صداهای نامفهومی میشنیدم...آروم چشمامو باز کردم....
صدای یلدا رو شنیدم که میگفت:
-به هوش اومد...
پرستار بعد از چک کردن حالم رفت....
-چرا من اینجام؟
-منو باران اومدیم خونه دیدیم از هوش رفتی...چی شده بود؟
-بردیا....اومده بود...
-خیلی غلط کرد....چی می خواست....
-با صدای آرومی گفتم:
-بارانو....
-چی؟....عجب رویی داره....
-یلدا تو بگو چیکار کنم...میگه پدرش میدونه که یه نوه داره اون بچه رو می خواد فقط به همین شرط حاضره برای باران شناسنامه بگیره....
-می خوای چیکار کنی؟
-دلم نمی خواد بارانو بدم به اون.....مخصوصا که حالا قلبش از سنگ شده....این اون بردیایی نیست که من دوسش داشتم...خیلی فرق کرده حق با دریا بود.
-یعنی فقط به خاطر پدرش؟
-اینجور میگه..اگه تو این سالها این همه سختیو تحمل کردم فقط به خاطره باران بوده......اگه اونو ازم بگیرن من میمیرم....باران الان کجاست؟
-گفتم وایسه بیرون....الان خیلی وقته بیرونه.....میرم سراغش
کم کم داشتم نگران میشدم.....یلدا بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشت
-بیا اینم دخترت.....تمام محوطه رو دنبالش گشتم .....
-مامانی عروسکمو ببین چه نازه!
از خاله تشکر کردی اینو برات خریده؟
-خاله نخریده که!
یلدا-بهش میگم کی خریده نمی گه
-باران کی برات خریده؟
-آقاهه گفت به کسی نگم....
-باران تو نباید همین جوری چیزیو از کسی بگیری!
-خوب این خیلی خوشگله!
یلدا-سمانه آروم باش....
یلدا-باران جون فقط به من بگو من به کسی نمی گم....بیا بریم بیرون
.......بعد از چند دقیقه یلدا امد تو اتاق
-من موندم تو چه طور عاشق چنین کسی شدی!
-چه طور؟
-هیچی!باباش بهش اونو داده....گفته منو عمو بردیا صدا کن....چه زود دست به کار شده!
با بغض گفتم:
-باید باهاش حرف بزنم ....می خوام از این جا برم
-اما تو حالت خوب نیست!
-من خوبم!...میشه کارای ترخیصو انجام بدی؟
-باشه
صدای یلدا رو شنیدم که میگفت:
-به هوش اومد...
پرستار بعد از چک کردن حالم رفت....
-چرا من اینجام؟
-منو باران اومدیم خونه دیدیم از هوش رفتی...چی شده بود؟
-بردیا....اومده بود...
-خیلی غلط کرد....چی می خواست....
-با صدای آرومی گفتم:
-بارانو....
-چی؟....عجب رویی داره....
-یلدا تو بگو چیکار کنم...میگه پدرش میدونه که یه نوه داره اون بچه رو می خواد فقط به همین شرط حاضره برای باران شناسنامه بگیره....
-می خوای چیکار کنی؟
-دلم نمی خواد بارانو بدم به اون.....مخصوصا که حالا قلبش از سنگ شده....این اون بردیایی نیست که من دوسش داشتم...خیلی فرق کرده حق با دریا بود.
-یعنی فقط به خاطر پدرش؟
-اینجور میگه..اگه تو این سالها این همه سختیو تحمل کردم فقط به خاطره باران بوده......اگه اونو ازم بگیرن من میمیرم....باران الان کجاست؟
-گفتم وایسه بیرون....الان خیلی وقته بیرونه.....میرم سراغش
کم کم داشتم نگران میشدم.....یلدا بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشت
-بیا اینم دخترت.....تمام محوطه رو دنبالش گشتم .....
-مامانی عروسکمو ببین چه نازه!
از خاله تشکر کردی اینو برات خریده؟
-خاله نخریده که!
یلدا-بهش میگم کی خریده نمی گه
-باران کی برات خریده؟
-آقاهه گفت به کسی نگم....
-باران تو نباید همین جوری چیزیو از کسی بگیری!
-خوب این خیلی خوشگله!
یلدا-سمانه آروم باش....
یلدا-باران جون فقط به من بگو من به کسی نمی گم....بیا بریم بیرون
.......بعد از چند دقیقه یلدا امد تو اتاق
-من موندم تو چه طور عاشق چنین کسی شدی!
-چه طور؟
-هیچی!باباش بهش اونو داده....گفته منو عمو بردیا صدا کن....چه زود دست به کار شده!
با بغض گفتم:
-باید باهاش حرف بزنم ....می خوام از این جا برم
-اما تو حالت خوب نیست!
-من خوبم!...میشه کارای ترخیصو انجام بدی؟
-باشه