اثر آنفلوآنزا
درگذشت.
بعد التحریر: تاکنون هیچ ارتباط نسبی و سببی خاصی بین برنارد مندویل و سر جان مندویل قرن چهاردهم پیدا نشده است. این یکی از همان آدم‌های گل و بلبل است که سفرنامه‌هایش معروف است و در یکی از آنها هم تصویری رویایی و بهشت گونه از ایران به نمایش گذاشته است.
بعد بعد التحریر: «تنها ابلهان می‌کوشند که کندوی پرشکوه را به وادی پرهیزکاران بدل کنند، فضیلت محض نمی‌تواند برای ملت‌ها زندگی بسازد، ملتی که می‌خواهد عصر طلایی را تجربه کند باید سعه صدر داشته باشد.» (بندهای آخر افسانه زنبورها)
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
کلاسیکی که در کلاس درس راهش ندادند

کلاسیکی که در کلاس درس راهش ندادند

[h=1]کلاسیکی که در کلاس درس راهش ندادند[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
دیوید هیوم فیلسوف معروف تجربه‌گرا و فایده‌گرا بود که اعتقاد داشت دانش را فقط از راه تجربه می‌توان به دست آورد و این وسط هر چیز دیگری بی‌فایده است. او اعتقادات زیاد دیگری در زمینه‌های مختلف تاریخی، سیاسی، جامعه‌شناسی و این قسم زمینه‌های به درد نخور هم داشت، اما زندگی هیوم آن‌قدرها که به نظر می‌رسد، مایوس‌کننده نبود؛ چرا که توانست تاثیرات اساسی زیادی بر علم اقتصاد بگذارد و بعضی پدیده‌های اقتصادی مانند پول و تجارت را تحلیل کند. اندیشمندان اقتصادی معتقدند که او تحلیل‌های خوبی کرده است و همچنین معتقدند: او نقش بزرگی در گذار از مکتب مرکانتیلیسم و حرکت به سمت مکتب کلاسیک داشته است.
این دیوید هیوم آدمی بود که در 26 آوریل 1711 در ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. مانند همه خانواده‌ها که آرزوهای واهی برای فرزندانشان می‌پرورانند، خانواده دیوید دوست داشتند که او قاضی شود و مانند تمام فرزندانی که آرزوهای خانواده خود را به باد می‌دهند، دیوید علاقه زیادی به ادبیات پیدا کرد.
در سال 1723 به دانشگاه ادینبورگ رفت، اما بعد از سه یا چهار سال بدون آنکه مدرکی بگیرد از آنجا بیرون آمد یا به بیرون هدایت شد. وی برای کسب‌و‌کار به بریستول رفت، اما به زودی از آن هم دست کشید و به فرانسه رفت و ترجیح داد به فلسفه بپردازد. خیلی خوب است که برای آدم‌هایی مانند هیوم رشته‌ای مانند فلسفه وجود دارد که بعد از تجربه ناموفق ساير حوزه‌ها بتوانند به آن بپردازند.
هیوم در همان ایام جوانی نوشتن در حوزه فلسفه را شروع کرد. هجده سال بیشتر نداشت که یک مکاشفه برایش اتفاق افتاد و بعد از آن هم شروع به نوشتن مهم‌ترین و بزرگ‌ترین اثر خود به نام «رساله درباره سرشت انسان» کرد و در بیست و شش سالگی آن را به پایان رساند. این کتاب که در سال 1739 منتشر شد مانند تمام شاهکارهای نوشتاری و هنری دیگر، پس از انتشار با اقبال ناچیز خوانندگان مواجه شد. هیوم در دهه چهارم زندگی‌اش سعی کرد تا کتابش را به صورت مردم‌پسندتر بازنویسی کند. این بار حجم کتاب به دو مجلد افزایش پیدا کرد، اما نتیجه‌اش بدتر از کتاب اولش بود. البته هیوم در زمینه‌های دیگر از جمله تاریخ و اقتصاد نیز دست به نگارش اثری زد که نتیجه‌اش مانند کتاب‌های فلسفی او آنقدرها هم مفتضح نبود. بعد از بازگشتش به اسکاتلند مقالات اخلاقی سیاسی زیادی درباره ماهیت اخلاق، قرارداد، عدالت، مالکیت، دولت، آزادی، دموکراسی، انقلاب، دین و... نوشت که تا حد زیادی مورد توجه قرار گرفتند.
سال 1745 بود که هیوم درخواست کرد تا در دانشگاه ادینبورگ به تدریس بپردازد. به علت شهرت هیوم به شکاکیت و الحاد با درخواست او موافقت نشد. بماند که هیوم در مقام دانشجویی هم از این دانشگاه اخراج شده بود، اما انصاف بدهیم رد شدن درخواستش چندان هم بیراه نبوده است. آخر یک آدم ملحد و شکاک حقیقتا درباره روح و اخلاق چقدر می‌تواند حرف بزند؟! بعد از رد شدن درخواستش برای استادی دانشگاه، منشی و مشاور ژنرال سن کلیر شد. در این مدت چند اثر مهم نوشت که برایش شهرت به ارمغان آورد. «پژوهش در فهم بشر» (1748)، «پژوهش در اصول اخلاق» (1751) و «گفتمان‌های سیاسی» (1752).
بعد از اینکه به اندازه کافی معروف شده بود دوباره برای استادی دانشگاه ادینبورگ درخواست داد. که مجددا این درخواست از طرف متولیان دانشگاه رد شد. انگار هیوم متوجه نشده بود که مساله اصلی اساسا همان شهرت او بود! بعد از آن در کتابخانه ادوکیت ادینبورگ به عنوان کتابدار مشغول به کار شد و همان‌جا کتاب چند جلدی تاریخ انگلستان را نوشت (1762) که باعث معروفیت بیشتر او شد. او مدتی را هم منشی سفارت انگلستان در فرانسه بود و بعد از آن به دبیری سفارت رسید و دو سال هم معاون وزیر امور ایرلند بود.
دیوید هیوم یک تجربه گرا بود و این یعنی آنکه همه داده‌های ذهنی بر اساس ادراکات تجربی به دست می‌آیند. نظریه هیوم درباره علت و معلول، شالوده فلسفه او را تشکیل می‌دهد. این شالوده از این قرار است که چیزی مثل علیت اصولا قانون نیست و صرفا یک تجربه‌ از دو رویداد متوالی است؛ یعنی اینکه ما به تجربه فهمیده‌ایم که وجود سرما باعث انجماد می‌شود و هیچ ارتباط منطقی بین سرما و انجماد وجود ندارد و قانون علیت از بیخ بی‌اساس است. این جور نظریات هیوم ضربه محکمی به پیکره معرفت اندیشمندان وارد کرد. از همین جا متوجه می‌شویم که معرفت اندیشمندان آنقدرها که خودشان می‌پندارند هم پیکره استخوان‌داری نبوده است.
استدلال‌هاي تجربي هیوم در زمینه اقتصاد باعث شد تا به پیکره اندیشه‌های مرکانتیلیستی نیز ضربه‌های مشابهی وارد شود. هیوم بر حمل و نقل و مبادلات آزاد تاکید می‌کرد و وجود موانع گمرکی را محکوم می‌نمود. علیه نظام مالیاتی حاکم موضع گرفت و باعث دلخوری دولتمردان شد. او که روانشناسی هم می‌دانست به تاثیرات شادمانی و رضایت شغلی در کار اشاره کرد. تا آن موقع کسی از اندیشمندان اقتصادی یک چنين چیزی به ذهنش نرسیده بود؛ بنابراین دیوید هیوم مدعی شد که اولین اقتصاددان مدرن است. بعضی از اندیشمندان این ادعای او را قبول کرده‌اند و بعضی دیگر هم گفته‌اند که نه خیر قبول نیست.
هيوم رساله‌هاي كوتاهی در زمینه اقتصاد نوشت و در آنها از اندیشه‌های سوداگرایانه (یا همان مرکانتیلیستی خودمان) انتقادهای شدید کرد که مجموع آنها از صد و هفت صفحه بیشتر نمی‌شود. بعضی اندیشمندان اقتصادی معتقدند اگر هیوم یک رساله جامع درباره اقتصاد می‌نوشت خیلی زودتر از اندیشمندان کلاسیک تکلیف خیلی چیزها را مشخص می‌کرد؛ اما از قرار معلوم شکست دراماتیکی که در دوران جوانی‌اش از طرف مخاطبان کتاب خود متحمل شده بود باعث شده بود تا اعتماد به نفس خود را برای نوشتن کتاب از دست بدهد. از همه اینها نتیجه می‌گیریم که پیشرفت نکردن علم و دانش تقصیر شما مخاطب‌هاست.
هیوم نظرات کوتاه زیادی درباره اقتصاد در رساله‌های کوتاه خود بیان کرده است که یکی از آنها به نظریه خنثایی پول شناخته می‌شود. خنثایی پول بیان می‌کند که سطح تولید حقیقی مستقل از حجم پول موجود است. او می‌نویسد «بدیهی است که مقدار کمتر یا بیشتر پول هیچ پیامدی ندارد؛ زیرا که قیمت کالاها همیشه متناسب با مقدار پول است.» اندیشمندان اقتصادی زیادی در کتاب‌هایشان به این جمله هیوم توجه نشان
داده‌اند.
نظریات هیوم درباره عدالت هم به نوبه خود مورد توجه اندیشمندان اقتصادی و جامعه‌شناسی قرار گرفته است. هیوم معتقد است که عدالت خاستگاهی درونی، احساسی یا عقلانی ندارد. هیوم عدالت را یک فضیلت ساختگی می‌داند و بیان می‌کند از آنجا که هیچ میل و گرایش درونی در وجود انسان برای تصاحب نکردن دارایی‌ها و اموال دیگران وجود ندارد و هیچ انگیزه طبیعی و ذاتی انسان را به احترام به مالکیت دیگران وادار نمی‌کند؛ بنابراین عدالت یک چیز ساختگی و زورکی است. بر عکس دیگر نظریات هیوم این نظریه‌اش خیلی جای چند و چون ندارد. فقط کافی است تصور کنید که امروز بانک‌ها پول‌هایشان را کنار پیاده‌روها بچیند تا گاوصندوق‌هایشان را آب و جارو کنند. آن‌وقت متوجه افتضاحی که به بار خواهد آمد می‌شوید که به هیچ وجه شایسته جامعه انسانی و اخلاقگرایانه و عدالت‌محورمان نخواهد بود.
هیوم نظریات دیگری هم درباره اخلاق و دین دارد که در این ستون ضرورتی برای بیان کردن چنین نظریاتی وجود ندارد. آنهایی که می‌دانند می‌گویند که وی تاثیر زیادی بر فلاسفه بعد از خود مانند کانت و اندیشمندانی چون آدام اسمیت گذاشته است. هیوم در بهار 1775 مریض شد و در 25 اوت 1776 درگذشت.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
حالِ همه خوش باشد

حالِ همه خوش باشد

[h=1]حالِ همه خوش باشد[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
نمی‌توان از سود و لذت سخن گفت و نام جرمی بنتام را به زبان نیاورد. نه اینکه این آقای بنتام آدم ناجوری بوده باشد، بلکه فلسفه‌ای که داشت اینجور بود. در واقع او بیشتر یک فیلسوف و جامعه‌شناس بود تا اقتصاددان. اما عقاید فلسفی او در اقتصاد آنقدر فراگیر شده که او را به عنوان اندیشمند اقتصادی می‌شناسند. بنتام به طور کلی یک اندیشمند بود و در طول زندگی هم به جز اندیشیدن کار خاص دیگری انجام نداد. زندگی‌نامه‌ رسمی او در دو جلد نوشته شده است ولی از آن همه، دو یا سه پاراگراف‌اش بیشتر به درد ما نمی‌خورد.
جرمی بنتام در پانزدهم فوریه 1748 در شهر لندن و در یک خانواده ثروتمند که بیشتر اعضایش وکلای دعاوی بودند به دنیا آمد. زندگی او کاملا به سبک اشراف انگلیسی سپری شد. منظور از سبک اشراف انگلیسی سبکی است که در آن زندگی به صورتی سراسر یکنواخت و ملال‌آور سپری می‌شود و از ساعت خواب و خوراک تا شکل آهار یقه و سرآستین برای سالیان متمادی در آن خانواده مشخص و معین است. حقیقتا زندگینامه یک همچون آدمی چه چیز جالبی برای گفتن می‌تواند داشته باشد؟
جرمی در کودکی بسیار گوشه‌گیر بود. در چهارسالگی دستور زبان لاتین می‌آموخت و به جای بازی کردن، آثار ادبیات کلاسیک را مطالعه می‌کرد و نسبت به علایق همسالان خود بی‌اعتنا بود. لابد در اطرافیان خود بچه‌های اعصاب خردکنی را دیده‌اید که کت و شلوار تنشان پوشانده‌اند و بوستان و گلستان یادشان داده‌اند و پدر و مادرتان هم هر از چند گاهی سرکوفت ادب و نزاکت آنها را توی سر شما که خاک و خلی از کوچه برگشته‌اید زده‌اند. بله جرمی بنتام از همان بچه‌ها بود. علی‌ایحال بنتام تحصیلات خود را در مدرسه وست مینستر لندن و کوئینز کالج آکسفورد به انجام رسانید و پس از آنکه تمام معلمان خود را ابله قلمداد کرد در سن 18 سالگی فارغ‌التحصیل شد و بعد از آن به تحصیل در رشته سنتی خانواده‌شان یعنی حقوق پرداخت.
پدر بنتام می‌خواست پسرش را هم در کانون وکلا مشغول به کار کند، اما بنتام جوان زندگی علمی را بر وکالت ترجیح می‌داد. زندگی علمی هم یعنی اینکه هیچ وقت تن به کار نداد و وکالت نکرد و زندگی‌ را با استفاده از ثروت به ارث برده‌اش سپری کرد. شما هم مستحضر هستید که فرصت داشتن یک زندگی علمی، توفیقی است که نصیب هر کسی
نمی‌شود.
جرمی بنتام در طول زندگی‌اش به ایتالیا و قسطنطنیه و روسیه هم سفر کرد و کتاب‌های فراوانی نوشت که اغلب آنها را به پایان نرساند، چرا که در حین نوشتن یک کتاب مسائل علمی دیگری توجه او را جلب می‌کرد که خود می‌توانست کتابی مستقل باشد و انگار این روند به نحوی پایان‌ناپذیر ادامه داشته است. از این‌رو زمینه‌های مورد علاقه بنتام بی‌نهایت متنوع بود. او درباره اقتصاد، روانشناسی، حقوق، منطق، الهیات، اخلاق، جامعه‌شناسی، سیاست و ... رساله و کتاب نوشت یا ننوشت.
یکی از مهم‌ترین کتاب‌هایش که به نوعی به کسب و کار خود او هم مربوط می‌شد، کتاب «در دفاع از رباخواری» است که در سال 1790 نوشته شد. او دیدگاه‌های آدام اسمیت را در مورد تعیین سقف نرخ بهره مورد انتقاد قرار داد. بنتام در این کتاب عنوان می‌کند که قوانین منع ربا موجب افزایش نرخ بهره می‌شود و باعث می‌شود که بازار سیاه پول به وجود بیاید. نهایتا هم رباخوار و وام‌گیرنده همدیگر را پیدا می‌کنند و این قوانین راه به جایی نمی‌برد.
«گفتارهایی در باب دولت»، «مقدمه‌ای بر اصول اخلاق و قانونگذاری»، «عرضه بدون هزینه» و «منطق شواهد قضایی» از دیگر کتاب‌های بنتام است. بنتام را به عنوان یک اصلاح‌طلب اجتماعی نیز شناخته‌اند. او یک سری طرح برای بهبود زندگی در انگلستان به دولتمردان پیشنهاد داد و تلاش زیادی کرد تا آنها را قانع کند که برنامه‌های او چیزهای به درد بخوری است. کنترل زاد و ولد، حق رای برای زنان، شکل دادن اتحادیه‌ها و تشکل‌های اصناف از طرح‌های مهم اصلاحی بنتام بودند.
در این میان قوانین حقوقی و زندان‌ها هم مورد علاقه بنتام بود. او در سال 1791 طرحی را برای یک زندان نمونه با عنوان طرح پان اپتیکن (panopticon) ارائه داد. این زندان ساختمان دایره‌واری بود که اتاقک‌های پیرامونی با دیوارهای بین آنها و پنجره‌هایی عریض با نرده‌های عمودی روبه‌رویشان داشت. نمونه این شکل زندان را در فیلم‌های سیاه و سفید ماجراهای مختلف فرار از زندان دیده‌اید. به این ترتیب سیاهچال‌های مخوف آن زمان به شکل زندان‌های مدرن امروزی درآمد. آدم‌هایی مثل میشل فوکو درباره خوبی‌ها و بدی‌های اینجور زندان‌ها و آنجور سیاهچال‌ها به اندازه یک کتاب چهارصد صفحه‌ای حرف زده‌اند.
نهایتا بنتام در ششم ژوئن سال 1832 درگذشت. او سعی کرد تا بر عکس زندگی‌اش مردن کسالت‌باری نداشته باشد. بنابراین در وصیت‌نامه‌اش تمام اموال خود را وقف بیمارستان یونیورسیتی کالج لندن کرد، البته به شرط آنکه جسدش را نگهداری کنند و در تمام جلسات هیات مدیره بیمارستان حاضر کنند. این شد که دکتر ساوئوارد اسمیت، کله بنتام را کند و به جایش یک نمونه مومی از سر او را قرار داد و پوستش را هم از کاه و پنبه و این قبیل چیزها پر کرد و بعد از دوخت و دوز آن، لباس و کلاه مناسبی برایش تهیه کرد. به این ترتیب جرمی بنتام 92 سال تمام در حالی که بر صندلی راحتی خود نشسته بود و عصای مورد علاقه‌اش را در دست داشت در تمام جلسات حضور پیدا کرد.
اصول کلی فلسفه بنتام بر سودگرایی و مطلوبیت استوار است. یعنی اینکه معیار عمل افراد در عالم اخلاق و سیاست و اقتصاد و سایر عوالم دیگر، میزان مطلوبیت است. اندیشمندان معتقدند «اندیشه مطلوبیت‌گرایانه بنتام در واقع نوعی مفهوم‌سازی از انگیزه‌های بشری در شاکله‌ای فعلیت‌یافته است.» معنای آن هم این می‌شود که باید عملی را انجام داد که حالِ خوشِ بیشتری به آدم می‌دهد. اصول این فلسفه به این قرار است: اصل اول: مطلوبیت خوب است. اصل دوم: مطلوبیت قابل اندازه‌گیری است. اصل سوم: هر فرد به دنبال مطلوبیت است. اصل چهارم: هر جامعه باید به دنبال مطلوبیت باشد. یعنی از بعد سیاسی و اجتماعی دولت باید تلاش کند تا بیشترین مطلوبیت برای افراد جامعه حاصل شود. مثلا قوانین مالیاتی طوری باشد که دولت بتواند با پول مالیات‌ها کاری کند که یک نفری که طبیعتا از دادن آن مالیات ناراحت شده است، حالش چند برابر خوشتر شود.
بنتام معتقد است اگر مالیات به جز این باشد به درد نمی‌خورد. بنتام نظریاتی هم در باب لیبرالیسم اقتصادی دارد و منافع و مطلوبیت‌های اجتماع را منافع مجموعه افراد آن می‌داند و منافع فرد را بر منافع جامعه مقدم می‌داند. بنتام به عنوان یک اندیشمند نظریات پیچیده زیاد دیگری هم دارد که به آنها
نمی‌پردازیم.
اندیشمندانی که بیشتر از من و شما می‌فهمند، معتقدند که بنتام از نظر شیوه اندیشیدن در نقطه مقابل منتسکیو قرار دارد. بنتام انگلیسی است، اما تفکر فرانسوی دارد حال آنکه منتسکیو فرانسوی است و تفکر انگلیسی دارد.
درک این مساله که چطور شده که اینطور شده در بدو امر ممکن است کمی گیج کننده به نظر برسد، اما اگر مستحضر باشید که تفکر انگلیسی تجربه‌گرایانه است و تفکر فرانسوی آرمان‌خواهانه، با بنده هم رای خواهید شد که هر آدمی به دنبال چیزی می‌رود که در زندگی نداشته است. و با این حساب بوده است که اندیشه‌های بنتام اینطور شده است. عجالتا با منتسکیواش کاری نداریم.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
پول بهتر است یا ثروت؟

پول بهتر است یا ثروت؟

زنگ شیرین اقتصاد
[h=1]پول بهتر است یا ثروت؟[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.

آقای دیوید ریکاردو در کنار آقایان اسمیت و مارکس یکی از شخصیت‌های اصلی دوره کلاسیک اقتصاد به حساب می‌آید. وی نه تنها نظریات مهمی در علم اقتصاد از خود به جا گذاشته است که تا به امروز ماندگار شده است، بلکه ثروت هنگفتی هم از خود به جا گذاشت که البته معلوم نیست تا به امروز چیزی از آن باقی مانده است یا نه. با توجه به اینها می‌توانیم نتیجه بگیریم که دیوید ریکاردو آدمی بوده که در زمینه اقتصاد کارش را خوب بلد بوده است.
دیوید ریکاردو در 18 آوریل 1772 در لندن زاده شد. خانواده او یهودی و هلندی الاصل بودند که به دلیل فرار از تعقیب دادگاه‌های تفتیش عقاید، نهایتا از منتهي الیه قاره اروپا سر در آورده بودند. او سومین فرزند از هفده فرزند خانواده بود. با اینکه آب و هوای ابری و مه‌آلود لندن خیلی حال و هوای تغزلی و عاشقانه نداشته، اما از قرار معلوم پدر و مادر این خانواده از این بابت چندان به دل خود بد راه ندادند.
پدر دیوید دلال بورس کالا بود و از همان جوانی دیوید را با رمز و راز پول در آوردن آشنا کرد. در سن چهارده سالگی دیوید رسما در بنگاه پدرش مشغول به کار شد و در آنجا استعداد شگرفی در زمینه تجارت از خود نشان داد و مدتی بعد پدرش امورات بنگاه را به او سپرد. دیوید جوان در حالی سومین دهه از زندگی‌اش را آغاز می‌کرد که خیلی زود به پختگی فکری، جایگاه اقتصادی و منزلت اجتماعی قابل تحسینی دست پیدا کرده بود. او در یک روز بهاری سال 1793 در حالی که بیست و یک سال بیشتر نداشت با سرکار خانم ویلکینسون، دختر یک جراح پروتستان، آشنا شد و در غروب پاییز همان سال به رغم مخالفت‌های خانواده‌اش با او ازدواج کرد. تاثیرات این حرکت بلافاصله در زندگی دیوید آغاز شد و آن هم زمانی بود که دیوید به مناسبت این ازدواج تغییر دیانت داد و مذهب اجدادی‌اش را ترک کرد. بله، همیشه پای یک زن در میان است. این شد که مادر دیوید نیز در یک پاتک غافلگیرانه این رفتار را توهین به خود تلقی نمود و او را از خانواده طرد کرد. در این میان پدر دیوید هم از ترکش‌های این مناسبات بی‌نصیب نماند و مجبور شد او را از تجارت‌خانه بیرون کند. هشت سال بعد و پس از مرگ مادرش، ریکاردو و پدرش با هم آشتی کردند. بله، همیشه پای دو زن در میان است.
به این ترتیب دیوید به طور مستقل کار دلالی در بورس را ادامه داد. کسانی که او را می‌شناختند و به او اعتماد داشتند پول‌های خود را به او سپردند و ریکاردو ظرف چند سال خودش و آنها را خوشبخت
کرد.
ریکاردو درباره اصولی که در بازار بورس به کار برده بود، می‌گوید: «همه پولي كه من به دست آوردم ناشي از آن بود كه متوجه شدم عموما مردم برای وقایع بیشتر از آنچه که باید ارزش قائل می‌شوند. مثلا وقتی کمی افزایش قیمت به وجود می‌آید همه شروع به خرید می‌کنند و وقتی تنزلی در بورس حاصل می‌شود از ترس سقوط ارزش سهام آنها را به فروش می‌گذارند.» سال‌ها بعد از او صحبت‌های مشابهی با همین مضمون در خصوص بی‌نهایت بودن حماقت‌هاي جمعي به آلبرت انیشتین نیز نسبت داده شده است.
در سال 1799 ریکاردوی ثروتمند به طور کاملا تصادفی با چیزی به نام علم اقتصاد آشنا شد! و آن زمانی بود که با همسرش به شهر باث که چشمه‌های آب معدنی دارد، رفته بودند و دیوید هم مانند هر مرد متاهل خسته و افسرده دیگر، احتمالا به دنبال یک گوشه دنج برای تنهایی و تمدد اعصاب سر از کتابخانه‌ای درآورد و همانجا کتاب ثروت ملل اسمیت را دست گرفت. به این ترتیب ریکاردو به علوم اقتصادی هم علاقه‌مند شد. در سال 1810 اولین کتاب خود به نام «افزایش قیمت شمش طلا دلیل کاهش ارزش اسکناس است» را منتشر کرد. «پاسخ به ملاحظات تجربی آقای بوزانکه» (1811)، «تاثیر قیمت پایین گندم در سود سرمایه» (1815)، «پیشنهادهایی برای جریان اقتصادی و مطمئن پول» (1816) از دیگر تالیفات دیوید ریکاردو هستند.
ریکاردو نه نویسنده خوبی بود و نه در سخنوری استعدادی داشت. با این حال در سال 1819 و در سن 47 سالگی به نمایندگی مجلس عوام انتخاب شد. او را تنها کسی دانسته‌اند که تحلیل اقتصادی را به مجلس انگلستان آموخت و نظرات او همچون مرجعی معتبر پذیرفته می‌شد. او که جنبه پذیرفته شدن را داشت نظریاتی ابراز می‌کرد که بعضا با منافع شخصی خودش هم مغایرت داشت. مثلا از بالا بودن درآمد بانکی انتقاد می‌کرد که خودش از سهامداران آن بود یا نظریاتی بیان می‌کرد که می‌توانست منجر به از دست رفتن ارزش املاک وی شود. در عوض اندیشمندان اقتصادی از بابت پایبندی به اصول علمی برای ریکاردو بسیار ارزش قائل هستند. در سال 1821 او باشگاه دانش اقتصادی را تاسیس کرد که اولین موسسه مطالعات اقتصادی محسوب می‌شد. در سال 1823 کتاب دیگری درباره کشاورزی نوشت و چند ماه بعد در 11 سپتامبر 1823 در حالی که 51 سال بیشتر نداشت بر اثر یک بیماری عفونی در گوشش درگذشت.
ریکاردو در اندیشه اقتصادی خود به توسعه مکتب کلاسیک که توسط اسمیت بنیان گذاشته شده بود، پرداخت. در حالی که اسمیت روی مساله «تولید» متمرکز شده بود، ریکاردو روی بحث «توزیع درآمد» تمرکز کرده بود. بعد از او هم شاگردانش که به نئوکلاسیک‌ها معروف شدند روی «کارآیی» متمرکز شدند و بعد از آنها هم ریکاردویی‌های جدید بر روی چیزهای دیگری متمرکز شدند که به هیچ وجه ربطی به آن چیزهایی که ریکاردو بر روی آنها متمرکز شده بود نداشت. اندیشمندان اقتصادی روی هم رفته ریکاردو را هوادار «نظریه مقداری پول» می‌دانند. او عقاید جدیدی درباره ارزش پول بیان کرد و درباره چیزی به نام پشتوانه پول بحث کرد.
ریکاردو در کتاب معروف «گرانی شمش» ثابت کرد که زیاده‌روی در انتشار و چاپ اسکناس باعث کاهش ارزش پول می‌شود. او از بی‌برنامگی در چاپ و نشر اسکناس انتقاد کرده و آن را باعث افزایش قیمت‌ها و تورم دانسته بود. به این ترتیب انگلستان بعد از جنگ‌های ناپلئونی با پذیرفتن نظریات ریکاردو توانست ارزش پول خود را بازیابد. البته ناگفته نماند که در حال حاضر بعضی کشورها هم هستند که با پذیرفتن نظریات ریکاردو کمی مشکل دارند و پول چاپ کردن را دوست دارند. غافل از اینکه چاپ کردن اسکناس ممکن است در فیلم‌های گانگستری برای گروه‌های معدودی از آدم‌ها مانند دار و دسته آل کاپون یا دون کورلئونه موجب افزایش ثروت شود، اما همیشه جواب نمی‌دهد.
از دیگر نظریه‌های ریکاردو نظریه مزیت نسبی، ارزش نسبی، نظریه تعادل، توزیع ثروت و نظریاتی از این قبیل را می‌توان نام برد. اندیشمندان معتقدند که مطالعه آثار ریکاردو دشوار است؛ چرا که این نوشته‌ها کاملا نظری و غیرقابل انعطاف و فاقد لطافت و جذابیتی است که بتواند خواننده را همراه خود کند. این انديشمندان هم گاهی اوقات توقعات بی‌جایی از یک نفر اقتصاددان دارند. اگر قرار بود ریکاردو آثار لطیف و جذاب از خود به جا بگذارد می‌رفت ون گوگ یا بلکه همینگوی می‌شد و آخر سر هم در بدبختی و فلاکت قلب یا مغز خود را با گلوله متلاشی می‌کرد، اما دیوید ریکاردو در عین حالی که از معروفیت بهره برد در ثروت و خوشبختی بدرود حیات گفت، گیریم که آثارش جذاب هم نبوده باشد.
 

