آتش دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نگار-هيچي تا نصف شب حرف مي زديم،بقيه اش رو هم خواهر عزيزت حرف زد.راستي طنين،طناز زبون س سو س رو از كجا ياد گرفته؟
-سلام.
نگار هم بيدار شد،نگاهي به چشمان پف كرده اش انداختم و گقتم:
طنين-زباون س سو س چيه؟
نگار-نمي دونم والا،ديشب تا صبح طناز با تلفن حرف مي زد و هرچي استراف سمع كردم جز س سو س چيزي نشنيدم و گفتم نكنه زبون جديد و من خبر ندارم.
طنين-منو بگو اين بچه رو امانت گرفتم و دست كيا سپردم.
طناز-نگار بيدار شو بعد گزارش منو بده...سلام طنين،كي اومدي؟
طنين-پنج شيش دقيقه مي شه.طناز،مينو مريضه اينجوري ازش پرستاري مي كني.
طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه.
مينو-نه طنين،خودم دوست داشتم كمي بيدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم.
نگار-طناز نمي خواي به ما صبحونه بدي،مرديم از گشنگي.
طنين-ديگه بايد فكر ناهار بود،طناز يه چيزي بده بچه ها ضعف نكنن تا من ناهر سفارش بدم،ديگه بايد سروكله تابان هم پيدا بشه.
نگار-من پيتزا مي خورم.
مينو-روتو برم.
طنين-مينو جان،تو چي مي خوري؟
نگار-مينو پيتزا بدش مياد،براش شينسل سفارش بده.
طنين-من و مينو شينسل مي خوريم و براي شما سه تا پيتزا و براي مامان هم...
طناز-نيم ساعت پيش ناهارشو دادم.
بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشك كردن گفت:
-بعدازظهر رو يادت نرفته كه؟
-نه،نمي خواي قبل از ديدنش اطلاعي بدي.
-نه.
-اما اين منصفانه نيست،حتما تو گفتي چيكار كنه تا نظر مثبت منو جلب كنه.
-نه به اون هم چيزي نگفتم...دوست دارم ببينيش بعد بگم چطور آدميه،به اون هم همين رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همديگر رو ببينيد بهتر مي تونيد نسبت به هم رفتار كنيد،يه رفتار واقعي نه نمايشي.
-چه ايده عجيبي.
-مي خوام ببينم اون چه كه من مي بينم تو هم در اون مي بيني.
-ليلي در چشم مجنون زيباست.
-مي دونم...
صداي زنگ تلفن بجث ما رو قطع كرد،تابان آن رو جواب داد.
-سلام آقاي رجب لو.
-...
-بله،تشريف دارن.
دستم را شستم و در حال خشك كردن گفتم:
-كي بود تابان.
-آقاي رجب لو گفت آقاي يغماييان اومده دنبال مينو.
مينو-بابام؟!
نگار-فكر نكنم،بايد داداش جون خوش تيپ گند اخلاقت باشه.
طناز-نگار!
نگار-مگه دروغ مي گم.
صداي زنگ داخلي آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز مي كنم.
رفت پشت در و از داخل چشمي نگاه كرد بعد براي ما بشكني زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تكان داد،در را كه باز كرد با صداي بلندي گفت:
-به به كميل خان بفرماييد داخل،طنين جان مهمون داريد.
پشت سر نگار قرار گرفتم،كميل بود اما نه كميل ژوليده ديروز بلكه اين كميل هميشگي بود.
-سلام آقاي يغماييان بفرماييد داخل.
-متشكرم مزاحم نمي شم،اومدم دنبال مينو.
-چرا تعارف مي كنيد بياييد داخل،ما داريم از وجود مينو جون لذت مي بريم كجا مي بريدش.
-به اندازه كافي مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر.
پسره ديوونه فكر مي كنه ما به زور خواهرش رو عاشق كرديم.
-در هر صورت ما خوشحال مي شديم مينو بيشتر پيشمون مي موند.
نگار-كميل خان چقدر سخت مي گيريد،يه شب ديگه مينو با ما باشه براي روحيه اش هم خوبه.
كميل مثل اينكه حضور نگار رو فراموش كرده بود چنان به او نگاه كرد كه گويا براي اولين بار او را ديده،بعد مثل اينكه از حضورش ناراحت باشه اخم غليظي كرد و گفت:
-بله اين از رفتار اخيرش كاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثير داريد.
بيش از اين تحمل تيكه پروني كميل رو نداشتم،گفتم:
-من مي رم به مينو كمك كنم حاضر بشه.
كميل پشت در ايستاد و نگار پشت سرم اومد.
طنين-مينو جان برادرت پشت در منتظرته،مي گه آماده شو بريم.
نگار-عجب برادر عصاقورت داده اي داري،دهنش هم بي چاك و دهنه و هرچي خواست بارمون كرد.
مينو-واي طنين جان ببخشيد،ناراحت نشدي كه كميل اينطوريه.
در پوشيدن مانتو كمكش كردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش.
نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم.
طناز-نگار!
نگار-مينو حالا كه مي ريد منو هم تا جايي مي رسونيد،شايد تو مسير كمي جبران كردم و دماغ اين داداش گند دماغت رو به خاك ماليدم.
طناز-نه مينو جان،نگار با شما نمي ياد من خودم مي رسونمش.
مينو-ما كه داريم مي ريم نگار رو هم مي رسونيم.
نگار-خدا رو چه ديدي،شايد اين داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد.
طنين-مي گم تو كه اينقدر دنبال كميل هستي چرا با دسته گل نمي ري خواستگاريش.
نگار-اون وقت آقا داماد با سيني چاي مياد و از من پذيرايي مي كنه،نه اينكه اين پسر خيلي خجالتي تمام سيني چاي رو روي من مي ريزه.
طنين-حالا تا آقا داماد جوش نياورده حاضر شو،مينو منتظر توئه.
بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجايي وسايل خونه كرديم،به قول تابان هركه اتاقها و هال را مي ديد فكر مي كرد قوم مغول حمله كرده،در عرض يك شب اين سه تا دختر خونه رو كن فيكون كردن.
-قربون خونه ساكت خودمون،چقدر اين نگار حرف مي زنه.
-خوبه دوستاي خودت هستن.
-نگار آره اما مينو با تو عياق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتي.
-ديدي كه ديروز با مينو برگشتم بعدش هم ديگه فرصت نشد.
-مينو اين موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر مي دونه...
ولي خداييش چقدر مينو بدشانسه.
-اما يه شانس آورده،ديگه لازم نيست يه عمر اون ديو دو سر رو تحمل كنه.
-آره گفت...مي دوني چه تصميمي گرفته.
-نه چيزي نگفت.
-مي گه حالا قانونا من يه مطلقه هستم و ديگه اختيارم دست بابام نيست،مي خوام برم گرگان پيش خاله پيرم زندگي كنم.
-مينو احتياج داره يه مدت تنها باشه تا با عشق ناكامش كنار بياد.
-واي طنين دير شد،بدو حاضر شو.
***
طناز ترمز دستي رو كشيد و گفت:اينجا قرار داريم.
-مثل بچه مدرسه اي ها تو پارك قرار گذاشتي.
-اون با رستوران و كافي شاپ موافق بود ولي من گفتم تو پارك جمشيديه،حالا چرا پياده نمي شي.
هواي پاييز سرماي زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جيب پالتوم فرو كردم و گفتم:
-حالا تو اين سرما واجب بود تو پارك قرار بذاري خانم رمانتيك.
طناز در آينه ماشين شالش رو مرتب كرد و در حال تنظيم موهاش گفت:
-سرما باعث مي شه خاطره اين روز به ياد موندني بشه.
-تا بوي فرندت قنديل نشده بريم.
-بفرماييد خواهر عزيزم،بازوي من در اختيار شماست.
از ديدن ژست طناز خنديدم و گفتم:بخدا خيلي دلقكي،نكنه با اين اسكول بازي طرف رو از راه بدر كردي.
-بريم،يخ زد.
پارك خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه اي و دانشجو،تو اين سرما كسي در پارك ديده نمي شد.
-ببين همون كاپشن سفيدست،كنار حوض رو نيمكت نشسته.
ارزي كه تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روي پا چرخيدم و گفتم:
-برگرد،تا ما رو نديده برگرد.
-ا،چرا منتظر؟اين حركات چيه؟چرا دستم رو مي كشي.بخدا بده،اين كارت شوخي جالبي نيست.
كر شده بودم و فقط دست طناز رو مي كشيدم و مي خواستم از آنجا دور بشيم،چرا اين سايه دست از سر زندگي ما برنمي داشت.به ماشين رسيدم و گفتم:
-در رو باز كن و سوار شو.
-تا نگي چرا،سوار نمي شم.
سوئيچ را از ميان انگشتانش كشيدم و با ريموت در رو باز كردم،او را به زور روي صندلي هل دادم و خودم پشت رل نشستم.
-طنين اين چه كاريه،داري كجا مي ري اون منتظر ماست.
-بايد از اينجا دور شيم،بايد فرار كنيم.
صداي زنگ خنده قهقهه كودكي در فضا پيچيد،اين روزگار بود كه به ما مي خنديد.
-اون زنگ زده،دير كرديم نگران شده،چي بايد جوابشو بدم.
-هيچي،ديگه نبايد جوابشو بدي بايد خططو عوض كني و اسمشو از ذهنت پاك كني.
-آخه يه چيزي بگو،بگو چرا؟
گريه طناز زبانم را از خود بي خود كرد،صداي خودم را شنيدم كه گفتم:اون احسان.
-تو از كجا مي دوني،از كجا اونو مي شناسي؟
كنار خيابان پارك كردم و دستم را پشت صندلي طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
-اون احسان معيني فر،پسر اسفنديار،پسر كسي كه به زندگي ما آتيش كشيد.
طناز مات زده نگاهم كرد و بعد سرش را به طرفين تكان داد و گفت:اين دروغه و واقعيت نداره،تو داري سربسرم مي ذاري.
-نه خواهركم خودشه،چطور نشناختي مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فاميليشو نمي دونستي.
-نه،تو اسمشو نگفته بودي.تو فقط توي خونه دو تا اسم مي بردي،فرزاد و حامي،فاميلي هم كه ملاك نمي شه.
از شنيدن صداي هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من هميشه اونو به اسم آمفوتر نام مي بردم.چقدر دنيا كوچيك و چقدر نامردانه قمار مي كنه.سر طناز را روي شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش كردم.
-خواهر گلم حالا كه فهميدي اون كيه،فراموشش كن.
-سخته،بخدا خيلي سخته طنين.
-مي دونم اما تو مي توني.
طناز شده بود يه مجسمه با دو لكه به خون نشسته،هرچند اشكهايش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور كردم كه ما دو خانواده در اين اقيانوس آدمي گم مي شيم و چرا نفهميدم من مهره كوچكي هستم در بازي چرخ گردون.از ديدن طناز شكنجه مي شدم و سعي مي كردم به هر طريقي كه شده او را از اين غم رها سازم.
***
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
يك ماه از رفتن ما به پارك جمشيديه مي گذشت و دي ماه اولين لباس عروسش را بر تن زمين مي كرد.طناز با اين موضوع تا حدودي كنار اومده بود،وقتي شماره جديدش رو به من داد صدايش بغض دار بود.با رفتن مينو به گرگان و سرگرم شدن نگار به امتحانات پايان ترمش،طناز منزوي تر از هميشه شده بود و من هم به علت نزديكي به سال نو ميلادي پروازهام بيشتر شده و كمتر مي تونستم شريك تنهايي طناز باشم.اون روز به علت بدي آب و هوا پرواز لغو شد،از سكوت خونه حدس زدم طناز مامان رو برده فيزيوتراپي و آوازخوان به طرف اتاق رفتم.
هم اتاقي...هم اتاقي برس بدادم...اوني كه دل و دينم رو برده خيلي وقته نكرده يادم...هم اتاقي ببين چگونه سيل اشكم شده روونه...درد جان سوزم و بخدا جر تو هيچكي نمي دونه.
هم اتاقي...هم اتاقي برو طبيب دل بيمارم بيار...بهش بگو عاشقت غريبه،مرده از رنج و انتظار...اي عزيزم برس به دادم...اوني كه دل و دينم رو برده نكرده يادم.
طناز تو اتاق بود،روي زمين نشسته بود و به تخت تكيه زده بود و آهنگ غمگيني را گوش مي كرد و همپاي خواننده زار مي زد.كنارش نشستم و همينطور كه نشسته بود او را بغل كردم.
-طنين منو ببخش اما من نمي تونم احسان رو فراموش كنم،مي دونم پدرش آدم پستي بوده و باعث مرگ پدر شده اما نمي تونم ازش متنفر باشم.
دستم را نوازش گرانه به پشتش كشيدم و گفتم:اگر من نبودم و خودت تنها بايد تصميم مي گرفتي چيكار مي كردي؟
-بخدا توش موندم.
-من يه نقشه دارم...برو ديدنش و همه چيزو بگو،كاري كه پدرش با ما كرد،رفتن من به خونه شون به عنوان كلفت و اينكه چرا منشي برادرش شدم و ببين باز هم موافق با تو ازدواج كنه.
-راست مي گي برم باهاش حرف بزنم،ايرادي نداره.
-نه...اين زندگي تو،تو بايد باهاش كنار بيايي.
با ذوق و شوق رفت تا با دلدارش تماس بگيره و من اميدوار بودم كه عكس العمل احسان،او را نسبت به اين عشق شوم دلزده كند و دل ناآرام من رو آرام اما عصر همان روز با ديدن چهره خندان و پراز اميد طناز فهميدم كه اميدم عبث بوده.
در حال بستن بند كفشم بودم كه طناز در كنارم ايستاد و گفت:

-كجا داري ميري؟
-كي از حموم اومدي؟
-الان،تو كجا داري ميري؟
-معلوم نيست با اين تيپ و لباس كجا دارم مي ريم.
-قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگيره براي خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستي.
-چه جالب،خانم مي خوان از كلفتشون وقت بگيرن.
-لوس نشو،حالا همه مي دونن چرا اون ديوونه باز رو درآوردي...خواهر عزيز،اگر عجله نمي كردي من كه به عنوان عروس اون خانواده مي رفتم تو اون خونه،دنبال اون ميراث هم مي گشتم.

-حتما وقتي نااميد مي شدي مي گفتي حامي خان كتابهاي حطي كجاست،نه.
-منو مسخره مي كني؟نمي خواي بگي كجا مي ري،تو كه چهار روز استراحت داشتي.
-يكي از همكارهام براش مشكلي پيش اومده،جايگزين مي رم.
-مامان احسان زنگ زد كي جوابشو بده.
-خودت،خوشبختانه اون يه متر زبون براي خام كردن خانم معيني فر و غالب كردن خودت براي گل پسرش كفايت مي كنه،كمكي مي خواي چيكار.
-طنين دست از مسخره بازي بردار...من مي دونم تو...تو مي خواي هرطور شده اين ازدواج سر نگيره.
-يعني تو منو اينجوري شناختي!

طناز لبهايش را جمع كرد و دانه هاي اشك از چشمش سرازير شد.
-من...منظوري نداشتم،منو ببخش.
-تو خواهر مني و من جز خوشبختي تو به هيچي فكر نمي كنم،حالا هم تو رودرواسي با همكارم موندم.

-پس ميايي؟
-اگر هواپيما سقوط نكنه.
-طنين!
-ا چرا مي زني...پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو براي پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم.
-طنين بدون حضور تو هيچ مراسمي انجام نمي شه.

-راستي طنگ بزن به اون نگار آتيشپاره بياد يه تغييراتي تو خونه بده،مادر احسان زن خيلي خوش سليقه و به دكوراسيون خونه هم حساسه.تنهايي اين كارها رو نكني،يا زنگ بزن عفت خانم يا به خانم رجب لو بگو بياد به كمكتون.
-چشم،امر ديگه اي نيست.
-ببين اگر لباس مناسب نداري برو بخر.
-چرا دارم.

-ببر بده خشكشويي.
-ديروز بردم دادم.
-از مامان غافل نشي،فكري براي لباسش كردي.
-اون كت و دامني كه روز مادر خريدم رو بردم دادم خشكشويي.
-من ديگه بايد برم،سفارش نكنم خودت كه حواست هست.
-آره بابا،تو كه از من هول تري چرا از حالا دست و پاتو گم كردي.
-آخه دارم خواهرم رو عروس مي كم و از دست غرغرهاش راحت مي شم.
-مي ري يا بيرونت كنم.

-رفتم،چرا حمله مي كني.***
براي پيوستن به crew
(اعضاي كادر پرواز)به briefing
(مكاني كه اعضاي پرواز براي چك كردن اطلاعات پرواز جمع مي شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با ديدن من كنار خودش برام جايي باز كرد.
-نمي دونستم تو هم تو اين پروازي.
-تا سه چهار ساعت پيش خودمم نمي دونستم،جايگزين اومدم.
-جايگزين كي؟

-ستاري تماس گرفت و خواست جاش بيام،گويا خانمش داره فارغ مي شه.
-ستاري،شماره تو رو از كجا داشت؟
-وقتي شماره تلفنم رو به تو مي دادم با خودم حدس مي زدم مي شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن.

-من؟!بخدا اگر من داده باشم.-حالا از هركس گرفته.
-تو اون شش هفت ماه بي معرفتي تو بهم ثابت شده بود اما تا اين حدش رو فكر نمي كردم،پرو مثل طلبكارها اومده و كنارم نسشته بدون اينكه حالم رو بپرسه بازجويي مي كنه.
-ببخشيد...مرجان گلم خوبي،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد مي رسونه.
-شوهر من،خلبان اين پرواز نيست.
-خدا رو شكر،حالا كي هست؟مرجان با ابرو به در ورودي اشاره كرد و گفت:كاپيتان فواد ارسيا.
با ديدن ارسيا،پاك اوقاتم تلخ شد.
-چيه؟چرا اوقاتت تلخ شد.
به جاي جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسي كاپيتان رو دادم.زمان باگيري هواپيما براي كنترل نظم داخلي هوپيما سوار شديم و زمان مسافرگيري كنار سرمهماندار براي عرض خير مقدم به مسافران كنار در هواپيما ايستادم.از ديدن او در ميان مسافران به چشمانم شك كردم اما با چند بار باز و بسته كردن چشمم فهميدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقيق و صورتي مصمم.با ديدن او بقدري خودم رو باختم كه فراموش كردم براي خيرمقدم بايد لبخند بزنم،اشاره همكارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و براي راهنمايي بليطش رو گرفتم.خوشبختانه بايد به قسمت ويژه مي رفت و در قسمت كاري من نبود،نمي دونم با اون حالم با بقيه مسافران چگونه برخورد كردم.
بعد از پذيرايي مسافران با شكلات و بررسي كمدبندهاي ايمني و حركت هواپيما،روي صندلي مخصوص نشستم،تازه وقت كردم به او و حضورش در اين پرواز فكر كنم.با اين كه در ماي بيش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما هميشه زمان اوج گرفتن هواپيما احساس خاصي بهم دست مي داد،يه حس لذت بخش اما اين اولين بار بود كه آن حس به سراغم نيامد.
***
داشتم ظروف و زباله هاي غذا را جمع مي كردم كه مرجان به سراغم اومد،گفتم:
-تو اينجا چيكار مي كني؟
-طنين يكي از مسافرهاي قسمت من مي خواد تو رو ببينه.
-مشكلي پيش اومده خانم كاشفي.با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع كرديم و كمي شق و رق ايستاديم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت:

-آقاي علي پور،يكي از مسافراي قسمت ويژه مي خوان خانم نيازي رو ببينن.
-نمي دونستم خانم نيازي شخصيت مهمي هيتن.
-آقاي علي پور،از آشنايان هستن.
آقاي علي پور نگاه شماتت باري به ما دو نفر انداخت و براي بازرسي دستشويي ها رفت تا مسافري سيگار نكشد.
-چرا ايستادي علي پور رو نگاه مي كني،برو زود برگرد.
-اينها رو جمع كنم مي رم.
-تو برو،من جمع مي كنم.

-كجا نشسته؟
-A5
.چه راحت روي صندلي لم داده بود و داشت مطالعه مي كرد و همين اعتماد به نفس زيادش برام عذاب آور بود.
-بفرماييد،آقاي معيني امرتون.

-سلام خانم.
-سلام...منتظرم بفرماييد.
-قبلا از نحوه برخورد مهماندارهاي هواپيما خيلي تعريف مي كردن.
-من كارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست.
وقتي سكوتش طولاني شد با اينكه تا اون لحظه از نگاه كردن به او پرهيز مي كردم نگاهش كردم،وقتي نگاهمان تلاقي كرد گفت:قبلا خو و طبع آرومي داشتي.
-آقاي معيني،من براي اين فراخوان شما توبيخ شدم پس امرتون رو سريع بفرماييد.
-حرفهاي من طولانيه.

-پس اينجا جاش نيست،اينجا محيط كارمه.
-تو كافي شاپ فرودگاه فرانكفورت مي تونيم همديگه رو ببينيم...اگر نمي تونيد،همين جا بايد وقتتون رو بگيرم.
كلامش بوي تهديد مي داد،از قدرت اون توي خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز بايد كوتاه ميومدم،با يك نفس عميق كنترل خودم رو بدس گرفتم.
-باشه تا شما بارتون رو تحويل بگيريد،من هم كارم رو انجام مي دم و ميام كافي شاپ.

-من هستم و يه كيف دستي،باري ندارم.
-اما من كار دارم،بعد از فرود زياد معطل مي شيد.
-مهم نيست منتظر مي مونم.
-پس تا فرانكفورت.
-بله تا فرانكفورت به اميد ديدار...راستي يه ليوان آب...لطفا.

مي گم خانم كاشفي براتون بياره.
-نه شما بياريد.
مردك گنده مثل يه بچه سرتق مي مونه و فكر مي كنه بايد هرچي اون مي خواد بشه،حيف كه به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه مي دونم چطور حالتو بگيرم.
***
-كجا مي ري؟
-تو برو استراحت كن.
-من دارم مي رم استراحت كنم،تو بگو داري كجا مي ري؟

-قرار دارم،حالا مي ذاري برم.
-نه بابا،با خارجي ها مي پري.
-خجالت بكش،خودت هم مي دوني من قرار نبود تو اين پرواز باشم پس چطور مي تونم با يه خارجي قرار بذارم.
-خودت مي گي قرار دارم،از تو هيچ چيز بعيد نيست.
-چقدر تو به من اعتماد داري.
-تو داري مي گي قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمي دي،پس من حق دارم هرطور كه دوس دارم قضاوت كنم.
-با اين مزاحم تو پرواز قرار دارم.
-حالا كي هست كه نيومده حرفش اينقدر خريدار داره و تو پاي ميز مذاكره نشونده،هرچي باشه از فواد خيلي زرنگ تره.
-چي چي براي خودت مي بري و مي دوزي و تنم مي كني،يه مشكل خانوادگي داريم و سر اون موضوع مي خواد با من حرف بزنه.
-برو خوش بگذره.
داخل كافي شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامي براي نشستن جاي دنج و خوش نمايي را انتخاب كرده بود،روي صندلي روبرويش نشستم و كيفم رو كنار پام روي زمين گذاشتم.نمي دونم چرا از نگاهش اينقدر كلافه بودم،كمي در جايم جا به جا شدم و گفتم:

-بفرماييد،من در خدمتم.
-چي ميل داريد؟
-امرتون رو بفماييد.
-چي ميل داريد؟
چشمانش مثل هميشه مصمم بود و تا حرفش را به كرسي نمي نشاند كوتاه نمي اومد.

-قهوه اسپرسو.
به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با كيك داد.
-آقاي معيني،من وقت زيادي ندارم.
-عرض مي كنم خدمتتون،تحمل داشته باشيد.
حالا كه تمايلي نداره من هم عجله اي ندارم،از مشتاق بودن من لذت مي بره براي همين بي تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسيم خطوط فرضي ميز شيشه اي كردم،براي سرگرمي بد نبود.چشمم به قسمت سفيد ناخنم بود كه ياد اون اتفاق افتادم و نگاهي به حامي انداختم ببينم داره چيكار مي كنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتي منو متوجه خودش ديد گفت:

-من ناخن گير همراه ندارم،شما چطور؟
خون به سرم هجوم آورد.-ببين حامي خان اگر يكبار اجازه دادم چنان جسارتي كني يك شرايط استثنايي بود و كارم گير بود اما حالا به هيچ بني بشري اجازه اين كار رو نمي دم،من به بلند كردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه اي كه محيط كاريم اجازه بده بلند مي كنم.
حامي دستانش را بالا برد و گفت:
-تسليم،هفت تيرت رو غلاف كن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصباني هستي،هنوز يادم نرفته چقدر گريه كردي.
-شما با اون كارتون به من توهين كردي.
قهوه ها سرو شد،او اشره اي به فنجونم كرد و گفت:
-ميل كنيد سرد مي شه.
در حالي كه جرعه جرعه قهوه ام رو مي خوردم،حامي را در ذهنم ارزيابي مي كردم.

-به چي فكر مي كنيد؟
-به شما.از جواب بدون فكري كه داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم كردم.
-يعني به كار شما...هنوز هم نمي خوايد بگيد چيكار داريد.
-چرا مي گم اما شما بگو چه احساسي داري كه داريم فاميل مي شيم.
-احساسي ندارم.

-از اينكه خواهرت...
-مباحث را با هم قاطي نكنيد،ازدواج خواهرم ربطي به خويشاوندي شما نداره.
-متوجه نمي شم.
-از اينكه خواهرم همراه زندگيشو انتخاب كرده و اين انتخاب باب ميلش بوده خوشحالم اما از اينكه به واسطه ازدواجش من با افرادي خويشاوند مي شم،احساس خاصي رو در من برنمي انگيزه.
-ايدولوژي جالبيه.
-متشكرم.
-پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمني داريد.
-كي گفته بود،ذهني من نسبت به خانواده شما تغيير كرده...
-مشكلي پيش اومده طنين خانم؟
اين ديگه اينجا چيكار مي كنه!مرجان مگه اينكه دستم بهت نرسه كه ذاتا جنست خرابه،اين ناجنس هم منو با اسم كوچيك صدا مي زنه كه به حامي بفهمونه ما چقدر با هم نزديك و صميمي هستيم.وقتي نگاهم به حامي به حامي افتاد فهميدم حالت دفاعي به خودم گرفتم،دستهايم رو بالا بردم و گفتم:
-نه جناب ارسيا...ببخشيد آقاي معيني،من يه لحظه كنترلم رو از دست دادم.

-به هر حال من همين نزديكي هستم،در صورت نياز صدام بزنيد.
-آقاي ارسيا ايشون يكي از اقوام هستن،معرفي مي كنم آقاي حامي معيني(ره به حامي كردم)ايشون كاپيتان فواد ارسيا،خلبان همين پروازي كه اومديم هستن.
حامي در حالي كه نشسته بود به برانداز كردن ارسيا پرداخت،به او بسان موجودي مزاحم نگاه مي كرد.ارسيا معذب از نگاه طولاني توام با سكوت حامي گفت:
-مثل اينكه من مزاحم بحث خانوادگيتون شدم،ببخشيد.-خواهش مي كنم.
اما حامي همچنان او را نگاه مي كرد تا زودتر او را فراري دهد،من از غفلت او استفاده كردم و كيفم را برداشتم و گفتم:-من ديگه بايد برم،بابت قهوه متشكرم.
-من هنوز حرفم تموم نشده.
-شرمنده تا زمان پرواز برگشت چيزي نمونده و من سفر خسته كننده اي داشتم و بايد استراحت كنم،خدانگهدار.
حتي اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گريختم.داخل سالن پروازهاي خارجي مرجان رو ديدم،با لبخند بزرگي گفت:
-خوش گذشت؟

-تو كشيك منو مي كشيدي.
-چه رويايي،با هم دل و قلوه مي دادين.
-تو ارسيا رو فرستادي سر وقتمون.
-آره فرستادم طرف بياد دستش چه شاخ شمشادي پشتته،حسابي هل كرده بود نه؟
-آره اينقدر با دساچگي به فواد نگاه كرد كه فواد از ترسش جيم شد.-خوب براي تو كه بد نشد كلي افه گذاشتي.
-مثل يه پشه مزاحم وزوز كنان اومد سراغمون،حامي هم با حشره كش تحقير دخلشو آورد.
-حالا چي مي گفتين؟

-تو مي ميري اگر تو كارهاي من دخالت نكني.
-چرا زد تو پر ارسيا؟چي بهش گفت رفت تو لك
-اي كاش به جاي ارسيا تو ميومدي جلو،حالتو مي گرفت.-حالا خواستگاري كرد يا پيشنهاد دوستي داد،تو هواپيما حدس زدم گلوش پيشت گير كرده پس الكي براي من رل آشنا و فاميل رو بازي نكن.
-تو اون مغز منحرفت چي مي گذره،مي دوني اون كيه؟
-يك ساعته دارم همينو مي پرسم.
-اين آقا،برادر همسر طناز.
-طناز؟مگه طناز ازدواج كرده.
-نه در مرجله خواستگاري و فكر كردنه.
-دست مريزاد به اين خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمي بوده كه اين برادر شوهر خوش تيپ رو به اينجا كشونده تا بياد با تو حرف بزنه.
-اون تاجر و تو كار صادرات و واردات،ديدار ما هم اتفاقي بود و اگر پليس بازي تو و فضولي ارسيا مي ذاشت مي گفت.
-اون كه ارسيا رو دك كرد و تو زود بلند شدي،مي شستي تا بگه.
-مثل اينكه خسته ام.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
جلوي استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت:
-نريم تو،من نمي تونم حرف نزنم.
-قربون روت برم،براي تو كه محدوديت زماني وجود نداره و همه جا حرف مي زني و هرچي دلت بخواد مي گي.
-حالا اين پسره مجرده تا زن داره؟
-اي جاسوس دوجانبه.
-من براي كي مي خوام جاسوسي كنم؟فقط براي كنجكاوي خودم سوال كردم.
-كنجكاوي خودت و فواد،بعد هم تحريك فواد و بعد بعدش هم ديوونه كردن من.
-تو چقدر بدبيني،حالا از اين پسره بگو.
-چي بگم؟
-مجرده يا متاهل؟
-تازه اومدن خواستگاري،وقت نكردم از داماد آيندمون درباره شناسنامه خانوادش سوال كنم.

