رهروانه راه شهدا(شهیدیان)

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها سلام
نماز روزه ها قبول

به نظر من پستهای بلند اصلا خونده نمی شن
پس به جای این که یه پست بلد بزنیم بیام

عموم ما زندگی نامه یا وصیت نامه ی شهدارو خوندیم

نکته ی جالبی رو که از زندگی شهید مورد نظر یاد گرفتین رو توی یه خط بنویسید
روی اون پیام کار کنید
و خاطرات جالبی رو که در این باره خوندید رو بنویسید

 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
یا حیدر(ع)
از شهید برونسی توی کتاب خاک های نرم کوشک
صداقت و دل پاک بودن و دقیق بودنش به همه چیز و از همه مهم بودن پاک بودن و پاک موندن رو یاد گرفتم این هم یکی از خاطرات ایشون:

سفر مکه (خاطرات شهید برونسی)
رفته بود مكه (شهيد برونسي). وقتي برگشت، با همسرم رفتيم ديدنش. خانه‌شان آن موقع، در كوي طلاب بود. قبل از اين كه وارد اتاق بشويم، توي راهرو چشمم افتاد به يك تلويزيون رنگي، با كارتن و بند و بساط ديگرش.
بعد از احوالپرسي و چاق سلامتي، صحبت كشيد به سفر حج او، و اينكه چه كارهايي كرده و چه آورده و چه نياورده. مي خواستم از تلويزيون رنگي سوال كنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسايلي كه حق خريدنش رو داشتم، فقط يك تلويزيون رنگي آوردم.
گفتم: ان شاء الله مبارك باشه و سال هاي سال براتون عمر كنه.
خنده معني داري كرد و گفت: اون رو براي استفاده شخصي نياوردم.

گفتم: پس براي چي آوردين؟
گفت: آوردم كه بفروشم و فكر مي كنم شما هم مشتري خوبي باشي، آقا صادق.
با تعجب پرسيدم چرا بفروشينش، حاج آقا؟
گفت: راستش من براي اين زيارت حجي كه رفتم، يك حساب دقيقي كردم، ديدم كل خرجي كه سپاه براي من كرده، شونزده هزار تومن شده.
مكثي كرد و ادامه داد: حالا هم مي خوام اين تلويزيون رو درست به همون قيمت بفروشم كه پولش رو بدم به سپاه، تا خداي ناكرده مديون بيت المال نباشم.
ساكت شد. انگار به چيزي فكر كرد كه باز خودش به حرف آمد و گفت: حقيقتش از بازار هم خبر ندارم كه قيمت اين تلويزيون ها چنده.
مانده بودم چه بگويم. بعد از كمي بالا و پايين كردن مطلب، گفتم: امتحانش كردين حاج آقا؟
گفت: صحيح و سالمه.
گفتم من تلويزيون رو مي خوام، ولي توي بازار اگر قيمتش بيشتر باشه چي؟
گفت: اگر بيشتر بود كه نوش جان تو، اگر هم كمتر بود كه ديگه از ما راضي باش.
تلويزيون را با هم معامله كرديم، به همان قيمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دودستي تقديم كرد به سپاه، بابت خرج و مخارج سفر حجّش.
برگرفته از كتاب: "خاك‌هاي نرم كوشك" نوشته سعيد عاكف
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب الا چي شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بچه ها اگر يكم ديگه الاف بمونيم به مدير ميگم تاپيكو قفل بزنه
تا خياله هممون راحت بشه
بابا جون ما بيان ديگه
اي اونايي كه نظر ميدونو نقد بررسي مكيندو..
اونايي كه نظراته توپ ميدين
اونايي كه...
من يه عالمه به فاطمه خانوم منت كشي كردك كه بياد پستشو پاك كنه
واي اگر تا شنبه شب خبري نشه
ميگيم تاپيكو قفل ككند
چون همون سر كاريم
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خوایم دیدگاه شهیدای مختلف درباره ی نماز رو برسی کنیم
دربارشون بحث کنیم
اونایی که هستن بدون بیان
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خداحافظ شهيديان وامثالهم
ماروچي به شهدا
شهدا كجا ومنه بچه قرطي كجا كه هر وقت وقت ميكنم ميام اينجا يه چرتي ميگمو ميرم تا...
ديگه توي تاپيكم بايد بگيم شهدا شرمنه ايم