sajad 3000

کاربر فعال تالار اقتصاد ,
کاربر ممتاز
می‌دانید که کارم را کرده‌ام

می‌دانید که کارم را کرده‌ام

می‌دانید که کارم را کرده‌ام
علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
جمله تيتر آخرین جمله آدمی است که زندگی او رشک و غبطه خیلی از آدم‌های روی زمین را برانگیخته است. تصدیق می‌فرمایید که هر کسی نمی‌تواند در آخرین لحظات زندگی همچین حرف قلمبه‌ای بزند.
فوق فوقش ادیسون که باشی در عالم خیال و اوهام می‌گویی عجب جای زیبایی است! یا چیزی شبیه این. اما جان استوارت میل خودش می‌دانست که کارش را کرده است. از قرار معلوم آدم‌هایی که بر بالین او حاضر بوده‌اند هم بر این موضوع صحه می‌گذاشته‌اند، چرا که مخاطب این جمله بوده‌اند و میل هم منتظر نمانده است تا تایید آنها را بشنود و بلافاصله بعد از ادای این جمله از دنیا رفته است، اما اینکه او چه کار کرده بوده بحث دیگری است.
بعضی آدم‌ها در بعضی کشورها معتقدند که او کار خوبی کرده است. بعضی آدم‌های دیگر در بعضی کشورهای دیگر هم عقیده دارند که او خیلی هم کار خوبی نکرده است. در اینجا ما به لحاظ حفظ بی‌طرفی و بی‌غرضی به این بحث ورود نمی‌کنیم و صرفا تاریخمان را نقل می‌کنیم.
جان استوارت میل رییس کمپانی هند شرقی، نماینده مجلس عوام انگلستان، فیلسوف، نویسنده، روزنامه‌نگار و چند تا چیز دیگر بود که درباره فلسفه، حقوق، اخلاق، سیاست، منطق، اقتصاد و... نظریاتی ابراز کرده است که در خیلی از کشورها اساس و بنیان این قبیل چیزها بر مبنای نظریات او قرار گرفته است.
او در 20 مه 1806 در یک خانواده متوسط‌الحال در لندن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک کفاش روستایی در اسکاتلند بیشتر نبود، اما در تربیت فرزندش کوشیده بود و به این ترتیب جیمز میل، یعنی پدر جان استوارت میل، یکی از آدم‌های با فهم و کمالات دوران خود محسوب می‌شد و دوست نزدیک جرمی بنتام هم به حساب می‌آمد. (اگر شماره‌های قبلی این ستون را خوانده بودید، حالا از من نمی‌پرسیدید که این جرمی بنتام دیگر کیست) افکار میل پدر و پسر شدیدا تحت تاثیر معاشرت با همین آقای بنتام قرار داشت.
معاشرت جان استوارت میل با جرمی بنتام از دو سالگی آغاز شد، به طوری که روی زانوی بنتام می‌نشست و وی لپ جان را می‌کشید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. عمو بنتام همچنین با توجه به وضع مالی خوبی که داشت، کمک‌های زیادی هم به خانواده میل کرد، مثلا در یکی از این کمک‌ها خانه شماره يك خيابان كوئين اسكوير پليس را در اختيار این خانواده گذاشت.
پدر میل هیچ‌گاه او را به مدرسه نفرستاد و خودش و عمو بنتام آموزش پسرک را به عهده گرفتند. به این ترتیب جان استوارت میل از سه سالگی آموختن زبان لاتین و یونانی را آغاز کرد. نخستین کتابی که به زبان یونانی خواند افسانه‌های ازوپ بود.
این کتاب مجموعه‌ای از داستان‌های کسالت‌بار است که هر کدام حاوی یک پیام اخلاقی کسالت‌بارتر است. در ده سالگی شش محاوره افلاطون را تمام کرد تا برای یاد گرفتن منطق اسکولاستیکی آماده شود و در دوازده سالگی علاوه بر خواندن جبر، هندسه، حساب دیفرانسیل و تمام آثار کلاسیک یونان، ریطوریقای ارسطو را هم به زبان لاتین خوانده
بود.
ریطوریقا به فن اقناع مخاطب با استفاده از نشانگان دیداری، شنیداری یا نوشتاری اطلاق می‌شود که در حال حاضر به عنوان یک رشته مستقل دانشگاهی در شاخه‌ علوم آزاد تدریس می‌شود، البته جیمز میل آنقدرها هم که به نظر می‌رسد در تعلیم جان سختگیری به خرج نمی‌داد. جان اجازه داشت در خلال این آموزش‌های سهمگین به تفریح هم بپردازد، مثلا اینکه کتاب‌هایی مثل رابینسون کروزوئه یا دیگر کتاب‌های تاریخی را مطالعه کند.
در سیزده سالگی آموزش درس اقتصاد شروع شد. بدین ترتیب که جیمز یک دوره کامل اقتصاد سیاسی را به جان درس داد و او را موظف کرد تمام کتاب‌های آدام اسمیت و همچنین «اقتصاد سیاسی» اثر تازه تالیف‌شده ریکاردو را خلاصه‌نویسی کند. جان این مطالعات را در قالب کتاب «اصول اولیه اقتصاد سیاسی» بازنویسی کرد. در همان سال به فرانسه رفت و به زبان فرانسه مسلط شد و شش ماهی هم در مون پلیه به خواندن شیمی پرداخت. مون پلیه شهر
خوش آب و هوایی است که در کرانه دریای مدیترانه قرار دارد و بعد از مارسی و نیس سومین شهر ساحلی فرانسه محسوب می‌شود.
فاصله آن تا پاریس 748 کیلومتر است؛ یعنی دقیقا یک ساعت و ده دقیقه با هواپیما و سه ساعت و پانزده دقیقه با قطار سریع‌السیر یا همان TGV. جشنواره تابستانه اپرا، غذاهای دریایی و نوشیدنی‌های این شهر بسیار محبوب و مشهور است.
این شهر پایان مرحله 11 و آغاز مرحله 12 مسابقات تور دو فرانس هم می‌باشد. (این توضیحات درباره مون پلیه ابتکار شخص خودم بود تا بلکه مغزتان کمی خنک شود!)
بله با این حساب در چهارده سالگی آموزش رسمی جان تمام شد و چیز دیگری نبود که کسی بتواند به او یاد بدهد.
در شانزده سالگی شروع به نوشتن کرد و همان سال انجمنی تشکیل داد که اصول فایده‌گرایی را معیار خودش در بسط اخلاق و سیاست می‌دانست. اسم این انجمن را هم فایده‌گرایی (utilitarianism) گذاشت و این واژه با بار معنایی خودش از همین جمع کوچک به دایره واژگان جهان راه پیدا کرد.
در سال 1823 در کمپانی هند شرقی مشغول به کار شد و همزمان به نوشتن مقاله برای روزنامه‌ها می‌پرداخت. در نوزده سالگی بنا به درخواست بنتام اوقات فراغتش را به ویراستاری اثر پنج جلدی او به نام «پایه‌های عقلانی شواهد قضایی» پرداخت که ظرف یک سال تمامش کرد!
در سال 1830 هنگامی که بیست و پنج سال داشت با هریت‌هاردی تیلور آشنا شد. هریت بیست و سه ساله همسر جان تیلور و مادر دو فرزند بود و شریک و همکار میل در نوشتن بسیاری از آثار بزرگ او شد. میل معتقد بود «از تعالیم هریت بیشتر از همه منابع آموزشی دیگرم چیز یاد گرفته‌ام.» و «همه آثار چاپ شده‌ام همانقدر که از آن من است از او هم هست.» و «او تجسم همه چیزهای ستودنی در طبیعت انسانی است.» و به این ترتیب در سال 1834 میل چکیده‌‌ای از محاورات افلاطون را با توضیح و تفسير منتشر
کرد.
شوهر هریت تیلور در جولای 1849 درگذشت و هریت و جان پس از مراعات زمانی مناسب برای عزاداری، در آوریل 1851 بعد از بیست و یک سال آشنایی با هم ازدواج کردند. همچنین میل سندی رسمی را امضا کرد که در آن منکر «اختیارات نفرت‌انگیز» شوهران در برابر زنانشان
شد.
با این کار عرف انگلستان آن زمان را زیر پا گذاشت و به هریت آزادی برای هر کاری، اختیار کامل بر اموالش و سهم مساوی از درآمد کتاب‌های خودش را واگذار کرد، به طوری که انگار اصلا رابطه زن و شوهری بین آنها در بین نیست، اما زندگی زناشویی آنها بیشتر از هفت سال و اندی دوام نداشت.
... (شرافتا در ناتمام ماندن این مطلب عمدی در کارم نبوده است. گو اینکه نمی‌توانم انکار کنم که کمی تعلیق و انتظار بر جذابیت ماجرا می‌افزاید!)
 

sajad 3000

کاربر فعال تالار اقتصاد ,
کاربر ممتاز
جان استوارت ميل؛ عدالت و آزادی

جان استوارت ميل؛ عدالت و آزادی

جان استوارت ميل؛ عدالت و آزادی

علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
جان استوارت میل آدمی بود که در شماره قبلی گذاری به رشد و بلوغ فکری و جسمی او داشتیم. از این رهگذر با برخی آموزش‌ها و فعالیت‌های فکری او آشنا شدیم و مختصری هم به همکاری وی با سرکار خانم هریت‌هاردی تیلور اشاره کردیم.
در زمستان 1858 هنگامی که جان اولین حقوق‌های بازنشستگی‌اش را از کمپانی هند شرقی گرفته بود و قصد داشت که حسابی خوش بگذراند، زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داد و هریت بر اثر احتناق ریوی درگذشت و در نتیجه در گورستان محقر سن وارن، بیرون دروازه‌های شهر باستانی آوینیون به خاک سپرده شد. طبیعتا میل کلبه‌ای کوچک نزدیک محل دفن هریت خرید و باقی عمرش را همراه با هلن تیلور، دختر هریت و تنها یادگار او، در آنجا سپری کرد. البته هریت تیلور دو فرزند دیگر هم داشت که آنها برای جان آنچنان که باید و شاید یادگار محسوب نمی‌شدند. کنکاش بی‌مورد در این باره، وارد شدن به مسائل خصوصی یک نفر اندیشمند است و ما در اینجا به هیچ وجه قصد همچون کاری نداریم.
پیش از مرگ هریت، جان کتاب‌هایی به چاپ رسانده بود که باعث شهرت و محبوبیت او شده بودند. از آن جمله کتاب «اقتصاد سیاسی» سال 47 و «نظام منطق» سال 43 ، که در همان سال‌ها در دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج به عنوان متون درسی شناخته شدند و روزگار دانشجویان بسیاری را سیاه کردند، اما جنجالی‌ترین کتاب او، «رساله آزادی» درست سال بعد از مرگ هریت به چاپ رسید که به گفته خود میل، مهم‌ترین محصول مشترک او و هریت بوده است. بعضی‌ها این کتاب را یکی از بزرگترین اتفاقات دو قرن گذشته می‌دانند. بعضی‌های دیگر هم آن را اصلا اتفاق مهمی نمی‌دانند. آن بعضی‌ها می‌گویند این کتاب که همزمان با «منشاء انواع» داروین به چاپ رسیده است، به همان اندازه در پی‌ریزی بنیان‌های درک بشری موثر بوده است، اما بعضی‌های دیگر می‌گویند خود کتاب منشاء انواع داروین هم آن‌چنان گلی به سر درک بشری نزده است. همان‌طور که داروین در آن کتاب درباره انسان و میمون صحبت کرده است، میل هم در این کتاب درباره انسان و چیزی به نام آزادی صحبت کرده است.
بعد از آن، میل جزوه‌های مشترک دیگرش با هریت را هم با عنوان «گفتارها و بحث‌ها» بازنویسی و منتشر کرد. بعدتر از آن «اندیشه‌هایی در باب اصلاحات پارلمانی» و «فایده‌گرایی» را به چاپ رساند. این کتاب‌ها نیز مثل همان قبلی‌ها با اقبال مخاطبان مواجه شدند. میل در همین دوره کتاب «انقیاد زنان» را به پیشنهاد هلن تیلور دختر هریت نوشت. او در این کتاب می‌کوشد ثابت کند که رفتارها و موقعیت زنان زاییده طبیعت آنان نیست و کلا نمی‌توانیم بگوییم چه چیزی برای زنان طبیعی است و چه چیزی طبیعی نیست. این کتاب تنها اثر فمینیستی به قلم یک مرد است و از بهترین آثاری است که تاکنون در دفاع از حقوق زنان نوشته شده است. با اینکه خیلی نتیجه آن فمینیستی‌ای نمی‌باشد، اما از این مطلب نتیجه می‌گیریم که کلا مردان نه تنها در آشپزی و شیرینی پزی، بلکه در حوزه حقوق زنان هم در صورت ورود، بهترین خواهند بود.
باری، با نوشتن این آثار جان استوارت میل پله‌های شهرت را به سرعت طی نمود، اما می‌دانیم که شهرت و معروفیت مثل خربزه است. هم اینکه ته‌اش بسته است و شیرین یا بی مزه بودنش معلوم نیست و هم اینکه آدم باید پای لرز آن بنشیند. این شد که توی این گیر و داری که جان حال و حوصله خودش را هم نداشت، مردم جمع شدند و از او خواستند تا کاندیدای نمایندگی مجلس بشود. میل برای آنها دو تا شرط گذاشت: اول اینکه مخارج تبلیغات انتخابات را از جیب خودش پرداخت نمی‌کند و دوم اینکه اگر انتخاب شد وقتش را صرف منافع محلی نمی‌کند. از من بپرسید به شما می‌گویم اگر معنای همین دو تا شرط را بفهمیم تا هفت نسل بعد خودمان عاقبت بخیر خواهیم شد. نهایتا میل نماینده مجلس عوام انگلستان شد و تاثیر زیادی در تصویب لایحه اصلاحات و پیشبرد اهداف اصلاح طلبانه داشت.
بالاخره در هشتم ماه مه 1873 جان استوارت میل به دنبال یک حمله قلبی در آوینیون درگذشت و در گورستان همان شهر در کنار گور هریت به خاک سپرده شد. چند ماه بعد آخرین اثرش که زندگی‌نامه‌ای بود که از سال 1853 دست به کار نوشتنش شده بود، منتشر شد.
میل را نماینده مکتب لیبرالی و واسطه مکتب‌های لیبرالیسم و سوسیالیسم و به قولی دیگر معرف مکتب سوسیال لیبرالیسم می‌دانند، اما میل خودش را بیشتر یوتیلیتاریست یا فایده باور می‌دانست. فایده باورها معتقدند که مبنای همه فضیلت‌ها فایده است و سیاست‌های جامعه باید به صورتی باشد که بیشترین فایده به بیشترین تعداد ممکن از افراد برسد. به زبان ساده‌تر یعنی اینکه هر چیزی که فایده ندارد کلا بی‌فایده است.
میل بعدها در آموزه‌های فایده باوران تجدیدنظرهایی کرد و موضوع عدالت اجتماعی را مطرح کرد. او به «عدالت توزیعی ارسطویی» معتقد بود که آن هم به نوبه خود چیز پیچیده‌ای است. اما کلیت آن این می‌شود که در یک جامعه باید با همه افرادی که به آن جامعه خدمت می‌کنند به طور یکسان خوب رفتار شود.
اندیشمندان معتقدند که میل تحليل آينده رشد اقتصادي را به بقیه اندیشمندان شناسانده است و باز معتقدند که میل توانسته است تا راه ميانه‌اي بين نظريات اسميت و مالتوس پیدا کند. اسمیت می‌گفت جوامع به دلیل توسعه تجارت، پیشرفت تکنولوژی و افزایش سرمایه به تدریج اوضاع‌شان خوب می‌شود. در عوض مالتوس می‌گفت که ازدیاد جمعیت و کاهش منابع باعث می‌شود که به تدریج جوامع اوضاعشان خراب شود. اما این وسط اسمیت معتقد بود که این دو عامل با هم موازنه می‌شوند و نهایتا اوضاع جوامع هیچ طور خاصی نمی‌شود. میل معتقد بود که وضعیت ساکن و ایستای آینده اقتصادی حسنش این است که جنگ اعصاب دنیای صنعتی تمام می‌شود.
استوارت ميل معتقد بود كه پيشرفت اقتصادی منوط به پیشرفت سياسي و اجتماعي است و آن هم منوط به این است که آدم‌ها وضعشان در جامعه بهتر شود و آن هم نمی‌شود مگر اینکه افراد در جامعه آزادی داشته باشند و بنابراين تامين آزادی بايد يكي از مهم‌ترين هدف‌های كساني باشد كه خواهان بهبود اجتماع هستند و همین‌جا بحث را تمام می‌کنیم.
 

sajad 3000

کاربر فعال تالار اقتصاد ,
کاربر ممتاز
زنگ شیرین اقتصاد

سوسیالیسم علمی- تخیلی

علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
سوسیالیسم، کمونیسم و مارکسیسم از آن دسته ایسم‌هایی هستند که مفهوم آنها توی کله ما با هم قاطی شده‌اند و تمامشان را یکسره سر و ته همان کرباس سرخ رنگ داس و چکش‌دار می‌دانیم که روزگاری طولانی همسایه‌اش بودیم. آنها که این جور چیزها را بیشتر می‌فهمند از این بابت ما را شایسته سرزنش می‌دانند. بعضی‌ها هم معتقدند که این جور چیزها کلا به درد نمی‌خورند و خیلی هم فرق نمی‌کند که چه فرقی با هم می‌کنند.
کارل مارکس اندیشمندی است که پیش از اینشتین و نیوتن به‌عنوان تاثیرگذارترین اندیشمند روی زمین شناخته می‌شود. وقتی نام مارکس را می‌شنویم قاعدتا به یاد نظام‌های اقتصادی سوسیالیستی می‌افتیم، اما درست‌ترش این است که وقتی نام سوسیالیسم را می‌شنویم باید در کنارش به یاد مارکس هم بیفتیم. بدیهی است این دو طریق به یاد افتادن با هم فرق می‌کند.
اندیشمندان می‌گویند: واقعیت این است که در نوشته‌های مارکس مطالب اندکی درباره سوسیالیسم وجود دارد. اندیشمندان دیگری هم می‌گویند: اگر مارکس زنده می‌ماند و همین حرف‌هایش را در حزب کمونیسم اتحاد جماهیر شوروی می‌زد، هیچ بعید نبود که استالین دستور بدهد او را هم بفرستند سیبری تا حسابی آب خنک بخورد. با وجود این مارکس را پدر کمونیسم و کمونیسم را هم شاخه‌ای از مکتب سوسیالیسم می‌دانند. حالا چطور شده که این‌طور شده بنده بی‌اطلاعم؛ اما تمام اینها دلیل خوبی است که شما از بابت اینکه این مفاهیم توی کله‌تان با هم قاطی شده است خیلی به دل خود بد راه ندهید.
کارل مارکس در پنجم مه 1818 از پدر و مادری یهودی از خانواده خاخام‌هایی سرشناس در شهر تریوز واقع در جنوب غربی آلمان به دنیا آمد. شهر زادگاهش یکی از مراکز مهم رواج اندیشه‌های روشنگری به شمار می‌رفت. بنابراین مارکس از همان ابتدا خود را برای اینکه دنیایی را تکان بدهد، آماده کرده بود. هاینریش مارکس لوی، پدر کارل وکیل دادگستری بود. در آن دوران دولت پروس برای حقوقدانان یهودی محدودیت‌هایی قائل شده بود و این به این معنی بود که هاینریش مجبور بود شغلش را عوض کند. هاینریش که از نبوغ خاصی بهره می‌برد این مشکل را با گرویدن به مسیحیت حل کرد.
مارکس هم مانند پدرش توان ذهنی بالایی داشت و در دبیرستان دانش‌آموز برجسته‌ای بود. در سال 1835 مانند پدرش در رشته حقوق دانشگاه بن پذیرفته شد. سه سال بعد با جنی وان وستافالن آشنا و با او نامزد شد. جنی دختری بسیار زیبا، باهوش و از خانواده‌ای ثروتمند بود. واضح است آنچه جنی داشت توقعات هر مردی را از معیارهای یک همسر ایده‌آل برآورده می‌کرد.
در آن سال‌ها مارکس تنها یک دانشجوی فقیر با آینده‌ای نامعلوم بود. اینکه او چه چیزی داشته است که بتواند توقعات یک زن را برآورده کند، جنی باید جواب بدهد نه من. بعد از مدتی مارکس رشته حقوق را رها کرد و به فلسفه پرداخت و با این حرکت آینده خود را نامعلوم‌تر کرد. پدرش نیز در 1838 درگذشت و به این ترتیب مارکس از آنچه بود هم فقیرتر شد؛ اما مارکس نهایتا توانست تحصیل خود را به اتمام رساند و در سال 1841 در بیست‌وچهار سالگی به دریافت دکترای فلسفه از دانشگاه جنیا نائل
گردید.
در سال 1847 به کمک یکی از دوستانش سردبیر مجله راینیش زایتونگ شد که بعد از چند شماره به خاطر مقالات انتقادی او توقیف شد. بعد از آن به شهر خود بازگشت و در همان حالت بیکاری و بی‌پولی با جنی ازدواج کرد. یحتمل مارکس قابليت‌هايي داشته است که بتواند توجه جنی را جلب کند. باری چند ماه بعد به کمک یکی از دوستان دیگرش سردبیر مجله دیگری به نام دوچ فرانزوزیش جاربوچر شد که همان‌طور که از اسمش برمی‌آید، مجله بی‌خودی بود که بنا داشت در پاریس برای آلمانی‌های فرانسه چاپ شود. از این مجله فقط یک شماره به چاپ رسید و سپس توقیف شد!
مارکس دو راه بیشتر نداشت یا اینکه به طبقه کارگر بپیوندد و برای امرار معاش کار کند یا اینکه به اندیشمندی بپردازد و طبقه کارگر را تعریف کند. مارکس فرصت دوم را انتخاب کرد. در پاریس با انگلس که جوانی از طبقه اشراف بود، آشنا شد. مارکس با کمک‌های مالی انگلس امرار معاش می‌کرد. همکاری آنها از همان نشریه دوچ فرانزوزیش جاربوچر شروع شد و چند نشریه دیگر را نیز با همکاری هم به توقیف رساندند. همکاری مارکس و انگلس به انتشار دو کتاب با نام‌های خانواده مقدس و ایدئولوژی آلمانی در سال‌های 1845 و 1846 نیز انجامید. در این دو کتاب مارکس و انگلس تاریخ جوامع بشری را تاریخ مبارزات طبقاتی خواندند و به این نتیجه رسیدند که «ماتریالیسم تاریخی» تنها روشی است که می‌شود رویدادهای اجتماعی را با آن تحلیل کرد. این ماتریالیسم تاریخی چیز پیچیده‌ای است که ریشه در حرف‌های پیچیده هگل دارد و از نگاهي توافق و از نگاه دیگر تباین نظرات مارکس و هگل است!
مارکس می‌گفت عوامل مادی بشر را کنترل می‌کند و در وضعی قرار می‌دهد که بتواند مذهب و ديگر نهادهای اجتماعی را در اختیار خود بگیرد و در صورت لزوم تغییر دهد. او نظام اقتصادی سرمایه‌داری را مورد انتقاد قرار داد و معتقد بود با این حساب (یا نظام) به «تکامل تاریخی» نمی‌رسیم. کارل مارکس در مهم‌ترین کتابش به تحلیل کامل اقتصادی نظام سرمایه‌داری پرداخت. این کتاب که مهم‌ترین کتاب قرن به حساب می‌آید تحت عنوان «سرمایه» در سال 1867 به چاپ رسید. دو جلد دیگر این کتاب بعد از مرگ مارکس توسط انگلس منتشر شد.
کسانی که عقاید سوسیالیستی را ترویج می‌کردند، معتقد بودند نظام سرمایه‌داری باید مهار شود و قوانین کار باید اصلاح شوند و از تمرکز ثروت جلوگیری شود؛ اما مارکس می‌گفت نظام سرمایه‌داری اصلاح بشو نیست و باید از بین برود. او آدم‌هایی مثل پرودن را که به اصلاح قوانین کارگری معتقد بودند، سوسیالیست‌های آرمانگرا، ذهنی یا تخیلی می‌نامید و چون هدف مارکس مسخره کردن آنها بوده است ما همان سوسیالیسم تخیلی را ترجیح می‌دهیم که دل او را خنک کرده باشیم.
مارکس معتقد بود که چیزی که خودش می‌گوید نه تنها تخیلی نیست، بلکه علمی هم هست. پس از آن مارکس و انگلس در مقابل سوسیالیست‌های تخیلی، مانیفست کمونیست را تدوین کردند. در اوج دوران سرمایه‌داری و انقلاب صنعتی، حرف‌هایی که مارکس اینجا و آنجا می‌زد باعث می‌شد تا در تمام دوران عمر خود از اینجا به آنجا تبعید شود و نهایتا بعد از آلمان و فرانسه و بلژیک از انگلستان سر در
بیاورد.
در سال‌های اقامت در لندن به خاطر وضع اسفناک مالی مجبور بود خانواده‌اش را در بدترین نقطه شهر سکونت دهد. سال 1850 پسرش از دنیا رفت. سال 1852 دخترش از دنیا رفت. به خاطر فقر و گرسنگی شدید و عدم‌بهداشت خانواده پسر دیگری را هم در سال 1856 از دست داد.
آخرین سال‌های عمر مارکس همچنان نه تنها چنگی به دل نمی‌زد، بلکه خیلی هم افتضاح بود. وضع وخيم مالی، مشکلات خانوادگی، بيماری افسردگی و عصبی همسرش، از دست دادن او در سال 1881 از دست دادن دخترش در سال 1883، همچنين بيماری ريوی مزمن خودش که با دل درد و بواسير همراه بود، گوشه‌ای از سال‌های پایانی عمر مارکس است. سرانجام در بعدازظهر آفتابي 14 ‌مارس 1883 پس از صرف یک ناهار مختصر همراه با سس خردل محبوبش، به عادت هر روزه روی صندلی راحتی لم داد، كمي ‌كتاب خواند، به خواب رفت و ديگر بيدار نشد. وی در قبرستان‌ هايگيت لندن دفن شده است.
 