-واه،مگه تو مراسم خواستگاري نيومده بود.
-نه.

-پس كجا همديگرو ديديد و آشنا شديد؟
چه گيري افتادم،اين دختره دست بردار نيست.

-يه روز با برادرش كه قرار همسر طناز بشه تو يه رستوران همديگه رو ديديم،ديگه سوالي نيست من خوابم مياد.
-يعني تو از طناز نپرسيدي؟
-من كه مثل تو مفتش نيستم.

-بگو بي تفاوتم.
-هرچي تو بگي،مي رم استراحت كنم.
-برو.
-تو كجا مي ري؟

-من...خوابم نمياد،مي رم يه چيزي بخورم.
-يه چيزي بخوري يا گزارش بدي.
-تو خيلي فكرت مسموم ها.
-خوب مي دونم كه حرفاي من رو دلت سنگيني مي كنه و بايد بگي،نگي رودل مي كني.
***
در حال پذيرايي از مسافران با شكلات بودم كه دستي روي شانه ام خورد و در پي اون صداي مرجان رو شنيدم.
-طنين.
-اينجا چيكار مي كني،علي پور ببينه يه چيزي مي گه ها.

-اون اينجاست.
-كي؟
-همون فاميلتون.
-فاميلمون!
-اه تو چقدر گيجي،همون برادر شوهر طناز رو مي گم.

-حامي؟!
-نمي دونم اسمش چيه.

-اگر منظورت اونه،اسمش حامي معيني.
-ولش كن اسمشو،اين يارو يا خيلي لرده يا مغزش پنج كار مي كنه.
-چرا.

-اين همه راه اومده و هزينه كرده كه تو فرانكفورت قهوه بخوره.
-چه حرفا مي زني،خيلي ها ميان كارشون رو انجام مي دن و با پرواز برگشت برمي گردن.
-ا ميان تو كافي شاپ يه صندلي اشغال مي كنن،قهوه مي خودن و سيگار مي كشن.
-چرا چرند مي گي،شايد تو كافي شاپ قرار ملاقات داشته.

-بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل از پرواز تو كافي شاپ زاغ سياهشو چوب مي زدم.
-چه بيكاري هستي تو.
-حالا نگفتي،اين پسر مشكل رواني نداره.
حواسم به كار حامي بود،با گيجي گفتم:نه نمي دونم.

-از من گفتن قبل از ازدواج طناز يه تحقيقي كن،مي گن بيماريهاي رواني جنبه ارثيش زياده.
چي مي گي تو.
-مي گم نكنه خانوادگي ديوونه باشن.
-نمي خواد تشخيص پزشكي بدي،برو قسمت خودت الان علي پور سر مي رسه.
مرجان سه رديف از من دور شده بود كه صدايش زدم.
-چيه؟

-باز هم تو قسمت توئه؟
-نه،موقع خوش آمد گويي ديدمش.
-باشه اگر باز خواست منو ببينه،يه بهانه اي راست و ديست كن.
-اگه به من گفت باشه

همراه مرجان از سالن فرودگاه خارج شديم،هوا هنوز روشن نشده بود.مرجان سلانه سلانه ميامد اما من عجله داشتم تا سر و كله فواد پيدا نشده و از ما نخواسته ما را برساند خودم را به سرويس برسانم اما مرجان برخلاف من اميد به اومدن فواد داشت،بيچاره مرجان فكر مي كنه هرچه فواد رو بيشتر ببينم و پاي حرفاش بشينم معجزه ميشه و ريشه عشقش در دلم جوانه مي كنه.
-مرجان چقدر لخ مي زني،زود باش.
-اه مگه آتيش مي بري آرومتر چقدر تند ميري،نترس جانم تا ما نرسيم سرويس حركت نمي كنه.
-گناه داره بنده خدا،همه سوار شدن و منتظر ماست.
-طنين اونجا رو.
-چيه باز شهاب سنگ ديدي؟
-نه همون فاميل مشكوكت.
-نگاش نكن،خودت رو بزن به نديدن.
-نمي شه چون اون منو ديد من هم ديدمش،بهم لبخند زد و من مودبانه پاسخ لبخندش رو دادم بعدش...به تو اشاره مي كنه،مثل اينكه كارت داره.
-فكر كنم تو مشتاق تر از اوني كه بدوني با من چيكار داره،از اين در عجبم كه ديشب چطور از زير زبونش نكشيدي.
-رفتم سراغش،خواب بود.
-چيكار كردي؟
-هيچي قسمت كاريم رو عوض كردم اما اون پاش به صندليش رسيد خوابش برد.
-بخدا تو شاهكار خلقتي!
-ببين سوار ماشينش شد،اه چه ماشيني داري بچه مايه داره نه،داره چراغ مي ده چه كليديه.
-خوش بحال مامانش،با طناز و دو تا پسراش يه جا سوئيچي كم داره.
-بخدا اين رفتار تو دور از ادب براي خودت مي گم؛چرا با آبروي طناز بازي مي كني.
-تو نگران آبروي طنازي يا سوالهاي بي جواب مونده خودت.
-مسائل خانوادگي شما به من چه ربطي داره اما اين پسره بدجوري سيريش شده و داره خودشو مي كشه.
-تو نگران كشته شدن اون نباش.
-واااااااااااااي....
مرجان دستم را گرفت و مرا عقب كشيد كه صداي جيغ ترمز را شنيدم،حامي جلوي پايمان توقف كرده بود و بقدري به ما نزديك بود كه آج لاستيكش را با نوك كفشم حس كردم.در حالي كه با ابهت پشت رل نشسته بود شيشه را پايين كشيد و با لبخند مشمئز كننده اي گفت:
-بيدار شديد؟
مرجان-شما مشكل بينايي داريد،ما بيدار و هوشيار داشتيم راه مي رفتيم فكر كنم شما خواب هشتيد.
حامي-منظورم خانم نيازي بودن نه شما.
طنين-چه موضوعي باعث شده كه من از ديروز تا بحال چندين بار مفتخر به ملاقات شما شدم.
حامي-شما كه اجازه نداديد عرض كنم،اگر باز خستگي رو بهانه نمي كنيد سوارشيد تا رسوندن شما به منزل خدمتتون عرض كنم.
مردد بودم و اگر به نحوي حامي را قال مي گذاشتم و جيم مي شدم اختمال داشت حامي مراسم خواستگاري را منحل كند،نگاهي به مرجان انداختم كه نگاهش بين من و حامي در تناوب مي چرخيد.حامي در جلو را باز كرد و گفت:بفرماييد. اما حتي يك تعارف خشك و خالي به مرجان هم نكرد.خدا مي دونه الان تو دل مرجان چه خبره،حاضر نصف عمرشو بده اما با ما همراه بشه و سر از اين راز سر به مهر من در بياره.اون بقدري از ديدن حامي و ماجراهاي جديد و كشف اين روابط هيجان زده بود كه فواد را از ياد برد.
چشم به فلق خوش رنگ دوخته و به موسيقي سنتي با صداي حسام الدين سراج كه در فضا جريان داشت گوش مي كردم.
-آسمون خيلي خوشرنگ شده،منم رنگ آسمون رو در اين وقت صبح دوست دارم.
ياد اتاق سرمه اي رنگش افتادم كه باعث نقش بستن لبخند كمرنگي روي لبهايم شد.
-روزه سكوت گرفتيد؟
-نه داشتم فكر مي كردم من هم روزگاري سپيده دم رو دوست داشتم اما...
-چرا حرفت رو قطع كردي.
نگاهش كردم،سرد و خشن.
-حرف بدي زدم...
-آسمون همين رنگي بود كه...پدرم رو حلق آويز پيدا كردم،از اون روز به بعد در اين وقت دلم مي گيره.
چرا اين حرف رو به اون زدم و اينقدر راحت از حس درونيم گفتم،اون كه درك نمي كنه.
حامي بعد از سكوت كوتاهي گفت:
-دركت مي كنم،مرگ پدر خيلي سخته مخصوصا كه آدم خودش شاهدش باشه.من هم هفت ساله بودم كه پدرم فوت كرد...روي همين دستها...تو بغلم مرد.
بانو اين را قبلا گفته بود اما يادم رفته بود،از تصور اينكه يه پسر بچه هفت ساله سر غرق به خون پدرش رو در آغوش گرفته،پشتم تير كشيد.
-هوا حسابي سرد شده و يه زمستون واقعيه،شما كه يخ نكردين.
با سر پاسخ منفي دادم اما حامي برخلاف حرف من،درجه بخاري را زياد كرد شايد از يادآوري لحظه مرگ پدرش سرمايي بر وجودش حاكم شده بود.باز هم سكوت،كلافه از اين حضور نا بهنگامش و اصرار براي گوش كردن به حرفاش،زدم به سيم آخر و گفتم:
-من از اين حركات شما سردرنمي يارم،از اين سر دنيا مي كوبيد ميايد او طرف دنيا تا منو دعوت كنيد به قهوه يا مثل يه راننده ناشي جلو پام ترمز مي زنيد و قصد جونم رو مي كنيد و با اصرار مي خوايد با من حرف بزنيد اون وقت از آب و هوا و رنگ آسمون مي گيد.
-واقعيت رو بخوايد حرف زياده اما نمي دونم از كجا شروع كنم...مي خواستم وقتي كه رسمي منزلتون اومديم صحبت كنم اما با ديدن ناگهاني شما تو پروازم به فرانفورت كلي با خودم كلنجار رفتم البته گريز تو براي هم صحبت نشدن با من،منو مصمم كرد قبل از امشب با تو صحبت كنم.
-حالا كه منو گير انداختين و من هم سرا پا گوشم.
-نظرت نسبت به خانواده خانواده ما چيه،البته بايد فرزاد و اسفنديار رو فاكتور بگيريم.
-به نظر من خانواده يعني تمام افراد،براي همين نمي تونم اينا رو فاكتور بگيرم.
-اما اينها مردن.
-در گذشته بودن و روي زندگي من اثر داشتن،حالا شايد بشه فرزاد را بشه فاكتور گرفت اما اسفنديار رو نمي تونم.
-چرا؟
-چون نون اونو خوردين و سر سفره اون نشستيد.
-اسفنديار سر سفره ما نون خورده.
-من كاري به موضوعات خانوادگي شما ندارم.
-كم مياري جاخالي مي دي.
-مي شه بريد سر اصل مطلب.
-اصل مطلب،احساس شما نسبت به خانواده ما.
-آقاي معيني احصاصات من ربطي به ازدواج طناز نداره،خيالتون راحت برادر شما در خانواده ما فقط به عنوان داماد نه پسر معيني فر.من هم سعي مي كنم خصومتم رو بروز ندم،حالا اگر از جانب برادرتون آسوده خاطر شديد نگه داريد پياده مي شم.
-نگه نمي دارم،صحبت هاي من تموم نشده و شما هم به منزل نرسيديد.
-نگه داريد آقا،شما نگران نريسدن من نباشيد.
-اگر نايستم.
-نگه دار.
-چرا فرياد مي زني،بفرما ايستادم.
از شدت درد ولوم صدام بالا رفته بود.دستگيره در را كشيدم اما در باز نشد،حامي قفل كودك را زده بود.
-اين لعنتي رو باز كن.
-تا زماني كه من حرفم رو نزنم باز نمي شه.
-من بدون اينكه حرف گوش كنم بازش مي كنم.
حامي شانه اي بالا انداخت و با خونسردي گفت:خود داني.
دوباره در امتحان كردم باز نشد،مشتي به آن كوبيدم.
-تا زماني كه شما زور آزمايي مي كنيد من بخوابم،ديشب پرواز خسته كننده اي داشتم.
-بخوابي اينجا...اين درو باز كن من برم،خواستي تا قامت همين جا كمبود خوابت رو جبران كن.
-برام فرقي نمي كنه كجا بخوابم،نگران من نباش.
-نگران،مي خوام...
خجالت كشيدم بقيه حرفم را بزنم و گفتم:
-در رو باز كن،من گوشي براي شنيدن حرفاتون ندارم.
-چرا حرفت رو نزدي،مي خواي چي؟
پاهام رو به كف ماشين كوبيدم و گفتم:اين درو باز كن،من هر چي دوست داشته باشم مي گم دوست نداشته باشم نمي گم.
حامي صندليش رو به حالت افقي درآورد و گفت:مثل بچه هاي لوس...من تا حرفم رو نزنم كسي از اين ماشين پياده نمي شه.
حامي ساعدش رو روي پيشانيش گذاشت اما شك دارم اون چشما در پوشش ساعد بسته باشه،دكمه شيشه اتوماتيك رو زدم اما كار نكرد.عصبي و كلافه بودم و از شدت خشم گريه ام گرفته بود،چه حماقتي كردم سوار ماشينش شدم.به حامي نگاه كردم و از آرامشش عاصي تر شدم،بعد خم شدم و به اميد پيدا كردن چيزي شبيه قفل فرمان(طناز هميشه قفل فرمان رو زير صندلي مي ذاشت)مي خواستم با اون شيشه رو بشكنم.اگر به ماشين گران قيمت حامي خسارتي وارد مي شد برايم لذت بخش بود اما چيزي زير اين صندلي لعنتي نبود.
هوا ديگه كم كم روشن شده بود و بر تعداد خودروها افزوده مي شد.سرخي نوري كه از پشت تابيده مي شد توجه ام را جلب كرد و به پشت سر نگاه كردم،چراغ گردون گشت پليس بود.جرقه اي در ذهنم روشن شد و دوباره به حامي نگاه كردم،خودم رو به موش مردگي زدم و گفتم:
-شما برديد،امرتون رو بفرماييد من سراپا گوشم...آقا حامي بيدار شيد،خانواده ام نگران مي شن.
حامي دستش رو از روي چشمش برداشت و گفت:اين كار رو از اول مي كردي.
بعد صندليش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش كردم و گفتم:
-پس اول حرف منو گوش بديد،من از شما و پدرتون متنفرم و اينو هيچ وقن فراموش نكنيد.
حامي از خشم سرخ شد و گفت:اسفنديار،پدر من نيست.
ماشين پليس داشت نزديك مي شد،مقنعه ام را زماني كه ماشين پليس هم تراز با ماشين حامي قرار گرفته بود،از سرم كشيدم و ماشين گشت مقابل ما توقف كرد.حامي گيج و مبهوت از حركت عجيب غريب من حتي ماشين پليس را نديد،وقتي مامور پليس به شيشه پنجره سمت حامي كوبيد او تكان شديدي خورد.
حامي-بله.
مامور پليس-پياده شيد.
هر دو پياده شديم،مامورها حامي را تفتيش بدني كردن و بعد مدارك ماشين رو خواستن اما زماني كه گفتن با خانم چه نسبتي داري تازه فهميدم چه كار خطرناكي كردم.قبل از حامي،گفتم:
طنين-بدترين نسبت دنيا،ايشون همسر من بيشعور هستن.
بيچاره حامي از شوك اول بيرون نيومده حالا دومين ضربه رو خورده بود،سعي كردم چشم تو چشم با مامور حرف بزنم تا قافيه رو نبازم.
-سوتفاهم نشه ها جناب اما مرد جماعت حرف تو كله اش نمي ره،يكي نيست به اين آقا حالي كنه من ديگه نمي خوام ببينمش چه برسه تحملش كنم.
حالا ديگه اعتماد به نفسم رو بدست آورده بودم،چشمم را به حامي دوختم و گفتم:من ديگه با تو زندگي نمي كنم،شما بفرما غلام حلقه بگوش خواهر جونت باش،بيچاره پير شدي اما هنوزم مثل بچه ها از خواهر و مادرت كسب تكليف مي كني.
حامي-من فقط...