شهدا شفاعتمان كنيد
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
همسر شهيد حاج محمدابراهيم همت مي‌گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سرتا پا خاكي بود و چشم‌هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يك خستگي در كن، بعد نماز بخوان. سر سجاده‌اش ايستاد ودر حالي كه آستين‌هايش را پايين مي‌زد، به من گفت: من با عجله آمدم كه نماز اول وقتم از دست نرود. اين قدر خسته بود كه احساس مي‌كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود.»
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
شهيد حسينعلي فرهاد
نماز، مؤمن را عوض مي‌كند و به انسان سير مي‌دهد، از معقول به سوي مشهود. نماز براي سلب عادت است پس بايد مواظب بود كه خودش يك عادت نشود.:gol:
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
-شهيد معيني، ابوالقاسم:

ناگهان ديدم جواني به طرف ما آمد و گفت:‌ "لا اله الا الله، محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سّلم)" اول جا خورديم و روي زمين دراز كشيديم جلوتر كه آمد ديدم از بسيجي‌هاي مخلص است. گفتم: ‌برادر چه شده است؟ به كجا مي‌روي؟
گفت:‌ تركش خورده‌ام، كمك مي‌خواهم.
درآن تاريكي شب دستش را دراز كرد و گفت: ‌مثل اينكه اين دست من در اثر تركش قطع شده است و به يك پوست بند است. آنرا بگير و بكش، اگر كنده شود، خودم مي‌توانم به عقب بروم.
به شهيد ابوالقاسم معيني گفتم: تو اين كار را بكن.
گفت:‌ من طاقتش را ندارم، اگر مي‌تواني كمكش كن.
دستش را كشيدم و جدا كردم حتي يك تكان هم نخورد. بعد دست قطع شده را از من گرفت و همان طور كه از محل قطع شدن خون بيرون مي‌جست، آن را روي خاك گذاشت. با يك دست ديگر سر به سجده نهاد سپس نماز شكر گزارد و گفت:‌ خدايا قبول كن، من اين دست را در راه امام حسين (علیه السّلام) دادم.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
شهید مجتبي عزیزی

ساعت 11 شب بود. همه در سنگر بوديم. مجتبي جهت ادای نماز شب به قصد وضو از سنگر خارج شد. دشمن همه جا را به دشت زر آتش گرفته بود. صداي انفجار پياپي خمپاره‌ها سكوت شب را در هم شكست. مجتبي هنوز برنگشته بود يكي از بچه‌ها براي آوردن آب بيرون رفت. در همان لحظه، خمپاره‌اي در نزديك ما با صداي مهيبي منفجر شد. رزمنده‌اي كه بار يآوردن آب رفته بود، هيجان زده و با رنگ و روي پريده به داخل سنگر بازگشت و گفت: عجله كنيد، بياييدگوني‌ها... گوني‌هاي شن در كنار تانكر آب ريخته‌اند و مجتبی...همين كه اسم مجتبي را شنيدم همه مان سراسيمه بيرون آمده و به سكوي تانكر آب دويديم. تانكر سوراخ شده بودو گوني‌های شن ريخته بود. پيكر پاك مجتبي عزيزي در زير گوني‌ها افتاده بود. گونی ها را به كنار زديم. ديگر دير شده بود و ار در محراب عبادت خود به شهادت رسيده بود. ريزش آب تانكر همچنان ادامه داشت و....
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
نماز در بيهوشي (شهيد عبدالحسين ايزدي)
دربيمارستان مشهد بستري بودم و شهيد عبدالحسين ايزدي نيز در اتاق ديگري بود. گاهی به او سر مي‌زدم از ناحيه سر مجروح شده حالش خوب نبود. يك شب نزديكي اذان صبح مادرش سراسيمه نزد من آمد و گفت:‌عبدالحسين حالش هيچ خوب نیست.
سريعاً بالاي سرش رفتم. او را به نرده هاي تختش بسته بودندكه به زمين پرتاب نشود. گاهي تكان‌هاي شديدي مي‌خورد و سپس بيهوش مي‌افتاد. پزشك را بالاي سرش آوردم با داروهاي آرام بخش تا حدودي آرام گرفت و بيهوش روي تخت افتاد. مدتي بعد ناگاه بلند شد و نشست مرا صدا زد و گفت: خاك تيمم بياور.مردد بودم بياورم يا نه چون بعيد مي‌دانستم وقت و حالش را درست تشخيص بدهد به هر حال آوردم. تيمم كرد و مهر خواست مهر را روي زانوي پايش گذاشت. تكبيره‌ الاحرام بست و نماز عشق را بپا داشت. با حالتي عجيب با خداي خود حرف مي‌زد مترصد بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت كنم قبول باشد بگويم و از احوال او جويا ش وم نماز عشق با تکبیره الاحرام شروع ولي با سلام تمام نمي‌شود در نماز عاشق نزد معشوق مي‌رود. با دادن سلام نماز در بستر افتاد و به شهادت رسيد
 

