بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سیلام به همه رفخای گل زیر کرسی حاضر

سلام، خوش اومدی عزیزم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معصوم من سرعتم پایینه باز پذیرایی به تو نگاه می کنه!
 

mohandes soror

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام:mad:
آخه این چه کرسی که گذاشتید از بس گرم نبود سرماخوردیم :w00: اینم نسخه دکتر:evil:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آری همیشه قصه این چنین بوده است


گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخنی نگویم


من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم


تا این باد با دلتنگی هایم چه کند


آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟


و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟


یا در شبی بارانی


بر سنگفرش کوچه ی خلوت جاریش می کند


یا شاید در شب مهتاب


آن را به نگاه یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد


یا شاید در پگاهی سرد


در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند


آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟


دلتنگی هایم را به باد سپرده ام


شاید این باد دلتنگی مرا


در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمرمه کند


می دانم آزردمت مرا ببخش


اما بگذار برای آخرین بار بگویم


که امشب سخت دلتنگ ات هستم
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
!!!عشق و ازدواج!!



شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین !





شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت!!!
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم!
استاد گفت: ازدواج یعنی همین !!!
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب ! برویم سراغ حکایت امشب!

اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست

 

Similar threads

بالا