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
طنين-شما فقط چي آقا،تا الان تحمل كردم ولي ديگه بسمه.من به خاطر تو خيلي گذشت كردم ولي از كارم نمي تونم بگذرم.
مامور-خانم...آقا لطفا اختلاف خانوادگي تون رو ببريد منزل و به دعواتون ادامه بديد،ميون انظار جاي اينطور كارا نيست.
طنين-منزل آقا؟صد سال ديگه جاي من توي اون خونه نيست...اصلا جناب اين وقت صبح من جرات نمي كنم كنار خيابون منتظر تاكسي بمونم،منو تا يه جايي مي رسونيد.
مامور نگاهي به همكارش كرد و گفت:ما در حال خدمت هستيم...خلاف مقررات.
طنين-فكر كنم حفاظت از جان و ناموس ملت برعهده شماست و اين هم نوعي ايجاد امنيته...فقط تا جايي كه من بونم آژانس بگيرم.
مامور-باشه بفرماييد...
طنين-صبر كنيد وسايلم رو بردارم.
به سوي ماشين حامي برگشتم و به محض پيدا كردن فرصت كه با حامي تنها شدم گفتم:
-ديدي بدون اينكه حرفت رو بشنوم از اين ماشين پياده شدم.
حامي دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نگاه خيره گفت:
-خيلي فيلمي...هوم...من باورم شد چه برسه به اين بنده خداها...خيلي لجباز و چموشي اما من لجبازترم.
-فعلا كه جستم بعد رو بيخيال،اما مرد باش و كاري به احسان و طناز نداشته باش.
-مطمئن باش من مستقيم وارد مي شم و ضربه فني ات مي كنم،هيچ وقت در عمرم از قرباني استفاده نكردم.
يك لبخند پر تمسخر به حامي زدم و دستي به نشانه خداحافظي برايش تكان دادم.
***
وقتي بيدار شدم به ساعتم نگاه كردم،ساعت چهار بعد از ظهر بود.دوباره دراز كشيده و دستم را زير سر گذاشتم و به سقف خيره شدم و به اتفاق صبح فكر كردم،با يادآوري قيافه حامي موقع خداحافظي نقش يه لبخند روي لبم بسته شد كه به من نيرويي مضاعف داد.روي تخت نشستم و دستم را به طرفين باز كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم،خورشيد داشت كم كم دامنش رو جمع مي كرد.از اتاق كه بيرون اومدم صداي طناز رو شنيدم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد،به طرف دستشويي رفتم و دستم به دستگيره نرسيده بود كه اسم خودم رو از دهان طناز شنيدم.
-طنين...نه البته صبح اومد،من خواب بودم...حالا چي شده...برادرت...فرانكفورت چيكار مي كرد...تو از اين سفرهاي كاري نري ها،من صاقت دوريتو ندارم...درست مثل طنينه...خب بقيه اش...آخه حرفاي خودمون تموم شده...نه عزيزم،مي خوام صداتو بشنوم و محتوي حرفا مهم نيست...نه بخدا،به حرفات گوش مي كردم...
محور حرفاشون از من دور شد،به دستشويي رفتم و داشتم مسواك مي زدم كه صداي در دستشويي اومد و همزمان با اون صداي طناز رو شنيدم.
-طنين اونجايي؟
در رو باز كردم و گفتم:ها.
-ايش،دهنت رو بشور حالم بد شد...مرجان پاي تلفنه،از صبح چند بار زنگ زده.
سري تكان دادم و به دستشويي برگشتم تا دهنم رو بشورم،حتما از شدت فضولي خوابش نبرده.با حوله اي كه صورتم رو خشك مي كردم از دستشويي بيرون اومدم و قبل از برداشتن تلفن،حوله رو دور گردنم انداختم.
-الو.
-كوفت،خبر مرگت چقدر مي خوابي.
-همهومثل تو مشكل ندارن كه خسته بودم گرفتم خوابيدم.
-مشكل من چيه؟كي گفته من مشكل دارم.
-لازم نيست كسي بگه،عالم و آدم مي دونن.
-به جاي مزه پروني بگو اين يارو چيكارت داشت.
-تو كي مي خواي يادبگيري كه نبايد تو مسائل خصوصي ديگران دخالت كني.
-نمي فهمي اگر مي فهميدي من غم نداشتم،ديوونه مي خوام كمكت كنم.
-مددكارم بودي و من نمي دونستم.
-نه خير يه همكار دلسوزم،تو كه رفتي پشت سرت ارسيا اومد،ديده بود با اون رفتي مي دوني چي گفت.
-نه نمي دونم.
-بايد هم مسخره كني،ما رو باش براي كي دل مي سوزونيم.
جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم:مسخره نمي كنم،بگو گوش مي كنم.
-فواد عقيده داشت اين يارو برات مزاحمت ايجاد مي كنه،مي گفت تو خيلي از طرف مي ترسي و تو فرانكفورت هم با هم داشتين جروبحث مي كردين.آره طنين با هم جروبحث مي كردين؟
-داره جالب مي شه،خب بقيه اش.
-هيچي ديگه گفت فكر كنم اين فاميل فرضي،خانم نيازي رو داره تهديد مي كنه و خانم نيازي بايد تو مشكل بزرگي افتاده باشه.
-خب شما دو تا كاراگاه برجسته چي كشف كردين،بگو ببينم تو موسيو پوارو بودي يا فواد.
-لوده مسخره،ما داريم اينجا براي تو جلز و ولز مي زنيم اون وقت تو اونجا نشستي هرهر و كركر مي كني.
-آخه من به شما دو تا آدم سبك مغز چي بگم!چه قشنگ يه اتفاق ساده رو بزرگ مي كنيد،يه خورده سير داغ و پياز داغ هم چاشني كردين و با سالاد و ماست و مخلفات برام سرو مي كنيد بعدش هم مي خوايد به شما نخندم.
-حالا من به درك،يكي نيست به اين فواد بدبخت بگه ديگي كه براي تو نمي جوشه كله سگ توش بجوشه.
-حالا تو چرا داغ كردي؟
-كاري نداري من مي خوام برم استراحت كنم،تو از صبح كپه مرگت رو گذاشته بودي ما اينجا برات عزاداري مي كرديم و اشك مي ريختيم...كاري نداري.
-از اول هم كاري نداشتم تو مزاحم شدي.
از صداي تق توي گوشي فهميدم كه مرجان از دستم كفري شده و تلفنو قطع كرده،كاش قيافه اش رو مي ديدم و يه دل سير مي خنديدم.
-طنين خانم حواست كجاست،تو خواب راه مي ري.
-مرجان،تويي،ترسيدم.
-چند بار صدات كردم،ماشالله چقدر هم نتد راه مي ري.
-تو فكر بودم،خسته ام مي رم زود برسم خونه.
-تو هم كه هميشه خدا خسته اي،فكر كردنت هم تمومي نداره.
-تو اگر مشغله فكري منو داشتي...كي مي شه جمعه آينده بشه.
-مردم براي نامزدي خواهرشون لحظه شماري مي كنند تو تو براي تموم شدنش.
-تو اگر جاي من بودي مي فهميدي چي مي گم بخدا از بس از اين مغازه به اون مغازه از اين پاساژ به اون پاساژ منو كشونده كه ديگه تواني برام نمونده،شبها هم اگر پرواز نداشته باشم بايد به روياپردازي خانم گوش كنم.
-نوبت تو هم مي شه...تو كه مي گفتي خونه مراسم مي گيريد پس چي شد باغ گرفتين.
-دست رو دلم نذار،منو كشت تا قبول كردم.مي گم پنجاه نفر بيشتر دعوت نكن مراسم نامزدي و عروسي كه نيست،مي گه فقط دوستاي من و احسان پنجاه نفرن و اينجا هم جا نمي شن.پنجشنبه صبح مي ريم محضر عقدشون مي كنيم و شب هم جشن مي گيريم.
-انگار زياد از اين وصلت راضي نيستي؟
-چرا،احسان پسر خوبيه.مي گم فقط خسته ام،از يه طرف اين پروازها و از طرف ديگه طناز و كاراش.من ديگه مي رم،تو ساعت چند پرواز داري.
مرجان نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
-واي ديرم شد،بقدري از من حرف كشيدي كه پاك زمان رو فراموش كردم.
مرجان با يه خداحافظي سريع رفت،جالب اينجاست كه اون از شدت فضولي ته قضيه رو بيرون نكشه ول كن نيست بعد به من مي گه از من حرف مي كشي.
***
ويلچر مامان رو داخل سالن بردم و كيفش رو روي پاهاش گذاشتم و با صداي بلند گفتم:
-تابان حاضري بريم...طناز دير شد.
تابان جست و خيز كنان از اتاقش بيرون اومد و گفت:
-چطوره؟خوبه.
يقه بلوزش رو صاف كردم و گفتم:آره...بيا سوئيچ رو بگير برو ماشين رو روشن كن گرم بشه...گوش كن تابان فقط روشن نه حركت،برو...طناز كجا گير كردي؟
به طرف اتاق رفتم،داشت محتويات داخل نايلونها رو زير و رو مي كرد.
-چيكار مي كني.
-طنين،نيست.
-چي نيست؟
-دستكش هام...همون دستكش سفيدم.
-ديشب تو جيب پشتي كيف دستي ات گذاشتي.
مثل فنر از جاش بلند شد و زيپ پشت كيف رو كشيد و گفت:
-آره اينجاست...بريم،من ديگه كاري ندارم.
-احسان نمي ياد دنبالت.
-نه،گفتم جلوي محضر همديگه رو ببينيم.
-شناسنامه،گواهي فوت پدر،حلقه،همه رو برداشتي.
-آره.
-شاهد چي؟
-به سعيد گفتم اما فكر نكنم بياد،خان عمو هم هست،تازه نوه هي خان عمو هم هست.
خان عمو،عموي مامان رو فقط در مراسم عروسي و عزا مي بينيمش آخه زياد اهل رفت و آمد نيست.از اون پيرمردهاي اتو كشيده،زمان شاه تيمسار بوده و هنوز هم در اون حال و هوا سير مي كنه.
-من هم جاي سعيد باشم نمي يام.
-طنين شلوغش نكن،سعيد خواستگاري كرد من هم جواب رد دادم ولي ديگه قرار نيست كه تا آخر عمر به خاطر اين پاسخ ردم به سعيد بشينم تو خونه و پشت پا بزنم به بختم.
-حالا وفت اين حرفا نيست،وسايلت رو بردار بريم.
طناز پالتو سفيدش رو روي بلوز و شلوار سفيدش پوشيد،درست مثل سفيدبرفي شده بود.
***
احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتش از سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچر مامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه با اين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم اما برادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم من خبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز و احسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافه شدن و هومن خطاب به من گفت:
-روزي فكر مي كردين خواهر شما با احسان ازدواج كنه.
-حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر با هم برخورد داشته باشن چه برسه به ازدواج.
ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتم اين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچي نگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت.
هومن-من كه فكر نمي كردم كار به اينجاها بكشه.
طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شما پيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبول نكنيد.
هومن-خيلي تابلو بود.
طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشته بودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم.
هومن-واي اين كه آخر ضايع بازيه.
ساخل-قضيه چيه؟
هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يه واژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كلي بهم خنديد.
حامي-هومن غيبت منو مي كني.
-هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دختر خاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت.
طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقط خواجه حافظ شيرازي خبر نداره.
احسان متوجه دلخوري من شد و گفت:
-من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقي نمونه توضيح بدم...
حامي رو به طناز كرد و گفت:
-منتظر كسي هستيد
-بله خان عموي مامانم.
حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيد كنار مامان و تابان بود.
طنين-چه خبر آقا سعيد گل؟
سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم به هواپيما ربا برخورد نكردي.
طنين-تو دست از مسخره بازي برنداري ها.
سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميل جديد و پرمايه دل كندي.
طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلاي طنازن...مامان،خان عمو دير كردن.
سعيد-نگران نباش،خان عمو هم مياد.
در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم به در نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردار ايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد و گفت:
-نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلند نشدي.
طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البته فيزيوتراپي نسبتا موثر بوده.
خان عمو-بچه جان تو زبون مادرت هستي.
با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم و گفتم:
-خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان به علت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دست داده.
خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامان خيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشت ولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقات بياد.
منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدها رو براي تنظيم سند ازدواج خواست.
ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بود و دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشم گفت:
-حسابي زدي تو پر پيرمرد.
-من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامان متاثر شده.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عمو شناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوت ناگهاني خان عمو كنسل مي شه.
-خدانكنه.
-طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد با تو خصومتي داره.
-نه چطور.
-از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت مي كنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيشش زدي.
-نيش نه،ضد حال خورده.
چهره سعيد جدي شد و گفت:
-چطور؟
-حالا بماند.
-نه جان سعيد بگو.
-امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بخت زياده ها.
-يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم براي هفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم رو بده.
-ماجراش مفصله بعد برات تعريف مي كنم.
-الان بگو.
-الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل روي پسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودست خورد.
بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هواي ديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد و بدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهي خونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديم حس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كم خودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمت كرديم.
مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كه دستم رو محكم گرفتت.
-جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخ منفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل من دلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونه و زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبخت بشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحال باشيد.
دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارج كردم
هوا بقدري سرد بود كه مهمانها ترجيح دادن به جاي فضاي زمستان زده باغ به ويلاي وسط باغ پناه ببرن و اونجا جمع بشن،خوشبختانه سالنش بقدري بزرگ بود كه تمام مهمانها جا شوند.طناز با حرف گوش نكردنش باعث شد اين آبروريزي پيش بياد.خسته شدم از بس كه سر ميزها رفتم و حرفهاي تكراري زدم،بالاخره فرصت شد و سر ميز مينو نشستم.
طنين-مينو كي اومدي؟
مينو-ديروز اومدم،شنبه دوباري برمي گردم.
طنين-چيه؟نمي توني دل از گرگان بكني.
مينو-نه،نمي تونم تهران بمونم.اونجا كار پيدا كردم و مي خوام موندگار بشم.مامان و بابا مخالف اند اما مهم نيست،من به عنوان يه زن مطلقه اختيارم دست خودمه.
طنين-مينو تو چرا اينقدر بي رحم شدي؟تو كه قلبت از سنگ نبود.
مينو-اين ربطي به قلب رسول نداره،قلب اون از قلب من رئوف تره اما عقلم رشد كرده و بزرگ شده.
از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم،يادم نبود قلب عشقش در سينه اش مي تپد و مينو حالا عاشق قلبش شده.
نگار-ولش كن اينو طنين،رفته شمال مغزش نم كشيده...بگو ببينم اين خواهرت هونر شوهريابي رو از كجا ياد گرفته.
طنين-اينقدر از پسرها كنار گوش اين دو تا بچه خوندي كه پاك چشم و گوششون رو باز كردي.
نگار-مهم عمله،من حرفشو زدم اين دو تا عمل كردن،مينو از دست رفت و طناز هم ديگه پيداش نمي شه،سرش شلوغه.تو يه لطفي به من كن برو از بين اين همه پسر ترگل و ورگل،خوبشو سوا كن برام بيار.
مينو-مگه ميوه فروشي بره برات دستچين كنه.
نگار-ببين تا خودشون هستن همه كارها خوبه اما به من كه مي رسه مسخره ام مي كنن.
طنين-ناراحت نشو نگار،الان مي رم ببينم چه كاري از دستم بر مياد ولي فكر نمي كني اگر خودت بري وسط بهتر مي توني دستچين كني.
نگار-نه وسط در همه و ريز و درشت قاطي اند،سفارشي ها رو لاي زرورق گوشه و كنار قايم كردن.
طنين-امان از دست تو،من مي رم به مهمونا سر بزنم و اگر سفارشي به تورم خورد پست مي كنم براي تو.
از پيش خدمت خواستم يه ليوان شيركاكائو داغ برام بياره،بعد گوشه اي از سالن ايستادم و به ذهنم اجازه پروبال دادم.
-زاغ سياه كي رو چوب مي زني؟
-واي سعيد چرا مثل روج از پشت سرم ظاهر مي شي!
ليوان شيركاكائو را كه هنوز به لب نزده بودم،از دستم گرفت و سر كشيد و گفت:
-مردم چه خودشون رو تحويل مي گيرن...نگفتي به كي زل زده بودي؟
-بابا،آدم حق نداره خواهرش رو نگاه كنه و لذت ببره...بفرما شير كاكائو،تعارف نكن.
طناز با دكلته صورتي و آرايش فوق العاده اش مثل فرشته ها شده بود و در كنار احسان تو آسمونها سير مي كرد و صداي خنده سرخوشش نويد يه پيوند عاشقانه رو مي داد.سعيد با يه نفس عميق گفت:
-خدا كنه قدرش رو بدونه...
تازه فهميدم چه كردم،دست رو زخم دل سعيد گذاشته بودم گفتم:
-تو كجا مي پري نيستي،نكنه شيطون سر و گوشت مي جنبه.
-من؟دست بردار طنين،اين وصله ها به من نمي چسبه.
-حالا من مي چسبونم،دنبالم بيا.
-خدا رحم كنه،برام چه خوابي ديدي؟
-خدا بهت رحم كرده چه جورم.
سعيد را سر ميز نگار و مينو بردم و گفتم:
-بچه ها اينم پسردايي گل و گلاب ما،مي تونم امانت بذارم سر ميزتون و برم به كارم برسم.
نگار-البته خواهش مي كنم بفرماييد...فقط اگه آقا گرگه اومد و بردش و خوردش،كاري از دست ما برنمي ياد.
سعيد-اگر روباه مكار گولم نزنه آقا گرگه نمي تونه كاري كنه.
تابان دوان دوان به سويم اومد و گفت:
-طنين،موبايلت داره زنگ مي خوره.
-ببخشيد بچه ها...ببينم تابان،گوشيم دست تو چيكار مي كنه؟
-ا...خودت دادي به طناز زنگ بزنم،يادت نيست ديركرده بودن.
-خوب برو...بله بفرماييد.
-سلام طنين،خوبي؟
-واي مرجان تويي،ممنون خوبم،تو چطوري؟
-خيلي بد،من اگر شانس داشتم شب نامزدي خواهرت اين پرواز لعنتي بهم نمي خورد.
-قربونت برم،خودتو ناراحت نكن.
-مي تونم با طناز حرف بزنم،مي خوام بهش تبريك بگم.
-فدات شم،گوشي.
به سمت جايگاه عروس و دوماد رفتم تا گوشي رو به طناز بدم.از دل مرجان خبر داشتم و مي دونستم چقدر ناراحته،اخلاقش اين بود و مي خواست سر از همه چيز در بياره.اگر امشب اينجا بود براي خيلي از والاتش جواب پيدا مي كرد،مخصوصا اونايي كه درباره حامي بود.
گوشي را به طناز دادم و گفتم:مرجانه...
خواستم سرميز بچه ها برگردم كه احسان گفت:
-كجا خواهر خانم؟
-مي رم پيش مهمونا.
-امشب ما رو تحويل نمي گيري...حالا من به كنار،طناز خيلي دل نازكه.
-نمي خوام مزاحم شما بشم،امشب شب خاطره انگيزيه براي شما.
-ما دوست داريم خاطره امشب رو با حضور پررنگ شما زيبا ترش كنيم...مهندس عزتي همين دوروبر بود،وقتي فهميد اينجا هستيد خيلي مشتاق شد زيارتتون كنه...آهان اونجاست،كنار حامي نشسته.
مار از پونه بدش مياد جلو لونه اش سبز مي شه،حالا كه ديگه پونه ها جمع شدن.خيلي از اين سه نفر خوشم مياد يه جا كنار هم نشستن،حامي،عزتي،جوادي.
تو بد مخمصه اي افتاده بودم،احسان پيش قدم شد منو تا كنار ميز اونها همراهي كنه و تا به خودم اومدم مثل علم يزيد كنار ميزشون ايستاده بودم و به نطق احسان گوش مي كردم.
-دوستان اين هم از خواهر خانم بنده،معرف حضورتون هستن كه...
آقايون به احترام از جاشون بلند شدن حتي حامي،دوروي ظاهرنما.من هم احوالپرسي در خور شاياني به عمل آوردم و عزتي كه پروترين موجود عالم بشريت بود گفت:
-خانم نيازي،شما خواهر ديگه اي نداريد تا من با شما و احسان جان نسبت خويشاوندي پيدا كنم.
احسان كه به مزاجش خوش اومده بود،خنديد و دست پشت عزتي گذاشت و گفت:
-عزتي جان،خانم بنده فقط همين يه خواهر و برادر رو داره.اين خواهرشون كه در حضور شماست شرايط ازدواج رو داره،چرا دنبال نسيه مي گردي.
با لبخند پرتمسخري گفتم:
-البته احسان جان لطف دارن،بنده...
عزتي-مي دونم خانم،قبلا جوابتون دريافت شده براي همين هم دنبال خوار ديگه شما مي گشتم.
جوادي-عزتي جان،آدم طالب هرچيزي باشه بايد دنبالش بدوه تا بدست بياره اون وقت قدرشو بيشتر مي دونه خانم ها هم كه ماشالله نازشون زياده.
حامي با گفتن ببخشيد از جمع ما جدا شد،در حالي كه با نگاه بدرقه اش مي كردم گفتم:
-جناب جوادي،من آدم رك گويي هستم و وقتي مي گم(نه)نه واقعيه و تغيير نمي كنه.
جوادي-خانم نيازي حتي رك گو ترين خانم ها هم ناز مي كنن،ناز كردن تو سرشت خانم هاست.
عزتي-با اين حساب،خانم من شهامت به خرج مي دم و براي بار دوم از شما درخواست مي كنم.
طنين-آقاي عزتي جوابم همونه.
عزتي-جتي نمي خوايد كمي فكر كنيد.
دوباره نگاهم رو حامي چرخيد،داشت با يك زوج تازه وارد صحبت مي كرد چه گرم و صميمانه بودن.
طنين-نيازي به فكر كردن نمي بينم چون من اصلا قصد ازدواج ندارم،با اجازه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به سوي جايگاه عروس و داماد رفتم،طناز صحبتش با موبايل تموم شده بود.
-طناز گوشي رو لازم نداري،بده.
طناز گوشي رو به سمتم گرفت و گفت:
-خيلي خسته شدي،نه طنين.
-نه نامزدي خواهرمه چرا خسته شم.
-اين حرفا رو به كسي بگو كه تو رو نشناسه،من يكي تو رو خوب مي شناسم و از پس نقابي كه به صورتت زدي چهره واقعيت رو مي بينم.تو خيلي در حقم گذشت كردي،حالا هم خدا خدا مي كني زودتر اين مراسم تموم شه.
-من يه دونه خواهر بيشتر ندارم و دلم نمي خواد اين شب خوشيش زود تموم شه.
-پس چرا كناره گيري مي كني و وسط نمي ياي.
-كي به مهمونا برسه،فراموش كردي وظيفه مامان و بابا برعهده ام افتاده.
-طناز،عزيزم مي خوام يكي از دوستانم رو مهرفي كنم.
احسان سرخوش و خندان كنار همان زوجي كه لحظه اي پيش كنار حامي بودن ايستاده بود،دستم تو دست طناز بود كه او متوجه همسرش شد.احسان ادامه داد:
-كيان و كتي،خواهر و برادر هومن هستن...همسرم طناز و خواهر خانم گرامي ام،طنين.
لبخندهايي رد و بدل شد و همه از آشنايي با هم اظهار خوشبختي كرديم،حالا خدا داند چقدر از ديدن هم خوشبخت شديم.
حامي مداخله كرد و گفت:
-كيان و كتي براي تحصيل دوبي بودن و امشب با اومدنشون حسابي ما رو سورپريز كردن.
از لحنش نشان مي داد چقدر با هم صميمي هستن،هومن گفت:
-اين نقشه من بود،وگرنه بچه ها سه روزي هست كه اومدن ولي من پيشنهاد دام تا امشب براي ديدار شما صبر كنن.
كتي-احسان حالا كه خانمت به جمعمان اضافه شده بايد دوباره اون گروهمون رو زنده كنيم.
احسان-البته ما حالا دو عضو جديد داريم،درسته طنين؟
طنين-خوشحال مي شم تو جمع شما باشم اما سرايط كاري منو كه مي دونيد.
حامي نگاه پرتمسخري به من انداخت،هردو خوب مي دانستيم اين يك بهانه است.دستم را آهسته از ميان انگشتان طناز بيرون كشيدم و يه گام عقب رفتم و در يك فرصت مناسب از آنها فاصله گرفتم،حوصله حامي را با آن چشماني كه هر لحظه مسخره ام مي كرد و هردم چون موجود ناشناخته اي بررسي ام مي كرد نداشتم،از احسان كه خواهرم رو از من ربوده و سعي مي كرد كدورتم رو ناديده بگيرد و از در دوستي با من دربياد و خودش رو به عنوان يه عضو جديد خانواده عزيز كنه.از طناز كه علاوه بر گناه احسان،نمي تونه از عشقش بگذره.از هومن و ساحل با اون خنده هاي شلوغشان،از كيان با اون نگاه خريدارانه اش و از كتي با اون حركات لوند و پرعشوه اش.
چند ميز از عروس و داماد دور نشده بودم كه صداي شاد و سرحالي منو به نام خواند،برگشتم و گفتم:
-بله خانم معيني فر.
-واي طنين جون چرا سخت مي گيري،تو هم مثل طناز جون بگو افسانه...بيا مي خوام با يكي از دوستام آشنات كنم.
عجب خانواده پرويي هستن اينا،هرچي بهشون بي محلي مي كنم جري تر مي شن.به حكم ادب سر ميز مورد نظر رفتم.
-منيژه جون ايشون طنين خانم گل هستن،خواهر عروس خوشگلم طناز.
-واي افسانه جون هميشه مي دونستم خوش سليقه اي...اون از عروس خوشگلت اين هم از خواهرش،جيگر تو چقدر قشنگي!
دستم را در ميان دستانم فشرد و مهلتي به من براي حرف زدن نداد و خودش گفت:
-افسانه جون اون يكي رو تو بردي،اين يكي سهم من.
اخمهاي افسانه جون در هم شد اما با لبخند متظاهرانه گفت:
-تو كه پسر نداري.
-پسر ندارم اما خان داداش كه دارم.
-واي خدا مرگم بده،منيژه چي مي گي.
-نترس براي خودش كه نگفتم براي پسرش گفتم.
از اينكه سرم چك و چونه مي زدن عصبي شدم و گفتم:
-با اجازه تون.
سر ميز مينو برگشتم خبري از نگار و سعيد نبود،صندلي را عقب كشيدم و گفتم:
-پس اين دو تا كجان؟
-نگار كه ديد از پس زبون پسرداييت برنمي ياد بردش وسط تا جور ديگه اي قاپش رو بدزده.
نگاهي به ميز خان عمو انداختم،مامان اونجا بود و به حرفاي عروس خان عمو گوش مي كرد.
-تو چرا اينقدر سرگردوني.
به مينو نگاه كردم،لبخندي زدم غمگين يا شايد هم پر تمسخر گفتم:
-نمي دونم،آروم و قرار ندارم.
-اينكه مشخصه،چرا؟
به طناز نگاه كردم،اون وسط داشت براي احسان ناز و عشوه مي ريخت.حامي با كتي جيك تو جيك بود،ساحل و هومن با هم و كيان هم با دختري كه نمي شناختم.با يك نفس عميق گفتم:
-آره سرگردونم.
-عاشق شدي.
شوكه شدم و لحظه اي خيره نگاهش كردم و بعد خنديدم،از يك لبخند به قهقهه عصبي رسيدم.
-تنها چيزي كه اين روزا كم دارم يه عشق پر سوز و گدازه.
-پس چته؟
-الان درد تو چيه؟دردي كه به هيچ كس نمي توني بگي چون دركت نمي كنن،گيرم كسي دركت كرد اما كاري نمي تونه بكنه اين شده مصداق من.
-ازدواج كن...همسرت مي تونه همدردت بشه.
-مثل مادربزرگا حرف مي زني،خانم كل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.
-درد من درد بي درمونه.
-حالا تو اين زمونه شوهر كجا بود.
-طنين خودت رو نزن به نادوني،تو از من بزرگتري و اين حرفو نبايد بگم اما گفتم.من مي دونم چقدر خواهان داري و كافيه لب تر كني براي نمونه برادر من،با پا كه سهله با سر مياد جلو.درسته برادر خوبي نيست و در حق من برادري نكرده اما مطمئنم همسر خوبيه چون عاشقه و دوست داره.