mary90

عضو جدید
کاربر ممتاز
نماز چمران

نماز چمران

خیلی برام جالب بود
که وقتی دکتر می خواستن نماز بخونند انجنان می ایستادند که گویی فرماندهی ارتش داره از کنارشون عبور می کنه
با خودم گفتم اخه واقعا چرا
من جلوی معبودم چه طور می ایستم؟
.................
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند.

ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت .
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.

نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد.

برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند، گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.

حجت الاسلام علی اکبر محمدی
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
مفرست این گدا را به دری مگر شهادت
مخراین متاع جان رابه زری مگرشهادت
به چهار سمت وسوی حرمت هزارسوگند
که به هیچ سمت وسویم مبری مگرشهادت
بنوازطفل جان را،ببرش به مکتب عشق
که درآن نباشدعلم وهنری مگرشهادت
زده ام به عمق دریای غریب زندگانی
نگرفته چشم دل را گهری مگرشهادت
"
خبرشهادتم رابرسان درآن زمانی
که پراست عالم ازهرخبری مگرشهادت
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
دلم گرفته شهیدان مرا مرا ببرید
مرا زغربت این خاک تا خدا ببرید
مرا که خسته ترینم کسی نمی خواهد
کرم نموده دلم را مگر شما ببرید
یا شهید
شهید روسر هیشکی منت نمیذارم از تو نوشتن برای تو هیچ سودی نداره. اونکه باید تورو بشناسه میشناسه .خودت میدونی باید کی رو شکار کنی.واسه دل خودم مینویسم. مینویسم تا انقده تکرار کنم که کارات،حرفات،وصیتت ،منشت،اخلاقتو.... تو من ملکه بشه.تا تلنگری بخورم شاید آدم شم.تو این میون باز چشم به تو دارم.ناز هیشکیو نمیکشم که ای داد شهیدیان از دست رفتو تورو خدا در مورد این موضوع بنویسینو اگه ننویسین قهر میکنم میرم.من از تو واسه دل خودم مینویسم خودت کمک کن که میدونم میکنی. کمک کن تا بوی عشقو صداقتو خلوص از نوشته هام بلند شه.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
محبوب من! وقتی به تو فکر می کنم شور و شوق سراسر وجودم را فرا می گیرد، شعله ی وصل و حضور در وجودم زبانه می کشد و وقتی به خود می اندیشم و عمر بر باد رفته ام را که در غفلت و بندگی غیر تو بوده می نگرم، شرمسار و سرافکنده می شوم، اما با این همه تو دستم را گرفتی و هدایت کردی...خالق رئوف! تو را سپاس بی حد که مرا به راه راست هدایت کردی و مرا در جمع بهترین مخلوقات خود، در بهترین زمان و مکان قرار دادی. شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می خواهم؛ بلکه از آن جا که شهادت در رأس قله ی کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمی شود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا می خواهم که وجودم، سراسر خدایی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردی ام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او مهر قبولی زند.
( شهید محمد صادق خوشنویس)
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
واگويه هاي مادر شهيد عليرضا شهبازي

