داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میلهای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجودداشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانهبه خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .
برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آبرا به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.
موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ،بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخودرا انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزهشکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهیکنم"
سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"
کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که ازعهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ،باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تومجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیربازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .
د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهایکنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاینراه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کردهاست. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.
سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنارراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو بهآنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم راتزئین کرده ام .

" بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد "
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میلهای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجودداشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانهبه خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد . برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آبرا به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد. موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ،بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخودرا انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزهشکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهیکنم" سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟" کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که ازعهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ،باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تومجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی. سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیربازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی . د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهایکنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاینراه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کردهاست. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد. سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنارراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو بهآنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم راتزئین کرده ام . " بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد "
خیلی قشنگ بود.......از طرفی هم دوش سقا کمتر احساس سنگینی میکرد...........واقعا زیبا بود............
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکهمثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیرنشده از گرمای آفتاب غروب لذت ببرد.
او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بودقلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همینموقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانهاستفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.
مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:"چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهیبیشتری بگیرد ؟"
برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوبدر شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیتکنی ؟"
مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"
- کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .
مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"
مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی ویک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سوارینداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."
ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"
مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش رابکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق های بیشتری بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایتکارکنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."
مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمینبار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همهجا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"
مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوریبه تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی کهبه یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش کار کنی .آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ،غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"
مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول راببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به اوداد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانهبرگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :«هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت:« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟»حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسربزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و بانردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تااینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تاگرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل اوصدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند بهرباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدندخوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود رابه درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دیدتوی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختندبیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ هابیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را بازکردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقصکردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ هاکه آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارتمرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هماز ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد ورفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادرکوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود درآوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید ودید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چراهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملکموش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچندقدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت:« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همهچوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دیدیک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربهبه میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند. روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنیداو را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پولرا برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند. اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزیاز پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبربه پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزتدارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربهرا جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرتکند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریابیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسبچنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه ازشهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آنکشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند کهببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتندو دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل هایخودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه تویآفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانمچکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
با دلم چه كنم.............

با دلم چه كنم.............

چشمانم را در برابر چشمانت، می بندم
گوشهایم را در برابر صدایت، می گیرم
راهم را از راهت ،جدا میسازم
اما
با قلبم چه کنم... ...
.
.

.
.

تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم


شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛
اما...
برای لحظه ای می توانی گرمای عشق واقعی را
در دستانت حس کنی
.
.
.
.

تــو میگذری .. زمان ، میــگـذرد !.. چه كنم با دلـی .. كه از تو .. "توان" گذشتن اش .. نیست !!
.

.
.
.

در غروب تنهایی تو را به انتظار نشسته ام

به افق دور دست چشمانت پرواز می کنم

و نام تو را زیر لب زمزمه می کنم

و سر مست از لحظه های با تو بودن

ترانه زندگی را می سرایم

چشمانم را می بندم و با قلبم صدایت می کنم

و قلبم از عطر نگاهت لبریز می شود

می خواهم حضورت را بربوم دلم جاودانه کنم

به رقص موزون موهایت نگاه می کنم

به سویت می آیم تا خستگی هایم را

در زلال قلبت مرهم گذارم

بناگاه چون گلبرگهای گل سرخ در تند باد ابدیت

محو می شود و

من دلتنگ حضورت با گریه آسمان همنوا می شوم
.
.
.
.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیهخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم را مبتلایت کرده بودم
خودم را خاک پایت کرده بودم
ندانستم بی وفا هستی اگر نه
همه اول رهایت کرده بودم
.
.
.
.
.
میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم را مبتلایت کرده بودم
خودم را خاک پایت کرده بودم
ندانستم بی وفا هستی اگر نه
همه اول رهایت کرده بودم
.
.
.
.
.
میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

امضاتم مثه نوشته هات فوق العاده زيباس:w17:...........:w27:
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا عزیزم.باور کن اگه سخت بگیری سختتر میشه.تازه پیش پسرا نشون ندی بهتره.


نه قضيه اين حرفا ني...........من ازين متنه دلم گريه داره......سوزناكه........:cry:
چون يه حسيم بم منتقل كرد تاپيكش كردم.........
من كه روم نميشه بخوام به كسي (پسر) احساسمو نشون بدم:redface:
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه قضيه اين حرفا ني...........من ازين متنه دلم گريه داره......سوزناكه........:cry:
چون يه حسيم بم منتقل كرد تاپيكش كردم.........
من كه روم نميشه بخوام به كسي (پسر) احساسمو نشون بدم:redface:

میفهمم چی میگی.بعضی وقتا آدم یه چی میخونه یا میشنوه که دلش میخواد به همه بگه یا داد بزنه.اما صداش نمیرسه.بیا باهم گریه کنیم.:crying::crying:
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشمانم را در برابر چشمانت، می بندم
گوشهایم را در برابر صدایت، می گیرم
راهم را از راهت ،جدا میسازم
اما
با قلبم چه کنم... ...
.
.

.
.

تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم




ممنون که اینقدر بیاد منی
من اینجا هستم و آماده تا به حرفات گوش بدم ، بگو عزیزم

 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
میفهمم چی میگی.بعضی وقتا آدم یه چی میخونه یا میشنوه که دلش میخواد به همه بگه یا داد بزنه.اما صداش نمیرسه.بیا باهم گریه کنیم.:crying::crying:

بيا بيا....بيا گريه كنيم:crying:............ها گلي گم كرده ام مي جويم ان را...:crying:....به هر گل مي رسم مي بويم او را...:crying:....گل من اخ گل من يك نشان :crying:در...........

ممنون که اینقدر بیاد منی
من اینجا هستم و آماده تا به حرفات گوش بدم ، بگو عزیزم

[/CENTER]

بلهههههههههههههههههه؟!:question:
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
... ... ... گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای -گوشه ترین گوشه ای...!- که می شناسی بنشینی و" فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت ...شاید...



 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی که بدست من قلم میدادند
ایکاش یدی شکسته هم میدادند
گر آن قلم و جوهر و خودکار نبود
امروز نه غصه ام نه غم میدادند
 

Similar threads

بالا