-اوه چه بازار گرمي مي كنه براي داداش جونش.
-چون عقل و هوشش رو بردي،من از حالش خبر دارم.
-من سرسپرده نمي خوام.
-اون دل سپرده است.
-مي شه از اين معقوله بيايم بيرون،تو اگر لالايي بلدي براي خودت بخون.
-لالايي كه سهله با قرص خوابم ديگه خوابم نمي بره...ولي جات خالي بود يه دل سير بخندي اين نگار هرچي مي گفت چند برابر مي شنيد،پسر داييت خوب از پسش برمي ياد.
نگار-به جاي غيبت كردن از من فكري به حالم كنيد،به شما هم مي گن دوست.
نگار با صورتي سرخ و عرق ريزان كنار ما نشست و از پارچ روي ميز براي خودش يه ليوان آب ريخت.
طنين-پس سعيد كو،با پسر داييم چيكار كردي؟
نگار-لولو خورد،همچين مي گه كو پسر داييم كه هركي ندونه كه فكر مي كنه يه پسربچه پنج شيش ساله و بي زبونه.
مينو-حالتو گرفته با توپ پر برگشتي.
نگار-من چيزيم نيست...بدت نيادا،از پسر داييت خوشم نيومد.
مينو-چرا بدت اومد،چون لنگه خودت بود.براش تو پيش دستي مي فرستادي اون هم دست خالي برت نمي گردوند و با يه سيني پر از خجالتت در مي اومد.
نگار-برو بابا،احترام سرش نمي شه.
مينو-نگار ديگه بي انصاف نباش،تو هرچي مي گفتي مودبانه جوابتو مي داد.
نگار كمي رو صندلي جا به جا شد و گفت:
-اينجا آره،اما اون وسط نبودي ببيني كه چه چيزهايي بارم نكرد.
طنين-پس خيلي رفتي رو اعصابش كه زده به سيم آخر.حالا كجا رفت،نمي بينمش.
نگار-نمي دونم،منو از سرش باز كرد و رفت...طنين؟
-ها...
نگار-اون پسره كه داشت با اون دختره ي لباس نقره اي مي رقصيد و الان هم اون گوشه،كنار اون دو تا آقا و احسان ايستاده كيه؟
به وسط نگاه كردم و گفتم:حامي رو مي گي،برادر بزرگتره احسانه.
نگار-فكر نكنم متاهل باشه درسته؟
طنين-نه مجرده.
نگار-ديدم دختره چقدر براش عشوه و عوره مياد.خاك بر سر طناز با اون سليقه اش،اين پسره ي مثل ماه و ول كرده و رفته سراغ برادر كوچيكه.
طنين-سگ احسان شرف داره به حامي،يه آدم هفت خطيه كه نگو.
نگار-تو مگه دوست من نيستي؟
طنين-منظور؟
نگار-برو اونو بيار سر ميز با من آشناش كن،بقيه اش با من
طنين-قربون شكلت منو از اين كار معاف كن،هيچ كس هم نه حامي.اگر قرار باشه از تشنگي بميرم و بهم بگن حامي يه پارچ آب داره طرفش نمي رم،حالا تو مي گي برم بيارمش اينجا و بگم آقاي حامي خان با دوستاي من آشنا شو.دست از سرم بردار نگار،اين تيكه به درد تو نمي خوره.
نگار-وا،چيه ازش مي ترسي...كلك چيكارت كرده اينقدر حساب مي بري؟
طنين-نيازي نيست كاري كنه ازش خوشم نمياد،مي دوني انرژي منفي ساطع مي كنه.
نگار-باشه خودم مي رم،ما رو بگو از كي طلب ياري داشتيم.
مينو-نگار-مي خواي چيكار كني؟
نگار-هيچي مثل شما دو تا پير زن نمي شينم اينجا حرفاي صدتا يه غاز بزنم،مي رم مراسم دوستم رو گرم كنم.
طنين-مراقب باش تو اين گرم كردن خودتو نسوزوني.
نگار-نه جيگر من خودم آتيشم،مي سوزونم.
به مينو نگاه كردم و او شانه اي بالا انداخت،گفتم:
-مينو نگاه كن و يه دل سير به نگار دماغ سوخته بخند،من رفتم به مامان سر بزنم بعد هم ببينم سعيد رو چيكار كرده.تابان رو هم نمي بينم،ازش خبري نيست.
-برو،من هم اين فيلم سينمايي كمدي رو مي بينم.
سر ميز خان عمو رفتم و از پشت دستم را پشت گردن مامان حلقه كردم و گونه نازش رو بوسيدم.
-زبون نرگس تا به حال كجا بودي؟
نمي دونم خان عمو طعنه زد يا شوخي كرد،از قيافه جديش هيچ حدسي نمي شد زد اما حرف صبحم رو به خودم تحويل داد.گوشه لباس دامن مشكي ام رو بالا گرفتم و روي صندلي كنار مامان نشستم و گفتم:
-زبون نرگس داشت به مهمونا مي رسيد،احوال مامان خودم.
مامان لبخند شيريني به من زد امشب خيلي خوشحال بود و فكر كنم از خوشي،امروز و امشب اصلا از عمرش حساب نشده باشه.چشمانش برق مي زد،برق زندگي.
-طنين خانم نمي خواي عجله كني به ما شيريني بدي.
به عروس خان عمو نگاه كردم،زن خوب و فرهنگي بود و آدم با ديدنش ياد خانم معلم هاي مهربون كلاس اول ميفتاد،خوشا به حال شاگرداش.لبخندي كه به مامان زده بودم رو حفظ كردم و گفتم:
-فعلا به اين موضوع فكر نمي كنم،من از زندگي توقع زيادي دارم و ازدواج يعني سد اين موقعيت ها.
-دخترم فكر نمي كني زماني كه توقعات برآورده بشه ديگه از وقت ازدواجت گذشته.
-من به قسمت خيلي اعتقاد دارم،اگر كسي قسمت من باشه خونه سالمندان هم كه برم مياد سراغم.
-واث چه ايده جالبي داريد شما.
به دخترش نگاه كردم،دقيقا روبرويم بودو فتوكپي مادرش اما با سن و سال كمتر و حدودا هفده هجده ساله.در همان لحظه نگاهم به پشت سرش افتاد،نگار با لب و لوچه آويزون به طرف مينو مي رفت.لبخندم عميق تر شد و گفتم:
-ولي مطمئن باش آدم جالبي نيستم،با اجازه شما مرخص مي شم.
خودم رو به مينو و نگار رسوندم،مينو از شدت خنده سرخ شده بود.روي صندلي نشستم و گفتم:
-خوب تنهايي مي خنديد،بگيد ما هم بخنديم.
نگار با اخم گفت:
-من كه چيز خنده داري نمي بينم،اين دختره تو تصادفي كع اخيرا كرده بود ضربه مغزي شده و مغزش پنج كار مي كنه.
مينو-طنين...طرف اول نگارو سوسك كرده،بعد يه اسپري پيف پاف هم روش خالي كرده.
نگار-سوشك تويي حشره موذي.
مينو-چيه بهت برخورد،طنين بهت هشدار داده بود.
طنين-حالا مي گي چي شده يا نه؟
نگار-هيچي اين فاميل بدتركيبتون سنگ رو يخم كرد.
طنين-من كه گفته بودم نزديكش نشو برقش مي گيرتت،تو گوش نكردي.
نگار-بچه پرو،وقتي ازش تقاضا كردم همچين منو نگاه كرد كه نزديك بود خودم رو خيس كنم،بعد هم با لحن زننده اي ردم كرد.حسابي بورم كرد پسره ي انگل...صدرحمت به پسرداييت،حالا كجا هست؟...حداقل انقدر مودب هست كه با خنده جواب آدم رو بده بهش برنخوره.
مينو-برادر شوهر طناز فهميده بود تو آدم نيستي.
نگار-تو خوشت اومده،هرهر و كركر مي كني.
مينو-چون روي تو كم شده...حالا چرا ايستادي و نمي شيني.
طنين-من حديث مفصل با تو گفتم،تو خواه پند بگير و خواه ملال.اين زبون اتوبان رو براي حامي بايد درمياوردي نه براي ما...بچه ها ديگه بلند شيد وفت شامه.
مينو-نگار جون اين فوت و فنا به درد جووناي كم سن و سال مي خوره،نه اين بابا بزرگ،يه ضرب المثل انگليسي مي گه مرغان با تجربه رو نمي توان با دانه به دام انداخت،اين بابايي هم كه من ديدم صدتا مثل تو رو سر انگشت مي چرخونه.
بعد از راهنمايي مهمانها،ويلچر مامان رو يك جاي دنج بردم و براش يك ظرف سوپ با يه كفگير باقالي پلو با ماهيچه كشيدم.با صبر و حوصله غذا در دهان مامان مي گذاشتم و به خاطر اينكه از من خجالت نكشد با او از هر دري حرف مي زدم از مهمانها،از مراسم طناز،از خيلي چيزها گفتم تا زماني كه مامان از خوردن امتنا كرد و با سر اشاره كرد سير شده.با دستمال،دهانش رو پاك كردم و رژلبش رو پررنگ كردم و با لبخند گفتم:خيلي خوشگل شدي ماماني؟
كسي از پشت سرم گفت:
-حالا مامان خوشگلت رو به من قرض مي دي.
به پشت سرم نگاه كردم افسانه جون بود،ادامه داد:
-حالا خودت برو شام بخور،بذار ما دو تا مادر با هم خلوت كنيم.
-واي رفاقت مادر و مادر شوهر،چه شود.
-آي آي من هيچ وقت مادرشوهر نيستم فقط افسانه جونم،حالا برو شامت رو بخور.
وارد سالن غذاخوري شدم،خيلي ها غذا خورده بودن و داشتن يا با هم حرف مي زدن يا سالن رو ترك مي كردن،عده كمي هم سرگرم دسرشون بودن.نمي دونم حامي از كجا پيداش شد اما وقتي كنار گوشم گفت:
-چرا ايستاديد،خيال نداريد شام بخوريد.
نزديك بود از ترس جيغ بكشم،دستم رو روي قلبم گذاشتم و غضبناك نگاهش كرد.با لبخند گفت:
-ترسيديد...اصلا به شما نمياد ترسو باشيد.
لحن كلامش بيشتر عصبانيم كرد،با غيض گفتم:
-نخير نترسيدم،فقط انتظار نداشتم كسي مثل جن از پشت سرم ظاهر بشه.
-قبل از اينكه جنگ لفظي راي بندازي بهتر كمي سوخت گيري كني بعد با خيال راحت منو اندرز بدي،باشه...همراهم بيا.
-بقول خودتون بايد سوختگيري كنم پس اجازه بديد برم غذا بكشم.
-تو نمي توني بدون بحث حرفم رو گوش كني،گفتم بيا...
دندانهايم رو از خشم بهم ساييدم و نگاهي به سقف بلند سالن انداختم و بعد همراه با يك نفس عميق براي كنترل خودم به دنبالش راه افتادم.گوشه سالن سه صندلي بود،حامي با اشاره به آنها گفت:اينجا بشين تا من بيام.
روي صندلي لم دادم و به مهمانها كه كم كم داشتن سالن رو ترك مي كردن نگاه كردم،از صداي بلند موزيك مشخص بود با سير شدن شكمشون با نيرويي مضاعف به فعاليت مشغول شدن.حامي از در بيرون اومد،همراهش يكي از مستخدمين مرد بود كه با اشاره حامي سيني را روي يكي از صندلي ها گذاشت و رفت.به محتويات درون سيني نگاه كردم،دو تا بشقاب مملو از غذاهي متفاوت و يك ظرف ژله و يك ظرف سالاد فصل و ماست و نوشابه.
يكي از ظرفها رو برداشتم كي درونش كمي باقالي پلو با ماهيچه،يك كفگير زرشك پلو با مرغ و چند قطعه ماهي بود.حامي روي صندلي ديگر نشست و زير نگاه او اولين لقمه رو به زور بلعيدم،از نگاهش در عذاب بودم و گفتم:
-شما ميل نداريد؟
-صرف شده.
قاشق و چنگال رو داخل بشقاب گذاشتم و گفتم:
-اين همه غذا.
-براي شماست.
-اين همه،شما منو با موجود ديگه اي اشتباه نگرفتيد.
آرامشش با اين كلام من طوفاني شد اما سريع فروكش كرد و گفت:
-از سليقه شما خبر نداشتم...
چنگال را برداشتم و يك تكه ماهي در دهانم گذاشتم،اي كاش حامي منو تنها مي ذاشت تا بهتر از اين غذا لذت ببرم...
-چرا دوستتون رو فرستاديد سراغ من؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
راه گلوم بسته شد و نتونستم غذام رو ببلعم،همين هم باعث سرفه ام شد.ليوان نوشابه رو از دست حامي گرفتم و با اون راه گلوم رو باز كردم و گفتم:
-دوستم؟
-بله دوست شما همون خانمي كه تاپ بافت سفيد با دامن پليسه سفيد و مشكي پوشيده،فكر كنم با يك خانم كه كت و دامن شكلاتي و شالي به رنگ لباسش داشت سر يك ميز نشستن.
داشت مشخصات نگار و مينو رو مي داد،بيچاره نگار به خاطر يك سوتفاهم دچار خشم اين غول بي شاخ و دم شده بود.وقتي سكوتم رو ديد گفت:
-فكر مي كنم بايد مشخصات چهره دوستانتون رو بدم.
-شناختم،زياد به حافظه بصيرتون فشار نياريد.
-خدا رو شكر كه منكر نشديد.
-منكر چي؟
-فرستادن دوستتون.
بشقاب رو داخل سيني گذاشتم و گفتم:
-من دوستم رو فرستادم!
-نفرستاديد؟
-نه،چرا بايد چنين كاري رو انجام بدم.
-شما ميل كنيد بنده عرض مي كنم.
-متشكرم،حرفاي صدمن يه غاز شما اشتهاي منو كور كرد.
به چشمم خيره شد،براي فرار از نگاهش به سوي ديگر سالن نگاه كردم.سالن خالي شده بود و مستخدمين در حال نظافت ميز بودند.
-من منتظرم،چرا؟
به حامي نگاه كردم و گفتم:
-چرا چي؟
-بيست سوالي راه انداختي؟
-من سر از حرفاتون در نميارم،مي گم اين كارو نكردم باز شما حرف خودتون رو مي زنيد.هوووم نكنه دچار توهم شديد و فكر كردين عاشق جمالتون شدم و مي خوام ميزان پاك بودن شما رو بسنجم...نگار هم مثل همه دختراي ايم مجلس دنبال يه همراه بود كه دمي خوش باشه،با تموم شدن اين مهموني جتي ممكنه اسم شما رو به ياد نياره.
چشمانش پر از ظن و شك شد و همانطور كه نگاهم مي كرد به پشتي صندلي تكيه داد و از داخل جيبش پاكت سيگار رو بيرون آورد و يه نخ سيگار روي لبهاش گذاشت و اون رو آتيش زد،بعد بسته رو به سويم گرفت و گفت:
-نمي كشيد؟
خيره خيره نگاهش كردم،پوزخندي زد و گفت:
-حالا چرا با نگاهت مي زني،اين دوره و زمونه ديگه فرقي بين دختر و پسر نيست چون دخترها هم همپاي پسرها سيگار مي كشن و چه بسا پيشي هم گرفتن،فقط به حكم ادب تعارف كردم.
-متشكرم،ديگه از اين تعارفا به من نكن.
-پس دوستتون خواسته بختش رو امتحان كنه.
-چقدر به خودتون مطمئنيد.
-چون چند تا پيرهن بيشتر پاره كردم.
با خودم گفتم،اين از شخصيت شلخته و پرخاشگرت بعيد نيست.
-به چي مي خنديد؟
حواسم نبود انعكاس فكرم روي لبهام نقش بسته،البته بدم نيومد كمي سر به سرش بذارم براي همين گفتم:
-پس شلخته هم هستيد؟
-چي؟
-نكنه با لات و لوت ها گرد و خاك مي كنيد و دعوا راه ميندازيد.
چشمانش مي خنديد اما صورتش را در پس نقاب جديت حفظ كرده بود.
-بهت نمياد آدم شوتي باشي.
بلند شدم و گفتم:
-هرچي هستم به خودم مربوطه.
او هم به من اقتدا كرد و بلند شد و گفت:
-چيزي نخورديد.
جمله اش هيج باري نداشت جز بي تفاوتي،گفتم:
-انسانها اصولا كسي رو در حال غذا خوردن براي همصحبتي انتخاب مي كنن كه اشتهاشون باز شه ولي كسي كه خودش رو تحميل مي كنه بايد بدونه اشتهاي خورنده كور مي شه...اما متاسفانه امشب بايد همديگر رو تحمل كنيم...تو سالن شما رو مي بينم.
به سالن برگشتم و از دست نگار آتيشي بودم،كاري كرده بود كه حامي پيش خودش حساب و كتاب نامربوط كنه.سعيد رو يافتم،كنار نوه عموي مامان و پسر عمه پدر مرحومم نشسته بود.صندلي خالي اون ميز رو عقب كشيدم و گفتم:
-اجازه هست اينو اشغال كنم.
سعيد-البته دختر عمه.
طنين-مثل اينكه مزاحم بحثتون شدم.
سعيد-نه بابا داشتيم با پيروز و اميد درباره جام ملتهاي اروپا حرف مي زديم.
طنين-شما آقايون جز فوتبال درباره چيز ديگه اي هم حرف مي زنيد.
پيروز-آره سياست و اقتصاد.
طنين-خداييش خسته نمي شيد از اين حرفاي تكراري.
اميد-نه چون بعضي اوقات هم درباره جنس ظريف و نحوه مخ زدن و مخ خوردن هم حرف مي زنيم.
سعيد-پيش بياد عيبت هم مي كنيم.
طنين-آي گفتي تو اين مورد دست خانم ها رو از پشت بستيد و گوي سبقت رو ربودين،فقط من نمي دونم چرا جو سازي مي كنيد و خانم ها رو بدنام مي كنيد.
اميد با خنده اي گفت:
-خانم ها ذاتا بد هستن و نيازي به بد جلوه دادن ما آقايون نيست.
طنين-اميد؟!
پيروز-از اين به بعد بهش مي گيم اميد شيردل،كسي كه شهامت داشته باشه جلوي خانم ها اين حرف رو بزنه معلومه خيلي شجاست.
طنين-ديگه جاي من اينجا نيست،شما باشيد و محفل مردانه تان.
پيروز-چيه،چرا جا خالي مي كني؟
اميد-حرف حساب تلخ بود.
طنين-بريد دعا كنيد من آدم رقيق القلبي هستم،اگر كس ديگه اي مثل دوستم نگار بود زنده زنده پوست شما سه تا رو مي كند و تو رو پر از كاه مي كرد.
سعيد-اين يكي رو راست گفتي...عجب دوست زبون درازي داري!
طنين-چي بهش گفتي آتيشي شده بود؟
سعيد-هيچي به جان تو.
طنين-جان خودت،من تو رو ميشناسم.
سعيد-يه ضرب المثل ژاپني مي گه زبان زن سه اينچ بيشتر طول نداره اما مي تونه مردي كه هشت پا طول دارد و نابود كنه،اين دوست تو هم از اين قماشه.
طنين-اين درست نيست،من اينجا در اقليتم و شما سه تا هرچي دلتون مي خواد بارم مي كنيد.
پيروز-شما خانم ها،هر يكدونتون يه لشكر رو حريفه.
طنين-من اين محفل مردانه رو ترك مي كنم تا شما راحت تر نسبت به موجود مظلوم زمانه يعني زن حرف بزنيد.
صداي خنده سه مرد بلند شد،از اونها فاصله گرفتم و با اشاره طناز به طرفش رفتم.
-طنين،تو نمي خواي تو فيلم من باشي؟
-اين چه حرفيه،من تو فيلمت هستم.وقتي فيلم رو بگيري مي بيني.
-نه مثل يكي از اين مهمونها...مي خوام تو مثل خواهرم باشي،متفاوت از بقيه.
-چيكار كنم مثل خواهرت باشم،ببينم مگه من خواهرت نيستم.
طناز دستم رو كشيد و گفت:
-چرا...حالا بيا وسط تا واقعا در شاديم شريك باشي.
بقدري وسط شلوغ بود كه جايي براي حركت نبود و فقط مي شد خودمون رو تكون بديم.خواننده با ديدن عروس و داماد سر ذوق اومد و از مدعوين خواست دور عروس و داماد رو خالي كنن تا اونها با خانوادشون هنر نمايي كنن و همين باعث شد كسي جز طناز و احسان و من و حامي نماند،مني كه حاضر بودم با حامي روبرو بشم تا حامي.
تو بد مخمصه اي افتاده بودم كه البته تابان نجاتم داد و با اومدن افسانه جون،عملا من با تابان و حامي با مادرش جفت شديم.بعد از مدتي آهنگ ملايمي نواخته شد و نورها كم شد،از فضاي نيمه تاريك سالن استفاده كردم و از جمع خودم رو بيرون كشيدم و تاريك ترين نقطه رو انتخاب كردم براي ايستادن.
-تو تاريكي ايتادي روشنايي رو مي پايي.
دستم رو روي قلبم گذاشتم و با تغير گفتم:
-سعيد اين چكاريه؟چرا امشب همه سعي دارن منو بترسونن.
-كي جرات كرده چنين كاري كنه؟
-جناب عالي.
-غير از من،تو گفتي همه...
گير دادي ها.
-آخه امشب خيلي با داداش جون دامادتون گرم گرفتي،شام اختصاصي دونفره و جيك تو جيك و حركات موزون،حالا ديگه بماند صحبت خصوصيتون در گوشه دنج سالن غذاخوري.
پس سعيد روي من زوم كرده بود.بهش نگاه كردم تو اون تاريكي چشاش برق عجيبي داشت،برق حسادت...ياد حرف طناز افتادم و گفتم:
-اولا كارهاي من به خودم مربوطه،دوما اگر كمي دقت مي كردي ما حرف نمي زديم بلكه كمي تا قسمتي بحث مي كرديم.اگر عرض ديگه اي نداري من برم پيش مامان.
-مثل دختربچه هاي ننر(لحن من رو تقليد كرد)برم پيش مامانم.
-سعيد حوصله ندارم و از خستگي دارم از پا ميفتم،تو يكي سر به سرم نذار.
خودم رو به مامان رسوندم و دستم رو روي شانه هاي نحيفش گذاشتم و به نقطه نامعلومي خيره شدم.دستي روي دستم حس كردم،مامان دست سالمش رو روي دستم گذاشته بود و به چشمانم نگاه مي كرد.لبخند زدم،اما حنايم برايش رنگي نداشت و او همچنان با نگراني نگاهم مي كرد.خودم رو به ناداني زدم و گفتم:
-مامان جون،خسته اي؟
سرش رو به طرفين تكان داد و همچنان نگاهم كرد.
-چيه مامان،چرا اينجوري نگام مي كني؟
چشمم مي سوخت و اشك به چشمم حمله ور شده بود اما من با لجاجت سد راهش مي شدم.معذب از نگاه دقيق مامان گفتم:
-من الان برمي گردم
در دستشويي را پشت سرم بستم و بغضم تركيد،جاي خالي پدر امشب چقدر پيدا بود.دستم را جلوي دهنم گرفتم تا صدام بيرون نرود،وقتي سبك شدم چند مشت آب به صورتم زدم اما چشمانم رسوا كننده بود.از دستشويي بيرون اومدم و پنجره روبروي اون رو باز كردم تا باد سرد زمستاني التهاب چشمانم را از بين ببرد.
دستي پنجره را بست و همين باعث شد چشمانم را باز كنم،حامي بود.ناراحت از دخالت بيجايش پرسشگرانه نگاهش كردم،گفت:
-با اين لباس و صورت خيس جلوي پنجره ايستادي سرما مي خوري،بچه كه نيستي نياز به توصيه داشته باشي.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شما عادت داريد در كار ديگران دخالت كنيد.
پشت به حامي كردم و به طرف سالن حركت كردم اما شنيدن صداش منو از رفتن منصرف كرد.
-چرا گريه كردي؟
اين حرف زدنش منو كشته بود،يكبار دوستانه و بار ديگه خصمانه و گاهي هم طلبكارانه و زماني محبت آميز،لحن محبت آميزش منو بيشتر عصبي مي كرد.به سويش چرخيدم و با خيره سري تو چشماش زل زدم و گفتم:
-به خودم مربوطه...لطفا تو كارهاي من دخالت نكن.
به سردي گفت:
-پس قبل از وارد شدن به سالن كمي سرخاب سفيداب استفاده كن تا مهمونها نفهمند گريه كردي،ما آبرو داريم و دوست ندارم پس فردا مهمونها بگند خواهر بزرگ عروس از فشار حسادت گريه كرده بود و بخاطر حسود بودن تو خونه مونده و داره مي ترشه.
حامي مثل برق از كنارم گذشت،كارد مي زدن خونم بيرون نمي اومد حتي فرصت نكرده بودم جواب دندان شكني بدم و حقش رو كف دستش بذارم و همين من رو مي سوزوند.در حالي كه از خشم مي لرزيدم روي پا نشستم و سرم را در دستم گرفتم كه صدايي گفت:
-ا طنين جون حالت خوبه...اتفاقي افتاده؟
ساحل بود،سرم را بلند كردم و گفتم:
-نه كمي سرم گيج رفت.
-الهي حتما از خستگيه،شام خوردي.
-زياد ميلم نكشيد(پسرخاله نازنينت نذاشت از گلوم پايين بره)مهم نيست،اگر ممكنه به دوستم بگيد كيفم رو بياره.
-دوستت كجا نشسته؟
مي خواستم بگم اگر از پسرخاله عقب مونده ات بپرسي نشونت مي ده،اما نگفتم.
-به تابان بگيد،خودش پيغام منو به نگار مي رسونه.
با رفتن ساحل بلند شدم و به ديوار تكيه دادم،نگار همراه ساحل اومد و مينو هم پشت سرشان.
نگار-چي شده طنين؟
طنين-چيزي نيست.
مينو-اما اين خانم گفت سرت گيج رفته و روي زمين نشستي.
طنين-بچه ها من حالم خوبه،لطفا يكي از شما دو نفر بريد پيش مامانم.نگار نگاهي به مينو انداخت و مينو گفت:من رفتم...
ساحل كه به دستشويي رفت،آينه كوچكم رو از داخل كيفم برداشتم و به تميز كردن چهره ام پرداختم.نگار با صداي آهسته اي پرسيد:
-اين برادر داماد چي گفته كه بهم ريختي؟
-امشب چرا همه گير دادن به من،آب مي خورم همه متوجه مي شن.
-از بس دوست داشتني هستي،حالا چي گفت؟
-چيزي نگفته.
-اما اون قيافه بشاش كه داشت از اينجا خارج مي شد چيز ديگه اي مي گفت،وقتي اين خانم اومد دنبالم،شصتم خبردار شد كه طرف دمت رو لگد كرده.
با مداد نقره اي خطي روي پلك زيرين چشمم كشيدم و گفتم:تو به جاي گير دادن به من و قصه پردازي،اين آينه رو نگه دار.
-باشه نگو،حالا من شدم نامحرم.
-محرم بودي!كي؟من چيزي يادم نمياد.
-يادت نمياد،باشه نوبت فراموشكاري منم مي رسه.
-نگار اين آينه رو درست نگه دار.
-خوبه...تموم نشد.
رژلب را روي لبم كشيدم و گفتم:
-تموم شد غرغرو،بريم.
مينو ويلچر مامان رو كنار ميز خودشون برده بود،من هم تا آخر همونجا نشستم.نيمه شب بود كه مراسم تموم شد،با اينحال طناز و احسان قصد خيابان گردي داشتن و تابان هم اصرار داشت با اونها بريم اما من خستگي مامان رو بهانه كردم و از رفتن امتنا كردم.تا اينكه سعيد به دادم رسيد و قول داد تابان رو با خود ببرد بعد او را به خانه بازگرداند.در ماشين رو باز كردم كه سوار شوم كه كسي منو به نامم خواند،حامي بود.
-طنين.
-بله؟
-مي خوام باهات صحبت كنم؟
-مي بيني كه مامان داخل ماشينه و دارم ميرم.
-من هم نگفتم اينجا...منزل شما.
پوزخندي زدم و بعد سرتاپايش را نگاهي انداختم و گفتم:
-زيادي خوردي كله ات داغ شده،نه.
-بايد به عرض خانم برسونم بنده نماز مي خونم.
كمي خودم رو جمع و جور كردم و گفتم:
-تا زماني كه شما از گردش برگرديد من خواب هفت پادشاه رو ديدم.
-من گفتم،مي خوام دنبال عروس و داماد برم.
-پس چي؟
-شما حركت كنيد من پشت سرتون ميام.
-شما حالتون خوبه؟مي دونيد ساعت چنده.
-مي دونم،بفرماييد خانم چون من تا امشب حرفم رو نزنم دست برنمي دارم.
مثل آدمهاي مسخ شده پشت رل نشستم و در تمام طول مسير به حرفاي حامي فكر كردم و بعد تا مي توانستم در دلم ناسزا بار طناز كردم با اين شوهر انتخاب كردنش،از اينكه ما رو با اينها گره زده و من مجبور بودم حامي رو تحمل كنم.
حامي در پياده كردن مامان كمكم كرد و با ما بالا اومد.مامان رو به اتاقش بردم و لباسش رو عوض كردم و بعد از پاك كردن آرايش صورتش او را روي تخت خواباندم،جالب بود كه مامان نسبت به حضور بي موقع حامي سوالي نكرد.وقتي از اتاق بيرون اومدم حامي سرش رو به پشتي صندلي تكيه داده بود.
يكي نبود بگه بچه جون تو كه خوابت مياد مجبوري مزاحم مردم بشي.به آشپزخانه رفتم و كتري را آب كردم و روي اجاق گاز گذاشتم،صداي حامي اومد.
-چيزي نمي خورم بيا بشين حرفام رو بزنم.
-بايد صبر كني من لباسم رو عوض كنم.
-اگر تا صبح هم دست دست كني من تا حرفم رو نزنم از اين در بيرون نمي رم،اينجا ديگه خيابون نيست كه پليس به دادت برسه.
-هيچ وفت منو به مبارزه دعوت نكن چون ضرر مي كني،فكر كنم دفعه قبل به اين نتيجه رسيدي.
-به جاي رجز خوندن برو به كارهات برس،بيا.
با شانه هاي افتاده به اتاقم رفتم و لباسم را با تاپ شلوار نخي عوض كردم و با شير پاكن صورت را عاري از آرايش،كلاه گيس را هم از روي موهاي كوتاهم برداشتم و شدم خودم،نه آن قيافه استيجاري.از اتاق بيرون اومدم،كتري سوت مي كشيد و حامي در آشپزخانه بود كه با ديدنم گفت:ظرف چايي رو پيدا نمي كنم.
-به به چه پسر خانه داري،آقاي مدير كل از اين كارها هم بلدي.
-تو جز طعنه زدن و تلخ زبوني كار ديگه اي هم بلدي.
-آره،كم كردن شر آدم مزاحم.
پوزخندي زد و يكي از صندلي ها رو عقب كشيد،روي اون نشست و گفت:
-يك بار خستي ملخك دو بار جستي ملخك سوم تو دستي،شامل حال سركار خانم.
داخل قوري چاي ريختم و گفتم:
-به جاي تشبيه من به ملخك و استفاده از ضرب المثلهاي ايراني بفرماييد تو نشيمن،تا من بيام.
-همين جا خوبه لطفا يك ليواني بريز.
فكر مي كنه اينجا هم كلفتشونم،دو تا ليوان چاي رو ميز گذاشتم و روبرويش نشستم.حامي ليوان را ميان دو دستش گرفت و به اون خيره شد و بعد از مدتي گفت:
-دل خوشي از ازدواج نداشتم و دوست داشتم خودم باشم البته نمي گم از زنها بدم مياد،همه مدلش دور و برم بوده و بقدري در مورد زنها تجربه دارم كه در مورد چيز ديگه اي تجربه ندارم...وقتي اسفنديار تو رو به خاطر اهدافش كانديد كرد،تو هم برام يه عروسك بودي مثل همه،تنها تفاوت تو با ديگر همجنسانت اين بود كه ديگران خودشون خواسته بودن به من نزديك بشن.من هيچ وقت براي فرصت طلبي از دختري به عنوان شي واسطه استفاده نكردم،براي همين هم تو روي اسفنديار ايستادم و تهديدش كردم.مامانم تهديدم رو جدي گرفت و به پشتيباني من بلند شد،به ظن من همه چيز تموم شده بود و فراموشت كردم تا اينكه اون روز تو جياط ديدمت،همه جور فكر در موردت كردم الا اون كاري كه تو بخاطرش اومده بودي.حدس مي زدم تو هم مثل بقيه دخترا مياي طرفم،برات كلاس گذاشتم اما تو دست نيافتني بودي و به من رو ندادي و سفت و سخت جلوي فرزاد ايستادي تو رو رد كردم اما نمي دونم چرا با ديدن دوباره ات خواستم بياي شركت،آزارت دادم اما براي فرار از خواسته خودم بود.برات خواستگار پيدا كردم و عزتي رو تحريك كردم پا پيش بذاره،همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه هويتت برملا شد.تو نموندي و رفتي و من مثل كسي كه گمگشته اي داره،مي گشتم دور خودم و سعي مي كدم خودم رو سرگرم كنم.تا اينكه نبودنت كمي قابل تحمل شد اما اين آتيش زيرخاكستر رو احسان شعله ور كرد.مدتي بود كه تو خودش بود،عصبي و سردرگم،خودم مبتلا به اين بيماري بودم و پاپيچش شدم و اون برام از عشق دختري گفت كه تو يك دارالترجمه با هم آشنا شدن و رابطه اش با دختره خوب بوده تا اينكه تو يه پارك قرار مي ذارن تا دختر خواهر بزرگترش رو بياره تا با هم آشنا بشن اما نيومدن و هرچي تماس مي گيره جواب نمي ده.درد من درمان نداشت اما بايد درد اون رو چاره مي كردم،رفتم دارالترجمه اما اونها هم مثل ما جز شماره تلفن آدرسي نداشتن.جالب بود نه،دو تا برادر درمانشون دو تا خواهر بوده كه خودشون رو گم و گور كرده بودن.تا اينكه يه روز تو شركت بودم كه احسان زنگ زد،از خوشي نمي تونست درست حرف بزنه اما گفت دلداده اش زنگ زده و خواسته با هم حرف بزنند.وقتي به احسان گفتم شايد ازدواج كرده و مي خواد ديگه چشم به راهش نباشي رنگش پريد و از گفته ام پشيمانم كرد،اما احسان بايد خودش رو براي هر اتفاقي آماده مي كرد.خودم او رو به محل قرار رسوندم،صحبتشان خيلي طولاني شده بود،از دور اونها رو مي ديدم.دختره به طور عجيبي برام آشنا بود البته از اون فاصله نمي شد دقيق چهره اش رو ديد،دخترك سرش پايين بود و حرف مي زد و احسان متفكر و ساكت گوش مي كرد تا اينكه دختر سرش رو بالا آورد و اشكش رو با دست پاك كرد.چهره احسان باز شد،نمي دونم چي بينشون رد و بدل شد اما هرچي بود به خوشي گذشته بود و قيافه هردو باز شده بود.وقتي احسان برام تعريف كرد تو حكمت خدا موندم،خوشحال شدم و اميدوار بودم درد من و برادرم با هم درمان شه اما تو...