توي اين عالم هستي كه همش رو به فناست
به خدا يك دل دارم كه اونم مال امام رضا(ع) است
سنگ نوشته اي كه انگار تو را به ضريح آقا وصل مي كند و بعد مي فهمي كه عليرضا مراد گرفته مادرش از امام رضا(ع) است كه ساليان به انتظار آمدنش به پابوس امام رضا(ع) رفته است.
سر مزار شهيد عليرضا شهبازي، شهيد تفحص نور، پيرزني مهربان و زيبا با چشمان باراني نشسته بود كه مدام دستان پنبه اي اش را تكان مي داد و مي گفت: «رضا هنوز داماد نشده بود.»
سلام كه كردم انگار فهميد، دستم را گرفت و گفت: زن همسايه به خانه مان آمد و گفت: كه خواب ديده عليرضا پيغام داده «امروز ميهمان دارم.» آن همه شوق ديدار مرا در يك بلواي جنون مي چرخاند و تمام دايره هاي زمان به زير پايم به گردش درآمده بود. با دور كند و در چرخشي ناگهاني با دور تند. خنده در گريه، گريه در خنده، شوق ديدار رضا مرا لبريز آمدن كرده بود، حسي با سبد سبد بوييدن گل هاي لاله، مريم، رازقي و آويشن تمام افسردگي ذهنم را ربود و شوق دوباره به نشستن و تأمل در واژه شهيد، در تفكر شهادت هلهله خواستن بود در زخمه درد و اشتياق، چيزي كه تو را به فراموشي زمان مي خواند و صدايي كه مي گفت: اندكي راه بيا همين جا سر قرار ايستاده اي با چند قدم به جلو... بشمار... يك، دو، سه... قدم هايت را آهسته تر بردار... اما آن چنان بي محابا و سخت لرزان و بااشتياق آمده بودم كه نفهميدم و سكوت را برهم زدم.
مادر شهيد مرا به خودم آورد و گفت بنويس.
اينچنين شد كه سنگ مزار ميز تحرير شد... گفت: بنويس، بنويس كه بي تابم، بي تاب يك انتظار، يك ديدار، بنويس كه به خدا دلم سخت پريشان است. اشك هايش را پاك كرد و گفت: يعني مي شود؟!
گفتم: فدايت شوم بي تاب كجايي؟!
حلقه اشك در چشمان منتظرش شكست... گفت: فقط يك عليرضا داشتم كه امام رضا(ع) خوب داد و خوب هم گرفت. اما دل من مدتي است بي تاب ديدار آقاست. مي خواهم به ديدارش بروم. مي خواهم به رهبرم بگويم؛ آقاجان فقط يك پسر داشتم. او بسيجي و عاشق مرام تو بود. وقتي يادم مي آيد كه او به همراه گروه تفحص به ديدار تو آمدند، دلم شاد مي شود. انگار مراد گرفته بود چون هنوز تصوير تلويزيون به يادم است كه چگونه عليرضا عاشقانه تو را مي نگريست. خوش به حالش، ديدار تو هميشه برايش آرزو بود و خدا مرادش داد.
بنويس آقاجان، خودم ساكش را بستم او بي قرار فلسفه ماندن بود و روزي كه پشت سرش آب پاشيدم احساس كردم، شانه هاي پسرم تمام كوچه را پس مي زند. ماشاءالله پر قد و قامت... انگار كه در آسمان قد كشيده بود. وقتي رفت به امام رضا(ع) گفتم: «مثل پسرت آقا امام جواد(ع) مواظبش باش» انگار به دلم آمده بود كه ديگر روي چون ماهش را نمي بينم. وقتي كه رفت من به آرامش رسيدم و فهميدم كه دينم را نسبت به اسلام و انقلاب و رهبر ادا كرده ام اما مدتي است كه بي قرار ديدار خورشيد شده ام.
بنويس كه تمام دعاي خير ما، مادران شهيد، طول عمر و سلامتي شماست آقاجان. تو را به خدا بنويس بنويس كه مدتي است چون عليرضا بي تاب ديدار روي چون خورشيدت هستم.»
با گوشه چادر اشك هايش را پاك كرد و گفت: «يعني به من اجازه ديدار مي دهند، تو مي گويي تا زنده ام به آرزويم مي رسم؟!»
گفتم: «اميدت به خدا باشد.»
از عليرضا و مادرش خداحافظي كردم و در ميان لين هاي شهدا به آرامي گذشتم. دلم چيزي را از من مي خواست كه مي دانستم آرزوي ساليان بي قراري دل من است اما من كجا و ديدار رهبر كجا!؟ هاي هاي گريه هايم ميان زمزمه مادر عليرضا چون عشقه پيچيد. آن كس كه مرا طلب كند مي يابد، آن كس كه مرا يافت مي شناسد، آن كس كه مرا شناخت دوست مي دارد، آن كس كه دوستم داشت به من عشق مي ورزد، آن كس كه به من عشق ورزيد، من نيز به او عشق مي ورزم، آن كس كه به او عشق ورزيدم مي كشم او را و آن كس كه او را كشتم خون بهايش بر من واجب است پس من خودم خون بهايش هستم.
نويسنده: خانم زهراغلامرضايي روزنامه كيهان 13/12/1385
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
شهید سیدمرتضی آوینی:
ای شهید
ای انکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای
دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش


اینها را نمیگویم که بگویم جملات سیدمرتضی را حفظم
اینها را میگویم چون در منجلاب دنیا گرفتار شدم.
ای شهید مرا دریاب
 

borazjaniam

کاربر فعال
ماجراي بوسه يك مادر به رگ‌هاي بريده فرزندش

ماجراي بوسه يك مادر به رگ‌هاي بريده فرزندش

روزهاي محاصره/1
ماجراي بوسه يك مادر به رگ‌هاي بريده فرزندش
خبرگزاري فارس: مادر شهيد وقتي پيكر بي‌سر وي را مي‌بيند، لب‌هاي خود را روي صفحه تلويزيون چسبانده و با ناله و گريان مي گويد اكنون مي‌توانم حال حضرت زينب را وقتي رگ‌هاي بريده برادر را بوسيد درك كنم.




در مرحله اول عمليات كربلاي 5، كه در آن دژ مشهور شلمچه توسط لشگر 19 فجر و 10 سيدالشهداء فتح شد. در آن عمليات، گردان حضرت المهدي (عج) كه بنده مسئول مخابرات آن بودم در فتح دژ، شركت داشت. مقابل دژ، توسط دشمن به وسيله آب به عمق 2 متر به صورت باتلاق در آمده بود و پس از آب سيم هاي خاردار و ميادين مين از دژ محافظت مي كردند.
پشت دژ تجمع زرهي دشمن گسترش يافته و سنگرهاي مشهور نوني شكل از دژ محافظت در جريان اشغال دژ، دشمن قصد داشت با اشغال جاده مواصلاتي، تنها محلي را كه قابل عبور و مرور بود اشغال كرده دژ را محاصره و نابود كند.
در آن صورت ما حتي اگر مي توانستيم از سيم هاي خاردار و ميدان مين به عقب برگرديم، مسير، باتلاقي و با آب پوشيده شده بود كه منجر به خفگي و غرق شدگي مي گرديد. بنابراين به هر صورت ممكن جاده شلمچه بصره بايد باز مي ماند تا از طريق، تداركات و تسليحات به نيروهاي مستقر در دژ مي رسيد و مجروحين به وسيله آمبولانس ها به عقب حمل مي شدند.
دشمن به قصد بريدن عقبه نيروهاي ما از ميان آب هاي راكد و باتلاق ها حركت كرد تا با اشغال جاده، مانع از پشتيباني نيروهاي گسترده شده در دژ شود. با حركت تانك ها به سوي تنها سرپل اين سوي آب گير، لحظه به لحظه احتمال محاصره شدن ما بيشتر مي شد. يكي از آرپي جي زن هاي گردان با تشخيص اين خطر بزرگ و به قصد عقيم گزاردن نقشه دشمن بسوي تانك هاي در حال حركت به سوي جاده شلمچه دويد تا با شليك موشك آر پي جي 7 مانع از حركت زرهي دشمن روي جاده شلمچه ـ بصره شود.
