پیر بابا
عضو جدید
من الان دیگه پدر و مادرم در حال حیات نیستند. مادرم یه خانم جدی و بد اخلاق و سخت گیری بود. سر هیچ و پوچ دمار از روزگار من در می آورد. منم همیشه تو دلم شاکی بودم. تا اینکه یه روز رفتم و خدمت پدرم شکایت کردم که مادرم چنین و چنان میکنه و دمار از روزگار من در میاره. پدرم اولش خوب گوش کرد . بعد که حرف من تموم شد گفت : میدونی پسرم ؟ من عاشق دیووونگی های اونم . همینجوریشم دوستش دارم. نمیخوام عوضش بکنم. تو هم برو یه راهی برای سازگاری باهاش پیدا کن. همشم راست میگفت.
از روزی که خود من ازدواج کردم سعی کردم مثل پدرم باشم و همینجوری هم رفتار کردم. الان پس از سالها زندگی هنوز هم مثل روز اول عاشق همسرم هستم. چون بابام یادم داد که اونو همینجوری که هست دوستش بدارم.
آیا راهی بهتر از این سراغ دارید؟
از روزی که خود من ازدواج کردم سعی کردم مثل پدرم باشم و همینجوری هم رفتار کردم. الان پس از سالها زندگی هنوز هم مثل روز اول عاشق همسرم هستم. چون بابام یادم داد که اونو همینجوری که هست دوستش بدارم.
آیا راهی بهتر از این سراغ دارید؟