-من قصه ات رو شنيدم اما حرف من هموني كه گفتم.
-چرا چشم روي كينه ات نمي بندي؟
با دست به قفسه سينه ام اشاره كردم و گفتم:
-اينجا توي قلبم يه گوله آتيشه،مي دونم كينه ام غيرمنطقي و شماها رو چه به گناه پدرتون،اما باز هم نمي تونم.
-اسفنديار پدر من نيست،بارها گفتم(دستش رو روي دستم كه روي ميز بود گذاشت)بيا با عشق آتشينم اين نفرت رو ذوب كن.
دستم رو از زير دستش بيرون كشيدم و بلند شدم،ليوان را داخل سينك ظرفشويي گذاشتم و به آن تكيه دادم و گفتم:
-اين عشق يك حماقته.
-چرا؟
-هيچ وقت كينه نمي تونه جاي خودش رو به عشق بده،من از همه شما متنفرم.
-اين انصاف نيست.
-من كاري ندارم انصاف هست يا نه...من اگر انتقام مي گرفتم سرد مي شدم اما با مرگ اسفنديار اين داغ همچنان تازه است.
-نمي خواي گذشت كني؟
قاطع گفتم(نه).
-طنين.
-ديگه حرفي نمونده،برو فراموش كن.اينو بدون اگر در دنيا يه مرد باقي مونده باشه كه با اون ازدواج كنم و اون مرد تو باشي،حاضرم در ساحل بسوزم و آب خاكسترم رو ببره اما به عقد تو درنيام.
حامي از جاش بلند شد و در حالي كه از شدت خشم رگهاي گردنش بيرون زده بود،گفت:
-تو...تو خيلي بي منطقي،يك آدم كينه توز.
به سردي نگاهش مي كردم و او ادامه داد:
-تو احمقي و همه چيز رو از دريچه حماقت خودت نگاه مي كني.
رفت و صداي بسته شدن در آپارتمان اين نويد را به من داد.در همان حال به ليوان نيمه خورده اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم،حامي برام چه ارزشي داشت؟در هزار توي قلبم هيچ جايي نداشت.كسي از جايي خيلي دور صدايم صدايم زد و به خود لرزيدم،طناز روبرويم ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد.حركتي به خودم دادم و گفتم:
-كي اومدي؟
-الان،با تابان اومديم.
-كو تابان؟
-رفت تو اتاقش.ايستاده خوابيدي؟
-نه.
-حامي اينجا بود؟
سرم را تكان دادم.هواي خانه برايم سنگين بود،در تراس را باز كردم و روي اون ايستادم.هوا خيلي سرد بود اما من گر گرفته بودم،دستم را روي سينه ام گره زدم و به آسمان قرمز نگاه كردم.لحظه اي بد سنگيني چيزي را روي شانه ام حس كردم،طناز پانچوام را روي شانه ام انداخته بود.
نگاهي بهش كردم،موهايش را در حوله پيچيده بود معلوم بود از حمام اومده.
-مي خواي حرف بزنيم؟
سري تكان دادم و زبان سنگينم را به حركت درآوردم و گفتم:
-نه،برو استراحت كن خسته اي.
-تو چت شده،حال غريبي داري.
-مي خوام با خودم خلوت كنم،برو موهات رو خشك كن سرما مي خوري.
-حامي چي مي گفت؟
-يك مشت چرنديات...
-من...هيچي شب بخير.
لبه تراس نشستم و به ديوار اون تكيه زدم و به آسمان نگاه كردم،اي كاش برف ببارد
خانه در سكوت شب فرو رفته بود،در را آهسته پشت سرم بستم.همه در خواب بودن و از ظرفهاي ميوه و تنقلات مشخص بود طناز مهمان داشته و اين مهمان تا دير وقت بوده كه او فرصت نكرده ريخت و پاش ها رو جمع كند.داشتم به طرف اتاق مي رفتم كه فكري به ذهنم رسيد و مردد برگشتم و به ميز بهم ريخته نگاه كردم،كيف را لبه پله گذاشتم و مقنعه ام رو از سر پله برداشتم و روي كيف گذاشتم.به ساعت نگاه كردم،شش صبح بود.روي همان پله نشستم،بايد از قبل فكرش رو مي كردم و با طناز به توافق مي رسيدم.از خستگي داشتم مي مردم،بقدري سر پا ايستاده بودم كه كمر درد گرفته بودم.به اتاق تابان رفتم،طاق باز خوابيده بود و پتو لاي پاهاش پيچيده بود و دستهايش به دو طرف باز.از داخل كشو پايين تختش يه ملجفه برداشتم و به سالن برگشتم و روي كاناپه ولو شدم و از شدت خستگي اصلا نفهميدم كي به خواب رفتم.
-طنين...طنين چرا اينجا خوابيدي،پاشو برو روي تختت.
ملحفه رو روي سرم كشيدم و گفتم:
-نكن طناز،خسته ام خوابم مياد.
-مي دونم...اينجا كه جاي خواب نيست،پاشو ببينم كلي كار دارم.
-من به تو چكار دارم برو به كارت برس.
-الان احسان مياد،بعد تو وسط سالن خوابيدي.
لاي چشمم رو باز كردم و گفتم:اين پسره كار و زندگي نداره،نرفته مي خواد برگرده.
-چي مي گي تو.
به ساعت مچي ام نگاه كردم،ساعت دوازده بود.گفتم:مي گم شب تا صبح اينجا بوده بسه ش نيست،نرفته مي خواد برگرده.
سردي آبي كه به صورتم پاشيده شد من را از عالم خواب به عالم هوشياري پرت كرد،با دست صورت رو پاك كردم و گفتم:
-ديوونه چكار مي كني!
-حالا خواب از سرت پريده كمتر شر و ور مي گي.
-من كي شر و ور گفتم؟مي گم اين اخسان جونت بذاره چهار ساعت از رفتنش بگذره بعد دلتنگ سركار عليه بشه.
-نه هنوز خواب از سرت نپريده،بذار كل ليوان رو خالي كنم.
-ديوونه مگه زده به سرت.
-حالا درست حرف بزن ببينم.
-مگه ديشب احسان اينجا نبوده؟
لپ هاي طناز گل انداخت و با دستپاچگي گفت:
-واي طنين،تو چقدر...
بلند شد به آشپزخانه رفت،گفتم:كجا مي ري؟
-من...تو چطور چنين چيزي به ذهنت رسيد.
-من حرف نامربوط زدم؟
-آره.
-كدوم حرف؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باشه قبول،برو حاضر شو بريم.
-من نمي يام،تو برو.
-لوس نشو ديگه،من با تو مي رم.
-من بايد دوش بگيرم.
-نيم ساعت فرصت داري.
-دير مي شه.
-ما عروس و داماد نيستيم كه به خاطر ما ملت معطل شن،برو ديگه.
دوش گرفتن و سشوار موهاي كوتاهم با آرايش صورتم بيست دقيقه طول كشيد،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده كرده بود.يك تاپ و شلوار سبز لجني و يك مانتو سفيد و شال سبز روشن و صندل هاي لاانگشتي پاشنه سه سانتي،بعد از اينكه لباس پوشيدمبراي آخرين بارنگاهي به تركيب لباسهام انداختم و داخل آينه موهايم را مرتب كردم و با يك چرخ به سوي طناز برگشتم.
-چيه،چرا بد نگاه مي كني.
-هيچي.
طناز كيفش و برداشت و در حالي كه به طرف در اتاقمون مي رفت با شيطنت گفت:
-فكر كنم امشب تو نذاري به خيلي ها خوش بگذره.
-به كيا؟چرا؟
صدايش آغشته به خنده بود گفت:
-به كميل و دخترهاي چشم به اشاره كميل.
-صبر كن حسابتو برسم.
از پشت بند كيفش رو گرفتم و گفتم:چي گفتي؟جرات داري دوباره بگو.
-طنين ديرمون شده بايد دنبال نگار هم بريم.
-برو،شانس آوردي.من هم با مامان خداحافظي كنم بيام،طناز يادت باشه گل بگيريم.
-نگار برامون سفارش داده،با هم مي گيريم.
داخل ماشين منتظر نگار نشسته بوديم،صداي موسيقي آرام تركي به من آرامش مي داد و دوست داشتم غرق در رويا شوم.چنان در خودم بودم كه بعد زمان رو از ياد بردم تا اينكه با صداي طناز به خودم اومدم،گفت:
-اين هم از نگار،زرد قناري.
نگار داشت از خيابون رد مي شد برامون دست تكون داد.
نگار-چه عجب خانم ها اومدين،راستش رو بگين قرار بريم ظرفهاي عروسي رو بشوريم.
طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنين كه دير اومد.
طنين-ببخشيد بچه ها،اگر از سر تقصيرم نمي گذريد همين حالا در ماشين رو باز كنم و خودم رو پرت كنم پايين.
نگار-نه عزيزم،عروسي رو به كاممون تلخ نكن.
طناز-مي بينم متحول كردي خودتو قناري.
نگار-قناري چيه؟زرد رنگ ساله،بهم مياد نه...مي خوام امشب يه بنده خدايي رو از راه بدر كنم.
خانواده مينو يه خانواده مذهبي بودن و نگار يه دختر آزاد،براي همين خانواده مينو علاقه اي به رابطه مينو با نگار نداشتن.نگار و مينو و طناز در دبيرستان با هم دوست شده بودن و هيچ كس نتونسته بود اونها رو از هم جدا كنهجز رشته قبولي مينو در دانشگاه،با اين حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگي سابق،براي همين نگار هميشه در شوخي هاش مي گفت من بايد بيشتر از قبل هم با خانواده مينو صميمي شم و تنها راهش ازدواج با كميل و همه ما مي دونستيم اين اتفاق نا ممكنه اما نگار دست از شوخي در اين باب بر نمي داشت.
طناز-حتما اون بنده خدا برادر مينو،كميله نه.
نگار بشكني زد و گفت:ايول.
طناز لبخندي زد و به من نگاه كرد،شيطنت تو اون چشماش موج مي زد.اخم كوچكي كردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه مي شه حريف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپايش باشه.
طناز-نگار بيچاره من،اون كميل بدبخت اسير يه سنگدلي مثل خودشه.
نگار-جان من،كميل رو مي گي،نه بابا كم چاخان كن.
طناز-چاخانم كجا بود.
نگار-حالا طرفش كي هست؟بگو ديگه.طناز دوباره نگاهم كرد و گفت:طنين.
نگار-نه،سركارم گذاشتي طناز.
طناز-پس خبر نداري و نمي دوني كميل چه نامه هاي عاشقانه اي و چه اس ام اس هايي توپ و پر از سوز و گدازي مي زنه.
نگار-برو بابا خر گير آوردي!من هم تو رو مي شناسم هم كميل رو،تو كه آخر پياز داغ اضافه كردني و كميل هم به چيزش مي گه دنبالم نيا بو مي دي.اين حرفها رو برو به كسي بگو كه شما رو نشناسه،هيچ كس هم نه كميل با اون غرورش،پسره ي از خود راضي.
طناز-چيه،خيلي طالبش هستي.
نگار-نه بابا ارزوني ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ي خر مغز.
طناز-باور كن كميل خواهان طنين شده،تو خبر نداري اين عشق نطفه اش از كودكي بسته شده.
نگار-نه داستان داره هيجان انگيز مي شه،پس اين پسره مادرزاد منحرف بوده و براي ما تسبيح آب مي كشه.
طناز-آره بابا،كميل با طنين تو يه مهد كودك بودن.اينو من و مينو كشف مرديم و اين دو تا گمشده رو بهم رسونديم،بهت نگفته بودم.
نگار-نه ديگه وقتي شما فاميل دراومديد ما غريبه شديم،حالا كي قرار شيريني بخوريم.
طناز-اينو بايد از طنين بپرسي.
نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچينه و با كسي حرف نمي زنه.
طنين-نگار جون،زياد حرف هاي طناز رو باور نكن.
نگار-مي گم منو گذاشتي سركار مي گي نه.
طناز-ا،ا من كجاشو دروغ گفتم طنين.
طنين-كميل در لفافه يه چيزي گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همين حد.
نگار-واي خدا امشب چه شبي شود،مچ چشم چروني بعضي ها رو مي گيريم نه طناز.
طناز-امشب شب مهتابه عزيزم رو مي خوام(به من اشاره كرد)عزيزم اگر خوابه حبيبم رو مي خوام(به نگار اشاره كرد)حبيبم اگر خوابه.
نگار-طنازم رو مي خوام...خوبه،مي ترسم تو گلوي كميل خان گير كنيم خفه شه.
طناز-دخترهاي خوب،خانم شين كه رسيديم.
نگار-خدا كنه طرفاشون رو نشسته باشن و براي ما كاري باقي مونده باشه.
طناز-نگار كم نق بزن،همش يك ساعت و نيم دير كرديم.
نگار-بدبختي اينكه عروسي دو ساعت و نيم و من كلي سوژه از دست دادم.
داخل پاركينگ هتل پارك كرديم و مسير را با مزه پروني نگار و طناز طي كرديم و با گذشتن از كنار آخرين ماشين،كميل را ديديم كه جلوي در قسمت آقايون ايستاده بود.
نگار-اوليا حضرت منتظر شرفيابي سلطان بانو،طنين هستن.
طنين-بچه ها ضايع بازي در نياريد،تورو خدا.
طناز-خواهر من،شتر سواري دولا دولا نمي شه و هركي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه.
نگار-طناز حالا كي شتر سوار شده و كي خربزه خورده.
طناز-هيس نگاري داري نگامون مي كنه البته منو تو رو نه،طنين رو ديد مي زنه.
سبد گل رو در دستم فشردم و در حالي كه ظاهرا مي خنديدم با دندانهاي بهم فشرده گفتم:
-طناز برسيم خونه مي كشمت.
طناز-نگاري تقصير توئه،من ديگه تو خونه خودمون هم امنيت جاني ندارم.
نگار نيم نگاهي به ما انداخت و بعد با صداي نسبتا رسايي گفت:
-سلام آقاي يغماييان تبريك مي گم،دفعه بعد شيريني شما رو بخوريم.
من و طناز هم سلام كرديم و تبريك گفتيم اما نگار دست بردار نبود.
طناز-آقا كميل حالا كي شيريني شما رو بخوريم.
كميل-خدا بخواد مينو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و اين شيريني از گلومون بره پايين،چشم سر فرصت به شما شيريني هم مي ديم.
طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بين ما سه تا مي چرخيد.كميل هم با نگاه سردش زير چشمي ما رو مي پاييد،وقتي سكوتمون طولاني شد گفت:
-بفرماييد سالن خانم ها از اين سمت،خيلي خوش اومديد.
بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سويي كه اشاره كرده بود وارد هتل شديم.
نگار-من كه نفهميدم منظورش چي بود،شما چي؟
من و طناز به نگاهي بسنده كرديم.
نگار-جدي جدي خبريه،من كه گفتم حرفهاي كميل بو داره.
طناز-بودار كه بود،بوي عروسي و عشق و ناناي ناي مي داد.
نگار-طناز بچه گير آوردي.
طنين-تو راه برگشت برات تعريف مي كنم كه چرا كميل خان تيكه بارمون كرد.
در سالن زنانه بقدري سر و صدا بود كه آدم سرگيجه مي گرفت،تو اون همهمه صداي مادر مينو و شنيديم.
-بچه ها خوش اومدين(صداشو پايين آورد)خواهش مي كنم با مينو حرف بزنيد،آبروم رفت.تو آرايشگاه كلي گريه كرد و از وقتي هم كه اومديم سالن بغض كرده و اخماش باز نمي شه...بفرماييد اتاق پرو اون سمته.
سبد گل را تعارفشون كردم و گفتم:خودتون كه علتشو مي دونيد بايد پيش بيني اينو مي كردين.
-دختره مي خواست دستي دستي خودشو بدبخت كنه و بجاي اينكه از ما تشكر كنه اين اداها رو درمياره،بريد پيشش شايد اخماش باز شه.
داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرايشم رو تجديد كردم كه باز چونه نگار گرم شد.
-بخدا ديگه كنترل زبونم رو ندارم،اينجا خبريه.
طنين-گفتم بهت مي گم اينجا جاش نيست،فقط مختصر و مفيد...مينو عاشق شده بود.
نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،كجاي اين موضوع اينقدر حرف و حديث داشت.
طناز-آي كيو طرف كس ديگه است،نه داماد امشب.
نگار-خب از اول بگو...چي؟مي خواي بگي شكست...
طنين-هيس.
دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چيزي نمونده بود نگار آبرو ريزي كنه.
طنين-بچه ها بريم.
نگار-نه صبر كن...اه چرا اين زيپ بالا نمي ياد...من هنوز آرايشم رو تجديد نكردم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
طناز-بجاي فك زدن،آرايشت رو تجديد مي كردي كه الان ما رو معطل خودت نمي كردي.
نگار-بريم،من همين جوري بدون آرايشم خوشگلم.
طناز-بميرم...الان بدون آرايشي،واي اگر آرايش كني ديگه مي خواي چكار كني.
طنين-اگر تيكه پروني هاتون تموم شد بريم.
صداي بلند موسيقي،همهمه صحبت و سوت و جيغ و دست زدن چه معجوني از صداها ساخته بود.مينو روي كاناپه جايگاه عروس و داماد لم داده بود كه با ديدن ما لبخند كم رنگي روي لبهاش نقش بست.
نگار-اي رفيق نيمه راه،تنهايي مي ري شوهر تور مي كني چرا فكر من ترشيده رو نكردي.
غم تو چشمان ابري مينو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزيد،طناز چشم غره اي به نگار رفت.
طناز-چقدر خوشگل شدي جيگر.
طنين-خوشگل بود.
مينو دامنش رو جمع كرد و گفت:فكر كنم چهارتامون جا بشيم.
نگار-تو غصه نخور،جا نشيم خودمون رو جا مي كنيم.خدا رو چه ديدي شايد بختمون باز شد،تو هم لطف كن يه دستي به سرمون بكش...بگو ببينم خواهر شوهر داري؟
نه مثل اينكه نگار حسابي از مرحله پرته و تا اشك مينو رو درنياره ول كن نيست.
مينو-آره،دو تا دارم.
نگار-واي جاي داداششون رو گرفتيم،الان ميان گيسمون رو مي كشن.
طنين-من و تو كه گيس نداريم،طناز بايد نگران باشه.
طناز-نگار بيا بريم وسط مجلس گرم كني،شايد يكي از اين مادران در جيتجوي عروس چشمشون ما رو گرفت.
نگار-اوه فكر كردي با اين جماعت وسط،كسي من و تو رو مي بينه.
طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسي ناز مي كني.
طناز رفت و ما رو از شر پرچونگي نگار نجات داد.
مينو-طنين دارم خفه مي شم،بگو چيكار كنم.
-اون زماني كه نبايد قبول مي كردي،بايد كاري مي كردي نه الان...چي شد،چرا بله رو گفتي.
-من بله رو نگفتم بزور گرفتن...بابا گفت اگر بله رو نگي رسول رو مي كشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله اي نداره،اگر باور نداري مي برمت نشونت مي دم.بابا منو برد بيمارستان و از ديدن رسول روي تخت بيمارستان دلم ريش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم...رسول گفته شب عروسي من خودشو مي كشه،بهش گفتم بايد من رو هم بكشي چون...من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر يه مو از سر رسول كم بشه دق مي كنم.
-اون جوون عاقليه،اون زمان احساساتي شده و يه حرفي زده...بهتر ديگه به رسول فكر نكني،فكر شوهرت باش.اسمش چي بود؟تورج خان بود،نه(مينو سرش رو به نشانه تاكيد تكان داد)بايد به اون فكر كني به زندگيت.
-حتي يك لحظه هم نمي تونم،ازش متنفرم.
-اما تو بايد به اون و زندگي جديدت فكر كني.
-چون جاي من نيستي راحت حرف مي زني،اگر تو به زور شوهر مي كردي مي تونستي دوسش داشته باشي.
-نمي تونم دروغ بگم...من تو موقعيت تو نيستم اما راه زندگي تو اينه و بايد بپذيري.
-من از بابام و اون م...
حضور خانم جواني باعث شد مينو حرفش را نيمه كاره رها كند.
-شما بايد از دوستاي مينو جون باشيد،درسته...
-بله.
-حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما بايد براي مينو جون عزيز باشيد كه نطقشون باز شده...اگر اشكالي نداري لطفا بلند شيد،آقا داماد دارن ميان كنار عروس خانم بشينند.
-مينو جون خوشبخت بشي،من مي رم كنار بچه ها بشينم.
اون شب با ديدن شوهر مينو شوكه شدم،بيچاره مينو،نمي دونم پدرش به چي اين شاخ شمشاد علاقه مند شده و مينو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده اي سن داشت با هيكلي بدتركيب،كچل بود و اين گردي سرش رو بيشتر نشون مي داد،چشماني ريز و گرد،بيني كوفته اي و دهاني با لبهاي باريك.
نگار-شبيه دراكولاست.
طناز-هيس كسي بشنوه زشته،صورتش زيبا نيست اما خدا كنه سيرتش خوب باشه.
نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
طنين-بيچاره مينو.
نگار-مينو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
طناز-نگار تو آبرو ريزي نكني آروم نمي شي،گفتم كه تو راه برگشت همه چيز رو برات تعريف مي كنم.
طنين-طناز بريم.
نگار-كجا بريم،ما تازه اومديم.
طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بريم...مينو گناه داره،بخاطر اون بايد تحمل كنيم.
طنين-من نمي تونم،دارم خفه مي شم.
حتي اصرار بيش از اندازه خانم ثغماييان هم نتوانست من را وادار كند تا اون مراسم خفقان آور رو تحمل كنم.در مفابل تبريك گفتن من،مينو فقط نگاهم كرد و داماد با نگاه هرزه و لبخند گله گشادش براندازم كرد.
از مدير داخل هتل خواستم برام يه تاكسي خبر كنه و تو لابي منتظر نشستم،چشمم به در خروجي بود كه ديدم كميل با گامهاي تند از هتل خارج شد.كاش مي تونستم چند تا سيلي آبدار تو گوش اين پسر مغز نخودي بخوابونم،چه با افتخار از به گند كشيدن زندگي خواهرش مي گفت و انتظار داشت مدال افتخار به سينه اش بزنيم.حضور رسول رو حس مي كردم و كنجكاوانه افراد اونجا رو از نظر مي گذروندم،نمي شناختمش ولي دوست داشتم با مشخصاتي كه مينو داده بود او را بيابم اما كسي رو با اون مشخصات پيدا نكردم.كميل با خمون عجله كه رفته بود برگشت،فكر كنم نگاه سنگين من رو حس كرده بود چون از حركت ايستاد و چشم تو چشم شديم نگاه مرددي به پله ها كرد و بعد به سوي من گام برداشت.
-چرا اينجا نشستيد؟
-منتظر تاكسي هستم.
-كجا به اين زودي؟
-نيمه شب پرواز دارم،فقط براي عرض تبريك اومدم.
-ديديد براي مينو چه همسر شايسته اي انتخاب كرديم.
خاك بر سرت كه به اين غول بيابوني مي گي شايسته،گفتم:اميدوارم خوشبخت بشن.
-حتما خوشبخت مي شن.
تو خواب ببيني،اين پسر هيچ چيزي نداره كه مينو رو شيفته خودش كنه.
-جز اين آرزويي براي مينو ندارم.
متصدي هتل به سويم اومد و گفت:خانم تاكسي حاضره.
-متشكرم...آقاي يغماييان اميدوارم هيچ وقت از انتخابي كه براي مينو كردين پشيمون نشيد و مثل يه مرد پشت خواهرتون بايستيد،خدانگهدار.
فصل چهاردهم
-خانم پورمند مهمانها اومدن؟
-واي خانم نيازي چرا اينقدر دير كردين،آقاي معيني دنبالتون مي گشتن،جلسه تقريبا تشكيل شده.
دق الباب كردم و وارد اتاق كنفرانس شدم و پوشه هاي حاوي برگه ها را جلوي تك تك مدعوين گذاشتم و از اتاق كنفرانس بيرون اومدم،مي دونستم بعد از تموم شدن جلسه حسابي توبيخ مي شم.خانم پورمند رو مرخص كردم،نمي دونم چرا حامي يه منشي ديگه براي اين قسمت نمي گرفت بيچاره خانم پورمند شده بود مثل توپ فوتبال،هروقت جلسه داشتيم از دفتر آقاي جوادي به اين قسمت پاس داده مي شد.مهمانها يك به يك يا چند نفري از سالن خارج شدن و رفتن،آقاي معيني به همراه آخرين نفر از مهمانها خارج شد و از ديدن آقاي ممدوح كنار حامي قلبم از حركت ايستاد،مشاور سابق پدرم اينجا چه مي كرد!
-خانم نيازي فكر نمي كردم شما رو اينجا ببينم،اول كه ديدمتون فكر كردم اشتباه مي كنم اما از حرفهاي آقاي معيني فهميدم اشتباه نكردم.خانم كجا يكدفعه غيبتون زد و ديگه هيچ حالي از ما نپرسيديد،اينجا چه مي كنيد از هواپيمايي استعفا داديد.
زبانم در دهانم سنگين شده بود و فقط قيافه حامي رو مي ديدم،يك چشمش رو باريك كرده بود و زير ذرع بين نگاهش از حركت ساقط شده بودم.
-به هرحال از ديدنتون خيلي خوشحال شدم،به خانواده علي الخصوص والده گراميتون سلام گرم منو برسونيد.
فقط توانستم بگم:
-چشم.
او با حامي دست داد و به قول معروف سفارش منو كرد و رفت،حامي هم بدون هيچ حرفي به اتاقش برگشت.ديگه جاي من اينجا نبود،با دستي لرزان و خطي خرچنگ قورباغه استعفا نامه ام رو نوشتم اما جرات رفتن به اتاق حامي رو نداشتم،نكنه زنگ بزنه به پليس اما من كه كاري نكردم...دلم رو به دريا زدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم كنار پنجره ايستاده بود و بيرون رو نگاه مي كرد،از گوشه چشم نگاهي به من كرد و دوباره به طرف پنجره برگشت.
-شما نمي دونيد وقتي وارد جايي مي شيد بايد در بزنيد.
فراموش كرده بودم.او بعد از سكوت طولاني من،گفت:
-امرتون.
-من...من...مي خوام استعفا بدم.
-استعفا؟هوم...چرا؟
-...
-چرا ساكتيد؟(روي پا چرخيد)اگر نگران شناساييتون هستيد،بايد بگم من از روز اول شما رو شناختم.
دو تا شوك در يك روز،من ديگه ظرفيتش رو ندارم.
-حتما با خودتون مي گيد از كجا مي شناسمتون...اسفنديار خيلي اصرار داشت براي شريك شدن با پدرت،من با تو نامزد كنم فقط در حد يه شيريني خوردن و يه حلقه رد و بدل كردن و بعد اگر نخواستم بهم بزنم،زير بار نرفتم.اون عكس تو رو توي دفتر پدرت ديده بود تا اينكه تو يه مهموني كه هم پدرت دعوت بود هم اسفنديار،اون با هزار ترفند منو يه اون مهموني برد و من اونجا ديدمت.تو خيلي براي نقشه هاي اسفنديار حيف بودي و من،تو روش وايسادم و در اين راه از قدرت مادرم هم استفاده كردم...شانس آوردي اسفنديار قبل از ديدن تو مرد وگرنه خدا مي دونه چه سرنوشتي داشتي،جز من كسي تو رو توي خونه ما نمي شناخت پس نمي خواد بترسي.اون روز اول كه توي حياط ديدمت به چشام شك كردم اما بعد مطمئن شدم فقط نمي دونم چرا به خونه ما اومدي،اول فكر كردم براي انتقام از اسفنديار اومدي اما بعد از اسفنديار چرا ادامه دادي هنوز هم نمي دونم چرا اومدي حتي بعد از جواب كردن تو باز هم اومدي.وقتي ازت خواستم بيايي شركت راحت پذيرفتي،عشوه و ناز هم تو كارت نبود پس براي اغفال ما هم نيومده بودي.
پس اين همه مدت رو دست خورده بودم و اون داشت باهام بازي مي كرد،چه احمقي بودم من.چقدر به من خنديده بود و از اينكه منو دست انداخته به خودش باليده بود.
-با اين حساب اومدن تو منزل ما نقشه نبود فقط براي كار كردن اومده بودي اما باز هم يه سوال،تو مهماندار هواپيما بودي و نياز به كار نداشتي.شايد هم اخراج شدي،باز هم اگر باور كنم اخراج شدي با تخصصي كه داري مي تونستي شفلي بهتر از مستخدمي و منشي گري پيدا كني.
-من نيازي به كار نداشتم...من دنبال امانتي بودم كه پدرم براي تضمين قرار داد به پدر شما داده بود...من اون كتابهاي خطي كه ميراث خانوادگي ماست مي خوام،در تمام مدت دنبال اونها بودم.
-بارها ديده بودم تو دنبال چيزي هستي.
-حالا كه فهميدي دنبال چي هستم لطفا كتابها رو پس بديد.
-متاسفم نمي تونم.
-حدس مي زدم مثل پدرتون باشيد اما نمي دونم چرا چند درصد احتمال مي دادم در شما وجدان وجود داره.
-خانم تند نرو...اون كتابها دست من نيست.
-پس مي تونيد بگيد كجاست،خودم برم دنبالشون.
-بخشيدمشون به ميراث فرهنگي.
ديگه نمي تونستم رو پاهام بايستم و نم دونم چرا اينقدر ناگهاني وزنم زياد شد،با دستان ناتوانم پشت يكي از صندلي ها رو گرفتم و به اون تكيه دادم و با صداي لرزاني گفتم:چكار كردين؟



منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
همين كه احسان شب اينجا بوده.
-اينكه حرف بدي نيست،شوهرته...حالا يه شب اينجا بوده،چرا سرخ مي شي.
-نبوده.
حالا نوبت تعجب كردن من بود،گفتم:نبوده؟!
-نه نبوده،ديشب ساعت يك رفت خونه خودشون...تو چطور اين فكر به ذهنت رسيد.
-وقتي اومدم و ديدم اينجا ريخته و پاشه،گفتم نرسيدي جمع كني.
طناز دستش رو به كمر زد و طلب كارانه گفت:
-نابغه نگفتي اين احسان پدرمرده كفشش كو،نكنه فكر كردي با كفش رفته تو رختخواب.
-كفش؟!به عقلم نرسيد...حالا مگه چي شده كه براي من جبهه مي گيري.
-چي شده،تو به من تهمت زدي.
-چه تهمتي؟
-همين كه احسان ديشب اينجا بوده.
-اين كجاش تهمت،تو چرا همه چيزو بزرگ مي كني.
-طنين غلط كردم،يه چيز هم بايد دستي بدم.پاشو ديگه،الان احسان مياد ولي هنوز تو اين وسط خودت رو پهن كردي.
-تا اين نامزد جونت نيومده تكليف منو روشن كن،اگر قرار شد شبي اون اينجا بخوابه لااقل بهم بگو تا من مثل ديشب آواره نشم.
-طنين!
-تو رو خدا رل دختر بچه هاي چشم و گوش بسته رو برام بازي نكن.
-برو،برو بگير بخواب انگار هنوز از بي خوابي ديشب قرقاطي.
-چه خجالتي.
لباس خوابم رو پوشيدم و روي تخت نازنينم دراز كشيدم،چقدر خوب و راحت و دل نشينه.هنوز چشمم گرم نشده بود كه صداي زنگ رو شنيدم و بعد از اون صداي احسان و طناز،ديگر دلم نمي خواست خواب خوشم رو از دست بدم.
-طنين بيدار شو،بايد بريم.
-طناز ميشه دست از سرم برداري.
-اه بيدار شو ديگه،شب شده چقدر مي خوابي.
چشم باز كردم و در حالي كه خميازه كش داري مي كشيدم،دستم رو جلوي دهنم گرفتم.نگاهي به طناز انداختم،شيك و پيك همراه با آرايش ملايم و دلنشيني لبه تخت خودش شق و رق نشسته بود.با پشت دست چشمم رو ماليدم و گفتم:
-به به چه حوري نازي،شما اومديد جونم رو بگيريد اي فرشته مرگ.
-پاشو خودتو لوس نكن،دير نشده.
-دير شده!قرار جايي بري؟
-بري نه،بريم.
-استاد ادبيات فارسي قرار كجا بريم(واژه بريم را تاكيدي گفتم)كه خودم خبر ندارم.
-طنين برام فيلم بازي نكن،يعني خبر نداري امشب دعوتيم.
-كجا دعوتيم؟
-به جاي اينكه جملات خودم رو تحويل خودم بدي پاشو حاضر شو،منو حرص نده پاي آبرو وسطه.
-تو هم به جاي بازي با كلمات منو روشن كن كه پاك گيج شدم.
-طنين نگو كه خبر نداري،امشب كجا دعوتيم.
-من نمي دونم به جان مامان.
چشمان طناز گرد شد و گفت:
-تو نمي دوني امشب خونه احسان دعوتيم.
حالا نوبت من بود تا چشمانم از حدقه بيرون بزند:يكبار ديگه بگو كجا دعوتيم؟
-منزل معيني فر،خونه احسان،نامزد من...پاشو لباس بپوش.
-من نميام...هووووم جالبه هنوز هيچي نشده خاله بازي شروع شد،بايد از اول فكرش و مي كردم اين ازدواج يعني يك رابطه دوستانه...
طناز كه حوصله طعنه زدن من رو نداشت،بلند شد و گفت:
-همه آماده ايم و منتظر تو هستيم،فقط عجله كن.
-من نميام شما تشريف ببريد منزل نامزد عزيزتون پسر قاتل پدر.
-طنين دست از اين حرفاي احمقانه بردار،تو يك تحصيلكرده اي و بايد با يه آدم كودن بي سواد فرق داشته باشي.
-چون تحصيلكرده ام بايد بي رگ و بي غيرت باشم نه خواهر من،من چشمم رو نمي بندم تا به ريشم بخندن و با خودشون بگن چه آدمهاي هالويي هستن،هم بدبختشون كرديم هم پدرشون رو فرستاديم سينه قبرستون هم تا لب تر مي كنيم دست به سينه براي خدمت گذاري تا كمر خم مي شن.
-دست از اين افكار ماليخوليايي بردار...اصلا ميل خودته مي خواي نيا،اما جواب مامان با تو.
-من خيلي راحت مي تونم علت نيومدنم رو به مامان توضيح بدم.
چشمان طناز حالت مضلومانه به خود گرفت،بازم تند رفته بودم.قبل از اينكه اشكش سرازير بشه،دستم رو به حالت تسليم بالا بردم و گفتم:
-باشه،باشه باز براي من مراسم آبغوره گيري راه ننداز.
طناز در را نيمه باز بدون هيچ حرفي رها كرد و رفت،پايم رو از تخت آويزون كردم و آرنجم رو روي زانوهام گذاشتمو سرم رو ميان دستام گرفتم.
-آجي جون،طناز مي گه بريم.
سرم را بلند كردم و به تابان نگاهي انداختم و افسوس كودكي و بي خبريش رو خوردم،كاش من هم مثل اون بودم و هيچ وقت كنجكاوي نمي كردم.يك تجسس بي نتيجه،هيچ كاري نتونستم انجام بدم جز اينكه ريشه اين كينه رو در سينه ام دواندم.
-طنين چرا اينطوري نگام مي كني؟
-برو تابان جان بگو من با آژانس ميام شما بريد.
صداي بلند تابان اومد كه جمله ام رو براي مامان و طناز تكرار مي كرد،بعد صداي باز و بسته شدن در.
نياز به آرامش داشتم،به زير آب سرد پناه بردم و موهام رو سشوار كردم و يك بلوز بافت قرمز با يك شلوار كتان مشكي پوشيدم.قصد آرايش نداشتم اما چشمان پف كرده ام از شدت گريه زير دوش آب،منو وادار به اين كار كرد و با كمي پودر و خط چشم و سايه و رژگونه قيافه ام رو ساختم.
وقتي پام رو روي زمين گذاشتم،لحظه اي خيره به خانه معيني فر نگاه كردم و به ياد روزي افتادم كه به خاطر انتقام به اونجا اومده بودم.
صداي راننده آژانس منو از اون روز به حال برگردوند.
-خانم مابقي پولتون.
-متشكرم.
او پايش را روي گاز گذاشت و به سرعت از جا كنده شد،دور شدنش را نگاه كردم و غبطه خوردم كه جاي او نيستم.با احتياط روي زمين يخ زده راه مي رفتم و قبل از فشردن زنگ نفس عميقي كشيدمو به ساعت نگاه كردم،نه و نيم شب بود.دستم را روي زنگ گذاشتم بعد از چند دقيقه بدون پرسش در باز شد،مي دونستم آيفون تصويريست.
احسان به استفبالم اومد،طناز در كنارش بود.
-سلام.
-سلام خانم،مشتاق ديدار.
طناز زودتر از من گفت:
-طنين اين روزها سرش خيلي شلوغه و ما هم كم مي بينيمش،بقدري ديدارهامون كم و كوتاهه كه من حتي مهموني امشب رو فراموش كرده بودم بهش بگم.
-حق با طناز،ببخشيد دير كردم.
-خواهش مي كنم،نيت از اين مهموني دور هم بودنه و حالا كه دير اومديد بيشتر مي مونيد تا جبران بشه...بفرماييد داخل،هوا خيلي سرده.
با اشاره احسان،من از جلو راه افتادم و اونها از پشت سرم مي اومدن.جلوي در ورودي با ديدن دختر شانزده هفده ساله اي تعجب كردم،پالتو ام را به دست او دادم و قبل از سوال من،احسان گفت:
-با رفتن سمانه،بانو حسابي دست تنها شده بود و سيما رو جديدا استخدام كرديم.
با اومدن افسانه جون فرصت براي حرف بيشتر رو از دست داديم.وقتي وارد سالن شديم حامي رو ديدم كه داشت با تابان بازي مي كرد،از جايش بلند شد و يك احوالپرسي سرسري كرد و بعد هم به بازيش پرداخت.كنار مامان نشستم و افسانه جون با گفتن حتما سردت شده،با صداي بلند گفت:
-سيما براي طنين جون يه نسكافه داغ بيار.
روي ميز چهار تا آلبوم بزرگ بود كه ناخودآگاه به اونها خيره شدم و به فكر فرو رفتم،طناز گفت:
-واي طنين،بيا عكس بچگي احسان رو ببين چه نازه.
از بين آلبومها يه آلبوم سفيد رنگ كه طرح ابر و باد داشت بيرون كشيد.حق با طناز بود و احسان كودكي ناز و شيرين بود اما با ديدن صفحه دوم حالم منقلب شد،عكس اسفنديار معيني فر در حالي كه كودكي را در آغوش داشت با اون لبخند گل گشادش به من دهن كجي مي كرد.دستپاچه و عصبي گفتم:
-با اجزه تون من مي رم بانو رو مي بينم.
سكوتي تلخ سالن رو فرا گرفت و من براي رهايي از اون با گامهاي بلند خودم رو به آشپزخونه رسوندم.بانو داشت خورشت رو مي چشيد و دخترك تازه وارد داشت ظروف رو از كابينت خارج مي كرد و روي ميز مي گذاشت،با ديدن من گفت:
-خانم امري داريد؟
بانو به سويم برگشت و با خوشحالي گفت:طنين!اي دختر بلا.
قاشقش رو درون بشقاب كنار اجاق گذاشت و با دستاني باز به سويم اومد و در آغوشش گرفت.
-دختر چقدر تغيير كردي،چرا اينقدر لاغر شدي تو.وقتي خانم برام تعريف كرد،دو تا شاخ رو سرم سبز شد امان از دست شما جوونها با اين كارهاتون.
-چكار مي كني بانو،چه خبر از سمانه؟
-سمانه كه ما رو بي خبر گذاشت،تو بگو چه مي كني.هزار الله اكبر دختر،چقدر خواهرت خوشگله اما به قشنگي تو نمي رسه.بايد برام تعريف كني چكارا مي كني.
-چرا براي نامزدي احسان و طناز نيومدي.
-خانم خيلي گفت بيا اما من روم نشد،ما رو چه به مجلس بزرگان...الهي سفيد بخت بشن...تو هم بايد كم كم به فكر لباس سفيد عروسي خودت باشي.
از قبل مي دونستم بانو چه خوابي برام ديده،براي همين قبل از اينكه بيشتر رويا پردازي نكنه گفتم:
-تو فكرش هستم،بايد طرفم از مسافرت برگرده.
-پس تو هم بله!
-اي تا حدودي...فكر كنم مزاحم كارتون شدم...اگر كمك خواستين صدام كنيد.
به سالن برگشتم،خبري از طناز و احسان نبود.سرجاي قبليم نشستم و افسانه جون پرسيد:
-چه خبر از پروازهاي داخلي و خارجي؟
-خبر خاصي نيست.
-هواپيمايي جديدا سقوط نكرده يا ربوده نشده؟
-خوشبختانه نه.
-بچه ها رفتن بالا،مي خواي برو بالا پيششون يا سيما رو بفرستم دنبالشون.
-نه افسانه جون بذاريد راحت باشن.
خودش فهميده بود تحمل خانواده اش مخصوصا حامي رو ندارم.تابان كنارم نشست،با دست موهاي لختش را مرتب كردم و او با نشاط و شادي گفت:
-حامي خان رو كت كردم.
-حكم بازي مي كردي؟
-آره.
حامي روبرويمان نشست و گفت:البته بايد بگم با كلك.
-آره تابان؟
-كلك كه نه،يه خورده زرنگي...اصلا چرا خودت نمياي بازي كنيم،قول مردونه مي دم هردوي شما رو كت كنم.
-نه تابان،من حوصله ندارم.
-چرا دخترم پاشو،پاشو برو با بچه ها بازي كن سرت گرم شه.
روم نشد به افسانه جون(نه)بگم و به اجبار بلند شدم و با حامي و تابان سر يك ميز نشستم.بازي كه شروع شد اصلا تمركز نداشتم و از اينكه روبروي حامي نشسته بودم معذب بودم،از اون شب كه حرف دلش رو گفته بود كنار اومدن با اون برام سخت بود.نمي دونم چرا دستام مي لرزيد و با فرياد تابان كه گفت،هفت تا.برگه هاي باقي مونده در دستم رو وسط ريختم.
-طنين خانم كت شدي،حامي خان برگه بده كه حاكم منتظر حكم كردنه.
بازي با،باخت من و حامي و برد تابان همراه بود.او هم مثل من افكار منسجمي نداشت،از همه بدتر نديده گرفتن من بود.بعد از شام با اومدن هومن و خواهر و برادرش و ساحل،حامي كلي سرحال شد و با دوستانش گرم گرفت.كتي هم با عشوه و ناز از سركول حامي و احسان بالا مي رفت كه اين اصلا به مزاج طناز خوش نمي اومد براي همين اشارات من رو براي رفتن ناديده مي گرفت و فكر مي كرد اگر نامزد تازه يافته اش رو ترك كنه او رو از دست مي ده.دست آخر با حرص او را گوشه اي از سالن كشيدم و گفتم:
-اگر دل كندن از نامزد عزيزت سخته،شما اينجا باشيد ما مرخص مي شيم.
-طنين چقدر عجله داري صبر كن اينا برن،مي ريم.
-اومديم و اينا نرفتن،تكليف ما چيه مخصوصا مامان با اين حال مريضش.
-يه كم ديگه بمونيم.
-چقدر ديگه؟
-يك ساعت...نه دو ساعت ديگخ.
-دو ساعت يعني يك نيمه شب.
-باشه...باشه يك ساعت و نيم ديگه خوبه،بخاطر من.اگه بيام خونه و اين دختره اينجا باشه ديوونه مي شم،اين زيادي راحته و هم با حامي صميميه هم احسان...حامي مهم نيست اما احسان خيلي ساده اس...مي ترسم.
-فكر كنم براي شكاك بودن خيلي زوده.
-اين شك نيست،عشقه.
-خب حالا وقت اين حرفا نيست،برو ور دل نامزد جون جونيت كه خدايي نكرده گول شيطان كتي رو نخوره.
طناز چنان سفت و سخت چسبيده بود به احسان كه انگار مي ترسيد ه لحظه او فرار كند.فكر كنم هومن بالاخره پي برد كه خواهرش با زياده رويش باعث ناراحتي طناز شده و به بهانه دير وقت بودن همه رو بلند كرد،با بلند شدن اونها ما هم عزم رفتن كرديم.
اين هم شغل كه ما داريم.
-چته مرجان،باز كه ناله مي كني.
-هيچي،درست شب عيد پرواز دارم.
-اين عزا داره؟
-آره عزا داره،بعد از اين پرواز حتي هفت ساعت هم استراحت ندارم و بايد به پرواز بعدي برسم.
-درست مثل من،ولي من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فين فين راه ننداختم.
-جان من،تو هم هستي؟
-ok،من تا يازدهم فروردين پشت سر هم پرواز دارم.
-پس خوشا بحال من كه تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
-حالا بازم بشين و ناشكري كن.
صداي زنگ موبالم بلند شد،از كيفم بيرون كشيدمش و نگاهي به شماره روي مانيتو انداختم.
-سلام آقا سعيد،كجايي مرد حسابي؟
-سلام كلفت با كلاس.
-تو هميشه به شغل من ارادت داري.
-ما اينيم ديگه.
-كجايي پسر بي مرام،حالا ما بدرك نمي گي مامانم دلتنگت مي شه.الان دو ماه نديدت،دقيقا بعد از مراسم طناز.
-بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحويل براي عرض ادب و عيد ديدني خدمت مي رسم.
-من كه نيستم،خوش به حال اونيي كه تو رو مي بينن.
-كجايي؟
-پرواز دارم.
-پس الان ميام غصه نخور.
-حالا هم نيستم،در ضمن غصه هم نمي خورم.
-ا...كجايي؟
-دوبي.
-بابا ايول،ما مي خواستيم بريم تو زودتر رفتي...يه زحمتي برات داشتم.
-چيه؟مي گم سلام گرگ بي طمع نيست.
-دست شما درد نكنه،گرگم شديم.
-قابلي نداشت،نگفتي چيكار داري؟
-دوستام مي خوان برن دوبي و بليط هم گرفتن اما بي معرفت ها امروز به من گفتن.مي دونستم بليط پيدا نمي شه ولي تيري تو تاريكي زدم،البته پيدا نكردم و اينا كلي به ريش نداشتم خنديدن.گفتم يه دختر عمه دارم كلفت هواپيما،يه بليط كه سهله شركت هواپيمايي رو مي ذاره تو جيبش و چاره كارم به دست اونه حتي اگر شده يه چهارپايه بذاره تو كابين خلبان منو نالميد نمي كنه.
-ممنون از اين هندونه ها سعيد،اينا خيلي سنگين هستن و دستام درد مي گرده.حالا مي گي چيكار كنم؟
-به...اين همه صغري و كبري چيدم تو مي گي چيكار كنم،حيف از اون هندونه هايي كه گفتي من خرجت كردم.
-ا اين صغري و كبري بود،من فكر كردم داري درد و دل مي كني.
-اگر درددل داشتم مي رفتم دكتر و به تو زنگ نمي زدم.
-خب دلم بحالت سوخت،برسم تهران بررسي مي كنم ببينم مي شه كار كرد.
-يعني بليطok،دوبي من اومدم.
-آي نگفتم بليطokدوبي سلام،گفتم ببينم چي پيش مياد.سعي ام رو مي كنم،پيدا كردم باهات تماس مي گيرم فقط براي خودت مي خواي؟
-آره بابا،يكي هم پيدا كني هنر كردي.
-باشه.
-قربان دختر عمه بامرامم.
-برو زبون نريز...راستي نگار سراغتو مي گرفت.
-تو رو جان امواتت شماره ام رو ندي كه كچلم مي كنه اين رفيق بي زبونت.
-شوخي كردم اونم دل خوشي از تو نداره،كاري نداري.
-نه...منتظرم ها.
-باشه باي.
چند تا پيام كوتاه داشتم كه همه مربوط به تبريك سال نو بود،داشتم به اونا جواب مي دادم كه مرجان پرسيد:
-كي بود؟
-پسرداييم.
-تو پسردايي داري؟
-نبايد داشته باشم.
-ببينم اين فاميلاتو كجا قايم كردي كه يكي يكي بيرون مي كشي.
-توي چراغ جادو.