sajad 3000

کاربر فعال تالار اقتصاد ,
کاربر ممتاز
لنین، استالین و باقی رفقا

علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
سرمایه‌داری یک جور نظام اقتصادی آزاد بود و البته هنوز هم هست که مکتب کلاسیک اقتصاد به جهان اندیشه اقتصادی ارائه کرد. در این سیستم آدم‌ها هر کدام به دنبال منافع خودشان هستند و هر کسی سعی می‌کند تا بیشترین سود شخصی را به دست بیاورد.
این وسط چیزی به نام «دست نامرئی» وجود دارد که این رفتارهای فردي را به سمتی هماهنگ با منافع جامعه و سعادت جمعی سوق می‌دهد و منجر می‌شود تا آدم‌ها هم در یک نظام طبیعی، منصفانه و ماندگار به خوبی و خوشی به حیات خود ادامه ‌دهند. اگر از من بپرسید به شما می‌گویم که تنها نقطه ضعف این نظریه اقتصادی این است که روی انسان‌ها به همان اندازه حساب کرده است که روی طبيعت می‌شود حساب کرد. بدیهی است گونه‌ای که بیشتر از 100 هزار سال از عمرش نمی‌گذرد (انسان را عرض می‌کنم ) نمی‌تواند مانند سایر گونه‌های چندین میلیون ساله رفتار جمعی معقولی از خود نشان بدهد و نهایتا اوضاع همین می‌شود که شده است.
باری، بعد از انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اوضاع اقتصادی آن طوری نبود که اندیشمندان کلاسیک پیش‌بینی کرده بودند. ساعات کار کارگران افزایش پیدا کرده بود، کودکان به کار گرفته می‌شدند، تجمع و انحصار سرمایه به وجود آمده بود، توزیع درآمد آنقدرها عادلانه نبود و کلا منافع فردی با منافع اجتماعی هماهنگی نداشت. عرض نکردم؟ این آدمیزاد به هر کاری که دست بزند، خرابکاری می‌شود.
در این اوضاع انتقادهای زیادی توسط اندیشمندان جدیدتر به نظام اقتصادی سرمایه‌داری وارد شد. اندیشمندان سوسیالیست که شامل سوسیالیست‌های تخیلی، سوسیالیست‌های علمی، سوسیالیست‌های مارکسیست، کمونیست‌ها، مارکسیست‌های ارتدوکس، سوسیالیست‌های دموکرات و بقیه بودند که حرف‌های قشنگی درباره برابری، عدالت، تکامل، رسالت انسانی و این جور چیزها می‌زدند. این قبیل حرف‌ها را قبلا افلاطون هم بیان کرده بود و برای خودش در تاریخ اندیشه حسابی اسم و رسم به هم زده بود. به طور کلی افلاطون معتقد بود که چقدر خوب می‌شود اگر همه چیز خوب باشد، اما اشتباه اندیشمندان سوسیالیست این بود که یک قدم جلوتر رفته بودند و می‌خواستند بگویند چطور می‌شود که همه چیز خوب می‌شود.
سوسیالیسم را می‌توانیم جامعه‌باوری ترجمه کنیم. این کلمه از واژه فرانسوی social به معنی اجتماعی مشتق شده است. ریشه لاتینی آن هم socius به معنی شریک است. در کل طیف وسیعی از تعریف‌ها را در برمی‌گیرد که ویژگی مشترک آنها «لزوم برابری بیشتر برای انسان‌ها» است. فرهنگ انگلیسی آکسفورد سوسیالیسم را این‌طور تعریف می‌کند: «نظریه‌ یا سیاستی که مالکیت یا نظارت کل اجتماع بر ابزار تولید، مانند سرمایه، زمین، دارایى و... و اداره آنها را در جهت تامین منافع همگانى هدف خود قرار مى‌دهد، یا از آن حمایت مى‌کند.» سوسیالیست‌ها معتقد بودند حالا که اقتصاد آزاد نتوانسته است به سمت منافع اجتماعی حرکت کند، باید یک کاری کنیم که به سمت منافع اجتماعی حرکت کنیم. آنها معتقد بودند که سود همگانى بر سود فردى مقدم است، دولت باید در اجتماع دخالت کند تا از منافع عمومی دفاع کند. آنها همچنین معتقد بودند که ثروت عموم باید از دستبرد افراد در امان بماند و ثروت افراد باید به عموم تعلق داشته باشد! و قوانین باید به گونه‌ای باشد که پول همه چیز سر سفره همه کس دیده شود.
تا اینجای قضیه اوضاع آنقدرها هم بد نبود. اما ماجرا از آنجا بیخ پیدا کرد که بعضی‌ها پیدا شدند که از آن هم فراتر رفتند و خواستند کاری کنند که همه چیز خوب باشد. ولادیمیر لنین یک انقلابی بود که به دنبال سرنگونی حکومت تزارها در سال 1917 به قدرت رسید. او بنیانگذار نظریه اقتصادی سوسیالیسم جدید است. مشهورترين آثار او به این قرار است: «امپرياليسم، بالاترين مرحله سرمايه‌داري»، «دولت و انقلاب» و «چه بايد كرد». او معتقد بود زمانی کمونیسم به طور واقعی ظهور می‌کند که ملت‌ها انقلاب کنند و یک «دیکتاتوری پرولتاریا» به وجود بیاید. و معتقد بود این‌جور دیکتاتوری هیچ هم بد نیست و هر چه باشد از لیبرالیسم خیلی بهتر است. در این حکومت، فقیران طبقات سرمایه‌دار را از بین می‌برند و اموال آنها را به اشتراک همگان در می‌آورند و دلشان حسابی خنک می‌شود. او با قدرت دست به کار اقدامات انقلابی خودش شد. این اقدامات انقلابی باعث شد که اوضاع به هم بریزد و شورش‌ها و نزاع‌های داخلی به وقوع بپیوندد. نهایتا دولت مصادره اموال را متوقف کرد و اجازه داد صنایع کوچک در دست مالکان خرد باقی بماند.
بعد از مرگ لنین، ژوزف استالین توانست همه رقیبان خود را در حزب کمونیست شوروی کنار بزند و زمام امور کشور را در دست بگیرد. استالین از بعضی جهات با لنین فرق داشت و جنم و جربزه بیشتری برای حرکات انقلابی از خود نشان داد و از خیلی جهات از جمله در کیش شخصیت، تصفیه حساب‌های سیاسی، زندانی کردن و کشتن رقیبان و مخالفان، خفقان سیاسی و... در تاریخ معروف شد. از او نقل کرده‌اند که می‌گوید «آرا و افكار از تفنگ پرقدرت‌ترند و از آنجا که ما به دشمنان خود اجازه مسلح شدن به تفنگ را نمي‌دهيم، پس دلیلی هم وجود ندارد که به آنها اجازه داشتن افكار و آرا را بدهيم.» اگر از من بپرسید می‌گویم پر بیراه هم نمی‌گفته. وی با نوشتن کتاب «مسائل لنینیسم» برای همه مسائل جهان نسخه پیچید و برای حل شدن مشکلات تمام جهان برنامه ارائه کرد. در این میان البته نگاهی به مسائل کشور خودش هم داشت. بنابراین سه تا برنامه پنج ساله نوشت تا بتواند اقتصاد شوروی را شکوفا کند.
استالین بر حذف مالکیت خصوصی تاکید می‌کرد و اولین اقدام او اشتراکی کردن کشاورزی و دولتی کردن صنعت بود. کشاورزان روی زمین‌های اشتراکی کار می‌کردند و آن چیزی را می‌کاشتند که دولت به آنها می‌گفت. کارگران هم در کارخانه‌ها آن چیزهایی را می‌ساختند که دولت به آنها می‌گفت. کشاورزان کالاهای خود را با قیمتی که دولت تعیین می‌کرد به دولت می‌فروختند و سپس دولت همین کالاها را با قیمت بالاتر به آنها می‌فروخت و با این ابتکار سود زیادی به دست می‌آورد که این مازاد اقتصادی را برای برنامه‌های توسعه صنعتی خرج می‌کرد تا بتواند کشور را هر چه سریع‌تر صنعتی کند. البته استالین تا حدودی به این هدف خود رسید و شوروی‌ توانست موشک‌های با میمون و بی میمون زیادی به فضا پرتاب کند. اما در کل اوضاع طوری بود که با نارضایتی مردم همراه بود. استالین هم کسانی را که نارضایتی خود را ابراز می‌کردند می‌فرستاد، بروند سیبری تا قدر عافیت را بدانند و دیگر بی‌خودی به یک آدم انقلابی و مردمی گیر ندهند. به هرحال اقدامات استالین اگر اوضاع اقتصادی مردم را سر و سامان نداده بود، دست کم اوضاع خودش و اطرافیانش را که حسابی روبه‌راه کرده
بود.
بعد از انقلاب اکتبر 1917 نه تنها شوروی به یک جامعه بدون طبقه مبدل نشد بلکه سطح رفاه و معیشت مردم به شدت پایین آمد و کشور با ورشکستگی اقتصادی روبه‌رو شد و شعارهای لنین و استالین هیچ‌وقت در عمل اجرا نشد. رشد اقتصادی کاهش یافت و روش‌های تولید در مقایسه با کشورهای صنعتی روش‌هاي منسوخ بود. این اواخر میخائیل گورباچف از زمان به قدرت رسیدنش در سال 1985 تا زمان کناره‌گیری‌اش در سال 1991 سعی کرد، تا اقتصاد رو به افول شوروی را احیا کند. او معتقد بود نیت لنین و استالین خیر بوده است، اما آرما‌ن‌های اقتصادی سوسیالیسم با دیالکتیک زندگی واقعی هماهنگی نداشته است و کلا تقصیر کسی نبوده است که این‌طور شده است. بعدترها یکی دیگر از اندیشمندان به نام هایک معتقد شد که اساسا سوسیالیسم یک «خطای عقلی» بوده است! بعد از آن هم دیگر کسی دنبال قضیه را نگرفت.
ما چون اندیشمند نیستیم در این باره اظهار نظر نمی‌کنیم. اما از تمام اینها می‌توان نتیجه گرفت که تا وقتی آدم‌ها در مورد عدالت و برابری و انسانیت فقط حرف بزنند، مشکلی پیش نمی‌آید. مشکل از آن زمانی آغاز می‌شود که همین آدم‌ها آستین‌ها را بالا می‌زنند و دست به کار می‌شوند تا شخصا حرف‌هایشان را عملی کنند.
 

sajad 3000

کاربر فعال تالار اقتصاد ,
کاربر ممتاز
[h=1]اجناس بنجل آلمانی و مکتب تاریخی اقتصاد[/h]
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
در حال حاضر آلمان پرجمعیت‌ترین کشور اروپا‌ست، ثروتمندترین آنها هم هست و یک جورهایی موتور اقتصادی حوزه پولی یورو محسوب می‌شود و باقی کشورهای ریزه میزه این قاره به نوعی آویزان اقتصاد آلمان می‌باشند. این آلمان از بزرگ‌ترین صادرکنندگان جهان هم هست و بعد از آمریکا دومین وارد‌کننده بزرگ جهان... و از این قبیل چیزها.
اما همیشه این‌طور نبوده است. اواخر قرن نوزدهم یعنی مثلا حدود سال 1880 انگلیسی‌ها به هر جنس بنجل و به درد نخوری «Made in Germany» می‌گفتند. این اصطلاح «ساخت آلمان» در آن دوران ضرب‌المثل شده بود به طوری که هر کسی که می‌خواست درباره کالایی بی‌خاصیت صحبت کند اول به یاد چیزهایی می‌افتاد که توی آلمان تولید ‌شد.
در قرن شانزدهم حتی اوضاع برای آلمان از این هم بدتر بوده است. بعد از اینکه کریستف کلمب ایده ابلهانه خود را به اجرا در آورد و به طرف غرب حرکت کرد تا به شرق برسد، باقی اروپایی‌ها هم از این ابتکار خوششان آمد و دنبال ماجرا را گرفتند و کشتی‌های زیادی به سمت غرب به آب انداخته شد. این شد که مشغولیت جدیدی در اروپا شیوع پیدا کرد و به این ترتیب سواحل اقیانوس اطلس یعنی کشورهایی مثل پرتغال، اسپانیا، انگلستان، فرانسه و هلند مشغولیت‌شان زیاد شد و مشغولیت زیاد یا به عبارت دیگر شغل بیشتر برای این کشورها رونق تجاری و اقتصادی را با خود به همراه آورد. بله! اقتصاد آنقدرها هم که بعضی‌ها فکر می‌کنند پیچیده نیست.
باری، این وسط شهرهای آلمانی از بازی دور ماندند و جبر جغرافیایی مانع از این شده بود که بتوانند کشتی‌های زیاد به سمت غرب به آب بیندازند و برای خودشان به رونق تجاری و اقتصادی برسند. البته مساله تنها کشتی و این حرف‌ها نبوده و اوضاع از آن هم بدتر بوده است؛ چرا که در خلال نهضت اصلاح دینی پروتستان و کشمکش‌های مذهبی که به جنگ‌های سی ساله انجامید شهرهای آلمان حسابی درب و داغان شدند. البته قبل از آن هم ایالت‌های آلمانی در امپراتوری روم چندان اهمیتی نداشتند و این امپراتوری پیر از خیر درگیر شدن با چند شهر کوچک با مردمان بی دین زبان نفهم گذشته بود. بعد از آنکه ناپلئون هم یک شخم اساسی به این شهرها زد، دیگر ذهن هیچ آدمی درگیر خرده شهرهای وسط اروپا نبود و مردمان این شهرهای کوچک برای خودشان زندگی می‌کردند و کسی کاری به کار آنها نداشت. حتی خودشان هم به کار خودشان کاری نداشتند. اندیشمندان سیاسی به این حالت دوم می‌گویند فقدان یک دولت مرکزی متمرکز، که به نظر ایشان چیز خوبی نیست. بنابراین همان اواسط قرن نوزدهم یک آدمی به اسم بیسمارک در آلمان پیدا شد که تصمیم گرفت آلمان را منسجم کند. بنابراین سه تا جنگ بزرگ راه انداخت و خیال همه از جمله اندیشمندان سیاسی از بابت وجود یک دولت مرکزی متمرکز راحت شد.
اگر انواع کتاب‌های موفقیت‌های یک دقیقه‌ای را مطالعه کرده باشید حتما متوجه این مساله‌ مهم شده‌اید که آدم می‌تواند نقاط ضعف خودش را به نقاط قوت مبدل کند. اینکه آلمانی‌ها اینجور کتاب‌ها را مطالعه کرده بودند یا نه بنده بی‌اطلاعم، اما در خصوص اتفاق‌هایی که آن زمان افتاد باید عرض کنم که در آن دوران آمریکا برای خودش مستقل شده بود و دیگر به اروپایی‌ها اجازه نمی‌داد که بروند و جنس‌های آنجا را بار کشتی کنند و با خود به کشورهایشان ببرند. این شد که تجارت دریایی و کاسبی سواحل اقیانوس اطلس کساد شد. به عوضش مشغولیت جدیدی که در اروپا رواج پیدا کرده بود استفاده از خط آهن و قطار بود. این‌بار همان جبر جغرافیایی باعث شده بود تا آلمان در مرکز این مشغولیت جدید قرار بگیرد و در مسیر رونق اقتصادی بیفتد.
از طرف دیگر آلمانی‌ها که ثروت درست و حسابی نداشتند مجبور شدند به علم بپردازند و در این راه زیاده‌روی هم کردند. به طوری که در سال 1870 تعداد دانشجوهای رشته‌ شیمی دانشگاه مونیخ از کل دانشجویان شیمی انگلستان بیشتر بود. بعدها همین لشکر شیمیدان با حقوق‌های متوسط موجب موفقیت آلمان در صنعت فولاد شدند و فولاد هم برای انقلاب صنعتی چیز لازمی بوده است.
همانطور که گفتیم برخلاف کشورهای دیگری مانند فرانسه، آلمان تا پایان قرن نوزدهم میلادی نه یک کشور یکپارچه، بلکه مجموعه‌ای از حکومت‌های محلی بی‌خاصیت بود. در حال حاضر هم با اینکه در بسیاری از کشورهای جهان استعدادها در پایتخت یا شهرهای بزرگ متمرکز شده‌اند، در آلمان این تمرکز وجود ندارد. اندیشمندان اقتصادی معتقدند که موفقیت آلمان هم از همین شهرهای کوچک و شرکت‌های خانوادگی و صنایع متوسط ناشی می‌شود. این شرکت‌ها همان چیزی هستند که روزنامه آلمانی «فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ» آنها را «قهرمانان پنهان اقتصاد آلمان» می‌داند. تصور کنید آدم جلوی دکه‌ روزنامه‌فروشی بايستد و بگوید یک فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ بدهید! همین است که آلمانی‌ها پیشرفت کرده‌اند دیگر. به هرحال با اینکه کارخانه‌های بزرگ ژاپن دو برابر آلمان است و حتی فرانسه هم بیشتر از آلمان کارخانه‌های بزرگ دارد، نصف شرکت‌های تولیدکننده‌ عرصه‌ بین‌المللی آلمانی هستند.
از تمام اینهایی که گفتیم نتیجه می‌گیریم آن چیزی که باعث موفقیت بقیه شده است لزوما باعث موفقیت شما نمی‌شود و بالعکس. البته این نتیجه را قبل از ما اندیشمندان آلمانی قرن نوزدهم نیز گرفته بودند. این اندیشمندان در تاریخ اقتصاد به اندیشمندان مکتب تاریخی معروف شدند. اندیشمندان اقتصادی تاریخی مانند هر اندیشمند دیگری در وهله‌ اول به انتقاد از اندیشه‌های رایج یعنی مکتب کلاسیک اقتصاد پرداختند. در وهله دوم سعی کردند تا حرف متفاوتی بزنند. این شد که اندیشمندانی مانند آدام مولر و فریدریک لیست معتقد شدند که اقتصاد یک علم جداگانه نیست و باید آن را در قالب علوم اجتماعی مطالعه کرد. ایشان معتقد بودند که ثروت یک ملت با توانایی و ویژگی مردمانش نشان داده می‌شود.
یکی از توانایی‌های آلمانی‌ها ساختن ساعت بود. به گفته‌ رییس شرکت زیمنس بسیاری از صنایع آلمان ریشه در سنت ساعت‌سازی دارند. اینکه سهل است اگر از من بپرسید می‌گویم فوتبال آلمان هم ریشه در همین سنت دارد. یکی از ویژگی‌های آلمانی‌ها هم پروتستان بودن آنها بوده است.
ماکس وبر در کتاب معروفش «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری» معتقد است که این نظام سرمایه‌داری معقولی که ظهور کرده است ریشه در تحولات مذهبی مسیحیت، یعنی آیین پروتستان دارد. شرح مبسوط اینکه چطور ریشه دارد را باید از خود آقای وبر بپرسید. اما خلاصه‌اش این می‌شود که «پرهیزگاری پروتستانیسم به خردگرایی و سازماندهی حوزه‌ تولید منجر شده است.» اینکه چطور اینطور شده است را عجالتا رها می‌کنیم.
در هر صورت نظریه پردازان مکتب تاریخی آلمان در تقابل با روشنگری انگلیسی و مکتب کلاسیک خاطر نشان کردند که توسعه‌ اقتصادی منحصر به فرد است و اقتصاددانان می‌توانند با تلاش خود الگوهای توسعه‌ اقتصادی مختلف را ارائه بدهند. این شد که اقتصاددانان آلمان هم دست به کار شدند و الگوی توسعه‌ اقتصادی آلمانی را ارائه دادند. ایشان نیز به نوبه‌ خود خاطر نشان کردند که تجارت آزاد قادر نیست مسائل صنعتی‌شدن را در کشوری که با انگلستان کاملا متفاوت است، حل کند.
با نظریات تاریخی‌های قدیم مثل فردریش لیست و ویلهلم روشه، تاریخی‌های جوان مثل گوستاو اشمولر و تاریخی‌های جدید مثل ماکس وبر، آر اچ تونی و ورنر سومبارت یک جور نظام اقتصادی به وجود آمد که در آن دولت یک جورهایی در امور مداخله می‌کرد که نه شبیه کمونیسم بود و نه لیبرالیسم.
نتیجه‌ عملی آن هم این بود که کارگران آلمانی ضمن دریافت بیمه‌ بیکاری، بیماری و از کار افتادگی و حق بازنشستگی سال‌های زیادی را در فراغت خاطر به ساختن ساعت مشغول شدند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
زنگ شیرین اقتصاد

[h=1]نهایی‌ها و ماجرای مطلوبیت نهایی[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
می‌گویند باید یک آدم مناسب در زمان مناسب در جای مناسبی قرار بگیرد تا یک اتفاق مناسب به وقوع بپیوندد. آلفرد مارشال که به گمان اکثر اندیشمندان اقتصادی آدم مناسبی بوده است، زمانی وارد محفل اقتصاد جهان شد که مکتب کلاسیک دیگر آن اعتبار سابقش را نداشت و مکتب شیکی محسوب نمی‌شد.
چرا که از یک طرف مارکسیست‌ها و از طرف دیگر اندیشمندان تاریخی در آلمان تا جایی که توانسته بودند به مکتب کلاسیک گیر داده و آن را از سکه انداخته بودند. در چنین زمان مناسبی آلفرد مارشال در دانشگاه کمبریج انگلستان که جای خیلی مناسبی برای یک آدم با اندیشه‌های کلاسیک است توانست ظهور کند و مکتب نئوکلاسیک را جانشین اندیشه‌های کلاسیک کند.
در مورد اینکه مکتب نئوکلاسیک می‌تواند چیز مناسبی به حساب بیاید من شخصا نظری ندارم، اما اندیشمندان اقتصادی زیادی هستند که معتقدند چیز مناسبی بوده است.
آلفرد مارشال در 26 ژوئیه 1842 در منطقه کارگر نشین برموندسی در لندن به دنیا آمد. پدرش کارمند بانک و مادرش دختر یک قصاب بود.
پدر و مادر آلفرد مانند هر پدر و مادر دیگری که خیر و صلاح فرزندانشان را می‌خواهند برای او نقشه‌های زیادی در سر می‌پروراندند. آنها می‌خواستند فرزندشان وارد کلیسا شود، الهیات بخواند و برای خودش کسی بشود.
اما از آنجایی که همیشه یک نفر پیدا می‌شود که نقشه‌های آدم را خراب کند، عموی آلفرد او را تشویق کرد که به علم بی‌خودی مانند ریاضیات بپردازد. این شد که آلفرد با کمک‌های مالی و معنوی عمویش وارد دانشگاه کمبریج شد و ریاضی خواند و سر آخر هم با درجه ممتاز از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. اما خود آلفرد از همان اول دوست داشت اقتصاد بخواند که از ریاضیات هم بی‌خودتر است.
خوشبختانه در دانشگاه کمبریج رشته اقتصاد وجود نداشت، اما متاسفانه آلفرد شخصا دست به کار شد و بعد از آنکه حسابی ته و توی تمام کتاب‌های اقتصادی را در آورد و برای خودش استادی شد در سال 1885 دانشکده اقتصاد را در دانشگاه آکسفورد تاسیس کرد و تا زمانی که بازنشسته شد در همانجا به تدریس اقتصاد پرداخت.
مارشال در سال 1890 کتاب «اصول علم اقتصاد» را منتشر کرد. او در حاشيه اين کتاب، از رياضيات در اقتصاد استفاده کرد. اندیشمندانی که شیفته این کتاب شده‌اند معتقدند: «مطالب آنچنان منظم و دقيق تدوين شده که گويي مانند قواعد رياضي
چيده شده است».
این جور علاقه‌مندی‌ دوستداران اقتصاد باعث شد که اهميت اصول اقتصاد مارشال به حدی برسد که جايگزين اصول اقتصاد استوارت ميل در مراکز آموزشي بشود. و تمام اینها باعث شد تا کمبریج به عنوان بزرگ‌ترین مرکز مطالعات اقتصادی کشورهای انگلیسی زبان شناخته شود. هر سال شیفتگان زیادی به کمبریج می‌آمدند تا مبادا از لذت آشنایی با کتاب اقتصادی که مانند قواعد ریاضی دقیق و منظم تدوین شده است بی‌بهره بمانند! نهایتا آلفرد مارشال در سال 1908 بازنشسته شد و در 13 ژوئیه 1924 هم از دنیا رفت.
اندیشمندان اقتصادی معتقدند که بعد از انتشار کتاب اصول اقتصاد جان استوارت میل در سال 1848 تجزیه و تحلیل اقتصادی برای مدت بیست سال رونقی نداشت تا اینکه در سال 1870 ویلیام استنلی جونز که در دانشگاه لندن به عنوان دانشجوی فوق لیسانس در رشته اقتصاد مشغول به تحصیل بود در سن بیست و چهار سالگی اصل «فایده» یا «مطلوبیت» را در تجزیه و تحلیل اقتصادی خود به کار برد و به این ترتیب مقداری تنوع وارد اصول اقتصادی شد. در همان زمان اقتصاددان دیگری به نام کارل منگر در اتریش بر همان اساسی که جونز علم اقتصاد را مورد بررسی قرار داده بود، علم اقتصاد را مورد بررسی قرار داد و سر انجام یک اقتصاددان فرانسوی به نام لئون والراس نیز در سوئیس همان اساس علمی جونز و منگر را به محافل اقتصادی آن کشور معرفی کرد و دیگر کار از تنوع گذشت و شور قضیه را در آوردند.
با این حساب این سه دانشمند بنیانگذاران مکتبی شدند که در تاریخ عقاید اقتصادی به دو صورت نامگذاری شده است. اول مکتب نئوکلاسیک یا کلاسیک جدید. این نام به دلیل اینکه آنها نهایتا به نتایج لیبرال کلاسیک‌ها رسیدند و به نوعی عقاید آنها را احیا کردند به آنها داده شده است. دوم چون در مرکز توجه آنها اصل «مطلوبیت نهایی» و کاربرد آن در علوم اقتصادی قرار دارد نام مکتب نهائیون یا مارژینالیست‌ها را گرفته است.