با انفجار اولين تانك عراقي بقيه تانك ها متوجه اين برادر شده و يكي از تانك هاي عراقي با شليك توپ 120 ميلي متري خود به صورت مستقيم سر و گردن به بالاي اين رزمنده قهرمان را پودر كرد. ولي وي همچنان بدون سر حدود 10 متر به دويدن خود ادامه داد و سپس بر زمين افتاد. البته با انفجار تانك عراقي جاده بسته و موضوع محاصره منتفي شد.
يك فيلمبردار از لحظات شليك آر پي جي 7 اين برادر تا شهادت وي را فيلم برداري كرد. بعدها مادر وي از موضوع فيلم برداري از شهادت فرزند خود مطلع شد و پس از پايان مراسم فرزندش خود را به اهواز رسانده و تقاضاي ديدن فيلم را مي كند. مسئولان تبليغات لشكر به دليل صحنه دلخراش جدا شدن و پودر شدن سر رزمنده آر پي جي زن حاضر به نمايش آن نشدند. اين مادر سه روز اصرار بر ديدن صحنه شهادت فرزندش داشت. در نهايت برادران تبليغات ناچار به نمايش فيلم شدند.
مادر، از طريق صفحه تلويزيون شاهد نبرد و سپس شهادت فرزندش شد و با اصرار فيلم را دوباره و سه باره ديد و گفت كه حالا فهميدم چرا در تهران نگذاشتند لحظه تدفين فرزندم پيكر او را ببينم. فيلم بردار وقتي شهيد بدون سر مي ديد دوربين را زوم كرده و از فاصله نزديك گردن بي سر شهيد را نشان داده بود.
مادر شهيد وقتي پيكر بي سر وي را مي بيند، لب هاي خود را روي صفحه تلويزيون چسبانده و با ناله و گريان مي گويد اكنون مي توانم حال حضرت زينب را وقتي رگ هاي بريده برادر را بوسيد درك كنم. از لحظات تصرف دژهاي مشهور شلمچه نحوه ي شهادت فرمانده ي اطلاعات لشكر 10 سيدالشهداء غلامرضا كيان پور است. وي به نقطه اي از دژ كه به سختي توسط نيروهاي زبده عراقي (كماندوها) محافظت مي شد رفت و درست در نوك پيكان نيروهاي ايراني تصرف كننده دژ قرار گرفت. درست در زمان پاكسازي نوني شكل ها بود كه توسط يكي از كماندوهاي عراقي هدف رگبار كلاشينكوف قرار گرفت و شديداً مجروح شد. ما فرصت رسيدگي به وي را نداشتيم و بايد مسيري كه اين رزمنده شجاع باز كرده بود را ادامه داده و نوني شكل ها را پاكسازي مي كرديم. پس از تثبيت نوني ها و رسيدن نيروهاي خودي به سه راه مرگ، من به محل شهادت كيان پور برگشتم و جنازه وي را به عقب انتقال داديم.
 