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قهوه ام رو سر كشيدم و با صداي بلند گفتم:
-ثريا فالم رو مي گيري؟
-بده فنجونت رو ببينم چه خبره.
-ثريا رمالي درآمد داره؟
-مرجان!
بد مي گم طنين،هروفت جمع مي شيم معركه مي گيره.
-مرجان نوبت حال گيري ما هم مي رسه كه تو عميق بري تو لك.
فنجانم را وارونه كردم و داخل نعلبكي گذاشتم،بعد كه اون رو برداشتم داخلش انگشت زدم و به دست ثريا دادم.ثريا فنجان را كمي در دست چرخاند و گفت:
-يه كايت مي بينم،روحت ناآرومه و يه راز داري كه نمي توني فاش كني.يه خوشبختي در انتظارت البته نه به اين زودي ها،يه عشق ابدي اما حلقه اي نمي بينم و مشخص نيست پيوندي صورت مي گيره با نه.يه موش هم هست،يه گرفتاري از طرف يه همكار و يه تصميم عجولانه...
-اوه...اين همه حرف ته اين فنجون بود.
-بده من فنجونت رو مرجان،به فال من شك نكن.
-ببين طنين اون موشه من نيستم خودشه،با اين فالگيريش برات دردسر درست مي كنه اما خوشبختي و عشق ابدي رو كاملا قبول دارم.اگر به حرف من گوش كني بهش مي رسي اما اين مخ تو،توش پر از كاه كه حرف توش اثر نمي كنه.حالا بماند چه رازي داري و چرا روحت سرگردانه.
-مرجان فنجونت رو بده ثريا،اينقدر چرند نگو.
ثريا فمجون مرجان رو در دست چرخوند و گفت:
-واي واي مرجان،چه خبر اينجا.
مرجان كه فكر مي كرد با گوي جهان بين طرفه،سرك كشيد داخل فنجان رو ديد و گفت:
-اين تو كه هيچ خبري نيست جز ته مونده قهوه كه روي ديواره فنجون ماسيده.
-خله رمز و رموزي كه توي اين ته مونده قهوه ماسيده شده رو گفتم.
-خب،حالا چه خبره؟
-يه تند باد...آشوبي تو زندگيت در پيش داري،يه زن مي بينم اما تو نيستي البته چهره اش مشخص نيست ولي باعث بدبختي تو مي شه چون به تو حسادت مي كنه و باعثشم يه مرد.
-يه مرد؟!
-فكر كنم همسرته...آره خودشه،يه دسته گل دستشه اما براي تو نيست براي اون زنه...
به ثريا نگاه كردم چشمكي به من زد،مرجان با سر داشت مي رفت داخل فنجون و ثريا هم قيافه رمالها رو به خودش گرفته بود و مرتب حرفاي تحريك آميز مي زد و ته دل مرجان رو خالي مي كرد.ديگه نتونستم خودم نگه دارم و پقي زدم زير خنده،دستم رو جلوي دهنم گرفتم اما اختيار خنده از دستم خارج شده بود.همكارها با تعجب نگاهم مي كردن تا اينكه ثريا هم با من همصدا شد،حالا همه فهميده بودن مرجان سركار بوده.مرجان با عصبانيت نگاهس به من و ثريا انداخت و دست آخر نتونست تحمل كنه و از استراحتگاه بيرون زد.با رفتن مرجان همه ساكت شديم و ثريا گفت:
-فكر كنم زياده روي كردم.
-نه درس خوبي به مرجان دادي.
-اما ناراحت شد.
-اون با من،رگ خوابش دست منه.
-آخه هرچي دوست داره به همه مي گه،مي خواستم كمي...
-مي دونم درستش مي كنم،آدمي كه سر به سر همه مي ذاره بايد كمي جنبه داشته باشه
گلهاي ميخك و داودي رو پرپر كردم و روي سنگ سياه قبر پدر ريختم.يكسال گذشت اما هنوز داغ من تازه بود،به عكس تراشيده شده پدر برروي سنگ نگاه مي كردم.دلم هواي صداي مهربان و آغوش گرمش رو كرده بود،دوباره نگاهم تار شد و اشكم سرازير شد.
-طنين كافيه.
از پس اشك سعيد رو ديدم كه روبرويم سرپا نشسته بود،سرم رو بلند كردم همه رفته بودن جز خودمون و خانواده معيني فر.با صداي گرفته اي گفتم:شما بريد من خودم ميام.
طناز با اون چشما و بيني قرمز،كنار گوشم گفت:
-طنين حال مامان خوب نيست.
به مامان نگاه كردم و گفتم:
-من كه گفتم شما بريد خودم ميام،مي خوام...
-شما عمه رو ببريد من طنين رو ميارم.
-سعيد تو هم برو...خودم...
-من مزاحمت نمي شم هرچقدر خواستي اينجا بشين،فقط زماني كه مي خواي برگردي با هم برمي گرديم.
حوصله چك و چونه زدن نداشتم و حالا راحت تر مي تونستم عزاداري كنم ديگه حال خودم رو نمي فهميدم،مامان نبود كه به خاطرش خودداري كنم.كسي زير بازوم رو گرفت و منو بلند كرد،بعد كسي زيرگوشم گفت:
--بسه ديگه چفدر خودت رو اذيت مي كني،پدرت هم خدابيامرز راضي نيست.
بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:
-سعيد بزار تو حال خودم باشم.
-يكسال پدرت اين زير خوابيده،نمي خواي باور كني.
-پدرم به ناحق مرد.
-نه پدرت قرباني ضعفش شد.
فرياد زدم:خفه شو تو چي مي دوني لعنتي،گمشو نمي خوام ببينمت.
افتان خيزان راه افتادم،تعادلي روي پاهام نداشتم.سعيد دوباره منو گرفت و گفت:
-باشه خفه مي شم،صبر كن با هم بريم.
-نمي خوام برو به درك،تنهام بذار...تو...
-طنين تو حالت خوب نيست و روي پا بند نمي شي.
-به تو ربطي نداره.
-باشه من ساكت مي شم.
نايي براي جدال لفظي نداشتم،خودم رو به دستان پرقدرت سعيد سپردم و وقتي داخل پاترول مشكي سعيد نشستم چشمانم رو بستم.حالم از دنيا و آدمهاش بهم مي خورد.
***
بعد از سالگرد پدر،بداخلاق و بهانه گير شده بودم و اين حالات من با ديدن احسان تشديد مي شد.احسان هم متوجه اين امر شده بود و براي همين اونا سعي مي كردن ديدارشون زماني باشه كه من پرواز داشتم،درغير اين صورت بيرون خونه قرار مي ذاشتن.من هم سعي مي كردم خودم رو در بي خبري از اونا غرق كنم،جديدا به سيگار روي آورده بودم و در خفا براي خودم سيگار دود مي كردم.تابان و طناز كمتر با هم دعوا مي كردن و از طناز شنيده بودم كه احسان،تابان رو در مدرسه فوتبال و كلاس زبان ثبت نام كرده.با نزديك شدن به زمان عروسي طناز،چند تيكه از عتيقه ها رو فروختم و پولش رو به طناز دادم تا جهيزيه اش رو تهيه كنه.در اين دوران بد روحي مرجان دست بردار نبود و مرتب پيغام فواد رو مبني بر درخواست ازدواج مطرح مي كرد و من چون آهويي گريز پا از هرچي كه مربوط به آينده ام بود مي رميدم.روز دقيق مرگ اسفنديار رو مي دونستم اما كسي من رو براي مراسم سالگردش دعوت نكرد و اين بزرگترين لطف اطرافيانم بود اما خبر داشتم كه بقيه اعضاي خانواده ام در اون مراسم حضور داشتن ولي حيف كه مجبور بودم سكوت كنم و دندان روي جيگر بذارم،بيچاره مامان خبر نداشت براي مراسم چه كسي و پا تو خونه كي گذاشته اما از طناز دلخور بودم چون اون با علم به اين موضوع راحت و بي خيال خود را به بي خبري مي زد و بقيه رو با خودش همراه مي كرد.
***
از در شيشه اي فرودگاه كه خارج شدم،بوي اولين باران پاييز را با يك نفس عميق به ريه ام دعوت كردم و با لبخند رو به مرجان گفتم:
-باز باران با ترانه.
-كجاش با ترانه،دل آدم تو اين هواي باروني مي گيره.
-نه مرجان جونم دل غير آدم مي گيره،چطور دلت مياد به اين هواي باروني و لطيف بگي دلگير.
-طنين،من نه از بارون خوشم مياد نه از برف،من عاشق تابستونم و از فكر سرما تمام تنم مي لرزه.
-دوست دارم تا شب زير اين بارون قدم بزنم.
-بعدش هم با چند تا آمپول پني سيلين و سوپ شلغم ازت پذيرايي كنن،نه.
-من مثل تو نازك نارنجي نيستم و بنيه ام قويه.
-از ني قليون بودنت معلومه چه بنيه اي داري...ا طنين اون ماشين فاميلتون نيست همون مايه داره،خودشه نگاه كن،پياده شد و داره دست تكون مي ده.
زير چشمي سمتي را كه مرجان اشاره مي كرد نگاه كردم باز اين پسره بود،خدا داند اين بار چه خوابي برام ديده.بازوي مرجان رو گرفتم و گفتم:
-كو؟كي رو مي گي،من كه كسي رو نديدم.
-باز چيه؟دمش رو لگد كردي يا اون...حالا چرا اينقدر تند مي ري دستم رو كندي.
-حوصله ديدن قيافه نحسش رو ندارم.
چند قدم به سرويس مانده بود كه ايستادم.
-چيه،چرا ايستادي؟بخدا امروز جني شدي،يه بار مثل جت راه مي ري و يه مرتبه برق مي گيرتت و درجا خشكت مي زنه.
-مرجان تو برو،من ببينم حامي چيكار داره.
-نه مسئله جدي شد،بايد يه روانپزشك حتما تو رو ببينه...سيمهات خيلي قاطي و پاتي و با اين جرقه هاي كه مي زنه آتيش سوزي راه نندازه خوبه.
-نمي دونم چرا دلم آشوب شده...برو به سرويس بگو منتظر من نباشه و حركت كنه.
-طنين!
به مرجان توجه نكردم و با گامهاي بلند به سوي محلي كه حامي پارك كرده بود حركت كردم،خدا خدا مي كردم نرفته باشه اما رفته بود.دور و بر رو نگاه كردم نبود،گريه ام گرفته بود و دلم مثل سير و سركه مي جوشيد.موبايلم رو از كيفم بيرون آوردم و شماره طناز رو گرفتم،خاموش بود.شماره خونه رو مي گرفتم كه ماشيني كنارم متوقف شد و شيشه مشكي اتوماتيكش پايين رفت و صداي حامي رو شنيدم.
-شانس آوردي از آينه ديدمت وگرنه رفته بودم.
-ا شما هستيد(مثلا نديده بودمش)اينجا چه مي كنيد،مسافرت بوديد؟
-منتظر شما بودم،دوستتان هم منو ديد به شما نگفت.
-كي؟كسي به من چيزي نگفت.
-تا كاملا خيس نشديد سوار شيد.
متوسل به دروغ شدم و گفت:
-متشكرمةمنتظر سرويسم.
-شما رفتيد طرف سرويس،پس چرا سوار نشديد.
مچم رو بدجوري گرفته بود،خودم رو نباختم و گفتم:اون سرويس من نبود فقط چون با مرجان حرفمون به درازا كشيده بود تا نزديك سرويسش رفتم.
-دختر خوب دست از يكدندگي بردار و سوار شو،مثل موش آب كشيده شدي.
در رو باز كردم و با تاني سوار شدم،حامي دريچه بخاري رو به سويم چرخاند و گفت:
-پرواز چطور بود.
-اول صبحي اومديد اينجا اوضاع پروازها رو بپرسيد...آقاي معيني اتفاقي افتاده يا باز مي خوايد حرفاي گذشته رو پيش بكشيد...اگر مي خوايد تكرار مكررات كنيد نيازي نيست چون نه گوشي براي شنيدن دارم نه حوصله.
حامي با خنده گفت:من از پرواز پرسيدم شما به كجا وصلش كردين.
خنده اش خسته و پردرد بود،حدسم به يفين مبدل شد كه اتفاقي افتاده و گفتم:
-آقا حامي دلم شور مي زنه،اتفاقي افتاده.
-چرا شور؟اين همه دستگاه موسيقي،بگو سه گام يا اصفهان بزنه اما نه حالا كه فكر مي كنم مي بينم شور عام پسنده.
نفس عميقي كشيدم و دوباره دل نگران مامان شدم و با گوشيم شروع به گرفتن شماره خونه كردم،هنوز دكمه ارتباط رو نزده بودم كه حامي گوشي رو از دستم گرفت.
-كجا زنگ مي زدي اول صبحي؟
-جان مامانت،جان عزيزترين كست حال مامانم بد شده،نكنه اتفاقي براش افتاده.
-جان مامانم،جان عزيزترين كس زندگيم حال مادرت خوبه.
-تابان؟تابان چيزيش شده.
-تابان هم حالش خوبه،اصلا تو چرا اينقدر بد به دلت راه مي دي.
-شما نيت كردين منو دق مرگ كنيد،درسته مي خنديد و مسخره و مسخره بازي درمياريد اما من مطمئنم يه اتفاقي افتاده...طناز...طناز حالش خوبه نه.
حامي كنار اتوبان پارك كرد و با دو دستش سفت چسبيد و با صداي گرفته اي گفت:
-اول بايد قول بدي،قول بده...
-چرا بايد قول بدم،دق كردم بگو طناز چي شده؟
-اول بايد قول بدي آرامش خودت رو حفظ كني.
-قول مي دم بگو،بگو چه بلايي سر طناز اومده،بگو بدونم چه خاكي تو سرم شده.
-طناز و احسان...
-تصادف كردن.
-نه...يعني يه چيزي در اين حدود.
-اول بگو حالش خوبه.
-آره...يعني بايد دعا كنيم.
-دعا كنيم؟...مي شه جاي بازي كردن با كلمات،رك و راست بگي...تورو خدا بگو طناز چي شده.
-با احسان رفته بودن پارك جنگلي لويزان...خدا مي دونه چه بلايي سرشون آوردن،موبايل طناز رو پليس كف ماشين پيدا كرده و از روي شماره هايsaveشده با خونه شما تماس گرفته.تابان باهاشون حرف زده،بعد هم به من خبر داد.هردوشون رو بيهوش كردن بي رحم ها...
نفسم در نمي اومد،به سختي پرسيدم:
-زنده است.
-آره فقط...
-فقط چي؟جون به لبم كردي بگو ديگه.
-تو كماست،با جسم سختي به جمجمه اش ضربه زدن.
با دستم صورتم رو پوشوندم و گفتم:واي خداي من.
در حضور حامي گريه مي كردم و ديگه ازش خجالت نمي كشيدم،تنها حرفي كه زدم گفتم:منو ببر پيش خواهرم.
وقتي جلو بيمارستان رسيدم با چشماي خيسم به ساختمان اون نگاه كردم و شنيدم كه حامي گفت:
-بيمارستان خوبيه...پياده شو.
پاهام نمي رفت،دستم رو روي سقف سدان مشكي حامي گذاشتم و با درماندگي نگاهش كردم.حامي به ياريم اومد،چشمانم رو بستم و پاهام به امر حامي به هرسو كه او مي برد مي رفت تا اينكه بالاخره انتهاي يك سالن پشت شيشه صداي آروم حامي رو شنيدم.
-چشمت رو باز كن،طناز اينجاست.
خواهرم در ميان شلنگها روي تخت سفيد آرميده بود و چشمان قشنگش برروي دنيا بسته بود.يك دستم رو روي شيشه سرد گذاشتم و دست ديگرم رو جلوي دهنم و هق هق كنان همانجا رو پا نشستم.حامي بلندم كرد و روي صندلي نشاند،نمي تونستم باور كنم خواهر نازم اونجا خوابيده و دوباره بلاي ديگه اي بر سرم نازل شده.حامي دوباره روبروم ظاهر شد و پاكت آبميوه رو به سويم گرفت و گفت:
-بخور.
با دست اون رو پس زدم و سري تكان دادم،با اصرار گفت:
-بايد بخوري...مي گم بخور.
به زور يه ميك به ني زدم و بعد اون رو در دستم گرفتم.حامي كنارم روي صندلي نشست،با صداي خش داري گفتم:
-كي اين اتفاق افتاده؟
-ديروز بعد از ظهر،حدود ساعت سه و چهار.
-آخه چرا؟چرا خواهر بي گناه من...كي اين بلا رو سرش آورده؟
-دارن تحقيقات مي كنن.
-اگر يه مو از سر خواهرم كم شه خودم پيداش مي كنم و با همين دستام مي كشمش.
-بله شما خبره هستيد،در تعقيب و گريز براي يافتن مسبب.
-برادر تو هم تو اين قضيه بي گناه نيست،نمي دونم چرا خانواده تو كمر به نابودي خانواده من بسته.
-طنين انصاف داشته باش احسان از دو قدمي مرگ برگشته،يه چاقو تا دسته تو سينه اش فرو كردن كه دو سانت با قلبش فاصله داشته.ده ساعت تو اتاق عمل بوده و هنوز هم بهوش نيومده.
ازش خجالت كشيدم،بلند شدم و از پشت شيشه به خواهر مظلومم نگاه كردم و صورتم رو به شيشه جدا كننده چسبوندم و اشك گرمم سرازير شد.در اولين فرصت به ديدار دكتر طناز رفتم،او همه چيز رو به زماني واگذار كرده بود كه طناز بهوش بياد.حامي براي سرزدن به احسان منو تنها گذاشت،جلوي در اتاق طناز قدم مي زدم و گاهي مي ايستادم و نگاهش مي كردم.وقتي پرستار به او سر مي زد ماتمسانه نگاهش مي كردم و منتظر يه خبر اميدوار كننده بودم.به ديوار روبروي پنجره تكيه زدم و ياد روزهايي افتادم كه پشت درI.C.U.منتظر بهوش اومدن مامان بوديم.اگر بلايي سر طناز بياد چطور بهش بگم،خدا جون طنازم رو از تو مي خوام.شب نامزدي اش مثل فيلم جلوي چشمانم مي گذشت،زيبا و رويايي شده بود.
-طنين.
چشم باز كردم،حامي جلوي من ايستاده بود و يك سر و گردن از من بلندتر بود.با دست اشكهاي روي صورتم رو پاك كردم و گفتم:
-بله.
-با منزل تماس گرفتي؟
لحظه اي با گيجي نگاهش كردم و گفتم:نه...
بعد به اطرافم نگاه كردم و صداي حامي رو شنيدم كه گفت:
-دنبال چي مي گردي؟
-كيفم؟نمي دونم چيكارش كردم.
-فكر كنم تو ماشين گذاشتي...بيا با گوشي من تماس بگير.
-نه...
راه خروجي رو در پيش گرفتم.
-كجا مي ري؟
-مي رم تلفن كنم.
حامي آستينم رو كشيد و گفت:
-دست از لجاجت بردار،بيا با اين تماس بگير.
موبايلش رو در دستم گذاشت و از من فاصله گرفت،لحظه اي با ترديد به گوشي بعد به حامي كه پشت به من داشت قدم مي زد نگريستم و دستم روي شماره ها لغزيد و پشت سرهم اعداد روي مانيتور حك شد.
-سلام تابان،خوبي؟
-سلام آجي جون،كجايي موبايلت رو جواب نمي دي...آجي جون طناز...
-من بيمارستانم،حال مامان چطوره؟
-مامان خوبه،ديشب پهلوش خوابيدم.آجي جون طناز چطوره؟
-طناز خوبه،داخل دفترچه تلفن شماره عفت خانم هست تماس بگير بياد پيش مامان،من با مدرسه ات تماس مي گيرم و غيبتت رو موجه مي كنم...مامان نفهميده كه؟
-نه حامي خان گفت به مامان بگم طناز و احسان رفتن شمال چون عمه آقا احسان فوت كرده،من هم همينو گفتم.حال طناز خيلي بده؟
-هيچي معلوم نيست براش دعا كن...شماره مدرسه ات رو بده.
-بنويس.
نه خودكار داشتم نه كاغذ،دونه دونه اعداد رو تكرار مي كردم تا در ذهنم باقي بمونه.بعد گفتم:
-تابان كاري داشتي با شماره حامي تماس بگير،من موبايلم رو داخل ماشينش جا گذاشتم.
-طنين،من...
-تو مراقب مامان باش،من هر اتفاقي بيفته بهت خبر مي دم...تابان براش دعا كن.
تماس رو قطع كردم و به نقطه نامعلومي روي كفپوش سراميكي بيمارستان خيره شدم و ياد دعواهاي طناز و تابان كه افتادم چشمانم پر از اشك شد،چشمم رو بهم فشردم و به سقف نگاه كردم تا اشكم مهار شه.گوشي رو به حامي برگرداندم و گفتم:
-لطفا سوئيچ رو بديد به من تا موبايلم و بيارم
كاري داريد با همين تماس بگيريد.
-نه،ممكنه باهام تماس بگيرن....
-من مي رم ميارم.
--كيفم رو لازم ندارم،فقط موبايلم رو مي خوام.
-من همراهتون ميام.
با هم همگام شديم،البته هزيك غرق در افكار خودش.با ريموت در رو باز كرد،از داخل كيفم موبايلم رو برداشتم و كمي پول داخل جيبم گذاشتم.وقتي خودمو عقب كشيدم،حامي از داخل داشبورت يه بسته پاكت سيگار و يه فندك طلايي برداشت.وقتي درها رو قفل كرد،به آسمون نگاهي انداخت و گفت:
-بارون هم بند اومد...هوا سرد شده.
به تقليد از اون به آسمون نگاه كردم،آسمون ابري بود.چيزي نگفتم،صوئيچ رو در دستش چرخوند و بعد از كمي نعلل گفت:
-صبحانه خوردي؟
-آره يه چيزي خوردم،من برميگردم پيش طناز.
چند قدم از حامي فاصله گرفتم كه او با قدم هاي بلند خودش رو به من رسوند و گفت:
-با پروفسور طبائي صحبت كردم.
-خب.
-با دكتر طناز تماس گرفته و شرح حال طناز رو پرسيده،هم نظر بودن.
-برام مهم نيست مي خوام ببرمش انگليس امشب،با خاله ام تماس مي گيرم تا شرايطش رو مهيا كنه.
-طناز تو وضعيتي نيست كه بخواي جا به جاش كني.
-با مسوليت خودم اين كارو مي كنم.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اين كار تو خطرناكه،من بهترين دكترها رو به بالينش ميارم.
-من مي برمش.
-فراموش كردي اون ازدواج كرده،اگر همسرش رضايت نده تو نمي توني.
-همسرش اگر دلسوزش بود نمي بردش به مسلخ گاه،درضمن همسرش تو وضعيتي نيست كه بتونه كاري كنه و معلوم نيست كي بهوش بياد شايد زماني كه بهوش بياد دير شده باشه.
-اون بهوش اومده.
-مي دوني چيه؟من به برادر جناب عالي شك دارم،شايد اون خودش خواسته خواهر رو نابود كنه.
-طنين اين چه حرفيه،وضعيت احسان بهتر از طناز نبود و نيست.
روبروش ايستادم،در چشماش براق شدم و گفتم:فعلا خواهر منه كه داره بين مرگ و زندگي دست و پا مي زنه،بهتره بگم مرده اي كه داره به زندگي چنگ مي زنه...خواهر من اونجاست روي تخت،راه دوري نيست مي توني بري ببيني.اگر وسايلو ازش جدا كنن مرده مي فهمي و اين بلا رو برادر تو سرش آورده،خانواده شما هميشه براي ما نحس بودن.برادر تو چي از دست داده،هيچي الانم روي يكي از تختهاي اين بيمارستان لم داده و داره به زندگي لبخند ژكوند مي زنه اما براي طناز بدبخت حتي معلوم نيست نيم ساعت ديگه چي پيش مياد.
دستم رو جلوي دهان و بيني ام گرفتم،شانه ها مي لرزيد نه از سرما بلكه از فشار غم.از حامي جدا شدم،حوصله انتظار براي آسانسور نداشتم و پله ها را با چشماني تار شده از اشك يكي دو تا طي كردم.
قبل از من حامي رسيده و پشت در اتاق طناز ايستاده بود،هركدام خلاف جهت هم قدم مي زديم و سعي در ناديده انگاشتن هم داشتيم.ظهر حامي رفت و با يك پرس غذا و يك نوشابه برگشت و بدون اينكه به من حرفي بزند آن را روي صندلي گذاشت و رفت.تا غروب تنها بودم و به صداي دستگاههاي داخل اتاق طناز گوش مي دادم و گاهي از پشت پنجره او را نگاه مي كردم تا اينكه بالاخره از پا افتادم و روز صندلي نشستم و سرم را به ديوار تكيه دادم و چشمانم رو بستم،احساس كردم كسي كنارم نشست اما حالتم رو تغيير ندادم.
-غذا نخوردي؟
حامي بود.از صداش شناختمش،سرد و بي تفاوت،گويا از سر وظيفه مي پرسيد.پاسخ دادم:
-ميل نداشتم.
-خسته اي برو خونه استراحت كن.
-نه خوبم،نيازي به استراحت ندارم.
-براي حفظ ظاهر هم كه شده بايد بري،مامانت شك نكنه.
-من مي تونم براي غيبتم دليل تراشي كنم.
تحمل حامي رو نداشتم،بلند شدم و بدون گفتن حرفي خودم رو به محوطه بيمارستان رسوندم.روي صندلي فلزي سرد دست كشيدم خيس نبود،نشستم و دستانم رو بغل كردم و نگاهي به آسمان تاريك و بي ستاره انداختم.دلم هواي سيگار كرده بود اما پاكت سيگارم توي كيفم،داخل ماشين حامي جا مونده بود.نگاهي به اطراف انداختم و دكه جلوي بيمارستان توجه ام رو جلب كرد،با قدم هاي خسته به سويش رفتم و با پاكت سيگار و كبريت برگشتم. اولين نخ رو روشن كردم و پاكت رو داخل جيبم گذاشتم،چشمم رو بستم و يك پك عميق زدم.كسي سيگار رو از بين انگشتانم بيرون كشيد،چشمم رو باز كردم و حامي رو ديدم كه با خشم سيگار روشن رو ميان دستش مجاله مي كرد.
-يادم مياد يه روز به يه دختري سيگار تعارف كردم،مي خواست زنده زنده پوستم رو بكنه.
-طمان آدم ها رو تغيير مي ده.
-تغييرات در همه مثبته،در تو منفي.
سيگار ديگه اي آتش زدم و گفتم:تغيير تغيير،مثبت و منفي اون مهم نيست.
دستش رو دراز كرد تا سيگار رو از دستم بگيرد،دستم رو عقب كشيدم و به حالت تهاجمي گفتم:
-لطفا تو كارهاي من دخالت نكن...آرومم مي كنه.
-اين آرامش به قيمت جونت تموم مي شه.
-رطب خورده كي كند منع رطب.
-من دارم ترك مي كنم.
-هروقت ترك كردي كلاس اخلاق بذار.
-سيگار كشيدن درست نيست اون هم براي يه طن.
-اين سيگار زنونه نصف سيگار شما آقايونه،مي بيني حتي براي سيگار كشيدن هم سهم ما خانم ها نصف شما آقايونه.
-سيگار سيگار،مردونه و زنونه نداره.
كنارم نشست و نگاهي به كف دستش انداخت و بعد اون رو به صندلي فلزي چسبوند،مي دونستم دستش سوخته و حالا مي خواد با اين كارش سوزش اون رو كم كنه.
-خواستي شعبده بازي كني اما فراموش كردي بازي اشكنك داره سر شكستنك داره.
-دلم از اين مي سوزه كه دستم بي جهت سوخت،فكر مي كردم به غيرتت بر مي خوره و دورش رو خط مي كشي.
به دود سفيد رنگ سيگار كه به هوا مي رفت نگاه كردم و گفتم:من خودم خوب و بدم رو تشخيص مي دم و تا الان به هيچ كس اجازه ندادم بران تصميم بگيره و به هرچي خواستم رسيدم.يادمه پدرم سخت مخالغ بود من مهماندار پرواز بشم،اما من عاشق جهان گردي بودم و دوست داشتم به همه جا سفر كنم و اين راهو انتخاب كردم و اين پدرم بود كه كوتاه اومد.
-به هدفت رسيدي؟
-به نوعي آره،به همه جاي جهان سرك كشيدم و درسته كه كشورها رو درت و حسابي نديدم ولي عاشق شغلمم و خوبيش به اينكه با مردم تمام دنيا در ارتباطي...فكر كنم دارم هذيون مي گم.
-خدا كنه هميشه هذيون بگي،حداقل مي شه دو كلمه باهات حرف زد و تو هم به آدم نپري.
نگاهش كردم،خنديد و گفت:باز برگشتي تو جلد خودت...بيا اين سوئيچ رو بگير و برو.
نگاهي به سوئيچ آويزان در دستش انداختم و گفتم:نه برم خونه آروم و قرار ندرم.
-برو استراحت كن من اينجا هستم،اگر خبري شد بي خبر نمي ذارمت،مطمئن باش.
-باشه...لطف كن كيفم رو از داخل ماشينت بده.
-خب،با ماشين برو.
-نه متشكرم،كيفمو بديد با آژانس مي رم.
-تو نمي توني براي يكبار هم كه شده ديت از لجبازي برداري.
-حوصله دردسر ندارم،ماشيني كه تو كشور به اندازه انگشتاي دست وجود داره يعني دردسر و اگر يه خال بهش بيفته كي مي خواد جواب پس بده.
-تو خوشت مياد به من توهين كني،من نوكيسه نيستم.
-قصد توهين نداشتم آقاي كهنه كيسه.
-پس سوئيچ رو بگير برو،هروقت دوست داشتي بيا.
مردد سوئيچ رو گرفتم و به حامي نگاه كردم،دستانش رو در جيب شلوارش فرو كرده بود و قدم زنان از من دور مي شد.دوباره به سوئيچ نگاه كردم،آن را به هوا انداختم و گرفتم و بعد در مشتم فشردم.
-وقتي سدان حامي را جاي پژو طناز پارك كردم قلبم فشرده شد،لحظه اي سرم رو روي فرمان گذاشتم تا اعصابم تسكين يابد.بايد خودم را براي روبرويي با مامان آماده مي كردم،بقدري در اين يكسال اخير دروغ گفته بودم كه يه پا استاد شده بودم اما باز هم دروغ گفتن به مامان سخت ترين كار دنيا بود.ضربه اي به شيشه ماشين خورد و منو از عالم خودم خارج كرد،تابان بود.در رو باز كردم و يه پام رو روي زمين گذاشتم و گفتم:
-بله.
-سلام.
-سلام،اينجا چه مي كني؟
-ماشين حاميه،نه.
-بله،گفتم اينجا چيكار مي كني؟
-اومدم براي عفت خانم خريد كنم(نايلون خريدش رو بالا آورد)اينها رو نداشتيم،از بيمارستان مياي.
-آره،مامان كه چيزي نفهميده.
-نه من به عفت خانم هم نگفتم چي شده...حال طناز خيلي بده؟
تابان چه مظلومانه و غمگين نگاهم مي كرد،متاثر از حالت او با يك نفس عميق گفتم:بيهوشه.
-يعني طناز هم مثل پ...
-تابان!دعا كن،بايد براي طناز دعا كرد...خبر ديگه اي نبود؟
-چرا نگار زنگ زد،با طناز كار داشت.بعد هم آقاي رجب لو ظهري زنگ زد و گفت چند تا پليس اومدن با ما كار دارن،من گفتم خواهرام نيستن بيان بهشون مي گم.
-باشه مي رم بالا ببينم چه پيغامي به آقاي رجب لو دادن...به نگار گفتي چي شده؟
-نه،ترسيدم مامان بشنوه.
با دست موهاش رو بهم ريختم و گفتم:
-فداي داداش محتاطم بشم.
تابان اخم كرد و گفت:من معتاد نيستم.
-محتاط نه معتاد يعني احتياط كار،كسي كه حواسش جمع كارشه.حالا تو برو بالا اينا رو بده عفت خانم.
-چي شده تو با ماشين حامي اومدي؟تو كه از حامي خوشت نمياد.
-تابان!
-باشه بابا فهميدم فضولي به بچه ها نيومده،من آخر نفهميدم بزرگم يا بچه.
تابان لخ لخ كنان تنهام گذاشت و به طرف آسانسور پاركينگ رفت.خم شدم كيفم رو بردارم كه كرم وجودم ول ولك زد و روي صندلي كنار راننده نشستم و داشبورت رو باز كردم،حس خوبي نداشتم و مثل دزدي بودم كه تو حريم خصوصي ديگرا سرك مي كشه.اين احساس را زماني كه خونه معيني فر رو مي گشتم نداشتم اما نمي دونم چرا دوست دارم تو زندگي خصوصي حامي سرك بكشم.
داخل داشبورت چيزي نبود جز مدارك ماشين،يك اسپري خوسبو كننده و يك كيف پول چرم مردونه.كيفو باز كردم،يك عكس كوچك از افسانه جو و حامي و احسان بود و دو پسر تنگ مادرشان را در ميان گرفته بودن.به چهره حامي دقيق شدم،قيافه اش مثل پسر بچه اي مظلوم بود با خنده اي عميق و عاري از هر تظاهري،كيف را بستم و به داخل داشبورت پرت كردم.فضاي ماشين آكنده بود از بود ادكلن حامي با چاشني بوي تلخ سيگار،حسي مرا وادار به فرار مي كرد اما در وجودم يك حس مخالف هم در قليان بود،كيفم رو برداشتم و از ماشين و بوي حامي فرار كردم.
داخل آسانسور دستم روي صفحه كليد طبقات چرخيد اما ياد آقاي رجب لو باعث شد طبقه همكف را بزنم.
آقاي رجب لو پشت ميزش نبود،هنوز تصميمي مبني بر رفتن و وقت ديگه اي اومدن يا ماندن نگرفته بودم كه در آسانسور باز شد و آقاي رجب لو با ديدنم اخمي عليظ كرد و بي توجه به من به طرف ميزش رفت.
-سلام آقاي رجب لو.
-سلام.
رفتار رجب لو مطرح كردن موضوع رو برام سخت كرده بود،گفتم:
-براي واحد ما نامه اي،قبضي نيومده.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چرا خانم،فيش موبايلها اومده.
دسته اي قبض جلوم گذاشت،رفتارش با هميشه فرق داشت و به نحو غريبي از من گريزان بود.از بين قبوض،فيش خودم و طناز رو جدا كردم و گفتم:
-آقاي رجب لو،كسي براي ديدن ما نيومده يا پيغامي نداريم.
يكي از همسايه ها اومد و كنارم ايستاد،رجب لو بدون اعتنا به اون به چشمانم خيره شد و گفت:
-چرا خانم ديروز از اداره پليس اومدن و با شما كار داشتن،برادرون جوابشون كرد.
-نگفتن چكار دارن؟
-چرا خانم،گفتن جهت پاره اي از توضيحات درباره پرونده خانم طناز نيازي مراجعه كنيد.
حسي در من مي گفت رجب لو دچار سوتفاهم شده و بايد روشنش كرد،ناراحت از نگاه كنجكاو و فضول همسايه گفتم:
-فقط براي اين موضوع اومده بودن...روز گذشته به خواهرم و شوهرش سوقصد شده بوده و حال خواهرم خيلي وخيمه...شما هم لطف كنيد اگر از اداره پليس اومدن نذاريد برن بالا،از وضعيت مامانم كه باخبريد.هروقت اومدن شماره موبايلم رو بديد يا پيغامشون رو بگيريد من خودم مراجعه مي كنم.
-شرمنده خانم خبر نداشتم،الان حال صبيه چطوره؟
-عرض كردم خدمتتون حاش...تو كماست،امر ديگه اي نداريد.
-نه خانم كاري از دستم برمياد بگيد،شما هم مثل دخترم هستيد.
-متشكرم فقط هواي تابان رو داشته باشيد،من اين روزها بايد بيشتر بيمارستان باشم.
-چشم خانم،به حق لب تشنه امام حسين و پهلوي شكسته خانم فاطمه زهرا حال خواهرتون خوب مي شه و صحيح و سالم از مريضخونه مرخص مي شن.خواهرتون خيلي خانمه و ما كه بدي ازش نديديم،خدا به جوونيش رحم كنه.
-متشكرم...فقط براش دعا كنيد.
داخل آپارتمان سكوت حاكم بود و عفت خانم توي آشپزخونه سرگرم بود.
-سلام عفت خانم،خسته نباشيو
-سلام خانم،شما هم خسته نباشيد تا دستاتون رو بشوريد شام حاضره.
-ميل ندارم،تابان كجاست؟
-تو اتاقشه.
سر راهم به اتاق مامان سر زدم روي ويلچر نشسته بود و داشت دعا مي خوند،كاري كه بعد از سكته اش زياد انجام مي داد.جلوش روي زانو نشستم و غمم را پنهان كردم و با لبخند گفتم:
-سلام ماماني خودم،حالش خوبه...من فداي دل پاكت بشم مامان جان،منو هم دعا كن كه خيلي نياز دارم.
مامان لبخند از روي لبانش پريد و با سماجت نگاهش رو در چشمانم قفل كرد،راه فرارم گذاشتن سرم بر روي زانويش بود چون از چشمنم به غمم پي مي برد.ادامه دادم:
-مامان چقدر بوي تنت رو دوست دارم،بوي همه خوبي ها،يه بوي خاص،بوي مخصوص خودت،بوي مهربوني دوست داشتني،من فدات شم با اين بوي خوشت.
مامان دستش را زير سرم گذاشت و اون رو بلند كرد،به در و ديوار نگاه كردم و گفتم:
-اين اتاق خيلي يكنواخت شده و بايد به طناز بگم يه فكري بحالش بكنه...گفتم طناز،اين دختر پاك ما رو فراموش كرده و يكي نيست به اين عمه خانم احسان بگه اين موقع سال وقت مردنه.
مامان دست زير چانه ام گذاشت و آن را مستقيم نگه داشت،مجبور شدم نگاهش كنم اما باز هم كم آوردم و چشمم رو بستم و يك نفس عميق كشيدم و گفتم:
-مامان خيلي اين بو رو دوست دارم و وقتي از شما دورم خيلي دلتنگتون مي شم،اين بوي شما براي من...برام،چطور بگم مثل اكسيژنه.من ديگه برم خيلي خسته ام،يه سر به تابان بزنم و بعد استراحت كنم.
بلند شدم از اتاق مامان زدم بيرون و خودم رو داخل اتاق تابان انداختم،داشت درس مي خوند.
-چي شده آجي جون؟
-تابان...هوم،چي كار مي كني.
-درس مي خونم اما هيچي نمي فهمم.
-چون دقت نمي كني،مي خواي كمكت كنم.
-نه خسته اي،طناز چي مي شه؟
سري تكان دادم و كنارش روي زمين نشستم و گفتم:
-كي با تو تماس گرفت؟