خلاصه ماجرا این است که نئوکلاسیک‌ها می‌گویند اقتصاددانان کلاسیک نظریه ارزش خود را بر پایه هزینه تولید قرار داده و نقش مطلوبیت و تقاضا را نادیده گرفته بودند. از نظر آنها قیمت یک کالا به وسیله هزینه عوامل تولیدی که در تولید آن به کار رفته است، تعیین می‌شود. از نظر اقتصاددانان کلاسیک مطلوبیت خصیصه عمومی یک کالا به حساب می‌آید. اما نئوکلاسیک‌ها می‌گویند که مطلوبیت یک اندیشه مطلق نیست، بلکه به عنوان یک پدیده نسبی رابطه‌ای است بین شیء و انسان. مارشال هم به نوبه خود سعی کرد تا این مساله را تبیین کند.
برای آنهایی که فکر می‌کنند تبیین کردن همچنین مساله‌ای آنقدرها هم پیچیده نیست مختصرا عرض می‌کنم کاری که مارشال کرد این بود که تحت تاثير فضاي علمي فيزيک نیوتنی و با تکیه بر ايده عدالت‌خواهي اخلاق مسيحي و نظیر کردن تنوع ژنتیکی در نظریه تکامل داروین با رفتار بنگاه‌ها در اقتصاد، تحلیل هندسی را در علوم اقتصادی وارد کند و سیستم بینابینی ارائه کند که تلفیقی از تئوری «کار ارزش» ریکاردو با تئوری «مطلوبیت ارزش» مارژینالیست‌ها باشد! او منحنی هندسی تقاضا را استخراج کرد و اضافه رفاه مصرف‌کننده را محاسبه کرد که از این قرار است:






و این یعنی آنکه یک شخص گرسنه حاضر است برای یک قرص نان مبلغی بیش از قیمت تمام شده آن بپردازد. ولی قرص نان دوم برای این شخص مطلوبیت کمتری دارد و در نتیجه ارزش آن نیز کمتر است و پول کمتری برای آن می‌پردازد و به همین ترتیب مطلوبیت نهایی هر واحد خریدش کمتر می‌شود. نتیجه‌ای که از این می‌گیرد این است که در یک رقابت کامل قیمت تعادل کالا در حداقل ممکن تعیین می‌شود و رفاه اقتصادی مصرف‌کننده تضمین می‌شود، اما اگر بازار در انحصار مطلق باشد رفاه اقتصادی مصرف‌کننده کاهش پیدا می‌کند.
تمایز کوتاه‌مدت و بلندمدت، تکامل تعادل جزئی، حساسیت قیمت تقاضا، مازاد تولید‌کننده و مصرف‌کننده، ترسیم تعادل پایدار، تمایز بین صنایع هزینه کاهشی و هزینه افزایشی و قدرت تعادل عرضه و تقاضا در استخراج قیمت، از دیگر چیزهایی است که مارشال در اصول اقتصادی خودش توضیح داده است.
آلفرد مارشال می‌گوید: علم اقتصاد عبارت است از: «مطالعه انسان در مسیر عادی زندگی. این علم در واقع آن قسمت از مطالعه جوامع انسانی است که از دیدگاه اجتماعی رفاه مادی بشر را تامین می‌کند.» مارشال خیلی آدم حساسی بود و یکی از مهم‌ترین دلایل تصمیمش برای خواندن اقتصاد این بود که هر روز از محله‌های فقیرنشین عبور می‌کرد و شاهد بدبختی و فلاکت آدم‌های فقیر بود. در بسیاری از شهرها و مشاهده فلاکت و بدبختی افراد فقیر بود و می‌خواست اوضاع آنها را روبه‌راه کند. درخصوص اینکه توانسته است این کار را انجام بدهد بنده نظری ندارم، اما اندیشمندان اقتصادی معتقدند که توانسته است.
 

sajad 3000

کاربر فعال تالار اقتصاد ,
کاربر ممتاز
[h=1]باله روسی، بحران آمریکایی و انقلاب کینزی[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
جان مینارد کینز در5 ژوئن 1883 در انگلستان در خانواده‌ای متوسط الحال به دنیا آمد. اما از نظر اندیشمندان اقتصادی پدر وی آن‌قدرها هم متوسط نبود، بلکه بزرگ هم بود. نوبل کینز پدر جان کینز از اقتصاددانان مشهور زمان خودش به حساب می‌آمد. از این نظر جان مینارد کینز با جان استوارت میل که او هم به نوبه خود فرزند جیمز میل اقتصاددان مشهور زمان خود بود، دارای وجه اشتراک می‌باشد.
جان تحصیلات متوسطه خود را مانند هر آدم متوسط دیگری به اتمام رساند و در سال 1902 وارد کالج سلطنتی کمبریج شد. بعد از آن به عنوان کارمند جزء اداره هندوستان وزارت دفاع مشغول به کار شد. بعدتر در سال 1909 به کمبریج بازگشت و به عنوان دانشیار مشغول به کار شد.
از سال 1908 تا زمان مرگش در سال 1946 یکی از اعضای کینگز کالج دانشگاه کمبریج بود و به همین ترتیب و بدون اینکه هیچ ماجرای جالبی در زندگینامه‌اش اتفاق افتاده باشد که بشود این ستون را با آن پر کرد مراحل ترقی خود را طی کرد. حتی به‌رغم اینکه سال‌ها خزانه‌دار کینگز کالج، خزانه‌دار انگلیس در انجمن صلح پاریس بعد از جنگ جهانی و حتی ریاست انجمن پادشاهی اقتصاد را بر عهده داشت، باز هم هیچ وجه هیجان‌انگیزی به داستان زندگی‌اش اضافه نشد. وی با همین روال کسالت‌بار از سال 1911 تا 1944 سردبیر اکونومیک ژورنال هم بوده است. از این نظر کینز به لحاظ زندگی شخصی‌اش یک انگلیسی تمام عیار است.
دایره‌المعارف بریتانیکا کینز را چنین معرفی می‌کند: «نخستین اقتصاددان بریتانیایی که انقلابی را در نظریات اقتصادی پدید آورد، ... منتقد و‌ معمار سیاست‌های ملی اقتصادی، مقاله‌نویس سیاسی، سرمایه گذار موفق، کتاب باز و پشتیبان هنر».
انگلیسی‌ها پشتیبانی کینز از هنر را در این می‌دانند که آمفی تئاتر دانشگاه کمبریج را پایه‌گذاری کرد و قاعدتا به عنوان خزانه‌دار دانشگاه بودجه آن را هم تامین نمود. در عین حال از متولیان گالری ملی هم بود. اما اگر نظر بنده را بخواهید و کمی ذوق و ظرافت به خرج دهیم نقطه عطف علایق هنری کینز و البته پشتیبانی او از هنرمند جماعت را پیدا خواهیم کرد و آن هم زمانی بود که در سال 1925 با لیدیا لوپوکووا
ازدواج کرد.
لیدیا یک بالرین روس بود و تحصیلات آنچنانی هم نداشت، اما به عقیده کینز «لیدیا از روحی آزاد بهره‌مند بود». حال آنکه یک نفر بالرین باید از چیزهای بیشتری بهره‌مند باشد که کینز در توجیه خود به آنها اشاره‌ای نکرده است؛ چرا‌که مسلما رهبر گروه باله برای استخدام وی به روحش کاری نداشته است.
نخستین اثری که از کینز در حوزه اقتصاد چاپ شد، پول و بودجه در هند بود که سال 1913 منتشر شد. بعد از آن کتاب دو جلدی در باب پول (1930) نوشت. یکی از معروف‌ترین کتاب‌هایش «پیامدهای اقتصادی صلح» بود که سال 1919 چاپ شد که در گوشه و کنار دنیا به زبان‌های مختلف ترجمه شد و از پرفروش‌ترین‌های دنیا شد.
کینز در این کتاب پیش‌بینی می‌کند که غرامت زیادی که برای آلمان و ژاپن بعد از جنگ مقرر شده است به نفع هیچ‌کس نیست و به بی‌ثباتی سیاسی منجر می‌شود. که البته همان هم شد. به قول اندیشمندان به این ترتیب کینز بی پایه بودن ادعاهای میانجیان صلح ورسای را نشان داد و شرارت‌های آینده که به جنگ دوم انجامید را ریشه‌یابی کرد.
کینز در سال ۱۹۳۶ کتاب «نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول» را منتشر کرد که اندیشمندان اقتصادی آن را یکی از تاثیرگذارترین کتاب‌های اقتصادی قرن بیستم به شمار می‌آورند. او که از سال ۱۹۳۷ با بیماری قلبی دست به گریبان بود، در ۲۰ آوریل ۱۹۴۶ در خانه کوچک و روستایی خود در تیلتون تسلیم مرگ شد. بعد از مرگش او را سوزاندند و خاکسترش را در بلندی‌های منطقه در کمال احترام به باد دادند.
دورانی که کینز در آن زندگی می‌کرد دوران افتضاحی بود. در آن سال‌ها نظام سرمایه‌داری با بحران و ناامیدی و نگرانی روبه‌رو‌ بود. جنگ جهانی اول خانه خیلی‌ها را خراب کرده بود و خیلی‌های دیگر را نیز خانه‌خراب کرده بود. بحران اقتصادی 1930 در آمریکا به وجود آمده بود. انگلستان با بیکاری شدیدی روبه‌رو‌ بود و اوضاع باقی کشورها هم چندان تعریفی نداشت.
در آن دوران مثل هر دوران بحرانی دیگری تنها بازاری که داغ بود بازار انتقاد بود. منتقدان به اندیشمندان کلاسیک و نئوکلاسیک می‌گفتند: دیدید همه چیز را به حال خودش گذاشتیم و اوضاع این‌طوری شد؟ و اندیشمندان کلاسیک و نئوکلاسیک هم به منتقدان پاسخ می‌دادند که: نخیر، همه چیز را به حال خودش نگذاشتیم که اینطور شد. در همین اثنا کینز وارد عرصه اندیشه اقتصاد شد و نظریه حالی به حالی خود را مطرح کرد.
كينز در کتاب معروفش «نظریه‌ عمومی» توضیح می‌دهد كه رکودهای اقتصادی، مشكلاتی كوتاه‌مدت هستند که به خاطر نبودن تقاضا در بازار به وجود می‌آیند. راهی که ارائه می‌کند هم از این قرار است که دولت بايد از طريق هزينه‌هاي عمومي، ميزان تقاضا را بيشتر كند. او می‌گوید به محض اينكه اقتصاد به دوران رونق برگردد، دولت مي تواند با افزايش ماليات و كاهش مخارج عمومي، كسري بودجه خود را جبران کند.
کینز برخلاف نظریات اقتصاد کلاسیک، منتقد اقتصاد آزاد بود. او این نظریه را که جامعه در حالت تعادل به اشتغال کامل می‌رسد، رد کرد و معتقد شد که برای کاهش بیکاری، دولت باید هر طوری که بلد است اشتغال ایجاد کند، هرچند که این اشتغال غیرمولد باشد. یعنی به هر ترتیبی ملت را سر کار بگذارد. اصل زيربنايي نظريه كينز می‌گوید مخارج دولتي بايد با تجارت خصوصي نسبت معکوس داشته باشد. یعنی در مواقعي كه تجارت رونق دارد، دولت بايد كمتر خرج كند و زماني كه اقتصاد كساد می‌شود بر مخارج عمومي افزوده خواهد شد. كينز می‌گفت این‌طور مداخله دولت می‌تواند به يك اقتصاد باثبات بازار آزاد منجر گردد.
با اين وجود منتقدين نظريه کینز تا همین حالا دنبال ماجرا را گرفته‌اند و تاکنون قضیه روشن نشده است که دولت تا چه حد و در کجاها باید دخالت کند یا نکند. در هر صورت کینز خودش را چندان درگیر این داستان‌ها نکرد و طی یک سفر به ایالات متحده با فرانکلین روزولت رییس‌جمهور وقت آمریکا ملاقات کرد و در مورد سیاست‌های احیای اقتصادی آن کشور به او مشاوره داد. از آن زمان به بعد دولت آمریکا با اجرای سیاست‌های اقتصادی کینزی توانست بحران اقتصادی را پشت سر بگذارد. با این حال از همان زمان همچنان منتقدان درباره عملی نبودن نظریات کینز در حال نظریه پردازی هستند.
از آنجا که عقاید کینز خیلی از کشورها را از بحران اقتصادی نجات داد و از آنجا که از زمان آدام اسمیت و کتاب ثروت ملل هیچ رساله‌ای به اندازه کتاب نظریه عمومی اشتغال، پول و بهره در اوضاع اقتصادی جهان تاثیرگذار نبوده است، کینز را «بنیانگذار علم اقتصاد جدید» به شمار می‌آورند. عقاید کینز هم به «انقلاب کینزی» معروف شده است. همان‌طور که در یک انقلاب اول به یک چیزی حمله می‌شود، بعد یکسری حرف‌های کلان زده می‌شود و نهایتا سعی می‌شود تا آنها را عملی کنند، کینز هم در ابتدا به عقاید نئوکلاسیک‌ها درباره مکانیسم خودکار رقابت بازار حمله کرد. بعد از آن برعکس نئوکلاسیک‌ها به ویژه مارشال که بیشتر جنبه‌های خرد اقتصاد را در نظر داشته‌اند، کینز به جنبه‌های کلان اقتصاد توجه نمود و در آخر هم یک چارچوب عملی سیاست اقتصادی را تشریح کرد.
در کل اقتصاددانان کینزی معتقدند که بخش خصوصی گاهی اوقات کارهایی می‌کند که نتیجه‌های به دردنخوری در اقتصاد کلان به وقوع می‌پیوندد، پس باید از سیاست‌گذاری دولت در بخش عمومی حمایت کرد. این سیاست‌گذاری‌ها گاهی سیاست‌های پولی است که توسط بانک مرکزی اعمال می‌شود و گاهی سیاست‌های مالی است که دولت برای پایدار کردن چرخه تجارت عملی می‌کند.
اندیشمندان کینزی می‌گویند نظام سرمایه‌داری اگر با یک سری خدمات رفاهی و اجتماعی و یک جور کنترل نسبی اقتصاد توسط دولت همراه شود دیگر از آن بحران‌های دوره‌ای اقتصاد به وجود نمی‌آید. طرفداران اقتصاد کینزی و منتقدان اقتصاد کینزی همچنان به صورتی پیگیر در باب اقتصاد کینزی در حال بحث و جدل می‌باشند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]نظریات درخشان یک اقتصاددان ورشکسته[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
ژوزف شومپیتر یکی از سه اقتصاددان برتر جهان محسوب می‌شود. نظریات او در حوزه‌ کارآفرینی و نوآوری نقش مهمی در اقتصاد امروز جهان داشته است. اندیشمندان اقتصادی می‌گویند که تحلیل‌های او تصویر دقیقی از تکامل تاریخی نظام سرمایه‌داری ارائه کرده است.
این آقای ژوزف شومپیتر در فوریه‌ 1883 در شهر تریش در امپراتوری اتریش در یک خانواده‌ کاتولیک به دنیا آمد. در حال حاضر این شهر جزو کشور اسلواکی محسوب می‌شود. البته علما به جز علمای اسلواکی بر این باورند که شومپیتر یک اتریشی است. با این حال بنده در این باره بی‌نظر هستم. هرطور خودتان راحتید.
پدر ژوزف یک تولیدکننده‌ پوشاک بود که چهار سال بعد از تولد او فوت کرد. سه سال بعد از آن هم مادر ژوزف یعنی خانم جوانا شومپیتر با یک افسر اتریشی اشراف‌زاده ازدواج کرد و به این ترتیب ژوزف به یک پسر مرفه و اشرافی تبدیل شد. ژوزف از امکانات یک پسر اشراف زاده به خوبی استفاده کرد به طوری که دوره‌ تحصیلات خود را در یک مدرسه‌ خصوصی منحصر به فرد گذراند. در این مدرسه وی تحت تعالیمی قرار گرفت که مدیران مدرسه معتقد بودند «سیستم آموزشی نجیبانه‌ای است که شایسته‌ نخبگان امپراتوری اتریش می‌باشد» به هرحال ژوزف در 18 سالگی با بالاترین نمره‌های نجیبانه از این مدرسه فارغ‌التحصیل شد.
او سال‌های 1901 تا 1906 را در دانشگاه وین به خواندن حقوق مشغول بود. سال 1906 در سن 23 سالگی مدرک دکترای خود را هم دریافت کرد و بعد از آن به مقام استادی در رشته‌ اقتصاد رسید! گویا او در حین حقوق خواندن به اقتصاد هم علاقه‌مند شده است. در آن سال‌ها وین یک جایی بود که اقتصاددانان معروف در آن گرد هم آمده بودند. البته در حال حاضر اوضاع وین بهتر شده است و بیشتر موسیقیدان‌های بزرگ در آنجا گرد هم می‌آیند. به هر حال ژوزف که جوانی «بلند پرواز» بود (البته صفت مناسب در اینجا جوگیر است اما به لحاظ وجاهت و ادبیات آکادمیک لفظ بلندپرواز انتخاب شده است) تحت تاثیر آن جو اقتصادی قرار گرفت و دانسته‌های خود را درباره‌ اقتصاد کامل کرد.
در همان سال 1906 برای فعالیت‌های حقوقی به قاهره رفت و در همان‌جا هم دست از اقتصاد بر نداشت و امور مالی یک شاهزاده‌ مصری را به عهده گرفت. از آنجا که امور مالی یک شاهزاده امور عریض و طویلی است، شومپیتر فرصت پیدا کرد تا از این رهگذر هر چیز غیرممکنی را در اقتصاد تجربه کند. این شد که در سال 1911 وقتی به کشورش برگشت عضو هیات علمی دانشگاه گراس شد. در آن دوران او جوان‌ترین استاد اقتصاد اتریش بود. اما اين‌طور چیزها ژوزف را راضی نمی‌کرد (به گمانم صفت بلندپرواز در اینجا مناسب‌تر است).
بنابراین وارد امور سیاست شد. به فعالیت‌های خود در دولت ائتلافی سوسیال دموکرات ادامه داد تا بالاخره در سال 1919 وزیر مالیه‌ امپراتوری اتریش شد. او برای کنترل تورم، مالیات بر سرمایه را پیشنهاد کرد و برنامه‌های دیگری برای ملی کردن بنگاه‌های اتریشی ارائه داد. از قرار، نظریات شومپیتر چندان به مذاق دوستان خوش نیامد و کمتر از یک سال بعد، از این سمت برکنار شد.
بعد از آن با ارتباطات سیاسی که برایش باقی مانده بود، توانست رییس بانک بیدرمن در وین شود. این موسسه‌ مالی هم در سال 1924 ورشکسته شد. در همان زمان شومپیتر برای اینکه اوضاع را درست کند، کلی سفته‌بازی کرد و تمام ثروت خودش را هم از دست داد و بدهی‌های سنگینی به بار آورد که تا آخر عمرش مشغول پرداخت آنها بود. آدم‌هایی که با شومپیتر غرض و مرضی داشته‌اند، اینها را به حساب نظریات اقتصادی او می‌گذارند، اما اگر از من بپرسید می‌گویم او فقط آدم بدشانسی بوده است. بعد از آنکه در دنیای واقعی توفیق چندانی به دست نیاورد به دنیای امن آکادمیک بازگشت. او که بلندپروازی را کنار گذاشته بود در دانشگاه مشغول تدریس شد، ازدواج کرد و خود را آماده کرد تا یک زندگی بدون دردسر را سپری کند. اما وقتی بد بیاید همه‌اش با هم می‌آید. این شد که یک سال بعد مادرش و یک ماه بعدتر همسرش از دنیا رفتند. عرض نکردم؟
هنوز خودش را جمع و جور نکرده بود که به علت ظهور نازیسم در کشورش مجبور شد به آمریکا مهاجرت کند. سال 1930 دوران طلایی و شکوهمند دانشگاه هاروارد بود. او در این سال‌ها به عضویت هیات علمی آن دانشگاه در آمد و زندگی‌اش را وقف اقتصاد کرد و مثل ستاره‌ای در تارک آسمان اقتصاد درخشید. او در طول زندگی خود 15 کتاب و 200 مقاله نوشت. اولین کتاب او در 28 سالگی تحت عنوان «نظریه‌ توسعه‌ اقتصادی» نوشته شد.
آخرین آن هم «تاریخ تحلیلی اقتصاد» است و مهم‌ترین آنها هم «نوسانات تجاری» و «سرمایه‌داری، سوسیالیسم و دموکراسی» است. ژوزف شومپیتر در یکی از شب‌های ژانویه‌ 1950 خوابیده بود که به علت خونریزی مغزی درگذشت. از زندگی شومپیتر نتیجه می‌گیریم که یک نفر اقتصاددان لزوما نباید سوابق اقتصادی درخشانی هم داشته باشد، چرا که اقتصاد ابعاد و وجوه گوناگونی دارد.
شومپیتر مانند مارکس معتقد بود که نظام سرمایه‌داری در درازمدت اوضاعش خراب می‌شود و دوره‌اش به سر خواهد رسید. البته معروفیت شومپیتر به این علت، نیست؛ چرا که پیش از او مارکس هم به این مساله معتقد شده بود و حسابی شورش در آمده بود و درست نیست که یک نفر اندیشمند در اندازه‌های شومپیتر به چیزهای تکراری معتقد شود. فرق شومپیتر این بود که بر خلاف مارکس از اینکه دوران سرمایه‌داری به پایان می‌رسد خوشحال نبود. «او مانند یک پزشک بود که مرگ بیمارش را پیش‌بینی کرده بود.»
به نظر او طبقه‌ کارگر در پایان دادن به سرمایه‌داری و پدید آوردن سوسیالیسم کار خاصی انجام نمی‌دهد و آنچه سرمایه‌داری را به زوال می‌کشاند خود سرمایه‌داری است. این نظریه در کتاب «سرمایه‌داری، سوسیالیسم و دموکراسی» مفصلا بیان شده است و غالب اندیشمندان، آن را به عنوان بهترین نقد سرمایه‌داری می‌شناسند.
یکی از معروف‌ترین نظریات شومپیتر در زمینه‌ کارآفرینی است. او معتقد بود که رونق سرمایه‌داری به ظهور کارفرمایان نوآور و خلاق وابسته است. ابتکارهای کارآفرینان باعث سرمایه‌گذاری‌های جدید، اشتغال جدید و تولید بیشتر و نهایتا رونق اقتصادی می‌شود. بعد از آن، دوران رکود وقتی شروع می‌شود که آدم‌های مقلد از نوآورها تقلید می‌کنند و اوضاع بازار را خراب می‌کنند. بعدتر از آن باید منتظر باشیم تا نوآوری‌های جدیدی به ظهور برسد و قس علی هذا و به این ترتیب زوال سرمایه‌داری می‌تواند به عقب بیفتد.
کتاب مهم دیگر شومپیتر تحلیل عقاید اقتصادی است که نوشتنش 10 سال طول کشید. او در این کتاب آدام اسمیت را اقتصاددانی کم اهمیت می‌شمارد و آلفرد مارشال را اقتصاددانی سردرگم می‌داند. حال آنکه اندیشمندان اقتصادی، خود شومپیتر را در کنار همین آدام اسمیت و آلفرد مارشال به عنوان سومین اقتصاددان بزرگ جهان به حساب می‌آورند! اگر خود شومپیتر زنده بود قطعا از این بابت حسابی اوقاتش تلخ می‌شد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]ماجرای یک نفر برنده نوبل اقتصاد[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.


فریدریش آگوست فون هایک به دو دلیل یکی از بزرگ‌ترین اقتصاددانان و فیلسوفان سیاسی قرن بیستم است. دلیل اولش این است که تقریبا تمام قرن بیستم را زندگی کرد، (یعنی از سال 1899 تا 1992) و دلیل دومش آنکه از لیبرالیسم کلاسیک دفاع کرد و به انتقاد از سوسیالیسم رادیکال پرداخت. البته اندیشمندان زیادی بوده اند که به دفاع از لیبرالیسم و انتقاد از سوسیالیسم پرداخته‌اند؛ اما در این میان تنها هایک بود که موفق به دریافت جایزه نوبل اقتصاد شد و باقی آنها چندان مالی نبودند. این شد که هایک را به‌عنوان نماینده موج نو لیبرالیسم می‌شناسند. هایک همچنین به عنوان یکی از رهبران مکتب اتریش شناخته می‌شود.
این آقای هایک در هشتم ماه مه 1899 طبیعتا در همان اتریش در شهر وین به دنیا آمد. خانواده فریدریش از جمله خانواده‌های ممتاز وین به حساب می‌آمدند. خانواده ممتاز هم یعنی اینکه پدرش پزشک بود و در دانشگاه وین استاد گیاه‌شناسی بود. یکی از پدربزرگ‌هایش جانورشناس بود و آن دیگری استاد حقوق بود و آمار درس می‌داد. برادر بزرگش استاد تشریح در دانشگاه وین بود و برادر دیگرش شیمی درس می‌داد. مادرش هم هر چند چیز خاصی درس نمی‌داد؛ اما با لودویگ ویتگنشتاین نسبت‌های فامیلی داشت که او هم به درس دادن اشتغال داشته است. بماند که پشت سرش حرف زیاد است.
با توجه به اینهایی که گفتیم فریدریش در کودکی کاری جز کتاب خواندن یاد نگرفته بود. از طرف دیگر مناسبات فامیلی با آدم‌هایی مثل يوگن بوهم باورک اقتصاددان معروف و لودویک ویتگنشتاین فیلسوف معروف هم باعث شد تا راهی پیش روی بچه نماند؛ مگر اینکه اقتصاددان و فیلسوف شود. نوجوانی‌اش هم بدون آنکه شباهتی به نوجوان‌های دیگر داشته باشد سپری شد و بالاخره تحصیلات خود را در رشته حقوق دانشگاه وین آغاز کرد.
آنهایی که تاریخ اقتصاد می‌دانند معتقدند که هایک در دانشگاه تحت تاثیر نظریه ادراک ماخ بر وایزر به روان‌شناسی و تحت تاثیر آرمان اصلاح‌طلبانه سوسیالیسم فابیانی به اقتصاد علاقه‌مند شد؛ اما اگر از من بپرسید می‌گویم همان تاثر بوهم باروک و ویتگنشتاین بوده است که از یک جایی سر باز کرده.
او زمانی وارد دانشگاه شد که جنگ جهانی اول تمام شده بود و در معاهده ورسای برندگان جنگ، طومار امپراتوری اتریش را درهم پیچیدند و به این ترتیب غرور ملی اتریشی‌ها خدشه‌دار شده بود. دانشجو جماعت هم که دنبال بهانه‌های این‌چنینی بود تا مملکت را روی سر خودش بگذارد. این شده بود که جو دانشگاه‌های اتریش خیلی سیاسی شده بود. این وسط هایک که در خانواده‌اي آکادمیک بزرگ شده بود به جای کارهای هیجان‌انگیزی مانند اعلامیه پخش کردن و شعار دادن کاری که یاد گرفته بود این بود که «با فراگرفتن علم اقتصاد برای فقری که بعد از جنگ جهانی به وجود آمده بود راه حلی پیدا کند.»
در آن سال‌ها بازار اعتقاد داشتن به سوسیالیسم خیلی داغ بود. در این میان لودویک فون میزس هم کتاب خود را منتشر کرده بود که با نام سوسیالیسم به انگلیسی ترجمه شد و کلی برای خودش طرفدار دست و پا کرد. هایک هم از این کتاب خوشش آمد. نهایتا سوسیالیسمی که هایک جوان به آن اعتقاد پیدا کرد یک جور سوسیالیسم بود که در سال 1884 در انگلستان به وجود آمده بود و به اندازه تمام چیزهایی که در انگلستان به وجود می‌آید بدون هیجان و ملال‌آور بود. این سوسیالیسم معتقد به پیشبرد سوسیالیسم از راه‌های اصلاح‌طلبانه و تدریجی بود نه راه‌های انقلابی و ناگهانی.
هایک در سال 1927 «موسسه اتریشی تحقیقات اقتصادی را پایه‌گذاری کرد» و خودش هم رییس آن شد. در سال 1931 برای تدریس اقتصاد به مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن (ال‌اس‌ای) رفت. در این دانشگاه آدم‌های بزرگ و معروف دیگری مانند رابینز، هیکس، آرنولد پلانت، دنیس رابرتسون، تی.ای.گرگوری، آبا لرنر، کنث بولدینگ و جورج شکل و این قبیل آدم‌ها دور هم جمع شده بودند. هایک هم که دیگر برای خودش آدم بزرگی شده بود نظریه جدید خود را برای دیگران مطرح کرد و هی مطرح کرد تا دیگر به عنوان یک نظریه مطرح شناخته شد. این نظریه با توجه به توضیحات فون میزس توضیح می‌داد که چطور شده که بحران اقتصادی به وجود آمده است و چطور می‌شود که دیگر این‌طور نشود.
نظریه چرخه اقتصادی هایک نظریه پیچیده‌ای است که نشان می‌دهد نوسانات تولید و اشتغال در سطح کلی اقتصاد چطور با ساختار سرمایه ارتباط پیدا می‌کنند. هایک یک‌جورهایی به اقتصاد بازار و همان نظم خودانگیخته حاکم بر آن اعتقاد داشت و به‌طور کلی معتقد بود که بنگاه‌های اقتصادی «جزیره‌های قدرت خودآگاه در اقیانوس همکاری نا آگاهانه هستند که مانند تکه‌های چربی در سطل شیر دلمه می‌بندد.»! همین مساله باعث شد تا هایک و کینز با هم آشنا شوند. کینز هم به نوبه خود سعی می‌کرد همان چیزها را توضیح بدهد؛ اما مشکل اینجا بود که توضیحات آنها خیلی با هم جور در نمی‌آمد. این شد که این دو نفر مدت‌ها به مباحثه و نزاع علمی پیرامون پول، تورم و سیاست‌های دولت در اقتصاد پرداختند و این وسط دولتمردان هم منتظر بودند تا بالاخره تکلیفشان معلوم شود که چطور می‌توانند از توی بحران در بیایند.
بعضی‌ها که طرفدار هایک هستند می‌گویند که هایک می‌توانست یک ردیه قوی علیه نظریات کینز تالیف کند؛ اما چون آدم با جنبه‌ای بوده این کار را نکرده است. بعضی‌های دیگر می‌گویند که کینز دائما چارچوب نظری خود را تغییر می‌داده و هایک هم با خودش فکر کرده تا بیایم و کتابی در رد نظریه‌اش تالیف کنم دوباره نظرش را عوض می‌کند و این کار هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. به هرحال کینز با همین تاکتیک توانست از زیر انتقادات هایک قسر در برود و برای خودش انقلاب کینزی در جهان به راه بیندازد و توجه همگان را به خود جلب کند. من شخصا اگر به جای همگان بودم به نظریات چنین آدمی توجه نمی‌کردم. به هرحال هایک هم که سرخورده شده بود رفت و برای خودش با یکسری از روشنفکران، اقتصاددانان، حقوقدانان، مورخان و روزنامه‌نگاران از جمله لودویک فون میزس، مایکل پولانی، کارل پوپر، موریس آله، میلتون فریدمن و لانیل رابیتس، کنفرانس مون پرلن را تشکیل داد و رییس آن شد و تا سال 1960همچنان رییس آن بود.
بین سال‌های 1940 تا 1950 خیلی از دانشمندان اتریشی به دلایل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی از آمریکا سر در آوردند. هایک هم یکی از آنها بود که در سال 1950 به شیکاگو رفت و مکتب اتریش را با خود به شیکاگو برد، البته منظورمان این نیست که آن را زده باشد زیر بغلش و با خودش به آمریکا برده باشد، بلکه منظور این است که همان عقایدش را در آمریکا هم مطرح کرد و هی مطرح کرد تا نهایتا مطرح شد. در آن سال‌ها اقتصاددان‌های مطرحی مانند میلتون فریدمن و جورج استیگلر از این نظریات بدشان نیامد که هیچ، خوششان هم آمد. این شد که هایک در دانشگاه آرکانزاس سمت استادی علوم اجتماعی را به عهده گرفت و رییس کمیته اندیشه‌های اجتماعی دانشگاه شیکاگو شد.
بالاخره توانست در سال 1974 جایزه نوبل در اقتصاد را به دست آورد. با اعطای جایزه نوبل اقتصاد به هایک، به ناگهان توجه همگان به مکتب اتریش جلب شد. به این ترتیب نوشته‌های هایک در دانشگاه‌های مختلف تدریس شد و خودش هم در کنفرانس‌های اینجا و آنجا حضور پیدا می‌کرد.
هایک که حسابی معروف شده بود در سال 1961 به اروپا برگشت. تا 89 سالگی همچنان چیز می‌نوشت. قیمت‌ها و تولید، نظریه محض سرمایه، راهی به سوی بردگی، قانون، قانون‌گذاری و آزادی از آن جمله است. وی نهایتا در 23 مارس سال 1992 و در سن 93 سالگی در فرایبورگ آلمان درگذشت.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]آدم فقیری که ارزش رقابت آزاد را می‌فهمید[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
میلتون فریدمن به عنوان بنیانگذار بازارهای آزاد در کنار نام‌هایی چون داروین، فروید، تیم برنرز (مخترع اینترنت)، فرانسیس کریک (کاشف دی‌ان‌ای) و آدم‌هایی از این دست جزو بیست نفری محسوب می‌شود که جهان ما را تغییر دادند. البته در این لیست جورج لوکاس سازنده‌ فیلم جنگ ستارگان و گریگوری پینکس تولید‌کننده‌ اولین قرص ضدبارداری هم قرار دارد.