EECi

مدیر بازنشسته
سلام
اومدم اینجا چون تنها جایی هست در باشگاه که ادم می تونه حرف دلش رو بزنه... تنها جایی که میشه فکر کرد... فکر کرد به شما ، ای شهیدانی که جان را بر کف دست گرفتید و تا پرواز جلو رفتید .... بدون اینکه به عقب نگاه کنید... رفتید بدون اینکه شک کنید
راه شما رو با قطره قطره وجودم ادامه خواهم داد و انشالله ادامه خواهیم داد.
یا الله
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این جمعه جان حضرت زهرا ظهور کن / قلب غمین منتظران پر سرور کن
با یک توسلی به در خانه ی خدا / از جاده ی ظهور بیا و عبور کن . . .


 

tahoora62

کاربر بیش فعال
سردار شهيد حاج عبدالحسين برونسي
فرمانده تيپ 18 جوادالائمه عليه السلام
تولد: 1321
روستاي گلبوي كدكن تربت حيدريه
شهادت: 11صبح روز 23/12/63
محل شهادت: چهارراه جاده خندق

عدم تمكن مالي خانواده اجازه نداد تا ادامه تحصيل بدهد. روزها در كنار پدر مشغول كشاورزي بود و شب ها با شركت در محافل مذهبي به فراگيري قرآن و معارف اسلامي مي پرداخت.
:gol:
در سال 1347 با يك خانواده روحاني وصلت و زادگاهش را به مقصد مشهد ترك مي كند و در اتاقي محقر سكونت مي گزيند.
:gol:
در سال52 به هنگام بنايي در منزل يكي از روحانيان مبارز با درسهاي مقام معظم رهبري آشنا شد و تحولي عميق در بينش فكري او به وجود آمد.
:gol:
مبارزات سياسي گسترده اي داشت. ساواك او را به نام "اوستا عبدالحسين بنا" مي شناخت. در يكي از نوبت هاي دستگيري، ساواك دندانهاي اوستا عبدالحسين را شكست.
:gol:
وقتي انقلاب پيروز شد به سپاه پاسداران پيوست و با آغاز درگيري ضدانقلاب در كردستان به پاوه رفت.
:gol::gol::gol:
با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب عزيمت نمود و در اندك زماني به علت رشادتهايي كه از خود نشان داد، در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده گردان خط شكن منصوب شد، سپس به معاونت تيپ18 جوادالائمه(ع) و بعد از عمليات خيبر، ميمك و بدر به عنوان فرمانده تيپ18 جوادالائمه(ع) مشغول به خدمت شد.
وي شهره محافل خبري امپرياليسم بود به نحوي كه صدام در طول جنگ فقط براي سر دو نفر جايزه مي گذارد يكي شهيد كاوه در جبهه غرب و ديگري شهيد برونسي در جبهه هاي جنوب.

 