به همین دلیل بعضی‌ها معتقدند که فریدمن خیلی آدم کار درستی بوده است و باز به همان دلیل بعضی‌های دیگر معتقدند که فریدمن خیلی هم آدم بیخودی بوده است. در این یک مورد خاص من شخصا طرفدار فریدمن هستم. علاوه بر شخص بنده، روزنامه‌ اکونومیست هم او را تاثیرگذارترین اقتصاددان نیمه‌ دوم قرن بیستم یا بلکه تمام قرن بیستم دانسته است.
میلتون در 31 ژوئیه‌ 1912 در خانواده‌ای فقیر در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. پدر و مادر او یهودیان مهاجری بودند که از چک واسلواکی به آمریکا آمده بودند. خود فریدمن می‌گوید شانس آوردم که در آمریکا به دنیا آمدم چون اگر در چک و اسلواکی به دنیا می‌آمدم فریدمن نمی‌شدم. البته او در این خصوص بیش از حد اغراق کرده است. چه کسی می‌داند شاید اگر در چک و اسلواکی به دنیا می‌آمد می‌توانست برای خودش کافکا بشود. بماند که میگرن، یبوست و جوش صورت کافکا را از عوارض فشار روحی و افسردگی می‌دانند و بیماری سلی که او را از پا در آورد را هم به غذای آلوده و شیر پاستوریزه نشده مربوط می‌کنند.
باری، برگردیم سر فریدمن خودمان. پدر میلتون آدم فقیر و بی‌دست و پایی بود که به هر شغلی که ورود می‌کرد با شکست مواجه می‌شد. بنابراین عمدتا مادر میلتون خرج خانواده را در می‌آورد. میلتون دانش‌آموز باهوشی بود که توانست با بورس تحصیلی درس بخواند و وارد دانشگاه راتگرز نیوجرسی شود. خودش می‌گوید کاملا اتفاقی بوده که اقتصاد را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده است. احتمالا معنایش این است که ليز خورده و رفته رشته‌ اقتصاد خوانده. فوق‌لیسانسش را هم در دانشگاه شیکاگو گرفت. همانجا بود که با همسر آینده‌اش رز دیرکتور آشنا شد. البته از همان اول آشنایی میلتون نمی‌دانست که رز همسر آینده‌اش است. بعدها این مساله به تدریج مشخص شد. معمولا ماجرای آشنایی با همسر آینده به همین ترتیب است. چراکه اگر مردها از همان ابتدای آشنایی این موضوع را بدانند بیخیال این آشنایی می‌شوند و هیچ ازدواجی در جهان اتفاق نخواهد افتاد. فریدمن در سال 1946 هم دکترای اقتصاد را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد.
همان سال‌ها که مصادف با جنگ جهانیِ دوم بود، در وزارت خزانه‌‌داری و بعد از آن در گروه پژوهش آماری دانشگاه کلمبیا روی تجزیه و تحلیل آماری موضوعات مربوط به جنگ کار کرد. یک سال در دانشگاه مینه سوتا درس داد و تا سال 1976 استاد دانشگاه شیکاگو بود.
فریدمن سال 1953 کارگروه پول و بانکداری را در دفتر ملی پژوهش اقتصادی تاسیس کرد که بعدها مرکز مهمی برای مطالعه‌ اقتصاد پولی شد. کلا معروفیت فریدمن به عنوان اقتصاددان مربوط به همین اقتصاد پولی می‌شود. آنقدر معروف شد که یک مکتب اقتصادی به نام مکتب شیکاگو به راه افتاد و باقی اقتصاددان‌هایی که نبوغ چندانی ندارند و دنبال این و آن را می‌گیرند دنبال فریدمن را گرفتند و نهایتا او را به عنوان پدر مکتب شیکاگو شناختند. در سال 1962 کتاب سرمایه‌داری و آزادی را نوشت و در آن از بازار آزاد و کم شدن نقش دولت دفاع کرد. در سال 1963 هم کتاب تاریخ پولی ایالات متحده را منتشر کرد. در این کتاب رکود اقتصادی دهه‌ سی را نتیجه‌ سیاست‌های پولی اشتباه دولت می‌داند و توضیح می‌دهد که در اینجور رکودها «اثر سیاست پولی بر سیاست مالی غالب است.» از من انتظار ندارید که اینجا درباره‌ فرق پولی و مالی برایتان توضیح دهم. اینها مطالبی ابتدایی است که باید قبل از اینکه در زنگ اقتصاد حاضر می‌شدید می‌دانستید. به هر حال به طور کلی سیاست‌های پولی سیاست‌هایی است که یک دولتی روی پول مملکت اعمال می‌کند و سیاست‌های مالی هم سیاست‌هایی است که روی مال مملکت اعمال می‌شود که در این خصوص فریدمن معتقد بوده پولی بر مالی غالب است.
فریدمن همچنین بعد از کودتای شیلی طی مراوداتی که با پینوشه داشت سعی کرد تا دستورالعمل‌های اقتصادی مناسبی به او ارائه کند که گویا مسائل دیگری برای پینوشه جذابیت بیشتری داشته است. اما بعضی دانشجوهای فریدمن که به بروبچه‌های شیکاگو معروف شدند، توانستند در نظام شیلی مناصب اقتصادی درست و حسابی برای خود به دست بیاورند.
فریدمن به همان سیاق با دولت چین هم مراوده داشت و دستورالعمل‌های اقتصادی را به آنها هم ارائه کرد که از قرار به طور کامل به خرج آنها هم نرفت. اما از شیلی‌اش بهتر بود. بعضی‌ آزادی‌خواهانی که دنبال بهانه می‌گردند فریدمن را به خاطر همکاری با دولت‌های غیردموکراتیک چین و شیلی سرزنش می‌کنند. حال آنکه دستورالعمل‌های فریدمن چیزی جز آزادی اقتصاد نبود و او به عنوان یک لیبرال کلاسیک همواره بر مزایای بازار آزاد و مضرات دخالت دولت تاکید می‌کرد. بعضی از این آزادیخواهان هم به واقع اعصاب آدم را خرد می‌کنند.
فریدمن ملاقات‌هایی هم با مارگارت تاچر داشت اما انگار تاچر هایک را به فریدمن ترجیح می‌داد. فریدمن به نیکسون هم مشاوره داد و به عنوان معاون ریاست‌جمهوری در دوره‌ ریگان توانست تا حدی دستورالعمل‌های اقتصادی‌اش را پیاده کند. اقتصاددانان رشد پی‌درپی اقتصادی آمریکا در دهه‌های اخیر را مرهون ایده‌های فریدمن می‌دانند. از همان اولش هم باید می‌رفت سراغ آمریکا. او به خاطر خدماتی که در پیشبرد اقتصاد آمریکا انجام داد، مدال آزادی رییس‌جمهوری را دریافت کرد. همچنین «برای دستاوردهایش در زمینه‌ تجزیه و تحلیل مصرف، تاریخ و نظریه‌ پولی و نشان دادن پیچیدگیِ سیاست تثبیت اقتصادی» جایزه‌ نوبل اقتصاد را هم برد. او در نطق دریافت جایزه‌ نوبل گفت: «خيلي جالب است که بانک مرکزي سوئد سيصدمين سالگرد تاسيس خود را جشن گرفته که جايزه نوبل بدهد، اما مي‌خواهد جايزه را به شخصي بدهد که مي‌گويد به وجود بانک مرکزي نياز نيست.» کلا فریدمن معتقد بود اگر يک روبات را به جای بانک مرکزي بگذاریم خودش نرخ رشد حجم پول را متناسب با نرخ رشد اقتصادی تنظيم مي‌کند. منظورش هم لابد این بوده است که بانک مرکزی خیلی کار پیچیده‌ای انجام نمی‌دهد و سیاست‌های پولی کاملا مشخص است. احتمالا فریدمن نمی‌دانسته است که در بعضی کشورها بانک مرکزی کارهای پیچیده‌ای انجام می‌دهد که به عقل هیچ روباتی نمی‌رسد.
به هرحال کار مهم فريدمن این بود که يک چارچوب تحليلي بر اساس بازتعریف نظریه‌ مقداری پول ارائه کرد. کينز سطح توليد و اشتغال را تعريف کرد، اما فريدمن به جای اين چارچوب نظريه مقداري پول را قرار داد. کلا فریدمن در خیلی از موارد با کینز مخالف بود که همه‌ آنها در این ستون جا نمی‌شود. مثلا کینزی‌ها معتقد بودند که یک‌جور مصالحه بین تورم و بیکاری وجود دارد و اگر آدم می‌خواهد بیکاری را کاهش بدهد باید افزایش تورم را بپذیرد. این را هم از روی یک منحنی می‌گفتند که اسمش منحنی فليپس بود. اما فریدمن معتقد بود که هیچ هم اینطور نیست و تورم نه تنها بیکاری را کاهش نمی‌دهد، بلکه رکود را نیز در پی دارد. اصلا آدم که از روی منحنی حرف نمی‌زند. به نظر فریدمن مهم‌ترین عاملی که تورم ایجاد می‌کند این است که حجم پول نسبت به مقدار واقعی تولید کالاها و خدمات سریع‌تر رشد می‌کند و این موضوع برای بعضی کشورها که بانک مرکزی درست و حسابی ندارند باعث دردسر می‌شود. میلتون فریدمن در 16 نوامبر سال ۲۰۰۶ درگذشت.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]مردی که فقط سی درصد اشتباه کرد[/h] کد خبر: DEN-761415 تاریخ چاپ: ۱۳۹۲/۰۸/۰۴ منبع: روزنامه دنیای اقتصاد - شماره ۳۰۴۸

علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
«من به روش خودم مبارزه می‌کنم» این جمله معروف مائو تسه تونگ پدر جمهوری خلق چین است. مردی استثنایی با اراده آهنین که توانست روش استثنایی خودش را در زندگی یک ششم جمعیت کره زمین به ظهور برساند. روش او در عرصه سیاست منجر به دیکتاتوری شد و در عرصه اقتصادی منجر به قحطی. شاید بعضی از چینی‌ها که بی‌جنبه بودند از روش او خوششان نمی‌آمد، اما در عوض پیروان و طرفداران زیادی در کشورهای دیگر برای خودش دست و پا کرده بود. مائو کمک‌های اقتصادی زیادی به کشورهای دیگر می‌کرد تا مردم آنها مائوئیست شوند و در برابر آن، مردم چین از قحطی و گرسنگی تلف می‌شدند. این برنامه‌ها روی هم رفته نزدیک به چهل میلیون نفر از جمعیت چین را به کشتن داد که البته این مقدار توی جمعیت میلیاردی چین عددی محسوب نمی‌شود و از این بابت جای نگرانی نیست. به عوضش برنامه‌های جهانی مائو به خوبی پیش رفت و نامش در تاریخ ماندگار شد.
مائو در ۲۶ دسامبر ۱۸۹۳ در ایالت هونان چین در یک خانواده کشاورز به دنیا آمد. از دوران کودکی در مزرعه کار می‌کرد و در مکتب نزدیک خانه‌شان درس می‌خواند. مادرش زنی مذهبی و پارسا و پدرش مردی جدی و سختگیر بود که به ترتیب در ١٩١٩ و ١٩٢٠درگذشتند. دوران کودکی‌اش چیز خاصی ندارد، اما در نوجوانی به مطالعه علاقه‌مند شد و به خواندن فلسفه کنفسیوس، منسیوس، کانت و هگل پرداخت و خوب که همه اینها توی کله‌اش با هم قاطی شد به مارکسیسم روی آورد.
در سال 1918 وارد دانشگاه پکن شد و برای خرج تحصیلش در کتابخانه دانشگاه مشغول به کار شد. او با تعدادی از دانشجویان گروهی را تشکیل داد که بعدها همان‌ها حزب کمونیست چین را تاسیس کردند و به مخالفت با حکومت پرداختند این شد که حکومت هم به مخالفت با آنها پرداخت و آنها را به کوه‌های جنوب چین تبعید کرد. آنها هم روش مخالفتشان را تغییر دادند و در همان کوه‌ها برای خودشان یک ارتش پارتیزانی به نام ارتش سرخ تشکیل دادند و کم کم به طرف شمال حرکت کردند.
جنگ با ژاپن، جنگ‌های جهانی، بی‌ثباتی اقتصادی و این قبیل چیزها باعث شده بود تا چین آن سالها اوضاع خوبی نداشته باشد، اما در عوض اوضاع مائو چندان بد نبود. او توانست مسیر ترقی در جنبش را به سرعت طی کند و در ١٦ اکتبر 1934 ارتش سرخ به رهبری او و سایر اعضای مرکزی حزب به یک راهپیمایی ٨٠٠٠ کیلومتری دست زد که حماسه‌ای بی‌نظیر در تاریخ است. سرانجام در اکتبر ١٩٣٥ به شمال رسیدند. ارتش سرخ در 1949 پیروزی‌های بزرگی در شهرهای زیادی به دست آورد و به این ترتیب جمهوری خلق چین به وجود آمد و مائو در سال 1950 برای خودش رهبر چین شد.
مائو که آدم عملگرایی بود معتقد بود که باید هر چه سریعتر مارکسیسم را به صورت یک ابزار به کار گرفت و مطالعه بیش از حد مارکسیسم بی‌فایده است و حتی معتقد بود که اینکار «حتی از فضله سگ هم بی‌فایده‌تر است». بنابراین خیلی سریع دست به کار شد و در سال 1958 با هدف تغییر سریع دراقتصاد چین و صنعتی کردن آن طرح اقتصادی خود به نام «جهش بزرگ به جلو» را اجرا کرد که روشی کاملا متفاوت با اقتصادهای بازار در بقیه نقاط جهان بود. خب باید هم می‌بود، چرا که بقیه نقاط جهان داشتند خیلی آرام به جلو حرکت می‌کردند، حال آنکه مائو می‌خواست جهش بزرگ به جلو داشته باشد.
به این ترتیب در قدم اول تمام زمین‌های کشاورزی چین را مصادره کرد و بین دهقانان تقسیم کرد. دولت محصول را از آنها می‌خرید و بعد بین آنها جیره‌بندی می‌کرد. نیروهای بازار در صنعت و تجارت در مقیاس بزرگ را هم از بین برد تا در حیاط خانه‌ها کوره‌های کوچک ذوب فلزات ساخته شود. کارخانه‌ها را در اختیار گرفت و دستمزد کارگرها را توسط دولت پرداخت می‌کرد و تولیدات را می‌خرید و مجددا کالاهای مصرفی را بین ملت جیره‌بندی می‌کرد.
در ساختن پل‌ها، سدها و تاسیسات زیربنایی هم بیل و کلنگ به همراه نیروی کار دولتی ارزان به ماشین‌آلات صنعتی ترجیح داده می‌شد. کسانی که می‌خواهند بیخودی از مائو ایراد بگیرند معتقدند که روش‌های او باعث شد تا شکل نادرست کار فشرده انسانی بر استفاده از علم و تکنولوژی ترجیح داده شود که مناسب حال قرن بیستم نيست. حال آنکه از این موضوع بی‌اطلاع‌اند که روش مائو داشت روحیه سختکوشی را ترویج می‌کرد و انسان‌ها در هر قرنی لازم است که این روحیه را حفظ کنند. بعد از اجرای برنامه جهش بزرگ، چین با بزرگترین قحطی تاریخ خود روبه‌رو شد که در جریان آن 38 میلیون نفر جان خود را از دست دادند. آنهایی که می‌خواهند از مائو ایراد بگیرند این مساله را زیادی بزرگ می‌کنند.
مائو همچنین علاقه فراوانی داشت تا ایده‌های خود را گسترش بدهد و نهضت خود را جهانی کند به همین دلیل در حالی که مردم کشورش در آن اوضاع و احوال جهش بزرگ قرار داشتند، به کشورهای دیگر هم کمک می‌کرد. در آن سال‌ها مائو محصولات کشاورزی چین را در برابر جلب حمایت سیاسی و دریافت تجهیزات نظامی به کشورهای اروپای شرقی صادر می‌کرد. او همچنین مواد غذایی و پول به جنبش‌های کمونیستی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین می‌داد که در برابر آنها چیز خاصی هم دریافت نمی‌کرد.
بعد از آنکه در زمینه اقتصادی به اندازه کافی به جلو جهش کرد، حواس مائو به امور فرهنگی جلب شد؛ چرا که مائو آدم دقیقی بود و حواسش به همه چیز بود. مائو در سال 1957 کتاب «تناقص صحیح میان مردم» را نوشت. او معتقد شد که چه خوب است که هر کسی هر عقیده‌ای داشته باشد و چه بهتر است که عقیده‌اش را آزادانه ابراز کند. بنابراین یک جنبش دیگر به نام «صدها گل» به راه انداخت و هی از همه خواست که در یک فضای گل و بلبل هی عقاید خود را ابراز کنند. با این تاکتیک او توانست آنهایی را که عقاید بیخودی ابراز می‌کردند شناسایی کند. خوب که همه آنها را شناسایی کرد از سر فرصت به اعدام و زندان و اصلاح آنها پرداخت.
سپس مائو در سال 1966 جنبش دیگری به نام «انقلاب فرهنگی» به راه انداخت. در این جنبش به مدت ده سال مدارس و موسسات آموزشی تعطیل شدند، اما مملکت نمی‌توانست بدون کتاب بماند بنابراین در سال 1968 کتابی به نام «کتاب سرخ» نوشت و به تعداد جمعیت کشور منتشر کرد تا همیشه توی جیبشان باشد. 5/8 میلیارد آرم هم از کله مائو ساخته شد (به ازای هر چینی شش عدد) تا ملت روی سینه‌شان بچسبانند. یک نیروی شبه نظامی متشکل از دانش‌آموزان و دانشجویان تندرو هم به نام «گارد سرخ» به وجود آمد تا به حساب خیلی‌ها که حرف‌های حساب به خرجشان نمی‌رفت رسیدگی کنند.
با مرگ مائو در سپتامبر ۱۹۷۶ انقلاب فرهنگی و اقتصادی او هم ختم به خیر شد. در سال 1981حزب کمونیست رسما اعلام کرد که آن کارها را مائو کرده است و به حزب مربوط نيست. با این‌حال اعلام کرد که هفتاد درصد کارهایی که مائو کرده است درست بوده و آن سی درصد اشتباه باعث شده که مملکت اینطور بشود.
اندیشمندان معتقدند به دلیل اینکه چین در مورد عملکرد اقتصادی‌اش در آن دوران داده‌هایی را منتشر کرده است که به دور از واقعیت هستند و عملکرد اقتصادی را بیش از حد بالا نشان می‌داده، نمی‌توان داده‌های اقتصاد چین در آن دوران را به درستی بررسی کرد. بعضی از این اندیشمندان هم به همه چیز کار دارند و نمی‌گذارند یک نفر مائو توی مملکت خودش هم آسایش داشته باشد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]جیک جیک مستانه توی قفس طلایی[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
این سال‌ها تولید ناخالص چین همین‌طور حدود ده‌درصد افزایش داشته است. چین دومین اقتصاد جهان بعد از آمریکاست و می‌گویند تا ده سال دیگر از آمریکا هم سبقت می‌گیرد و می‌گویند که این کشور بزرگ‌ترین صادرکننده در طول تاریخ بشر است. چین قحطی‌زده‌ دوران مائو همه‌ اینها را شاید مدیون دنگ شیائو پینگ باشد. یک مبارز کمونیست که به جای اینکه مائو یا چه گوارا بشود، توی ایالت تگزاس کلاه کابویی روی سرش گذاشت و با انگشتش به دوربین‌ها لایک نشان داد و با سرمایه‌داران و سیاستمداران آمریکایی سر میز شام و مذاکره نشست. دنگ صدای یک چینی بود که توی جهان شنیده شد. (شخصا از این صنعت ادبی که به کار برده‌ام خیلی راضی هستم!).
دنگ در اوت 1904 در استان سی‌چوان در یک خانواده‌ مرفه به دنیا آمد. آن سال‌ها چین هنوز کمونیستی نشده بود و یک نفر می‌توانست برای خودش خرده مالک مرفهی بشود. بنابراین پدر دنگ هم از این فرصت استفاده کرده بود و خرده مالک مرفهی شده بود. در کشورهای جهان سوم (آن سال‌ها چین جهان سوم محسوب می‌شد، اما در حال حاضر جهانش عوض شده است). معمولا خانواده‌های مرفه ترتیبی می‌دهند تا فرزندانشان را بفرستند به جهان اول تا درس بخوانند و برای خودشان کسی بشوند که معمولا هم این جور بچه‌ها اوقات خودشان را با بازیگوشی می‌گذرانند و بعد از اینکه حسابی پول خرج کردند با کوله‌باری از خاطره‌ها به آغوش خانواده باز می‌گردند. به این ترتیب دنگ شانزده تا بیست و یک سالگی خود را در فرانسه سپری کرد. او در فرانسه با چوئن لای و ژائو شیان که آنها هم از خانواده‌های مرفه چین بودند، آشنا شد و به جامعه‌ جوانان چینی سوسیالیست پیوست. (عرض نکردم؟) دنگ و دوستانش شروع کردند به مقاله نوشتن برای یک نشریه‌ دانشجویی به نام «نور سرخ». مثل همه‌ این جور نشریه‌ها خودشان آن را پلی‌کپی و توی پاریس توزیع می‌کردند.
بعد از اینکه خوب مراحل کمونیست شدن را طی کردند به مسکو رفتند تا در دانشگاه «زحمت‌کشان شرق» اوقات خودشان را بگذرانند. بعد از آن به دانشگاه «سون یات سن» مسکو رفتند که اصل جنس بود و برای تربیت نیروهای انقلابی تاسیس شده بود. توی این دانشگاه او با پسر چیانگ کای چک و دختر فنگ یوژیانگ همکلاس شد. تمام این اسامی چینی که تا اینجای ماجرا در متن آمده است در گیر و دار و بلبشوی آن سا‌ل‌های چین در راه مبارزه با حکومت مرکزی آدم‌های مهمی شدند. در بهار 1927 دنگ که با کت و شلوار فلانل و چمدان چرمی از چین خارج شده بود، به همراه همین بر و بچه‌ها با کوله پشتی برزنتی و پوتین روسی از طریق صحرای مغولستان به صورت نیروهای چریکی ارتش آزادیبخش وارد چین شد.
بعد از فوت سون یات سن رهبری این جماعت مخالف و مبارز به چیانک‌کای چک رسید و بعد هم انشعاب ایجاد شد و کمونیست‌های گروه تصفیه شدند و ملی‌گراها و کمونیست‌ها به جان هم افتادند و نهایتا کمونیست‌ها توانستند به رهبری مائو حکومت را به دست بگیرند و دنگ هم به عضویت کمیته‌ دائمی شش نفره حزب درآمد و دبیر کل آن شد. البته به این آسانی هم نبود. دنگ در معیت نود هزار نفر از همرزمانش از دره‌ لودینگ و کوهستان تا سوئه شان و باتلاق‌های سیکانگ گذشته بود و بعد از کشته شدن تقریبا تمامشان، آن پنج شش هزار نفر باقی‌مانده توانسته بودند در غارهای آهکی ینان اولین نمونه‌ جامعه‌ سوسیالیستی چین را بنا کنند و برای خودشان کلی تجربه‌ اندوخته بودند.
باری، مثل هر انقلاب دیگری دوباره بین دوستان اختلاف افتاد. این شد که مائو دنگ را به روستای ژیانگ زی تبعید کرد. در طول این مدت دنگ روی تراکتور کار می‌کرد، خروس و غاز پرورش می‌داد و کتاب‌های مارکس و مائو را دوره می‌کرد. وقتی که مطمئن شدند او حسابی اصلاح شده است با پادرمیانی چوئن لای که نخست وزیر شده بود به پکن آمد و به سمت معاون نخست وزیر گمارده شد. بعد از بیماری چوئن لای تقریبا تمام کارهای اجرایی به دست دنگ افتاد. او که آدم بی‌جنبه‌ای بود دوباره دم از اصلاحات زد و دوباره برکنار شد. این بار عزرائیل به کمکش آمد و با مرگ مائو قدرت را به دست گرفت و با خیال راحت و بی‌جنبگی تمام دست به اصلاحات زد. دنگ شیائو پینگ که با مائو لج بود، اعلام کرد که اقتصاد مائوئیستی خیلی چیز به درد نخوری بوده است.
دنگ درهای چین را باز کرد و سرمایه‌های خارجی وارد چین شدند. پایین بودن دستمزدها در چین مائوئیستی و انضباط و نظم شدید جامعه باعث شده بود تا چینی‌ها کارگرهایی بشوند که هر کارخانه‌داری آرزوی داشتنشان را دارد. این شد که سرمایه‌های خارجی وارد چین شدند. دنگ همچنین با ژاپن معاهده‌ صلح امضا کرد و توانست هنگ‌كنگ را به چین برگرداند و قبول کرد که هنگ‌کنگی‌ها قوانین اروپایی داشته باشند یا اینکه توی قمارخانه‌ها و مراکز خوشگذرانی ماکائو دلار و ین خرج شود و یکسری آزادی‌های فردی از این دست هم به چینی‌ها داده شد مثلا اینکه بتوانند همبرگر بخورند و راک اند رول گوش بدهند.
در همین اثنا یعنی دقیقا در نوامبر 1978 در روستای کوچک شیائوگنگ چند نفر از روستایی‌ها (دقیقا هجده نفر) قوانین اشتراکی را زیر پا گذاشتند و مزارع را بین خود تقسیم کردند تا هر کسی بر روی زمین خودش کار کند. آنها بین خودشان یک قسم نامه هم امضا کردند که در برابر هر فشاری از طرف حکومت مقاومت کنند. اگر مائو بود می‌داد تمام آن روستاییان را بسوزانند و روی خاک زمین‌ها پخش کنند تا هم زمین قوت بگیرد هم برای دیگران درس عبرت بشود. اما دنگ این کار را نکرد، چرا که در عرض یک سال درآمد این روستاییان به بیست برابر سال پیش رسیده بود. بنابراین خودش از آنها درس عبرت گرفت و اجازه داد کشاورزان دیگر هم محصول اضافی خود را به صورت شخصی در بازار بفروشند و یک بازار آزاد کشاورزی به وجود آمد. در حال حاضر این روستای شیائوگنگ یکی از اسطوره‌های ملی چین به حساب می‌آید و در میدان آن یک مجسمه از دهاتی‌هایی که دارند قسم‌نامه امضا می‌کنند نصب شده است.
دنگ اقتصادی را در پیش گرفت که به اقتصاد قفسی معروف شده است. قفس هم یک جایی است که هوا و غذا می‌تواند وارد آن بشود و ساکنین آن هم می‌توانند بخورند و بیاسایند و حالش را ببرند. اما اندیشمندان زیادی هستند که با همین قفس بودن قضیه مشکل دارند و معتقدند که در قفس آزادی سیاسی وجود ندارد و کلا مقوله‌ مقبولی نیست. و نیز معتقدند که این پیشرفت اقتصادی بدون رشد سیاسی چین را در آینده با مشکل مواجه خواهد کرد. اما اگر از من بپرسید می‌گویم این اندیشمندان حساب همه جای کار را نکرده‌اند.
اصلا تصور کنید یک میلیارد نفر با هم دموکراسی بخواهند آن وقت اوضاع افتضاحی پیش خواهد آمد که کسی نمی‌تواند جمعش کند، مثلا اگر بخواهند رای یک میلیارد آدم را توی یک انتخابات بشمارند چندین ماه زمان می‌برد. تازه اگر قرار باشد که دقت را فدای سرعت نکنند که دیگر دوره‌ ریاست‌جمهوریشان تمام می‌شود و باید دوباره انتخابات دوره‌ جدید را برگزار کنند و دوباره رای بشمارند و هیچ‌وقت هم تکلیف معلوم نمی‌شود. به هرحال دنگ حساب همه جای کار را کرده بود و حرف بی‌خود نمی‌زد. اما دانشجوهای چینی حرف حساب سرشان نمی‌شد. این بود که چهارم ژوئن 1989 توی میدان تیان آن من جمع شدند و هی آزادی خواستند. آن روزها گورباچف هم که خودش یک اصلاحاتچی بود به چین آمده بود و خبرنگارهایی که آمده بودند تا از این سفر خبر تهیه کنند بساطشان را هنوز جمع نکرده بودند. به این ترتیب کشتار میدان تیان آن من به طور گسترده‌ای در تلویزیون‌های اینجا و آنجا نمایش داده شد و مردم بیکار در کشورهای مختلف دنیا دنگ را از این بابت سرزنش کردند. دنگ شیائو پینگ که کارنامه‌ خود را لکه‌دار می‌دید در اواخر سال 1989 از آخرین سمت رسمی خود یعنی ریاست کمیسیون نظامی هم استعفا داد و تا جشن سال نو 1994دیگر در انظار ظاهر نشد و سه سال بعد در فوریه‌ 1997 به طور کلی از دنیا رفت. به این ترتیب بود که معجزه‌ چین متولد شد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]ماهاتیر، موز، معمای مالایی[/h]


علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
مالزی یک کشوری است که قاطی کشورهایی مثل فیلیپین، ویتنام، لائوس، برمه، تایلند و اندونزی در جنوب شرقی آسیا واقع شده بوده است و مردمانش در اوضاع افتضاح اقتصادی روزگار خودشان را می‌گذرانیده بودند. البته برخی از آنها ماهی صید می‌کردند و برخی دیگرشان هم در مزارع موز اشتغال به کار داشتند.
ماهاتیر یک آدمی بود که قاطی 27 میلیون جمعیت روستاها و جنگل‌های مالزی در 20 دسامبر 1925 در شهر آلوستار از ایالت کادا به دنیا آمد. پدرش یک مالایی– هندی و مادرش یک مالایی خالی بود و 9 خواهر و برادر بزرگ‌تر از خودش هم داشت. زندگی این جور بچه‌ها معمولا چیز خاصی برای گفتن ندارد جز اینکه ماهاتیر همانطوری که صبح‌ها در مدرسه درس می خواند بعدازظهرها در خیابان به فروختن موز می‌پرداخت و شب‌ها هم معلوم نبوده که چطور مشق‌هایش را می‌نوشته است. با این حال بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه کینگ ادوارد واقع در کشور همسایه یعنی سنگاپور شد و در آنجا مسوول اتحادیه دانشجویان مسلمان شد و توی نشریات سیاسی مقاله می‌نوشت و باز هم معلوم نیست چطور با نمره ممتاز فارغ‌التحصیل شد.
بعد از آن به مالزی برگشت و به عنوان یک افسر پزشک به استخدام نیروهای انگلیسی که آن زمان کشورش را اشغال کرده بودند در آمد. بعد از خروج انگلیسی‌ها از مالزی هفت سال در خانه خودش به طبابت پرداخت و بعد از ظهرها را به طور رایگان به معالجه آدم‌های فقیر مالزی که کم هم نبودند، می‌پرداخت. کلا بعد از ظهرهای زندگی ماهاتیر محمد یک چیز دیگری در زندگی او محسوب می‌شده است. در یکی از این بعد از ظهرها با همکلاسی سابقش دکتر سیتی‌ هاشمای ژاپنی تبار ازدواج کرد و به مرور زمان صاحب فرزندان معتنابهی به نام‌های مارينا، ميرزان‌، مليندا، موخزاني‌، مازار، مازورا و موخريز شدند.
ماهاتیر همچنین با عضویت در سازمان ملی مالزی واحد (UMNO) پله‌‌های ترقی سیاسی را نیز طی کرد. سال 1964 به عنوان نماینده مجلس ملی انتخاب شد، اما سال 1969 کرسی خود در مجلس را از دست داد و از حزب اخراج شد. دلیل آن نوشتن نامه سرگشاده‌ای به تنکو عبدالرحمن نخست وزیر وقت بود. پر بیراه هم نبود، چرا که آدم یا نامه نمی‌نویسد یا اگر هم نوشت سر آن را گشاده نمی‌کند. وقتی یک نفر یک همچون کاری می‌کند معلوم است که غرض و مرضی دارد.
باری به این ترتیب اوقات فراغت ماهاتیر محمد زیاد شد. او در این اوقات شروع به نوشتن کتاب خود به نام «معمای مالایی، آینده اقتصاد مالزی» کرد و در آن کتاب به شرح تاریخ و اقتصاد مالزی پرداخت و نقاط قوت و ضعف آن را بررسی کرد. آن قسمت نقاط ضعف چندان به مذاق عبدالرحمن خوش نیامد. بنابراین منطقا این کتاب به جرم اقدام علیه تشویش اذهان و امنیت عمومی توقیف شد و اجازه انتشار پیدا نکرد. کلا این ماهاتیر محمد آدم مورددار و معلوم‌الحالی بود. مردم هم که اگر کسی نباشد که آنها را روشن کند و راه و چاه را نشانشان بدهد زود تحت تاثیر قرار می‌گیرند توجهشان به محمد جلب شد و به این ترتیب او مجددا در سال 1974 وارد مجلس شد و نهایتا در سال 1981 به نخست وزیری رسید.
اولین اقدام ماهاتیر به عنوان نخست وزیر مالزی آزاد کردن 21 نفری بود که توسط اداره اطلاعات داخلی این کشور بازداشت شده بودند. این افراد شامل چند روزنامه نگار و یک سری افراد معلوم الحال دیگر بودند. بعد از آنکه از این قبیل کارها انجام داد و کفر خیلی‌ها را در آورد چشم‌انداز ده، بیست و بیست بیست خود را ارائه داد. بر این اساس مشخص کرد که در مدت ده سال آینده بهتر است چه کارهایی انجام شود و بعد بیست سال آینده و بعد تا سال 2020 بهتر است چه کارهایی انجام شود. بر این اساس مقرر شد تا سال 2020 مالزی رشد اقتصادی سالانه هفت درصد داشته باشد و در میان کشورهای توسعه یافته جهان قرار بگیرد.
در اولین اقدام اقتصادی خود یک میلیون اصله درخت روغنی کاشت تا علاوه بر موز بتوانند روغن هم صادر کنند. به این ترتیب طی دو سال مالزی بزرگ‌ترین تولیدکننده و صادرکننده روغن گیاهی دنیا شد و اقتصاد مالزی مسیر خود را به سمت هر چه بیشتر چرب و چیلی شدن طی کرد.
با این پول‌ها آموزش همگانی را در دستور کار قرار داد و بیشترین بودجه و اعتبار را برای دانشگاه‌ها اختصاص داد و بودجه بی‌زبان مملکت را صرف آموزش زبان انگلیسی و بورسیه دانشجوها کرد. از آن بدتر زبان اصلی دانشگاه‌ها و مراکز علمی را به انگلیسی تغییر داد که اعتراض‌های زیادی در بعضی محافل به دنبال داشت. ماهاتیر عضو سازمان ملی مالزی بود، اما در طول نخست وزیری‌اش با ملی کردن هر چیزی به مخالفت پرداخت. در دوران او حتی صنایع مادر مانند فرودگاه‌ها، شرکت‌های بزرگ عمرانی دولتی، شركت‌های آب و برق و خیلی از شرکت‌های دولتی خصوصی شدند. در دهه هفتاد خیلی از کشورهایی که تازه مستقل شده بودند و از زیر یوغ استکبار و استعمار خارج شده بودند، با بستن درهایشان به دنیای خارج سعی می‌کردند تا از شر آنها خلاص شوند و همه چیز را ملی کنند و خودشان کالاهای خودشان را تولید کنند و به خودکفایی برسند. اما ماهاتیر محمد که آدم موردداری بود درهای مملکت را به روی تجارت خارجی باز کرد و حتی محیط امن و راحتی را فراهم کرد تا شرکت‌های خارجی در مالزی سرمایه‌گذاری
کنند.
خودش می‌گوید: «ما دو راه بیشتر نداشتیم اول آنکه بگذاریم خارجی‌ها ما را صنعتی کنند یا اینکه خودمان توسعه پیدا کنیم. از آنجا که گزینه دوم سی چهل سالی طول می‌کشید ما گزینه اول را انتخاب کردیم. اجازه دادیم که شرکت‌های خارجی تکنولوژی بیاورند و کارهایی انجام بدهند که ما نمی‌توانستیم انجام بدهیم. شهروندان ما توسط شرکت‌های خارجی استخدام شدند و تخصص به دست آوردند.» این‌طوری شد که 60 درصد شرکت‌های ثبت شده در مالزی به خارجی‌ها واگذار شد و اوضاع شرم‌آوری به وجود آمد که اعتراض‌های زیادی را در بعضی از محافل به دنبال داشت.
ماهاتیر همچنین به صنعت جهانگردی نیز توجه کرد. پادگان‌های نظامی ژاپن که از جنگ جهانی دوم باقی مانده بود به مناطق گردشگری تبدیل شد، تا ملت‌ها بیایند در آنها به اتومبیلرانی، اسب دوانی و ورزش‌های آبی بپردازند و کم کم اینجور کارها در جاهای دیگر مالزی هم رواج پیدا کرد و اوضاعی به وجود آمد که اعتراض‌های زیادی را در بعضی از محافل به همراه
داشت.
در حال حاضر مالزی تنها از طریق گردشگری 34 میلیارد دلار درآمد دارد و فقر 50 درصدي آن به 6 درصد کاهش پیدا کرده است و درآمد سرانه 100دلاري آن به 15هزار دلار و سرمایه‌گذاری از 3 میلیارد در سال 1980 به 100 میلیارد در حال حاضر رسیده است و بزرگ‌ترین مراکز تجاری دنیا در آن قرار دارد. و چهارمین قدرت اقتصادی آسیا بعد از چین و کره و ژاپن شناخته می‌شود. همچنین مالزی به عنوان یک کشور مسلمان معتبرترین دانشگاه اسلامی را نیز در خود جای داده است که با استقبال برخی از محافل روبه‌رو شده است و دیگر کسی به چیزی چندان اعتراضی ندارد.
به‌رغم اینکه در مالزی محدودیت وجود ندارد و مردم نیز همچنان به ماهاتیر محمد رای می‌دادند، اما او در سال 2003 به رای مردم بی‌توجهی کرد و با اراده شخصی از قدرت کناره‌گیری کرد و به قول خودش فرصت را به جوان‌ترها و اندیشه‌های جدیدتر داد. در حال حاضر در بعد از ظهرهای جمعه خانواده ماهاتیر محمد دور هم جمع می‌شوند و در آن بعدازظهر دلنشین هیچ‌کدامشان از سیاست یا اقتصاد حرفی نمی‌زنند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]هر کی ناراحت است خودش را دار بزند[/h]علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.

این سخن رابرت گابریل کاریگا مومبه موگابه رهبر کشور زیمبابوه خطاب به کسانی است که فکر می‌کنند او از اقتصاد چیزی نمی‌داند. زیمبابوه یکی از کشورهای جنوب آفریقا است که به این ترتیب همسایه‌ کشور آفریقای جنوبی است. به همان ترتیبی که آفریقای جنوبی برای خودش ماندلا دارد، زیمبابوه هم برای خودش موگابه دارد. این 2 تا بعد از سال‌ها مبارزه بر ضد استعمار توانستند مملکت خود را به استقلال برسانند. البته این 2 تا یک سری تفاوت‌های کوچکی با هم دارند که خیلی مهم نیست. از جمله اینکه ماندلا خیلی زود از قدرت کناره‌گیری کرد، اما موگابه از سال 1980 همین‌طوری در قدرت مانده است؛ چرا که معتقد است مردم کشورش به رهبری او احتیاج دارند. بدیهی است که ماندلا آدمی بوده که خیلی به نیازهای مردم کشورش توجهی نمی‌کرده است.
آفریقای جنوبی همچنین 30 درصد تولید ناخالص داخلی کل قاره‌ آفریقا را در دست دارد و بزرگ‌ترین تولیدکننده‌ قاره است و کلی گیر و گرفتاری‌های این‌طوری دارد. از طرفی مجبور شد جام جهانی فوتبال را هم برگزار کند تا مردمانش توی استادیوم‌ها فرت و فرت توی بوق‌های وو وو زلا فوت کنند و سردرد بگیرند. عوضش در زیمبابوه قیمت‌ها صدها هزار برابر شده است (بله رکورد بسیار خوبی است!) و هر شهروندی توی خانه‌اش کرور کرور اسکناس دارد و هر روز مقدار زیادی از آنها را توی بغلش می‌گیرد و به خرید می‌رود و همه از بابت پولدار بودن خیالشان راحت است؛ چرا که دولت هر چند وقت یک بار اسکناس‌های زیادی چاپ می‌کند. به‌جز آن چند هزار نفر بی‌جنبه‌ای که هر روز از زیمبابوه به آفریقای جنوبی و کشورهای دیگر فرار می‌کنند، در داخل زیمبابوه از هر پنج نفر، چهار نفر بیکارند و کلا برای خودشان راحت هستند. به این ترتیب اوضاعی در زیمبابوه وجود دارد که به قول موگابه اوضاعی «آسمانی» است و خیلی هم خوب است و هر کی ناراحت است خودش را دار بزند. و حرف حساب جواب ندارد.
روزنامه‌ گاردین در گزارشی که از اوضاع اقتصادی زیمبابوه تهیه کرده است نهایتا به این نتیجه رسید که در این کشور چیزی به نام اقتصاد وجود ندارد. موگابه اما معتقد است که گاردین بیخود می‌گوید. موسسه‌ مالی و اقتصاد کلان جنوب و شرق آفریقا هم جدیدا تحقیقی انجام داده است تا ببیند چطور شده که اوضاع زیمبابوه این‌طور شده. اما موگابه معتقد است که آنها دارند بیخود شلوغش می‌کنند.
آقای رابرت موگابه 21 فوریه‌ 1924 در یک خانواده‌ متوسط الحال به دنیا آمد. 1951 مدرک لیسانس خود را از دانشگاه فورت هاره دریافت کرد. مهم نیست چه مدرکی دریافت کرده است؛ چرا که شش تا مدرک لیسانس دیگر هم دریافت کرده است. در دوران ریاست‌جمهوری مدرک فوق لیسانس حقوقش را دریافت کرد و خودش می‌گوید مهم‌ترین مدرکش «دانشنامه‌ خشونت» است.
در جریان مبارزات سیاسی در سال 1964 دستگیر شد و تا 1974 یعنی ده سال در زندان بود. بعد از آزادی دوباره به مبارزات خود ادامه داد و کلی معروف شد و اعتماد و احترام ملت را جلب کرد و سال 1980 با استقلال زیمبابوه به قدرت رسید. اقتصاد زیمبابوه در سال‌های اول رهبری موگابه اقتصادی قوی بود. حاصلخیزترین زمین‌های کشاورزی آفریقا در این کشور وجود داشت و کلی صادرات کشاورزی داشت. به همین خاطر به زیمبابوه «سبد نان» یا «سفره‌ آفریقا» می‌گفتند. معادن زغال‌سنگ، طلا، الماس، نیکل و این‌جور فلزات هم در زیمبابوه فراوان بود. البته هنوز هم هست.
در همین زمان بود که موگابه دست به اقدامات انقلابی خود زد و خواست تا همه چیز را عادلانه بین ملت تقسیم کند و حق مردم فقیر را از ثروتمندان بگیرد. این شد که زمین‌های کشاورزی را مصادره کرد و بین مبارزان انقلابی تقسیم کرد. کمی بعد از این اصلاحات تولیدات کشاورزی به شدت کاهش پیدا کرد. موگابه همچنین به مصادره‌ اموال سفیدپوستان پرداخت؛ چرا که معتقد بود یک زمانی پدرجدهای این سفیدپوستان اموال پدرجدهای سیاهپوستان را گرفته‌اند و حالا به آنها بدهکارند. بعد سعی کرد تا این سنت را در آفریقا هم اشاعه بدهد. بعد از دخالت‌های نظامی زیمبابوه در جنگ کنگو کشورهای غربی او را به ترویج نژادپرستی و نفرت پراکنی نژادی متهم کردند. سال 2000 کلا اوضاع شلوغی در زیمبابوه به وجود آمد که همینطور همه نسبت به هم نفرت‌پراکنی می‌کردند. هرچه کشورهای دیگر به موگابه گفتند نکن اما موگابه گفت دوست دارم. این شد که کشورهای دیگر زیمبابوه را تحریم کردند. موگابه هم گفت «به جهنم».
به این ترتیب طی سی و سه سال قیمت‌ها در زیمبابوه صدهزار برابر رشد کرد. نرخ بیکاری به هشتاد درصد رسید و تمام نخبگان از کشور کوچ کردند. 70 درصد مردم زیر خط فقر زندگی می‌کنند، خدمات بهداشتی تقریبا دیگر وجود ندارد و مردم با کمبود دارو مواجهند و از هر چهار نفر زیمبابوه‌ای یک نفر مبتلا به ایدز است و شیوع وبا به پایتخت هم رسیده است.
سال 1965 یک دلار زیمبابوه معادل 2 دلار آمریکا ارزش داشت و حالا با صدهزار برابر شدن قیمت‌ها خیلی معلوم نیست که هر دلار آمریکا چند دلار زیمبابوه می‌ارزد. چرا که هر روز این رقم بیشتر می‌شود و قیمت‌ها به طور متوسط هر روز هفت برابر می‌شوند. آخرین آمار این بود که یک دلار آمریکا یک میلیون و دویست هزار دلار زیمبابوه می‌ارزید.
البته موگابه هم بیکار ننشست و دست به اقدامات اصلاحی بیشتری زد. یکی این بود که سه تا صفر از پول زیمبابوه کم کنند تا ارزشش بیشتر به نظر برسد و به آمریکایی‌ها هم دهن‌کجی کند. سپس آنقدر اسکناس چاپ کرد تا مردم مملکتش را پولدار کند. بعد هم به همه دستور داد که قیمت‌ها نباید از این بالاتر برود. این شد که ماموران دولتی به بازداشت همه‌ آنهایی پرداختند که در اقتصاد موگابه‌ای اخلال می‌کردند و با اسلحه به مغازه‌ها می‌رفتند و از صاحبش می‌خواستند که تخفیف بدهد و مردم هم آن مغازه را غارت می‌کردند. بله موگابه به جهانیان نشان داد که اقتصاد آنقدرها هم چیز پیچیده‌ای نیست.
سال 2008 موگابه به‌رغم اینکه از اهرم‌های اقتصادی، امنیتی و نظامی به خوبی استفاده کرد و کلی زحمت کشید اما رای نیاورد. موگابه عصابی شد و مورگان چانگیرای رقیب او هم که دوست نداشت موگابه را ناراحت ببیند، از رقابت کنار کشید. این وسط عده‌ای از هواداران چانگیرای هم در خیابان کشته شدند.
همان سال در کنفرانس ژوئن فائو برای مقابله با بحران جهانی غذا در ایتالیا موگابه یکی از آن 2 نفری بود که به ضیافت شام دعوت نشد. موگابه هم که اشک در چشم‌هایش جمع شده بود گفت خب من ریاست‌جمهوری را دوست دارم. نهایتا فشارهای بین‌المللی به آنجا رسید که یک تقسیم قدرت در زیمبابوه به وجود آمد و گذاشتند موگابه همین‌طور رییس‌جمهور بماند تا ناراحت نشود و مورگان چانگیرای، کارهای اجرایی را به عنوان نخست وزیر به دست بگیرد.
بعد از این اتفاقات چانگیرای یک سیستم چندارزی را با محوریت دلار آمریکا جایگزین دلار بی‌ارزش زیمبابوه کرد و بعضی تحریم‌ها برداشته شد و اوضاع اقتصادی کمی آرام شد و تورم زیمبابوه به زیر 10 درصد رسید. در سال 2012 تورم زیمبابوه تنها چهار درصد بود و تولید ناخالص داخلی‌اش هم به 9 درصد رشد رسید. در حال حاضر تورم بعضی کشورها از زیمبابوه خیلی بیشتر است.
موگابه‌ 89 ساله هم اوضاع جسمی و روحی خوبی دارد و قرار است بر سرطان پروستاتش غلبه کند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
پیروزی در یک جنگ راحت‌تر از ساختن یک کشور است




علی موقر
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
این را فیدل آلخاندرو کاسترو روث رهبر کوبا می‌گوید. او نیم قرن پیش بر علیه سلطه‌ آمریکا در کشورش شورش کرد و تقریبا تمام همان مدت را در مسند قدرت بود و بر علیه آمریکا مبارزه ‌کرد. علاوه بر اینها علاقه‌ زیادی به شنا کردن در دریای کارائیب و کشیدن سیگار برگ نیز داشته است.
فیدل در 13 اوت 1926 در شهر بیران در استان اورینته در شرق کوبا به دنیا آمد. خانواده‌اش اصالتا اسپانیایی بودند. پدرش هم مثل اکثر کوبایی‌های آن موقع در کار شکر بود. فیدل بعد از تحصیلات ابتدایی و متوسطه تحصیلات بزرگ‌تر خود را در دانشکده‌ حقوق دانشگاه هاوانا ادامه داد، تا برای خودش وکیل بشود. اما مثل اکثر دانشجوهای کشورهای جهان سوم به یک فعال سیاسی تبدیل شد. از آنجا که در کشور خودش دیکتاتوری که سرش به تنش بیارزد و برای یک فعال سیاسی به اندازه‌ کافی جذاب باشد، وجود نداشت، مجبور شد به مبارزه علیه دیکتاتور دومنیکن بپردازد. بعد از آن هم در شورش‌هایی در کلمبیا شرکت کرد. اما در سال 1951 ژنرال فولجنیکو باتیستا طی یک کودتای خونین قدرت را در کوبا به دست گرفت و مشکل فیدل به لحاظ نبود، دیکتاتور در کشورش برطرف شد. این شد که فیدل هم به نوبه‌ خود رهبری 160 نفر شورشی را به دست گرفت و به مبارزه با ژنرال پرداخت و طبیعتا دستگیر و به پانزده سال زندان محکوم شد. اما دو سال بعد باتیستا که اوضاعش سر و سامان پیدا کرده بود، دستور عفو عمومی صادر کرد. فیدل و برادرش رائول به مکزیک فرار کردند و دوباره سر به شورش گذاشتند و به همراه ارنستو چه گوارا انقلابی آرژانتینی بر علیه ژنرال باتیستای کوبایی شورش کردند. آدم اگر انقلابیِ درست و حسابی باشد خیلی برایش فرقی نمی‌کند که توی چه کشوری انقلاب می‌کند. در آن زمان‌ها در آمریکای لاتین یک چنین اوضاعی حاکم بود و هر آدم انقلابی در هر کشوری به انقلاب می‌پرداخت. در دوم دسامبر سال 1956 فیدل و رائول و چه به همراه 80 مرد مسلح دیگر در ساحل کوبا پیاده شدند. و بعد از اینکه اغلب‌شان کشته شدند، فیدل و رائول و چه به همراه 9 نفر مرد مسلح باقیمانده به کوه‌های سیراماسترا فرار کردند و در آنجا انقلاب خود را ادامه دادند. سال 1958 مخالفان ژنرال باتیستا زیاد شدند و آمریکا هم کمک‌های نظامی و اقتصادی خود را به باتیستا قطع کرد. سال 1959 نیروهای 30 هزار نفری چه گوارا دولت کوبا را سرنگون کردند و یک ماه بعد هم فیدل نخست وزیر شد؛ چرا که چه گوارا بنا داشت برای انقلاب کردن به کشورهای کنگو و بولیوی هم سری بزند. کاسترو برای اینکه با آمریکا مبارزه کند تمام دارایی‌های آمریکا را در کوبا ملی نمود و هر چه آمریکایی بود را از کوبا بیرون کرد. آمریکا هم که با کوبا سر لج افتاده بود، بنا داشت تا عملیات «خلیج خوک‌ها» را اجرا کند که شوروی که به نوبه‌ خود با آمریکا سر لج افتاده بود موشک‌های هسته‌ای‌ خود را در سواحل کوبا مستقر کرد و اوضاع افتضاحی به وجود آمد. اصلا عملیاتی که اسمش خلیج خوک‌ها باشد، معلوم است که عاقبتش به کجا می‌کشد. نهایتا هیچ‌کدام هیچ کاری نکردند و دنیا از یک ماجرای هیجان انگیز جنگ جهانی سوم بی‌نصیب ماند. باری، به این ترتیب کاسترو که خیالش از بابت خلیج خوک‌ها راحت شده بود، همچنان قدرت را در کوبا در دست داشت و بنا داشت که «خانه‌ فساد غرب» را به
«خانه‌ خلق» تبدیل کند. تا پیش از انقلاب کوبا، این کشور از نظر درآمد سرانه در آمریکای لاتین در رتبه‌ پنجم قرار داشت. از نظر میزان با سوادی در رتبه‌ چهارم، از نظر امید به زندگی در رتبه‌ سوم و از نظر مالکیت خودرو شخصی و تلفن در رتبه‌ دوم قرار داشت. اما آنهایی که طرفدار کاسترو هستند، معتقدند همه چیز که اقتصاد نمی‌شود آدم به استقلال هم احتیاج دارد. کاسترو در اولین اقدامات اصلاحی خود زمین‌های زیادی را مصادره کرد. به این ترتیب نزدیک به هشتاد درصد کشاورزی کوبا دولتی شد. برنامه‌ کاسترو رسیدن به سقف تولید 10 میلیون تن شکر در سال 1970 بود تا پول برای اداره‌ مملکت به دست بیاورد. کاسترو جدا و شدیدا روی این برنامه تمرکز کرد. با این حساب کودکان و زنان زیادی به کار در مزارع نیشکر وادار شدند. نهایتا این برنامه شکست خورد و سر و ته قضیه با هشت میلیون تن شکر جمع شد. به عوضش به علت تمرکز بیش از حد بر روی مزارع نیشکر بخش‌های دیگر اقتصاد هم فلج شد و سرمایه‌گذاری صنعتی به 16 درصد کاهش پیدا کرد. آنهایی که می‌خواهند بیخودی ایراد بگیرند، معتقدند که کاسترو بیش از حد روی همین یک برنامه تمرکز کرده بوده است. اما اگر از من بپرسید می‌گویم مگر یک نفر آدم می‌تواند روی چند تا برنامه تمرکز کند؟
آنهایی که بیخودی ایراد می‌گیرند همچنین معتقدند که کاریزمای کاسترو و سیاست فردمحور کوبا باعث شد تا قوانین بوروکراتیک ملی و حقوقی در این کشور نهادینه نشود و به جای نخبه‌پروری تنها به منویات فردی یک نفر توجه شود. شخصا ترجیح می‌دهم، در این باره از من چیزی نپرسید.
با وضع تحریم‌های آمریکا اوضاع در کوبا طوری شد که مردم در مورد نیازهای روزمره هم با کمبود مواجه شدند. سطح رفاه پایین آمد و مهاجرت متخصصان و دانشمندان هم شروع شد. صادرات کاهش پیدا کرد و بدهی‌های خارجی افزایش یافت و فقر، فحشا و اعتیاد و از این جور چیزها هم رواج پیدا کرد.
نهایتا فیدل که به گفته‌ خودش متوجه شد «پیروزی در یک جنگ خیلی راحت‌تر از ساختن یک کشور است» امورات مملکت را به برادر کوچک‌ترش رائول واگذار کرد. تصاحب زمین‌های کشاورزی، اخراج سرمایه‌گذاران خارجی، حذف تعطیلات کریسمس، تصمیمات فردی و خودسرانه نتیجه‌ای نداشت، جز اینکه کاستروی بزرگ در سپتامبر 2010 خودش به شکست برنامه‌هایش اعتراف کند. کاستروی کوچک اما در حال حاضر سعی می‌کند تا اقتصاد آزاد را گسترش بدهد و ساختار حقوقی جدیدی در حزب کمونیست تعریف کند و در قوانین مالکیت تجدید نظر کند. آن آدم‌هایی که می‌خواهند گیر بدهند معتقدند که تلاش‌ها برای ساختن یک كشور پيشرفته در کوبا نتیجه‌ای جز اعتراف به شکست نداشته است و گرایش‌های ضد امپريالیستی کاسترو مانع شد که برای رفع تحریم‌ها با آمریکا به مذاکره بنشینند و اوضاع این‌طوری شده است. آنها که طرفدار کاسترو هستند، اما معتقدند که در عوض استقلال از همه چیز مهم‌تر است. اما آنهایی که ول کن ماجرا نیستند، معتقدند که کوبا نه تنها استقلال خود را به دست نیاورد؛ بلکه به طرز رقت‌باری به شوروی و بعد از فروپاشی شوروی به ونزوئلا وابسته شده است. آنهایی که حرف‌های بی‌معنی می‌زنند هم معتقدند که اصلا در اقتصاد استقلال معنی ندارد؛ چرا که اقتصاد کوبا در دوران استعمار به اسپانیا وابسته بود و بعد از آن به آمریکا، بعد از انقلاب به شوروی و بعد از فروپاشی شوروی به ونزوئلا متکی شده است. آنهایی که ذاتا سست عنصر و وابسته هستند هم روی همین حساب معتقدند که آدم بهتر است به کسی وابسته باشد که ارزشش را داشته باشد. بنده هم شخصا به لحاظ حفظ وجهه‌ بیطرفی و بی‌غرضی در این مورد ورود نمی‌کنم.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]مردی که فقیران را دوست می‌داشت[/h]


علی موقر
قسمت بیست و نهم
* توجه: مطالب اين ستون شديدا غيرجدي است.
ونزوئلا یک کشور بسیار آشنا در آمریکای جنوبی است. دومین ذخایر نفتی جهان و هشتمین ذخایر گاز جهان را در اختیار دارد. معدن هم خیلی زیاد دارد. مانند زغال‌سنگ، آهن، طلا، اورانیوم، سیمان و اینجور چیزها. اما در کل ونزوئلا با همین نفت و گاز اداره می‌شود و تنها یک درصد نیروی کار این کشور در اختیار صنایع قرار دارد.
کاراکاس پایتخت ونزوئلا جزو ناامن‌ترین شهرهای آمریکای لاتین محسوب می‌شود و به افرادی که به ونزوئلا سفر می‌کنند، توصیه می‌شود که به علت شیوع بیماری‌های زیاد در این کشور واکسن‌های حصبه، تب زرد، وبا، هپاتیت‌آ، هپاتیت ب، هپاتیت د و باقی واکسن‌هایشان را زده باشند تا خیالشان راحت‌تر باشد. اینکه چطور می‌شود که یک کشوری این‌طور باشد و این‌طور بشود برای خودش داستانی است. هوگو رافائل چاوز فریاس رییس‌جمهور فقید ونزوئلا معتقد بود که همه‌ اینها توطئه‌ دشمن است. اگر از من بپرسید می‌گویم اعتقاد خوبی است.
ونزوئلا از اولش ونزوئلا نبود. یک جایی بود که ملت بومی آنجا زندگی می‌کردند و لابد برای خودش اسمی هم داشته است. اما همه چیز از ایده‌ ابلهانه‌ کریستف کلمب در حرکت به سمت غرب برای رسیدن به شرق شروع شد. خود کریستف کلمب هم آخرش متوجه نشد که کجا را کشف کرده است. اما وقتی در سال 1499 امریکو وسپوچی به آنجا رسید، دید که چقدر اینجا شبیه ونیز است و رفت و برای بقیه تعریف کرد. بقیه هم اسم آنجا را ونیسیلا یا ونیز کوچک گذاشتند. اینکه سهل است، اسم کل قاره را هم آمریکا گذاشتند. گواینکه اسم یک جایی‌اش را کلمبیا گذاشتند، اما به نظر من این وسط در حق کریستف کلمب اجحاف شده است. باری، ونزوئلا مانند همه‌ کشورهای این دنیای جدید مستعمره بود تا اینکه طی جنگ‌های سیمون بولیوار در سال 1823 به همراه کلمبیا و پاناما مستقل شد.
هوگوی داستان ما در 28 ژوئیه‌ 1954 در روستای سابانتا ایالت باریناس در غرب ونزوئلا به دنیا آمد. در شانزده‌سالگی وارد ارتش شد و تا درجه سرهنگ دومی رسید. بنابراین مثل همه‌ سرهنگ‌های آمریکای لاتین دست به کودتا زد. اما بر عکس بقیه‌ سرهنگ‌های آمریکای لاتین شکست خورد و به زندان افتاد. دو سال بعد مورد عفو قرار گرفت. از زندان که بیرون آمد به محله‌های فقیرنشین رفت و برای مردم توضیح داد که دولت وقت فاسد است و این همه پول نفت دارد حیف و میل می‌شود و سر زندگی شما آورده نمی‌شود، پس به من رای بدهید. طبیعتا در ششم دسامبر 1998 به عنوان جوان‌ترین رییس‌جمهور ونزوئلا انتخاب شد.
بعد از آنکه رییس‌جمهور شد دست به اقدامات اصلاحی خود زد و در قدم اول مدت ریاست‌جمهوری را زیاد کرد. در قدم بعدی رییس شرکت ملی نفت را اخراج کرد. در قدم‌های بعدی هم لوایحی را تصویب کرد که اختیارات دولت را در اقتصاد بیشتر می‌کرد. هر چه مجلس ونزوئلا گفت نکن. چاوز گفت نمی‌گذارید، کارم را بکنم ها!
در انتخابات بعدی مجلس تمام 167 کرسی مجلس را طرفداران چاوز تشکیل دادند و هیچ مخالفی نتوانست به مجلس راه پیدا کند. نا گفته پیداست که چاوز خیلی محبوب بوده است. به این ترتیب او توانست با خیال راحت کار خودش را بکند. او همین‌طور با خیال راحت از محبوبیت برخوردار بود و توانست در انتخابات 2002 و 2006 و 2012 هم به ریاست‌جمهوری برسد.
سال 2007 چاوز اعلام کرد که ونزوئلا باید از بانک جهانی خارج شود و یکی از پروژه‌های نفتی شرکت اسکون موبیل آمریکا را ملی کرد؛ چرا که به پول نفت احتیاج داشت. چاوز درآمد نفت را صرف برنامه‌های اجتماعی و کمک به فقرا کرد. از جمله واردات مواد غذایی، خانه‌سازی‌های انبوه برای افراد فقیر، وارد کردن پزشک از کوبا برای درمان بیماران و از این قسم خدمات شایان. مخالفان چاوز هم مدام معتقد بودند که به جای این کارها باید به فکر زیرساخت‌های اقتصادی باشد.
چاوز هم معتقد بود حالا که پول نفت به شما نمی‌رسد دارید بهانه می‌گیرید. او همچنین هزاران هکتار از زمین‌های زیر کشت شرکت‌های چند ملیتی را از آنها گرفت و بین فقرای مشتاق تقسیم کرد. مخالفان چاوز باز معتقد شدند که اینکار باعث فلج شدن کشاورزی می‌شود. اما چاوز به نوبه‌ خود معتقد بود که نمی‌گذارید کارم را بکنم ها. از دیگر خدمات چاوز برق‌کشی زاغه‌های حاشیه‌نشینان کاراکاس بود. همچنین او کارمندان دولت را به دو برابر افزایش داد تا به مردمان خود حقوق بدهد. به این ترتیب ونزوئلایی‌های زیادی چاوز را دوست می‌داشتند و او را «پدر» صدا می‌زدند.
چاوز سعی می‌کرد با مردمان خودش به طور مستقیم ارتباط داشته باشد. به این منظور به کوچه و خیابان می‌رفت و از مردمی که دورش جمع می‌شدند می‌پرسید که دردتان چیست و مردم هم درد دل خودشان را با او بیان می‌کردند. چاوز هم می‌گفت الهی که درد و بلایتان بخورد توی سر این مرفهان بی‌درد. بعد هم همان جا دستورات لازم را صادر می‌کرد. همچنین یک برنامه‌ زنده‌ تلویزیونی به نام «الو، رییس‌جمهور» داشت که مردم به او زنگ می‌زدند و مشکلاتشان را می‌گفتند و او هم به همان صورت زنده دستورات لازم را صادر می‌کرد و مشکلات مردمان را بر طرف می‌کرد.
شرکت نفت ونزوئلا PDVSA 94 درصد درآمدهای این کشور را تامین می‌کند. قرار بود که شرکت نفت روزانه 8/5 میلیون بشکه نفت تولید کند که این رقم تنها به 8/2 میلیون بشکه رسید. مخالفان چاوز باز بهانه آوردند که او در تعمیر و نگهداری صنعت نفت کوتاهی کرده و توان تولید نفت کم شده است. چاوز هم دیگر بیکار نبود که بخواهد به این بهانه‌جویی‌ها توجهی کند.
نهایتا رشد اقتصادی ونزوئلا در سال 2009 به اندازه‌ 5/4درصد و ارزش پول ملی 32 درصد کاهش و از آن طرف قیمت‌ها 45 درصد افزایش پیدا کرد. آمار جنایت چهار برابر شد و فساد اداری هم زیاد شد. مهاجرت یا همان فرار مغزها اوج گرفت. نه تنها مغزها که مهاجرت پول‌ها هم آغاز شد. در طول ده سال دویست هزار شرکت خصوصی حذف شدند يا کسب و کار خود را به کشورهای دیگر منطقه بردند.
مواد غذایی و دارو کمیاب شد و کلا در کشور بازار سیاه به وجود آمد و مردم برای خرید برنج و روغن و دستمال توالت توی فروشگاه‌ها صف می‌کشیدند و اوضاعی به وجود آمد که نهایتا فشارش بر دوش مردمان فقیری می‌آمد که چاوز آنها را خیلی دوست می‌داشت. چاوز معتقد بود مخالفانی که از طرف دولت آمریکا تحریک می‌شوند دارند در کار اقتصاد مملکت اخلال ایجاد می‌کنند و نمی‌گذارند او کارش را بکند. پر بیراه هم نمی‌گفت. از این جماعت مخالف معلوم‌الحال هر کاری بر می‌آید.
نهایتا چاوز در پنجم مارس 2013 در سن 58 سالگی در اثر ابتلا به سرطان درگذشت. قرار بود بدن چاوز مومیایی بشود. اما کارشناسان روسی اعلام کردند که دیگر برای مومیایی کردن این جسد دیر شده است، چرا که هیچ کاری بدون برنامه‌ریزی پیش نمی‌رود. بعد از چاوز، نیکلاس مادورو که سابقا راننده‌ اتوبوس بود و از دوستان نزدیک او بود به ریاست جمهوری رسید. مخالفان معتقدند که اقتصاد ونزوئلا در سراشیبی سقوط قرار گرفته است و باید بخش خصوصی را برای سرمایه‌گذاری تشویق کرد. مخالفان امیدوارند که برای این کار دیر نشده باشد. این مخالفان همیشه توی دل آدم را خالی می‌کنند و به هیچ دردی هم نمی‌خورند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]کیم‌های اقتصاد‌‌د‌‌ان، شمالی‌های آسمانی و جنوبی‌های زمینی[/h]


علی موقر
قسمت سی‌ام
* توجه: مطالب اين ستون شد‌‌يد‌‌ا غيرجد‌‌ي است.
اگر هر چیزی را به طور افقی به د‌‌و قسمت تقسیم کنیم معمولا شمالی‌اش خیلی بهتر از جنوبی‌‌اش است، مثل خیابان ولیعصر که شمالش بهتر از جنوبش است. شبه جزیره‌ کره هم از این قاعد‌‌ه مستثنی نیست. کره شمالی طبیعتی شگفت‌انگیز د‌‌ارد‌‌ و خیلی خوش آب و هوا است و زمین‌های حاصلخیزی د‌‌ارد‌‌. معاد‌‌ن غنی از زغال‌سنگ، مس، قلع، سرب، روی، تنگستن، منگنز، آهن و بزرگ‌ترین ذخایر طلای سفید‌‌ جهان را نیز د‌‌ارد‌‌. کره‌ جنوبی، اما از نظر چیزهای معد‌‌نی خیلی فقیر است و زمین‌های آتشفشانی د‌‌ارد‌‌ که به د‌‌رد‌‌ کشاورزی نمی‌خورد‌‌ و به طور کلی جای خیلی بیخود‌‌ی است.


این د‌‌و تا کره از اول این‌طوری نبود‌‌ند‌‌؛ یعنی اصولا شمالی جنوبی نبود‌‌ند‌‌. آن اول‌ها کره برای خود‌‌ش کشور مستقلی بود‌‌ و تاریخ هزار ساله د‌‌اشت. سال 1910 تحت اشغال و استعمار ژاپن د‌‌ر آمد‌‌. بعد‌‌ از جنگ جهانی د‌‌وم هم مانند‌‌ آلمان از وسط نصف شد‌‌ و به همان ترتیبی که آلمان شرقی و غربی شد‌‌، کره هم شمالی و جنوبی شد‌‌.
به ترتیب د‌‌یگری، اما د‌‌ر سحرگاه ژوئن 1950 کره شمالی با تحریک شوروی به کره جنوبی حمله کرد‌‌. بعد‌‌ کره جنوبی با حمایت آمریکا به کره شمالی حمله کرد‌‌ و به این ترتیب جنگ د‌‌و کره آغاز شد‌‌. به همین ترتیب طی سه سال، سه میلیون نفر نظامی و غیر نظامی کره‌ای، یک میلیون چینی و پنجاه هزار آمریکایی کشته شد‌‌ند‌‌ و نهایتا، همه چیز به خیر و خوشی تمام شد‌‌ و مرزها به همان مد‌‌ار 37 د‌‌رجه برگشت.
بعد‌‌ از پایان جنگ، اوضاع کره شمالی به مراتب بهتر از جنوبی بود‌‌، چرا که کلی به کره جنوبی حمله کرد‌‌ه بود‌‌ و آن کشور را د‌‌رب و د‌‌اغان نمود‌‌ه بود‌‌ و کلی آواره‌ جنگی روی د‌‌ست همسایه‌ جنوبی گذاشته بود‌‌. بعد‌‌ از جنگ و توی سی چهل سال گذشته کره جنوبی به ورطه‌ توسعه‌ سیاسی و د‌‌موکراسی و کاپیتالیسم د‌‌رغلتید‌‌ و باعث شد‌‌ د‌‌چار یک رشد‌‌ اقتصاد‌‌ی سریع بشود‌‌ و چهارمین اقتصاد‌‌ بزرگ آسیا و سیزد‌‌همین د‌‌نیا بشود‌‌ و همپای آلمان و ژاپن از بزرگ‌ترین صاد‌‌رکنند‌‌ه‌های جهان بشود‌‌ و د‌‌ارای ششمین ذخایر ارزی جهان بشود‌‌ و به معجزه‌ رود‌‌خانه‌ هان معروف بشود‌‌ و از اینجور چیزها بشود‌‌ و به اوضاع کسالت‌باری مشابه بیست سی تا کشور صنعتی د‌‌نیا د‌‌چار شود‌‌.
کره شمالی، اما چیزی به نام اقتصاد‌‌ ند‌‌ارد‌‌. 15 میلیارد‌‌ د‌‌لار بد‌‌هی خارجی د‌‌ارد‌‌ و شریک‌های تجاری‌اش چین و روسیه و ایران هستند‌‌ و اموراتش با کمک‌های مالی کشورهای د‌‌یگر می‌گذرد‌‌ و د‌ر د‌‌هه‌ 90 میلاد‌‌ی، د‌‌و میلیون نفر از جمعیتش بر اثر گرسنگی مرد‌‌ند‌‌ و اگر 240 هزارتن کمک غذایی آمریکا نبود‌‌ بیشتر از آن می‌مرد‌‌ند‌‌. کره شمالی اما آمریکا را د‌‌شمن می‌د‌‌اند‌‌. هر آد‌‌م عاقلی می‌د‌‌اند‌‌ که این کمک‌ها هم د‌‌ر نوع خود‌‌ش توطئه است. کلا کره شمالی د‌‌شمن زیاد‌ی‌ د‌‌ارد‌‌.
مرد‌‌م د‌‌ر کره شمالی زند‌‌گی کاملا امن و مفرحی د‌‌ارند‌‌. هر روز صبح با صد‌‌ای شیپور که د‌‌ر سراسر کشور توی بوق می‌شود‌‌ از خواب بید‌‌ار می‌شوند‌‌ و به حالت رژه به سر کار خود‌‌ می‌روند‌‌. شب‌ها هم کل چراغ‌های مملکت خاموش می‌شود‌‌ تا ملت راحت بخوابند‌‌. صبح‌ها هم بچه‌ها خواب‌هایشان را برای روانشناسان امنیتی مد‌‌ارس تعریف می‌کنند‌‌ تا ریشه‌های خواب‌های مورد‌‌د‌‌ار آنها را پیگیری و کنترل کنند‌‌. اینترنت و تلفن همراه نیز به خوبی کنترل می‌شود‌‌ تا مرد‌‌م د‌‌چار مشکلات فرهنگی نشوند‌‌ و... خلاصه د‌‌ولت د‌‌ر کره شمالی خیلی از مرد‌‌مان خود‌‌ مراقبت می‌کند‌‌ و به خوبی حواسش به همه چیز آنها هست و بساط آزمایشات هسته‌ای و پرتاب موشک نیز به راه است.
کره شمالی تمام این خد‌‌مات را مد‌‌یون کیم‌ها می‌باشد‌‌. کیم‌ها شامل کیم ایل سونگ پد‌‌ربزرگ، کیم جونگ ایل پد‌‌ر و کیم جونگ اون پسر می‌باشند‌‌. کیم ایل سونگ بعد‌‌ از آنکه به کمک شوروی قد‌‌رت را د‌‌ر کره به د‌‌ست گرفت و به کره جنوبی حمله کرد‌‌ و پایگاه اتمی تاسیس کرد‌‌ و ملوانان آمریکایی را گروگان گرفت و توی میانمار بمب گذاری کرد‌‌ و 17 نفر کره‌ای از نوع جنوبی‌اش را کشت و توی خطوط هوایی کره جنوبی بمب‌گذاری کرد‌‌ و 115 نفر از همان نوع را کشت و چند‌‌ صد‌‌ هزار نفر کره‌ای د‌‌یگر از نوع شمالی‌اش را به جرم خیانت اعد‌‌ام کرد‌‌، نهایتا خسته شد‌‌ و رهبری را به پسرش کیم جونگ ایل واگذار کرد‌‌ و سپس از د‌‌نیا رفت. البته منابع رسمی کره شمالی اعلام کرد‌‌ه‌اند‌‌ که او از د‌‌نیا نرفته است، بلکه د‌‌ر د‌‌نیا موجود‌‌ است و به خورشید‌‌ پیوسته است. بنا به اعلام رسمی مرکز هواشناسی کره شمالی به د‌‌لیل پیوستن بنیانگذار کبیر اتقلاب کمونیستی کره به خورشید‌‌، د‌‌ر آن تاریخ گرمای جهان به ناگهان بالا رفته است! (شرافتا نقل رسمی سازمان هواشناسی کره است. مد‌‌یونم اگر چیزی به آن افزود‌‌ه باشم).
کیم جونگ ایل، پسر وی نیز به نوبه‌ خود‌‌ د‌‌ر 16 فوریه 1941 به د‌‌نیا آمد‌‌ه بود‌‌. منابع غربی از روی اسناد‌‌ شوروی اعلام کرد‌‌ه‌اند‌‌ که او د‌‌ر روستای ویاتسکو د‌‌ر شرق روسیه به د‌‌نیا آمد‌‌ه است، اما منابع کره‌شمالی اعلام می‌کنند‌‌ که او د‌‌ر کوهستان مقد‌‌س پائکتو د‌‌ر کره به د‌‌نیا آمد‌‌ه است و د‌‌ر آن هنگام یک رنگین‌کمان بر فراز کوهستان د‌‌ید‌‌ه شد‌‌ه است و نیز یک ستاره‌ جد‌‌ید‌‌ د‌‌ر کهکشان تشکیل شد‌‌ه است. این غربی‌ها از همان اول هم آد‌‌م‌های بی‌ذوقی بود‌‌ه‌اند‌‌.
کیم د‌‌ر مد‌‌رسه‌ کمونیستی نمسان پیونگ یانگ د‌‌رس خواند‌‌ و از د‌‌انشگاه
کیم ایل سونگ د‌‌ر رشته‌ اقتصاد‌‌ سیاسی فارغ‌التحصیل شد‌‌ و به سرعت ترقی کرد‌‌. به سرعت یعنی 15 سال بعد‌‌ و ترقی هم یعنی لقب «رهبر عزیز» گرفت و فرماند‌‌ه‌ کل نیروهای نظامی شد‌‌ و به همان کارهای پد‌‌رش اد‌‌امه د‌‌اد‌‌ و به همان ترتیب د‌‌ر 17 د‌‌سامبر 2011 از د‌‌نیا نرفت و
به خورشید‌‌ پیوست و به همان ترتیب کیم جونگ اون جانشین او شد‌‌ و به همان ترتیب ترقی کرد‌‌.
کارشناسان اقتصاد‌‌ی غربی که به همه چیز کار د‌‌ارند‌‌، معتقد‌‌ند‌‌ نبود‌‌ آزاد‌‌ی اقتصاد‌‌ی و تسلط د‌‌ولت د‌‌ر اقتصاد‌‌ باعث شد‌‌ه است تا سرمایه‌گذاری خارجی و تجارت د‌‌ر این کشور به صفر برسد‌‌، همچنین معتقد‌‌ند‌‌ اصلاحات ارضی و روش‌های کشاورزی منسوخ و استفاد‌‌ه‌ مفرط از کود‌‌های شیمیایی و آفت‌کش‌ها بازد‌‌ه‌ کشاورزی را د‌‌ر زمین‌های کره شمالی به شد‌‌ت پایین آورد‌‌ه است.
کارشناسان اقتصاد‌‌ی غربی می‌گویند‌‌ آزمایش‌های موشکی و هسته‌ای و بلند‌‌پروازی‌های رهبران کره باعث تشد‌‌ید‌‌ تحریم‌های بین‌المللی و کمبود‌‌ ارز شد‌‌ه است. با فروپاشی شوروی مباد‌‌لات تهاتری کره شمالی کم شد‌‌ و به د‌‌لیل کمبود‌‌ ارز ظرفيت توليد‌‌ صنعتي به 10‌د‌‌رصد‌‌ کاهش پید‌‌ا کرد‌‌.
کارشناسان غربی معتقد‌‌ند‌‌ که ارز چیز لازمی است و نبود‌‌ آن باعث شد‌‌ه است تا اقتصاد‌‌ کره شمالی فلج بشود‌‌، مثلا کارخانه‌ تراکتورسازی گوم سونگ که د‌‌ه هزار کارگر د‌‌ر آن مشغول به کار هستند‌‌، طی سال‌های 95 تا 97 یک تراکتور هم تولید‌‌ نکرد‌‌. به عوضش کره شمالی همچنان موشک و جنگ‌افزار تولید‌‌ می‌کند‌‌ و همچنان به همان ترتیب تهاتری آنها را د‌‌ر ازای نفت و زغال‌سنگ به شرکای اقتصاد‌‌ی‌اش می‌فروشد‌‌ و رهبران آن معتقد‌‌ند‌‌ که اصلا
هم فلج نشد‌‌ه‌اند‌‌.
رهبران کره شمالی که خود‌‌شان اقتصاد‌‌ خواند‌‌ه‌اند‌‌ این چیزها را بهتر از کارشناسان غربی می‌د‌‌انند‌‌. رهبران کره شمالی معتقد‌‌ند‌‌ که همه چیز که این چیزها نیست، بلکه شکوه و قدرت ملی از این چیزها مهم‌تر است. بد‌‌یهی است که کارشناسان غربی می‌خواهند‌‌ که شمالی‌ها هم مثل کره جنوبی‌ها خاک بر سر بشوند‌‌ و آمریکا بیاید‌‌ د‌‌ر آنجا پایگاه نظامی د‌‌رست کند‌‌ و خون آنها را توی شیشه کند‌‌. بد‌‌یهی است کارشناسان غربی به‌طور کلی آد‌‌‌م‌های
بی‌خود‌‌ی هستند‌‌.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]اقتصاد به شیوه سرخپوستی[/h]