tahoora62

کاربر بیش فعال
مرحوم آيةا... حاج ميرزا جوادآقا تهراني كه از علماي بزرگ مشهد بودند، جبهه زياد تشريف مي بردند و علاقه زيادي به رزمنده ها داشتند. يك شب آقا براي سخنراني به تيپ امام جواد(ع) تشريف آوردند. موقع نماز كه شد، قبول نكردند جلو بايستند. هر چه اصرار كرديم كه دلمان مي خواهد يك نماز به امامت شما بخوانيم، قبول نكردند.
شهيد برونسي رفت جلو و گفت: حاج آقا لطفاً برويد جلو بايستيد.
ميرزا جواد آقا گفتند: شما دستور مي دهيد؟
شهيد برونسي گفت: من كوچكتر از آنم كه به شما دستور بدهم، خواهش مي كنم.ميرزا جوادآقا گفت: خواهش شما را نمي پذيرم!
بچه ها شروع كردند التماس كردن به آقاي برونسي كه بگو دستور مي دهم.
آقاي برونسي با خنده گفت: حاج آقا دستور مي دهم شما جلو بايستيد همين طوري با لبخند دستور مي دهم.
حاج ميرزا جوادآقا فرمود: چشم فرمانده عزيزم!
بعد از نماز ايشان آمدند سراغ شهيد برونسي. حالت محزون و متواضعي داشتند و اشك از چشمان اين پيرمرد زاهد سرازير بود. به شهيد برونسي گفتند: "دوستم عبدالحسين! از من فراموش نكني. از جواد فراموش نكني!"
شهيد برونسي ايشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما كجا و ما كجا، شما ما را فراموش نكنيد!ميرزا جوادآقا گفتند: اين تعارفات را بگذار كنار، فقط من اين خواهش را دارم كه از جواد يادت نرود!
سرهنگ پاسدار سيدكاظم حسيني فر- همرزم شهيد
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
هر وقت از جبهه مي آمد چند روزي را كه در مشهد بود روزه مي گرفت.
مي گفتم: حاج آقا بچه ها دوست دارند وقتي اينجا هستيد با شما ناهار بخورند، مي آمد مي نشست پاي سفره با دهان روزه به بچه ها غذا مي داد و برايشان لقمه مي گرفت.
همسر شهيد
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
پشت خاكريز روي زانو ايستاده بود و دشمن را مي نگريست. بيسيم چي صدا زد: ديگر كسي نمانده بايد برگرديم.
شهيد برونسي پاسخ نداد.
نزديكتر آمد، نيمي از بدن سردار را تركش برده بود، برونسي شهيد شده بود اما هنوز ايستاده بود.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
رفتید، بی آن که لحظه‏ای تردیدکنید... ، بی آن‏که لحظه‏ای درنگ کنید... ، در رفتن یا ماندن! بی آن که، دلبستگی‏هایتان را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور... ،
در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.
مطمئن بودید راه، درست است، ازجا ده، از سفر، از... نمی‏ترسیدید،
«فهمیده» بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک،
بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز است.
شما در آتش جنگ، گلستان می‏دیدید؛ یقین می‏دیدید که این‏گونه خلیل‏وار به پیشواز رفتید، امّا... آتش برای شما گلستان شد، آتش در هرم عشق شما سوخت.... آتش مذاب شد
. و شما گُر گرفتید... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید
و بر سر دشمن آتش باریدید.
از دلبستگی‏ها دل بریدن از وابستگی‏ها رها شدن خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشق را فهمیدید.
یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.
برگزیده عشق بودید...، که عشق انتخاب می‏کند، عشق گلچین می‏کند، عشق هر کس را سزاوار نمی‏داند و شما، سزاوار بودید که رفتید؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید
که رفتن، همیشه به معنای «رفتن» نیست.
گاهی مرگ، جاودانه‏ترین زیستن است! و شما، چه خوب، این راز را فهمیدید!
آن سوی خیال خود، خدا را دیدند
از جام وصال او بلا نوشیدند
خورشیدترین ستاره‏های عاشق
پیراهنی از غروب را پوشیدند

به راستی راز آن همه عشق چیست؟ دلیل از جان گذشتن؟! جبهه با شما چه کرد؟! جنگ چه به روز دلتان آورد؟ جبهه شما را عاشق کرد یا شما جبهه را؟ جبهه نیاز شما بود یا شما نیاز جبهه؟ اصلاً، مگر جبهه کجاست؟ این واژه، این چهار حرف ساده، چه‏قدر وسعت دارد؟ قلمرو جبهه تا کجاست؟ جبهه، عاشق‏پرور است، یا عاشقان جبهه می‏سازند؟
چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطره‏های بسیاری جریان دارد، در قلب‏های بسیاری خانه دارد و هنوز نگاه‏های بسیاری را به دنبال می‏کشد!
شاید جبهه، دروازه بهشت است! شاید شهدا باید جبهه را لمس می‏کردند! شاید...
ولی از یک چیز مطمئنم! که جبهه شهید نمی‏سازد! جبهه، همیشه شهید نمی‏سازد! جبهه، عاشق نمی‏کند، جبهه دل را هوایی نمی‏کند، جبهه به تنهایی هیچ کاری از دستش بر نمی‏آید؛ جبهه باید پر از هوای شهادت باشد تا دل را هوایی کند..
جبهه باید حریم خدا باشد تا جان را عاشق کند.
جبهه باید حق باشد تا شهید بسازد . . .
 

Similar threads

بالا