علی موقر
قسمت سی‌و یکم
* توجه: مطالب اين ستون شد‌‌يد‌‌ا غيرجد‌‌ي است.
بعضی از آنهایی که در آمریکای لاتین زندگی می‌کنند، این اصطلاح را درباره کشور بولیوی به کار می‌برند. بولیوی کشوری است که وسط آمریکای جنوبی واقع شده است و ذخایر معدنی قلع و نقره دارد و 70درصد منیزیم دنیا را تامین می‌کند، نفت و گاز هم دارد. می‌گویند پنج تریلیون فوت مکعب ذخایر گاز دارد که خیلی مقدار زیادی می‌باشد. یک زمانی کشاورزی خوبی هم داشت و سویا زیاد تولید می‌کرد.
مثل همه کشورهای آمریکای لاتین یک دوره استعمار داشت و مثل همه آنها مستقل شد و مثل همه آنها درگیر جنگ‌های داخلی شد و به همان ترتیب یک مدتی را نظامی‌ها بر آن حکومت کردند و بعد هم انتخابات در آن برگزار شد که مثل همه نمونه‌های مشابه‌اش درباره آزادی انتخاباتش حرف و حدیث زیاد است.
بعد از اوضاع خراب اقتصادی جنگ مدتی نظامی‌ها و بعد ملی‌گرایان روی کار آمدند. بعد هم یک کسانی مثل سانچز دی لوزادا، ﺧﻮرﺧﻪ ﮐﻮﯾﯿﺮوﮔﺎ راﻣﯿﺮز، هوگو بانزر و کارلوس مسا و یکسری اسم‌های عجیب دیگر از این قبیل سر کار آمدند. در این دوران اوضاع اقتصادی یک جورهایی بهبود پیدا کرد. بازار آزاد و خصوصی‌سازی و این قسم کارها باعث شد، تا سرمایه‌گذاری خارجی جذب شود و خطوط هوایی، راه آهن و شرکت‌های نفتی خصوصی به وجود بیاید و کشت و پرورش گیاه کوکا هم به شدت محدود شود. در همین سال‌ها بولیوی قرار داد همکاری با مرکوسور (بازار آزاد غربی) را در مارس ۱۹۹۷ تنظیم کرد و صادرات بولیوی از ۶۵۲ میلیون دلار در ۱۹۹۱ به ۳/۱ میلیارد دلار در ۲۰۰۲ رسید. با این همه این آدم‌ها سرجمع خیلی ماجرای جالبی برای گفتن ندارند، جز اینکه مثلا کارلوس مسا یک روزنامه‌نگار بود. که این هم به هیچ وجه چیز جالبی محسوب نمی‌شود. دست آخر مثل همه آدم‌های بی‌دست و پا و خود فروخته تاریخ دو تا از آنها از قدرت کناره‌گیری کردند، یکیشان از کشور فرار کرد و یکی دیگر هم به حبس خانگی
محکوم شد.
آدم جالب ماجرای ما خوان اوو مورالس آیما است. که در 26 اکتبر 1959 در اورینکای اورارو به دنیا آمد و رییس‌جمهور بولیوی شد و به هیچ وجه هم آدم بی دست و پایی نیست. سال 2006 و 2010 رییس‌جمهور شد و برای اینکه مجلس به او اجازه بدهد که بتواند باز هم کاندیدای ریاست‌جمهوری بشود رختخوابش را به کاخ ریاست‌جمهوری برد و دست به اعتصاب غذا زد! بر اساس قانون اساسی بولیوی یک نفر نمی‌تواند بیشتر از دو دوره رییس‌جمهور بشود. اما مورالس معتقد بود نمایندگان مجلس خواسته‌های ملت را درک نمی‌کنند و «رغبت حقیقی ملت» را نمی‌دانند. مسلما ملت به او رغبت داشتند. چرا که طبق نظرسنجی که انجام داده بود بیشتر از 60 درصد ملت به او رغبت داشتند و به این ترتیب بعد از رافائل کورئا رییس‌جمهور اکوادور با 80 درصد محبوبیت در جایگاه دوم محبوب‌های قاره
قرار می‌گرفت.
از دوران کودکی و نوجوانی او اطلاع چندانی در دست نیست. اما همانطور که خودش می‌گوید از بومیان آمریکای لاتین است و مملکت از همان اول مال او بوده است. پیش از ریاست‌جمهوری از پرورش‌دهندگان کوکا بوده است. بعد از طرح مشترک آمریکا و بولیوی برای مبارزه با مواد مخدر همراه با باقی کشاورزان کوکا به مخالفت و مبارزه با دولت پرداخت و به جهت اینکه آدم بی‌دست و پایی نبود توانست قدرت را به
دست بگیرد.
مورالس رهبر جنبش سوسیالیستی در بولیوی است. ملی‌گراها که فقط اسمشان ملی بود در طول سال‌ها همه چیز را خصوصی کرده بودند، اما مورالس که از بطن جامعه برخاسته بود و آدم مردمی‌ای بود همه چیز را ملی‌کرد و در اولین اقدام از نفت و گاز شروع کرد. او می‌خواست پول نفت و گاز را به ملت بدهد. مورالس در دومین اقدام برای بهبود اقتصاد جامعه حقوق خودش را 57 درصد کم کرد و از 4360 دلار به 1875 دلار رساند. او همچنین در خانه خواهرش زندگی می‌کرد و به جای کت و شلوار و کراوات، یک جور ژاکت کت مانند از جنس پشم آلپاکا می‌پوشید. او اغلب با تیم‌های فوتبال محلی هم فوتبال بازی می‌کند و کلا با مردم به مهربانی می‌پردازد. او معتقد بود قدرت را به دست آورده است تا به بی عدالتی، عدم مساوات و سیاست‌های تحمیلی پایان بدهد.
تا آنجا که به بحث ما مربوط می‌شود مورالس معتقد بود که بدترین دشمن بشر کاپیتالیسم است و معتقد بود از آن بدتر لیبرالیسم است. او قصد داشت تا به شیوه اسلاف سرخپوست خودش کشورداری کند و «شکلی جدید از مشارکت، کار اجتماعی و صداقت» را به جهان نشان بدهد. همچنین معتقد بود که دولت‌های ملی حقوق انسانی را رعایت نمی‌کنند و معتقد بود تغذیه و سلامت چیز مهمی است. مورالس همچنین محدوده تجارت آزاد آمریکا را ملغی کرد؛ چرا که بدیهی بود که آن فقط قانونی برای استعمار و استثمار بولیوی بود. وی همچنین با دادن دستورات لازم به ارتش و مهندسان دولت، امنیت و انحصار تولید انرژی را بر عهده گرفت و یک مهلت شش ماهه به شرکت‌های خارجی داد که یا قراردادتان را همین‌جوری تمدید کنید یا بروید خانه‌هایتان. این شد که روابط بولیوی با کشورهایی مثل آمریکا، برزیل، اسپانیا و بقیه تیره و خصمانه شد. به عوضش رابطه‌اش با کشورهای کوبا و ونزوئلا روشن و دوستانه شد.
مورالس کارمندان دولتی زیادی استخدام کرد و حقوق همه را 50 درصد اضافه کرد. در زمینه کشاورزی نیز تمهیدات لازم را اندیشید. از مدت‌ها پیش در بولیوی گیاه کوکا برای تهیه کوکائین استفاده می‌شده است. مردم کوچه و بازار برگ‌های این گیاه را می‌جویدند و برای این برگ‌ها احترام زیادی قائل بودند. مورالس هم برای این برگ‌ها احترام زیادی قائل بود. او نیروهای نظامی زیادی به مناطق کاشت کوکا اعزام کرد تا به خوبی بر تولید آنها نظارت کند، تا بتواند به خوبی صادر کند. به این ترتیب تلاش‌های آمریکا برای به صفر رساندن تولید کوکا در بولیوی که 80درصد کوکائین جهان را تامین می‌کرد، نقش بر آب شد.
در حال حاضر بولیوی بعد از گویانا فقیرترین کشور آمریکای جنوبی است. کارشناسان اقتصادی معتقدند که کاهش قیمت نقره در سال 1980 و همچنین جایگزین نشدن زمین‌های کشت کوکا با محصولات کشاورزی دیگر از عوامل رکود اقتصادی بولیوی است. همچنین معتقدند که اقتصاد دولتی و توزیع درآمد فروش مواد خام در میان مردم از همین عوامل رکود است. در این میان کشورهایی که با وجود اقتصاد آزاد در بولیوی با آن همکاری می‌کردند بعد از تحولات اخیر کمک‌های خود را به آن کشور قطع کردند که اوضاع را خراب‌تر کرده است. البته آنفدرها هم جای نگرانی نیست؛ چرا که در حال حاضر بولیوی از تسهیلات کشورهای فقیر با وام‌های سنگین به خوبی استفاده می‌کند و می‌تواند وام‌های دراز مدت بگیرد و هنوز هم مورالس توی محله‌ها با ملت فوتبال بازی می‌کند و دور هم خوش می‌گذرانند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]باز هم همان نفت لعنتی![/h]


علی موقر
قسمت سی‌و دوم
* توجه: مطالب اين ستون شد‌‌يد‌‌ا غيرجد‌‌ي است.
سودان کشوری است در شمال شرقی آفریقا. پایتختش هم خارطوم است. سودان چندان فیل ندارد اما به عوضش زرافه و میمون و هوای معتدل و مرطوبی دارد و در این شرایط مطبوع و مفرح، زرافه‌ها و میمون‌ها و باقی حیوانات در منطقه‌ حفاظت‌شده‌ بادینگو به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی می‌کنند. بخشی از مردمان سودان عرب و بخش دیگر بومیان آفریقایی هستند که همین موضوع باعث دردسرشان شده است، چرا که نتوانسته‌اند به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کنند.
در سال 1820، سودان توسط مصر اشغال شد. بعد از آن توسط بریتانیا اشغال شد. بعد از جنگ جهانی اول و مبارزات ملی‌گراها در سال 1956 مستقل شد. با استقلال سودان طبیعتا جنگ‌های داخلی شروع شد و در سال 1979 با کشف نفت در سودان جنوبی شعله‌های جنگ افروخته‌تر شد.
سرانجام ژنرال عمر حسن احمد البشیر در سال 1989طی یک کودتا نخست‌وزیر منتخب صادق المهدی را برکنار و زندانی کرد. آقای البشیر خودش را به عنوان رییس شورای فرمان انقلابی منصوب کرد. این شورا نهادی بود که قدرت قانون‌گذاری را در کشور بر عهده داشت. سپس تمام احزاب سیاسی، سازمان‌های غیرمذهبی و اتحادیه‌های کارگری را منحل کرد و انتشار روزنامه‌ها و قانون اساسی را هم معلق نمود. بعد از آن هم سمت‌های ریاست‌جمهوری، نخست‌وزیری، فرمانده کل نیروهای مسلح و وزارت دفاع سودان را شخصا به عهده گرفت و همه چیز می‌رفت تا به خیر و خوشی تمام شود. عمر می‌خواست که قانون شریعه را در کشور پیاده کند اما از آنجا که همیشه یک پای بساط می‌لنگد گروهي از سوداني‌ها، خاصه آفريقايي‌هاي بومي به مخالفت برخاستند. بنابراین عمر البشیر منطقا تصمیم گرفت تا غیر عرب‌ها را پاکسازی
کند.
این شد که ماجرای دارفور پیش آمد و جنگ داخلی میان شمال و جنوب سودان آغاز شد و در این گیر و دار دومیلیون نفر آدم کشته شدند. دیوان بین‌المللی کیفری هم حکم بازداشت عمر البشیر را صادر کرد. عمر البشير هم متقابلا در واکنش به این حکم گفت: «حکمتان را بگذارید در کوزه». البته این را به عربی گفت که ترجمه‌اش همین می‌شود.
نهایتا البشیر موفق شد که شمال سودان را تا حد قابل قبولی از غیر عرب‌ها پاکسازی کند، اما اگر من به جای او بودم جنوب سودان را از غیرعرب‌ها پاکسازی می‌کردم، چرا که جنوب سودان نفت بیشتری داشت و خیلی بهتر بود، اما خب کاری بود که شده بود دیگر و دیگر کاریش هم نمی‌شد کرد. نهایتا در ساعت 21 روز شنبه 8 ژويیه 2011 سودان جنوبی طی یک همه‌پرسی برای خودش مستقل شد. عمرالبشیر معتقد بود که غربی‌ها برای نفت مملکت کیسه دوخته‌اند. حال آنکه سودان به جز نفت، منابع سرشار سنگ‌آهن، کروم، مس، روی، تنگستن، میکاه، نقره و طلا هم دارد. کوه‌های النوبه، النیل الارزق، و دارفور 1.5 میلیون تن ذخیره اورانیوم دارند که از نظر خلوص 2.6 درصد غنی‌تر از دیگر معادن جهان است. با این حال اوضاع شمال و جنوب سودان چندان تعریفی ندارد. کشور سودان بعد از ایران و ونزوئلا سومین نرخ تورم جهان را دارد. مالاوی، اریتره، کنگو و بقیه هم در رتبه‌های بعدی قرار دارند. نرخ بیکاری‌اش هم 40 درصد است.
سودان جنوبی از فقیرترین کشورهای جهان است و 90 درصد اهالی آن زیر خط فقر زندگی می‌کنند. قرار بود سودانی‌های جنوبی که اکثرشان سیاه پوست بودند و قیافه‌هایشان شبیه هم بود وقتی مستقل شدند به‌خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کنند و اوضاعشان خوب بشود اما نشد. چرا که سیاهپوست‌های قبیله نوئر معتقد بودند که سیاهپوست‌های قبیله‌ مرلی قیافه‌هایشان یک جورِ ناجوری است و آدم‌های بیخودی هستند، البته قبیله‌ مرلی‌ها هم خود معتقد بودند که نه خیر، ما خیلی هم بهتر از شما هستیم. این شد که سودانی‌های جنوبی همچنان درگیر پاکسازی یکدیگر هستند.
اوضاع سودان شمالی کمی بهتر از سودان جنوبی است، به این معنی که 47درصد مردمان آن زیر خط فقر زندگی می‌کنند که خیلی بهتر از 90درصد است. با استقلال سودان جنوبی درآمدهای نفتی سودان شمالی کم شد. به عوض آن، سودان شمالی حق ترانزیت نفت سودان جنوبی را دریافت می‌کرد. چرا که سودان جنوبی همان یک خط لوله را داشت که از سودان شمالی می‌گذشت. جنوبی‌ها به شمالی‌ها گفتند که به ازای هر بشکه نفت یک دلار حق ترانزیت می‌دهیم. شمالی‌ها که با جنوبی‌ها دشمن بودند گفتند نه خیر، به ازای هر بشکه 36 دلار می‌گیریم. جنوبی‌ها هم که با شمالی‌ها دشمن بودند گفتند اصلا نفت صادر نمی‌کنیم و کلا اوضاع افتضاحی پیش آمد و تکلیف نفت هم معلوم
نشد.
در پی کاهش درآمدهای نفتی، سودان شمالی طرح ریاضت اقتصادی را در پیش گرفت و یارانه‌های سوخت را حذف کرد که منجر به شورش‌های خیابانی شد. در این گیر و دار مردم به فکر دموکراسی و آزادی و اینجور چیزها هم افتادند. در این تظاهرات 200 نفر کشته و 700 نفر دستگیر شدند و احکام حبس سه تا هفت سال گرفتند. به گفته وزیر کشور سودان این تبهکاران به سزای اعمالشان رسیدند و به گفته پارلمان سودان گلوله‌های شلیک شده به تظاهرکنندگان از سوی نیروهای ناشناس بوده است و نهایتا به گفته‌ عمرالبشیر ملت سودان توانست توطئه‌ دشمنان را خنثی کند.
به گفته کارشناسان غربی جنگ‌های داخلی، ناپایداری‌های سیاسی و ازهم‌گسیختگی زیرساخت‌های اقتصادی باعث شده تا به آینده‌ اقتصادی سودان امید چندانی نباشد. با اینکه سودان منابع معدنی زیادی دارد، اما در حال حاضر نیمی از تولید ناخالص داخلی سودان مربوط به بخش کشاورزی است که به علت غیرمکانیزه بودن بازده چندانی ندارد. پنبه و کنجد سودان را کشورهای عربستان، ایتالیا، آلمان، مصر، فرانسه، ژاپن و چین می‌خرند. شخصا هر چه فکر کردم که این همه پنبه و کنجد به چه درد این کشورها می‌خورد راه به جایی نبردم. به هرحال همین باعث شده تا درآمد سرانه‌ سودان 320 دلار باشد و 80 درصد آدم‌های شاغل سودانی در بخش کشاورزی مشغول به‌کار بشوند. سودان 24 میلیارد دلار بدهی خارجی دارد و از کشورهای چین، فرانسه، انگلستان، هلند و کانادا دارو، پوشاک و پارچه وارد می‌کند. دست آخر بنده شخصا ملتفت نشدم که این وسط نفت سودان کلا چه شد؟!


 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
نانی که از سواحل مدیترانه در می‌آید

نانی که از سواحل مدیترانه در می‌آید

[h=1]نانی که از سواحل مدیترانه در می‌آید[/h]


علی موقر
قسمت سی‌و سوم
* توجه: مطالب اين ستون شد‌‌يد‌‌ا غيرجد‌‌ي است.
سواحل زیبای مدیترانه جایی است که سالی دوازده ماه پذیرای آدم‌های مشتاق زیادی است که در کشورهای خود سواحل زیبایی ندارند.
بخش اعظمی از سواحل زیبای مدیترانه در کشور ترکیه قرار دارد. به این ترتیب مشتاقان زیادی از کشورهای آلمان، سوییس، اوکراین، روسیه، عراق و بعضی کشورهای دیگر به ترکیه می‌آیند و از زیبایی‌های آن لذت می‌برند. از صد تا هتل برتر جهان یازده تای آن در این کشور قرار دارد. می‌گویند در سال 2007 سی میلیون توریست از زیبایی‌های این سواحل لذت برده‌اند و درآمد نوزده میلیارد دلاری برای آن کشور به ارمغان آورده‌اند که پول خیلی خیلی زیادی است. در عوض از آن کشور برای خود خاطرات خیلی خیلی زیبایی به کشورهای خود به ارمغان برده‌اند. به این ترتیب سواحل مدیترانه برای ترک‌ها هم آب دارد و هم نان.
تمام نان ترکیه، اما از سواحل مدیترانه تامین نمی‌شود. بلکه این کشور از سال 1980 میلادی در محصولات کشاورزی خود به خودکفایی رسیده است. بر اساس آمار سال 2005 در تولید محصولات کشاورزی و غلات در رده‌ هفتم جهان قرار دارد. در تولید فندق و انجیر و زردآلو و گیلاس و انار در رتبه‌ اول و در تولید پسته (بله پسته) در رتبه‌ سوم جهان قرار دارد.
ترکیه یکی از بیست کشور صنعتی جهان است. بعد از نساجی دومین صنعت مهم‌ترکیه پالایش نفت (بله نفت) می‌باشد. در ترکیه نفت چندانی موجود نیست. اما همه ساله مقادیر زیادی نفت از کشورهایی که صنایع پالایش خوبی ندارند وارد ترکیه می‌شود، این نفت‌ها به خوبی پالایش می‌شوند و مجددا به خوبی به همان کشورها صادر می‌شوند و از این طریق درآمد خیلی خوبی برای ترکیه به ارمغان می‌آید.
صنایع شیمیایی و داروسازی و ذوب‌آهن و ماشین‌سازی و الکترونیک و این دست صنایع نیز به خوبی در ترکیه موجود است. حجم صادرات ترکیه بیشتر از صد و بیست میلیارد دلار می‌باشد که حجم خیلی زیادی است. صنایع الکترونیک وستل ترکیه بزرگ‌ترین تولیدکننده‌ تلویزیون اروپا است و 50 درصد تلویزیون‌ها و 20 درصد لوازم خانگی که اروپایی‌ها می‌خرند ترکیه‌ای هستند.
ترکیه از اولش این‌طوری نبود، بلکه این‌طوری شد. ترکیه همچنین از اولش اروپایی نبود، بلکه اروپایی شد. این موضوع که چطور می‌شود که یک کشوری قاره‌اش را عوض کند حکایت عجیبی است.
بخش عظیمی از کشور ترکیه در قاره‌ آسیا قرار دارد و یک بخش خیلی غیر عظیمش در اروپا. هیچ معلوم نیست روی چه حساب و کتابی دولتمردان ترکیه در طول تاریخ گیر داده بودند که جزو اروپا محسوب شود. آدم‌هایی مثل مصطفی کمال می‌آمدند و مجسمه‌های خود را درحالی‌که به اروپا اشاره می‌کردند در میدان می‌گذاشتند و هر چه اروپایی‌ها می‌گفتند شما بخش غیر عظیمتان در اروپا قرار دارد به خرجشان نمی‌رفت و در جواب آنها می‌گفتند از بوسنی و کوزوو و سويیس که عظیم‌تر است و انصافا در این مورد پر بیراه هم نمی‌گفتند و اروپایی‌ها در جواب آنها سکوت می‌کردند.
ترک‌ها این سکوت را نشانه‌ رضایت دانستند و آن اول‌ها می‌رفتند و مدام با اروپایی‌ها فوتبال بازی می‌کردند و اتفاقا گل‌های زیادی هم می‌خوردند؛ درحالی که اگر در جام باشگاه‌های آسیا شرکت می‌کردند قطعا قهرمان می‌شدند، اما ول‌کن ماجرا نشدند تا اینکه بالاخره تیم‌های گالاتاسرای و فنرباغچه توانستند حال تیم‌های اروپایی را بگیرند. به این ترتیب مردمان ترکیه بسیار خوشحال شدند. کلا مردمان ترکیه آدم‌های خوشحالی هستند و از اینترنت 32 مگابایت استفاده می‌کنند.
باری برگردیم سر اقتصاد خودمان. اندیشمندان اقتصادی معتقدند که در سال‌های 1916 به بعد و در زمان مصطفی کمال اقتصاد ترکیه گرایش‌های چپ میانه داشته است. البته در آن سال‌ها ترکیه با روسیه دشمن هم بوده است! این ترکیه از همان اول هم تکلیفش معلوم نبوده است. مردمان ترکیه مصطفی کمال را پدر ترکیه می‌دانند. اندیشمندان اقتصادی اما پدر اقتصاد ترکیه را تورگوت اوزال می‌دانند.
در زمان اوزال بود که ترکیه به تدریج از گرایش‌های چپ و اقتصاد دولتی فاصله گرفت و به ورطه‌ لیبرالیسم در غلتید. اندیشمندان سیاسی معتقدند، اوزال سومین رهبر ترکیه است که با رای مردم انتخاب شده است.
او که بعد از یک دوره‌ کودتا و خفقان به قدرت رسید، بهبود اوضاع اقتصادی را شعار خود کرد. بعد که آمد اقتصاد را درست کند، فهمید که باید اوضاع سیاسی را هم درست کند، چرا که اندیشمندان اقتصادی و سیاسی معتقدند که درست کردن اقتصاد بدون درست کردن سیاست به هیچ‌کجا نمی‌رسد. این شد که نقش مطبوعات و احزاب را پر رنگ‌تر و نقش نظامی‌ها را در سیاست و اقتصاد کمرنگ‌تر کرد. از آنجا که هیچ‌کسی نمی‌خواهد کمرنگ شود نظامی‌ها خیلی دل خوشی از اوزال نداشتند.
تورگوت اوزال همچنین سعی کرد روابط خارجی‌اش را بهتر کند. همین سیاست‌ها بود که نهایتا باعث شد در قبال دریافت یک میلیارد دلار وام، ترکیه پایگاه اینجرلیک را در اختیار آمریکا قرار بدهد. منتقدان اوزال خیلی به او انتقاد می‌کردند. اما اوزال معتقد بود تا آدم یک چیزی ندهد که نمی‌تواند یک چیزی بگیرد. اما منتقدان معتقد بودند خیلی بهتر است که آدم هیچی ندهد اما یک چیزی بگیرد. در این مورد من شخصا نظر منتقدان را قبول
دارم.
اوزال مدام خارجی‌ها را تشویق می‌کرد تا در صنایع ترکیه و سواحل ترکیه سرمایه‌گذاری کنند. در آن زمان سواحل ترکیه به زیبایی کنونی نبود. هرچه کارشناسان گردشگری غربی به او می‌گفتند شما که مانند بعضی از کشورها ساحل ماسه‌ای و زیبا ندارید و ساحلتان سنگلاخ است و آدم وقتی رویش دراز می‌کشد دردش می‌گیرد، گوش اوزال بدهکار نبود و می‌گفت زیبایی که به این چیزها نیست. آغاز دهه‌1990 بود که آلمانی‌ها برای ترکیه سی چهل تا هتل درست کردند، تا دست از سرشان بردارد.

می‌گویند اوزال کلی در دلش قند آب شده بوده و می‌خواسته چای بعداز‌ظهرش را با خیال راحت میل کند که آبدارچی اوزال چای را روی کاغذهای همین توافق‌نامه‌ها چپه می‌کند. اوزال که اعصابش درب و داغان شده بوده است سخنرانی معروفی به نام سخنرانی «چای» می‌کند و در آن سخنرانی معتقد می‌شود، باید اوضاع خدمات رسانی را در کشور ترکیه بهبود ببخشیم. اوزال همچنین به واحدهای صنعتی کوچک و متوسط هم بهبود بخشید. او می‌خواست به روابط دولت با اقلیت‌ها هم بهبود ببخشد که در سال 1993 سکته کرد و درگذشت.
اندیشمندانی که به همه چیز کار دارند بعد از 19 سال اوزال را از توی قبر کشیدند بیرون و هرچه از جسدش باقی مانده بود کالبد شکافی کردند و تایید کردند که در آن آلودگی کادمیوم و پلونیوم وجود دارد. بنابراین به این نتیجه رسیدند که او سکته نکرده است، بلکه سکته داده شده است. گو اینکه این کار به هیچ درد اوزال نمی‌خورد، اما خود اوزال کارهای زیادی کرد که به درد خیلی‌ها می‌خورد.
 

Similar threads

بالا