-يه آقايي بود.ديرور عصر چندبار با موبايل طناز تماس گرفتم اما جواب نداد آخه گفته بود زود برمي گرده،مي خواستم بهش بگم پيتزا بگيره بياره ولي وقتي ديم جواب نمي ده بي خيال شدم.غروب بود و داشتم داروهاي مامان رو مي دادم كه تلفن زنگ زد،شماره طناز بود.گوشي رو برداشتم و گفتم كجا غيبت زده و منو سركار گذاشتي،الان هم به جاي اومدن زنگ زدي بذار به طنين بگم كه يه صداي مردونه گفت(با منزل طناز نيازي تماس گرفتم)گفتم(بله گوشي خواهرم دست شما چيكار مي كنه)گفت(گوشي رو بده دست بزرگترت)گفتم(بزرگترم نيست)گفت(هروقت اومد بگو با اين خط تماس بگيره)گفتم(به زودي نمياد،خواهرم كجاست؟)مي خواست قطع كنه گفتم(بزرگترم همين خواهرمه،بگيد چي شده آقا تو رو خدا چي شده)گفت(خواهرت تصادف كرده بگيد يكي از اقوام بيان بيمارستان....)گفتم(همسرش بايد همراهش باشه)آقاهه گفت(احسان معيني فر)گفتم(بله)گفت(اون هم مصدومه به خانواده اش اطلاع بده)بعد يه شماره تلفن داد و گفت بدم به بزرگترم.من هم سريع با تلفن اتافم زنگ زدم به حامي و موضوع تماس تلفني رو گفتم،حامي هم گفت پي گيري مي كنه و آخر شب زنگ زد سراغ تو رو گرفت كه گفتم پرواز داري و چه خبر از طناز كه اونم گفت چه بهانه اي براي مامان بتراشم و هروقت تو اومدي خونه با اون تماس بگيري اما دوباره زنگ زد و گفت چه ساعتي و به كجا پرواز داشتي و كي مياي،بعد هم گفت خودش مياد فرودگاه دنبالت...بقيه اش رو خبر ندارم چي شده،حال احسان چطوره؟
-ها...احسان خوبه،عملش كردن اما خبر ندارم هوش اومده يا نه.
-فردا منو مي بري ملاقات؟
-تا فردا چي پيش بياد،برو دفترچه تلفن رو بيار مي خوام با خاله تماس بگيرم.
-خاله نجمه....انگليس!
-آره.
-چرا؟
-مي خوام طناز رو ببرم انگليس.
-حال طناز خيلي بده؟
صداي بغض دار تابان،اشكم رو درآورد و گفتم:
-آره خيلي.
چند بار تماس گرفتم اما كسي جواب نداد،شماره را داخل موبايلمsaveكردم و همان جا روي تخت تابان دراز كشيدم.نمي دونم كي چشمام گرم شد كه از صدايي پريدم و لحظه اي گيج به اطرافم نگاه كردم و چشمانم در نگاه نگران و مضطربي ساكن شد.
-ببخشيد آجي جون،اين ويندوز لعنتي با صداي نخراشيده اش باعث شد بيدار شي.
-چشمانم رو بستم و گفتم:
-ساعت چنده؟
-يازده.
چشمانم رو باز كردم و گفتم:
-ساعت يازده!من دو ساعته خوابيدم...تو چرا تا اين ساعت بيداري؟
-خب،خوابم نبرد.
-مگه فردا مدرسه نداري؟
-چرا خب...مي شه نرم،مامان تنهاس.
-نه،مامان تنها نيست اين چند روز عفت خانم اينجا مي مونه.
-من هستم،چرا عفت خانم بياد اينجا.
-مي خواي مدرسه رو جيم بزني نه داداش من،شما از فردا مثل يه دانش آموز مرتب مي ري مدرسه.
بلند شدم و مانتو ام را از روي دسته صندلي تابان برداشتم و گفتم:
-فردا مي ري مدرسه،نشنوم كه نرفتي.
عفت خانم داشت لباسهايي كه شسته بود را تا مي كرد،جلوي در اتاقم ايستادم و گفتم:
-عفت خانم مي شه بيايد اتاق من.
دست هاي عفت خانم از حركت ماند و گفت:
-بيدار شدين طنين خانم،الان شامتون رو ميارم.
-شام نمي خورم...لطفا بيايد كارتون دارم.
توي اتاقم جلوي كمد لباسم ايستادم و از ميان لباسهايم يك شلوار جين همراه باروني مشكيم و يك شال بافت سفيد و مشكي برداشتم و روي تخت انداختم.
عفت خانم با سيني چاي وارد شد و سيني را روي ميز عسلي كنا تخت گذاشت.دست عفت خانم را گرفتم و روي تخت طناز نشستم و نگاهم برروي قاب عكس طناز و احسان ماند،عكس مربوط به مراسم نامزديشون بود،بغض كردم و چشمانم پر اشك شد و با صداي خش داري گفتم:
-عفت خانم،طناز شمال نرفته...ديروز با احسان رفته بودن پارك جنگلي لويزان...پليس وقتي پيداشون مي كنه كه هردوتاشون آش و لاش شده بودن.حالا هم،طناز تو كماست.
عفت خانم صورتش رو چنگ زد و گفت:خدا مرگم بده،آخه چرا.
-معلوم نيست...مي خواستم بگم مامانم...
-مي دونم.
-يك خواهش ديگه هم دارم.مي تونيد چند روزي پيش مامان بمونيد،مي دونيد كه نمي تونم تنهاش بذارم.
-باشه،اما بايد با خونه ام تماس بگيرم و به آقامون بگم.
-لطفا بزرگي در حق من كنيد.
-خيالت از جهت مادرت جمع باشه.
-من الان بايد برگردم بيمارستان،اين چند شب تو همين اتاق استراحت كنيد.
-نه خانم جان،شبها كنار مادرتون مي خوابم كه اگر چيزي نياز داشت كنارش باشم.
-مامان شبها به خاطر مصرف دارو تا صبح بيدار نمي شه اما هرجور راحت تري،فقط يه لطفي كنيد وقتي جلو مامان جواب تلفنها رو مي ديد احتياط كنيد.
-نمي ذارم خانم ذره اي بو ببره...اينجوري نمي شه با معده خالي بريد بيمارستان.
-ميلم نمي كشه،همين چاي عاليه.
-واه چايي هم شد غذا،بايد يه جوني تو بدنتون باشه تا بتونيد به طناز خانم برسيد.
-عفت خانم،ناهار دير خوردم اشتها ندارم.
-من با اجزه تون مي رم تماس بگيرم.
سريع لباس پوشيدم و از داخل كشو مقداري پول نقد و چند تا چك پول برداشتم و بي سر و صدا با عفت خانم و تابان خداحافظي كردم
ساعت دوازده و نيم شب بود و بيمارستان خلوت،خودم رو به طبقه اي كه طناز بستري بود رسوندم.از انتهاي سالن حامي رو ديدم كه تنها پشت در اتاق طناز نشسته بود و دستانش رو در آغوش گرفته و پاهش رو با ريتم خاصي تكون مي داد.خوشبختانه كفش اسپرت پوشيده بودم و بي صدا بهش نزديك شدم.
-شب بخير.
حامي از جا پريد اما خودش و نباخت و گفت:شما چه زود برگشتين
سوئيچ رو به طرفش گرفتم و گفتم:بابت اين ممنونم،نتونستم تو خونه طاقت بيارم...تغيير نكرده.
حامي به جانب اتاق نگاهي كرد و گفت:نه همون طوريه...حالا كه اينجاييد من برم يه سر به احسان بزنم.
شرمنده شدم،از صبح كه اين موضوع رو شنيده بودم هيچ احوالي از احسان نپرسيده بودم.گفتم:
-حالش چطوره؟بهوش اومده.
-بعد از ظهر بهوش اومد اما دردش زياد بود و بهش مسكن تزريق كردن،مامان كنارشه.
-حالا وقت ملاقات نيست،صبح حتما بهش سر مي زنم.
-لطف مي كنيد.
لحنش با طعنه همراه بود و نگاهش مثل روزهاي اولي بود كه پا به خانه شان گذاشته بودم،سرد و بي تفاوت.با احتياط گفت:
-اگر خسته اي بگم يه تخت بهت بدن تا كمي استراحت كني،رئيس اين بيمارستان از آشناهي منه.
-نه...متشكرم.
-پس من رفتم...
از وقتي كه اونجا بودم پرستار براي دومين بار بود كه وارد اتاق طناز مي شد،از پشت شيشه ديده بودم كه او چيزهايي رو يادداشت مي كرد و بعد سرم رو عوض مي كرد يا عمل تزريق انجام مي داد.وقتي از اتاق بيرون اومد با گفتن ببخشيد او را متوقف كردم.
-جانم،با من بوديد؟
-بله،حالش چطوره؟
-هيچ تغييري تو وضعيتش ايجاد نشده.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مي شه برم تو اتاقش؟
پرستار مردد نگاهم كرد،مثل اينكه دلش به حالم سوخت و گفت:
-فقط پنج دقيقه.
-باشه قبول.
همراه من وارد اتاق شد و در پوشيدن لباس مخصوص كمكم كرد،كنار تخت طناز روي صندلي نشستم و انگشتان دستش رو در دستم گرفتم و با با انگشت شصتم پشت دستش را نوازش كردم.با چشمان پراشك پورتش رو سير كردم،سرش تا روي ابروان شمشيريش پانسمان بود و صورتش كبود شده بود.دستش را با ملايمت فشردم و آهسته كنار گوشش گفتم:
-بشكند دستي كه به صورت برگ گلت سيلي زده.
پرستار دستش رو روي شونه ام گذاشت و نجوا كنان گفت:خانم پنج دقيقه تمام شد.
اشكم رو با پشت دست پاك كردم و به چهره خسته اش لبخند زدم،گفت:
-خواهرت جوونه،مطمئن باش مقاومت مي كنه.
-آخه چطور دلش اومده اين بلا رو سرش بياره فقط اون نامرد رو پيدا كنم.
-خدا خودش بهتر از ما آدمها بلده تقاص پس بگيره.
نگاه آخر رو به خواهرم انداختم و به قصد خارج شدن از اتاق بلند شدم،جلوي در اتاق پرستار گفت:
-من مقدم هستم،اگر چيزي خواستي بيا به خودم بگو.
-من هم نيازي هستم،چشم بي زحمت نمي ذارمتون.
-اميدوارم خواهرت به زودي بهوش بياد،من بايد برم به بيمارهاي ديگه برسم.
وارد سالن شدم و نگاهي به ساعت انداختم،عقربه دقيقه شمار با عقربه ساعت شمار تعارف داشتن و زمان نمي گذشت،نمي دونم چرا هر چي به اون نگاه مي كردم تغييري در اون نمي ديدم.از نشستن خسته شدم و شروع به قدم زدن كردم و به يكباره ياد حامي افتادم،حتما كنار احسان بود شايد هم مادرش.احسان كجا بستريه؟اصلا به من چه،اگر مي دونستم عمرا مي رفتم.راستي حامي چرا ديگه به من سر نزد حتما خوابش برده،خودش گفت ديشب يك پاش پشت در اتاق عمل طناز بوده و پاي ديگه اش پشت در اتاق عمل احسان.يعني كي اين بلا رو سر طناز آورده،خدايا چرا هرچي بدشانسي و بدبختي نصيب ما مي كني.اه چرا اين ساعت نمي گذره،كي مي شه صبح بشه.
نيمه هاي شب هوس سيگار كردم،محوطه بيمارستان با چراغهاي تزئيني روشن شده بود.لبه نيمكت فلزي نشستم و يك نخ سيگار روشن كردم و اولين كامو گرفتم و دودش رو به هوا فرستادم،به دود سفيد رنگي كه به بالا مي رفت نگاه كردم تا محو شد بعد به سر سرخ رنگ سيگار نگاه كردم كه چگونه شعله آتش آهسته اون رو خاكستر مي كرد،تا به فيتيله رسيد آن را با كناره فلزي نيمكت فشردم تا كاملا خاموش شود.از داخل پاكت سيگار ديگري بيرون آوردم اما بي خيال روشن كردنش شدم،هوا بفدري سرد بود كه نمي شد در آنجا نشست ترجيح دادم وارد ساختمان بيمارستان شوم.در حال گذشتن از جلوي در نمازخانه فكري به ذهنم رسيد،اين وقت شب اونجا خلوت بود و مي شد دمي بياسايم.جلوي در يك جفت كفش مردانه بود،گوشه اي روي زانو نشستم و بند كفشم را باز كردم و كفشامو جفت كناري گذاشتم بعد نگاهي به سرتاسر نمازخانه انداختم و رفتم كنار ديوار نشستم.مرد جلوي محراب نشسته بود و دستانش به سوي آسمان بود،زانوانم رو بغل كردم و سرم رو به ديوار تكيه دادم و به مرد نگاه كردم چه حال روحاني داشت زير اون نور سبز.مرد پشتش به من بود و نمي تونستم چهره اش رو ببينم اما حالتهاش نشان مي داد با خداي خويش چه خلوت عارفانه اي دارد،چشم از مرد گرفتم و زواياي نمازخانه را نگاه كردم،يك محراب كوچك سقف گنبدي با كاشي هاي آبي نيلي كه نقوشي سبز و فيروزه اي روي اون وجود داشت.نور اونجا با چراغهاي هالوژني سبز تامين مي شد و پرده اي از وسط نمازخانه مي گذشت.كنار در يك جارختي بود كه روش تعدادي چادر سفيد نماز آويزون بود،بلند شدم و از ميان چادرها يكي رو برداشتم و به تقليد از مرد سجاده اي جلوم پهن كردم.مرد از جا برخاست و دستانش را روي گوشش گذاشت و قامت نماز بست،از پشت چقدر قامتش مثل حامي بود.چادر رو روي سرم كشيدم تا پرده اي بشه بين من و دنياي اطرافم،مي خواستم مثل دنيايي خصوصي با خدايم بسازم اما من كه نماز بلد نيستم،سر به سجده گذاشتم و با زبون ساده با خداي خودم حرف زدم.
(خدا جون،خدايي كه مي دونم چه عظمت بزرگي داري.بنده اي ناشكرم اما تو خيلي خوبي،خواهرم رو نجات بده آخه اون خيلي جوونه.مي دونم بنده ناپاكم و گناهان زيادي دارم اما خدا جون قسمت مي دم به پاكترين آدمهات،به مامانم رحم كن اون زمين گيره مرگ پدرم كمرش رو شكسته خداجونم اگر بلايي سر طناز بياد مامان مي ميره،خدا جون تابان بچه است دوباره يتيمش نكن.اي خداي مهربون من نماز خوندم بلد نيستم و مي دونم بنده خيلي بدي هستم،مي تونستم از مامانم نماز خوندن ياد بگيرم اما اين كارو نكردم ولي قوا مي دم از اين به بعد هميشه نماز بخونم.اي خدا هيچ ذكري بلد نيستم و هيچ آيه قرآني حفظ نيستم اما دلم شكسته و جز تو هم اميدي ندارم پس خودت كمكم كن.خدا مي گن تو هيچ كس رو نااميد نمي كني پس منو هم نااميد نكن،خدا جون تو رو به بزرگيت قسم مي دم.تو رو...)
ديگه نتونستم حرف بزنم و هق هق گريه ام نفسم رو بند آورد،وقتي آروم شدم سرم رو بلند كردم،عده اي در حال نماز خوندن بودن.آقايي گفت:
-خانم،قسمت خواهران اون طرف پرده است.
بلند شدم و با صداي گرفته اي تشكر كردم و به قسمت خواهران رفتم.به زناني كه آداب نماز رو انجام مي دادن نگاه كردم و از خودم خجالت كشيدم،ديگه تحمل اونجا رو نداشتم و وجدان نادمم عذابم مي داد.از در كه خارج شدم،پشت در حامي رو ديدم.
-قبول باشه.
نمي دونستم چي بايد بگم،سكوت كردم و او ادامه داد:
-فكر نمي كردم اون خانمي كه گوشه نمازخونه نشسته تو باشي اما كفشات منو به شك انداخت و با خودم گفتم،چند دقيقه منتظر بمونم به جايي برنمي خوره.
-من...كاري داشتي؟
-نه،مياي بريم بوفه بيمارستان.
از تنهايي پشت در اتاق طناز قدم زدن كه بهتر بود،گفتم:باشه ميام.
با اشاره حامي به سوي يكي از ميزها رفتم و خودش به سوي پيشخان براي خريد رفت،با ناخن اشكال نامفهومي روي شيشه ميز مي كشيدم.حامي سيني رو روي ميز گذاشت،داخلش دو تا ليوان آب جوش همراه با پاكتهاي كوچك نسكافه و چند بسته بيسكوئيت و كيك بود.حامي ليواني را همراه با يك بسته نسكافه جلوم گذاشت و گفت:
-از قيافه ات معلومه شام نخوردي،ديروز هم كه چيزي نخوردي.تو با هوا زنده اي!
-ميل به هيچي ندارم.
-اگر ميل هم نداري بايد به زور بخوري،تو براي پرستاري از طناز به انرژي نياز داري.
-پرستاري از يك آدمي...
حامي دستش رو بالا آورد و از من خواست ساكت شوم،ليوان رو ميان دستام گرفتم و به اون خيره شدم.
-اگر به اميد تو باشم اين آب جوش يخ مي بنده،بگير قاشقو هم بزن حل شه.
امرش رو اجابت كردم،بسته كيك رو باز كرد و به اون اشاره كرد.درون بسته دو تا كيك كوچك با روكش كاكائو بود كه يكي رو برداشتم و حامي بعدي رو برداشت و يكباره در دهانش جا داد،چقدر اين پسر راحت بود.بعد از نوشيدن جرعه اي از نسكافه اش گفت:
-چي شد به خودت مرخصي دادي؟
-خسته شدم،رفتم تو محوطه سيگار بكشم.
حامي اخمي كرد و من ادامه دادم:اما به جاي من،اون منو كشيد به گذشته و حال و آينده،شدم مثل يه نخ سيگار كه داره ذره ذره مي سوزه.
-تو خيلي مايوسي،ياس بزرگترين.
كمي از اون معجون تلخ مزه رو خوردم و گفتم:اين قسمته منه،پس گناهي در كار نيست.
-در نااميدي بسي اميده،به خدا توكل كن حتما در كارش حكمتي هست كه ما آدمها با درك ناقصمون نمي تونيم درك كنيم.
-شما استاد معارف هستيد؟
طعنه زدم اما اون خيلي عادي جوابم رو داد.
-نه،حكمت هاي خدا بهم پابت شده.
-حال احسان چطوره؟
-دو ساعت پيش بيدار شد اما درد امانشو بريد تا اينكه بعد از تحمل يكساعت درد بهش مسكن تزريق كردن و خوابش برد.خوب شد مامانم نبود تا درد كشيدن احسان رو ببينه.
-دكترش چي مي گه؟
-مي گه بايد تحمل كنم.
-فردا صبح ميام ملافاتش.
-خيلي خوبه،اون حرفاي منو باور نكرده حداقل تو بهش بگو طناز حالش خوبه.
-حال طناز خوب نيست.
-براي مردي كه فكر مي كنه ناموسشو دزديدن،تو كمه بودن نامزدش بهترين خبره.
حرفاي حامي براي بي معني بود اما سري تكان دادم كه خودم هم معني اون رو نفهميدم.
-از اين بيسكويت ها بخور،خوشمزه است.
-متشكرم،اون كيك ديگه جايي براي اين بيسكويت نذاشته.
-چه دختر كم خرجي،خوش بحال دوست پسرهات حتما براي بيرون رفتن با تو سر و دست مي شكنند.
-من دوست پسر ندارم.
-نه!دروغ نگو باور نمي كنم.
-ميل خودته.
-اما اون آقا خلبانه،اسمش چي بود؟...فواد ارسيا،از رفتارش چيز ديگه تراوش مي كرد.
-اون فقط يه همكاره.
-نگي حامي بچه بود و گول خورد،من باور نكردم اون فقط يه همكاره اما براي دلخوشيت مي گم ببخشيد اين سوتفاهم برام پيش اومد.
باز من به اين حامي رو دادم پسرخاله شد،گفتم:از پذيراييتون متشكرم.
حامي هم مثل من بلند شد و گفت:خوهاش مي كنم.
سيني رو به دست گرفت،محتوي اون رو داخل سطل آشغال خالي كرد و بعد سيني رو روي پيشخوان گذاشت.
-احسان درباره اين حادثه چيزي نگفته؟
-چرا،اما بقدري درهم و برهم بود كه نه ما چيزي فهميديم نه پليس ها...سراغتون اومدن؟
-كي؟
-پليس.
-آره رفته بودن منزل اما تابان جوابشون كرده بود،فردا مي رم كلانتري.
-من يه شكايت تنظيم كردم،فكر كنم شما هم بايد بريد از جانب طناز شكايت كنيد.
-نمي دونستم براي شكايت كردن پليس مياد در خونه شاكي.
-فكر كنم براي تحقيقات اومدن،شما به كسي مظنون نيستيد؟
-نه.
-طناز،خواستگار ديگه و يا دشمني نداشت.
-هر دختري خواستگار داره،اينكه دليل نمي شه بهش حمله كنن و به قصد كشتن بهش آسيب برسونن.
-منظورم خواستگار متفاوت،يكي كه خيلي بهش علاقه داشته و عاشقش بوده و به خاطر جواب رد دادن طناز و ازدواجش باعث دشمني بشه.
ايستادم و گفتم:سعيد.
حامي ايستاد و با اخم گفت:سعيد؟سعيد كيه.
-نه سعيد نمي تونه،درسته كه به طناز علاقه داشت اما ديوونه نيست كه اين بلا رو سر طناز بياره.
-آدم ها مي تونن ديوونه باشن با ظاهري عاقلانه.
-نه آدمي مثل سعيد.
-اين سعيد خان چه حسني دارن كه شما اينقدر مطمئن هستيد؟
-چون به سعيد ايمان دارم.
-خب از سعيد خان مي گذريم غير از سعيد خان شما،كس ديگه اي هست.
-كس ديگه...نه ما با كسي زياد مراوده نداريم،همونطور كه مي دوني اكثر خويشاوندان نزديك ما خارج از كشورند.در ضمن من با طناز خيلي صميمي هستم اما يادم نمياد به غير از برادرت درباره كس خاصي با من حرف زده باشه.
كمي فكر كن شايد چيزي يادت بياد فردا به پليس بگي و بدرد بخور باشه،فردا مي ري كلانتري ديگه.
-كلانتري؟
-براي شكايت.
-ها آره حتما،حسابي ذهنمو مشغول كردي.
-پس من با وكيلم هماهنگ مي كنم،بهتره با اون بري.
جلوي آسانسور ايستادم و گفتم:باشه،سوار نمي شيد؟
-نه مي رم قدم بزنم،با اون مسكني كه به احسان تزريق كردن فكر نكنم زودتر از سه چهار ساعت ديگه بيدار شه
نگاهي به شماره اتاق انداختم،اطلاعات گفته بود اتاق 418.دستم رو بلند كردم كه با انگشت در بزنم صداي فريادي شنيدم و دستم در هوا ماند.نمي دونستم داخل رفتنم درسته يا نه كه در روي پاشنه چرخيد و حامي عصبي جلوي روم حاضر شد.
-ا طنين،تويي!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دستم رو پايين انداختم و گفتم:
-بد موقعي رو برا ملاقات انتخاب كردم؟
-نه...يعني مي دوني اون مسكني كه به احسان زدن فيلو مي خوابونه اما اين هنوزم از درد داره فرزاد مي زنه،بيا تو...احسان ببين كي اومده ملاقاتت.
بعد از جلوي من كنار رفت،احسان با رنگ و رويي زرد و چهره اي درهم از درد روي تخت خوابيده بود.لبخند زدم و گفتم:
-سلام احسان،حالت خوبه؟
دسته گل همراهم رو به حامي دادم و روي صندلي كنار تختش نشستم،احسان با نگاهي پر از خواهش گفت:
-طنين اينا به من راستشو نمي گن،جان مامان بگو طنازم كجاست؟حالش خوبه.
-خوبه...
زير نگاهش نتونستم طاقت بيارم،پشت پنجره رفتم و اونجا ايستادم.
-تو هم دروغ مي گي،با اينها همدست شدي.
روي پاشنه چرخيدم و به احسان نگاه كردم،سعي كردم لبخند بزنم ولي نمي دونم موفق شدم يا نه.نگاه احسان منو به حرف آورد،گفتم:
-نه احسان،حالش خوب نيست.دو طبقه بالاتر توي يه اتاق شيشه اي خوابيده،خوابي كه معلوم نيست بيدار مي شه يا نه...با يه جسم سنگين كوبيدن تو سرش و جمجمه اش خرد شده.
-دروغ مي گين...داريد مقدمه چيني مي كنيد،مي خوايد كم كم واقعيتو بهم بگيد...من مي خوام ببينمش.
-خواهرم زدنس اما زندگي نمي كنه،خوابيده...مطمئن باش راست مي گم.اگر بلايي سر خواهر ميومد تو كه اخلاق منو مي دوني،پا توي اين اتاق نمي ذاشتم و حتي اسمتو نمياوردم.
-يعني بيهوشه؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-بهتر بگيم تو كماست.
-همش تقصير منه،نبايد اونجا مي رفتيم.اگر بلايي سرش بياد خودمو نمي بخشم،من بايد بميرم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-احسان چه اتفاقي افتاد؟چرا خواهرم اينطوري شد،چرا شما رو به اين روز انداختن.بگو احسان،اين ندونستن داره منو از پا درمياره.
-ما دعوامون شد يعني اين اواخر زياد بحث مي كرديم،طناز زودرنج شده بود و نمي دونم چرا بهونه مي گرفت.نمي گم من بي تقصيرم اما...
احسان مكثي كرد...من علت اين اختلافات رو مي دونستم،اگر من به طناز گير نمي دادم اون هم با احسان دچار مشكل نمي شد.من خودم رو نمي بخشم.احسان ادامه داد:
-پشت تلفن دعوامون شد و اون گوشي رو قطع كرد.به طناز حق دادم و تصميم گرفتم بيام خونتون،برش دارم ببرمش بيرون هم از دلش دربيارم هم يه هوايي بخوريم.ماشينم جلوي مجتمع شما پنچر شد و با ماشين طناز زديم بيرون،مي دونستم پارك جنگلي لويزانو خيلي دوس داره براي همين رفتم اون طرفا يه جاي خلوت پارك كردم.داشتيم حرف مي زديم كه نمي دونم چرا به جروبحث كشيد و طناز به خاطر اينكه فيصله پيدا كنه پياده شد اما من احمق دست بردار نبودم،غرورم جريحه دار شده بود.دنبالش رفتم جلوي ماشين ايستاده بود،روبروش ايستادم اما اون مرتب صورتش رو برمي گردوند.حسابي قاطي كرده بودم و كارمون به داد و فرياد كشيده بود و سر هم فرياد مي زديم كه از صداي قهقه چند نفر ساكت شديم،دورتادورمون يه عده آدم الوات بود.زير لب به طناز گفتم:برو تو ماشين،فرار كن.
مي دوني كه لجبازه،به حرفم گوش نكرد.دست طناز و گرفتم و خواستم فرار كنيم اما كاري نتونستم از پيش ببرم،تعدادشون زياد بود و راحت ما رو گير انداختن.يكيشون دست طناز و گرفت و از من جداش كرد بقيه هم سرم ريختن و شروع به زدن من كردن،من حريف اونا نبودم و يه ضربه كه مي دم بيست تا مي خوردم.نمي دونم چقدر مشت و لگد خوردم تا اينكه سينه ام سوخت و ديگه هيچي يادم نيست،تنها چيزي كه يادم مياد جيغ و دادهاي طناز و عد هم افتادن يه جسم سنگين روم...
زجري كه خواهرم كشيده بود رو با پوست و گوشت احساس مي كردم.
حامي گفت:
-قيافه هيچ كدومشون يادت نيست؟
احسان كمي فكر كرد و گفت:
-يه چيزهايي يادمه اما واضح نه،شايد دوباره ببينمشون بشناسمشون.
حامي دستمالي بهم داد،نمي دونم صورتم كي از اشك خيس شده بود.گفت:
-پيداشون مي كنم حتي اگر خودشون رو از روي كره خاكي محو كنن،تمام دار و ندارم و خرج مي كنم تا گيرشون بيارم.
با احسان،احساس همدردي مي كنم و حالا مي دونم اون هم با من نگران طنازه.خواهرانه نگاهش كردم و گفتم:
-طناز به خاطر عشق تو تحمل مي كنه،مطمئن باش.
-طنين مواظبش هستي؟
-آره مث جونم...مي خوام ببرمش انگليس،رضايت مي دي.
حامي براق شد و گفت:
-طنين تو...
احسام وسط حرفش دويد و گفت:
-هرجا كه بتونه طناز رو بهم برگردونه رضايت مي دم ببريش،نگران هزينه اش هم نباش.
-قول مي دم براي نجات طناز در حد نهايت سعي كنم...من ديگه بايد برم پيش طناز.
حامي پتوي روي احسان را مرتب كرد و گفت:
-من هم همراهت ميام.
فكر كنم مسكن در احسان اثر كرده بود،آرام تر شده و چشمانش داشت روي هم مي خوابيد.حامي در رو پشت سرم بست و گفت:
-تو رضايت احسان رو نداشتي اون طور تاخت و تاز مي كردي،واي به حالا كه رضايت هم گرفتي.
به دو مردي كه از روبرو مي اومدن نگاه كردم و گفتم:
-من براي نجات خواهرم با دنيا مي جنگم.
-راحت باش و بگو تو كه سهلي با دنيا مي جنگم،چرا جمله ات رو نصفه مي گي.
-دقيقا.
-تو درباره من چي فكر كردي؟طناز اگر خواهر توئه،همسر برادر منه.اصلا يه غريبه،من راضي به مرگ هيچ بني بشري نيستم و اگر كمكي بتونم انجام مي دم اما از عقلم هم استفاده مي كنم و نمي ذارم تو گنجه خاك بخوره.
-سلام آقاي معيني فر.
دو مردي كه ديده بودم با حامي كار داشتن،تعجب من بيشتر از اين بود كه اونها حامي رو معيني فر ناميدن و اون راحت اينو پذيرفت.
-سلام جناب سرگرد.
حامي با دو مرد دست داد پس اينا پليس بودن،كمي خودم رو جمع و جور كردم و جدي ايستادم.
سرگرد-حال برادرتون چطوره؟
حامي-به زوره مسكن خوبه،بد نيست.
سرگرد-با دكترشون صحبت كردم گفتن مي شه با ايشون حرف زد.
حامي-اگر خواب نرفته باشه.
مرد نگاهي به من انداخت و حامي در مفام معرفي درآمد و گفت:
-ايشون خانم نيازي هستن،خواهر همسر برادرم.
-اصاعه مي خواستم بيام بالا با شما صحبت كنم،ديروز هم با همكارم به منزلتون اومديم اما كسي نبود جوابمون رو بده.
-من بيمارستان بودم و وقتي رفتم منزل،نگهبان گفت تشريف آورده بودين.
جناب سروان رو به همكارش كرد و گفت:فطري برو ببين آقاي معيني فر بيدارن...خانم،من سرگرد ناصري هستم.
خدايا من اين مرد رو كجا ديده بودم،تو لابه لاي ذهنم دنبال اين مرد گشتم كه سوال منو اون مطرح كرد.
-خانم،من قبلا شما رو ملاقات كردم درسته...
-شما مسئول پرونده پدرم بوديد،سال گذشته.
-درسته...فرموديد خانم طناز نيازي،خواهرتونه؟
-بله...كي اين بلا رو سرش آورده؟
-ما در حال تحقيق هستيم،اگر مصدومين و شما همكاري كنيد و چيزي كه به درد ما مي خوره بهمون بگيد زودتر به نتيجه مي رسيم.
-من هيچ اطلاعي ندارم حتي زماني كه اين اتفاق افتاد من ايران نبودم.
-خواهر شما دشمني نداشت مثل يه عاشق سرخورده يا يه خواستگار سمج،البته به غير از همسرشون.
به حامي نگاه كردم،دوست نداشتم اسم سعيد رو بيارم چون اطمينان داشتم سعيد به اندازه يه سر سوزن هم دخالت نداره.گفتم:
-نه.
مرد با نگاهي مشكوك منو ارزيابي كرد و گفت:
-مطمئنيد؟
-طناز مثل هر دختر دم بخت خواستگارهاي زيادي داشت اما كسي كه بخواد كمر به نابوديش ببنده نه،بين اونها نبود.
-خانواده چي؟دشمن خانوادگي چي.
-ما آدمهاي بي آزاري هستيم و با كسي كاري نداريم(زدم به سيم آخر)چرا از آقاي معيني نمي پرسيد شايد خواهر من قرباني زد و بندهاي خانواده ايشون شده،درسته پدر احسان مرده اما هستند كسايي كه شر پدرش دامنشون رو گرفته.
-قبلا اين سوالاتو از خانواده همسر خواهرتون پرسيدم.
ديگه كنترلي روي اعصابم نداشتم،گفتم:
-ببينيد جناب سرگرد،خواهر من يه قربانيه فقط همين...من مقصرم،مقصر اصلي منم چون اگر نذاشته بودم خواهرم با برادر اين آقا ازدواج كنه الان خواهرم صحيح و سالم كنارم بود.
-طنين چرا مسائل رو با هم قاطي مي كني.
حرف زدن با اينها فايده اي نداشت،نگاهي به حامي و سرگرد انداختم و گفتم:
-من رفتم پيش خواهرم.
پشت به دو مرد كردم و اشكم سرازير شد.از آسانسور كه بيرون اومدم صداي ضجه هاي زني و گريه هاي مردانه اي،سكوت بخش مراقب هاي ويژه رو شكست و برانكارد سفيد پوش از كنارم گذشت.دلم به سوي خواهرم پركشيد و نياز به اطمينان داشتم از پشت شيشه نگاهش كردم يه دكتر و پرستار داخل اتاق بودن،دلم آشوب شد.دكتر كه از اتاق خارج شد گفتم:
-دكتر،حالش چطوره؟
-هيچ تغييري نكرده.
براي دكتر ديدن امثال من و طناز عادي بود.پشت شيشه ايستادم و حرفاي احسان تو سرم مي چرخيد،خواهر بيچاره ام چه ها كشيده.زنگ موبايلم بلند شد،نگاهي به شماره انداختم.
-سلام سعيد.
-طنين،شوهر طناز مدير عامل كارخونه...نيست.
-چطور؟
-اين روزنامه يه چيزهايي چاپ كرده،تو از طناز و شوهرش خبر داري؟
-آره پيش طنازم.
-خدا رو شكر،خبر بدي تو صفحه حوادث روزنامه خوندم و نگران شدم...صبر كن ببينم،مگه شوهر طناز مدير عامل كارخونه...اينكه مشخصاتش با احسان يكيه،من پاك گيج شدم.
-كدوم روزنامه؟
-همشهري،صفحه حوادث،طنين؟
پنهان كاري بي فايده بود،صدامو صاف كردم و گفتم:
-من نمي دونم تو روزنامه چي نوشته اما من بيمارستانم...طناز هم،تو كماست.
-چي؟
-درست شنيدي.
-كدوم بيمارستان؟آدرس بده،من اومدم.
-يادداشت كن.
وقتي تماس قطع شد بدجوري احساس عذاب وجدان كردم،من نبايد اسم سعيد رو جلوي حامي مي بردم نكنه حامي به پليس چيزي بگه.حالا چه برخوردي با سعيد داره،اه...لعنت به دهاني كه بي موقع باز بشه.به قصد خريد روزنامه از بيمارستان خارج شدم.
***
برگه هاي روزنامه روي پام بود.طبق معمول خبرنگارها پيازداغشو زياد كرده بودن و چندتا عكس از پارك لويزان و جايي كه اتفاق رخ داده بود و يك مشت حرف صدمن يه غاز،روزنامه رو تا كردم و روي صندلي خالي كنارم پرت كردم.
بعد شماره مرجان رو از حافظه گوشيم پيدا كردم و تماس گرفتم،صداي خواب آلودش تو گوشي پيچيد.
-مرجان سلام،من طنينم.
-چيه،چي شده ياد من كردي تو.
-مرجان مرخصي مي خوام.
-اه تو هم شورشو درآوردي،بخدا خجالت مي كشم.
-پس جايگزين من برو.
-من؟خدا روزيتو جاي ديگه حواله بده،من نيم ساعت نيست رسيدم خونه.
-مجبورم،ازت خواهش مي كنم،بخدا مشكل دارم.
-چي شده؟
-برو روزنامه همشهري رو بخر صفحه حوادثشو بخون.
-چه پست و مقامي گرفتي كه شرحش رو،توي روزنامه نوشتن!من حوصله بيرون رفتن ندارم،بگو هم خودتو خلاص كن هم منو.
-نمي تونم توضيح بدم،طناز تو بيمارستانه و حالش خوب نيست...باور نمي كني برو روزنامه بگير بخون.
-الان روزنامه صبح جلومه...نگو كه اين چرنديات مربوط به طنازه.
-دقيقا،برام يه كاري كن پس اون پارتي تو به چه دردي مي خوره.
-ساعت چند پرواز داري؟
-دو ساعت ديگه.
-تو دو ساعت ديگه پرواز داري الان زنگ زدي،مي خواي من برات چيكار كنم...بذار ببينم فواد مي تونه كاري كنه.
-فواد نه،هركاري مي خواي خودت انجام بده و پاي اونو وسط نكش...تو شوهرت يلي هستين.
-فواد پارتي زياد داره و خرش خوب مي ره ها.
-فقط خودت،نمي خوام اون برام كاري كنه.
-ببينم چي پيش مياد.
-چقدر تو خوبي.
-كافيه،هنوز كاري نكردم.
-كاري هم نكني باز هم تو خوبي.
-به اندازه كافي گوشهام مخملي شد،برو به خواهرت برس.
حامي رو ديدم به طرفم مياد و گفتم:
-مرجان هركاري مي توني بكن،بي خبرم نذاري.
-باشه.
دستم را روي دكمه قرمز گذاشتم و ارتباط قطع شد.حامي با يت نايلون حاوي يك ظرف غذا و يك بطري كوچك دوغ اومد و روزنامه ها رو كنار زد و گفت:
-روزنامه خون شدي.
-بگير بخون،خواهر من و برادر شما مشهور شدن.
حامي صفحه حوادث رو جلو صورتش گرفت،دستانش شروع به لرزيدن كرد و روزنامه را در دستانش مچاله كرد.قيافه اش از شدت خشم سرخ شده بود موبايلش رو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد،مرتب جلوي من به چپ و راست مي رفت.
-الو كبيري بيچاره شديم،خبر به جرايد درز كرده...نمي دونم،بيا برو كلانتري مسئول پرونده رو پيدا كن...من عليه همشون شكايت دارم...تو چكاره اي...نه بايد پشت در اتاقشون نگهبان بذارن...چي چي معلوم نيست،بايد اينها رو تو قبر بذارن تا همه چيز مشخص شه...من كاري ندارم اين كار كي بوده...اومديم و اشرار نبودن و يه نقشه از پيش تعيين شده بود يه دشمني كه ما نمي شناسيمش،اگر بياد سروقتشون تا كار ناتمامش رو تمام كنه چي...همين كه گفتم بايد پشت در اتاقشون مامور بذارن،اينها امنيت جاني ندارن...تو براي چي از من پول مي گيري مثلا وكيلمي...فردا نه،همين حالا...
حامي خشمگين تر از قبل مكالمه اش را قطع كرد و وقتي منو متوجه خودش ديد گفت:
-حواست به طناز باشه،هركسي اعم از دكتر و پرستار و چه غيره وارد اين اتاق شدن از پشت شيشه مراقبشون باش.
-چرا؟
-چون كسي كه اين كارو كرده به خاطر پاك كردن رد به جا مونده احتمال داره پيداش شه.
ترس در وجودم لانه كرد و گفتم:
-پس پليس چكاره است؟
-من ترتيبشو مي دم اما زمان مي بره...حالا عذاتو بخور سرد شد،همه چيز درست مي شه نگران نباش.
با بي ميلي به ظرف غذا نگاه كردم و سرم رو تكون دادم و گفتم:
-ميل ندارم...بايد هرچه زودتر طناز رو ببرم آلمان.
-تا چند ساعت پيش مقصدت انگليس بود،حالا شد آلمان؟
-خاله ام نقل مكان كرده و آدرس جديدشو ندارم،ساكن جديد منزلش هم هيچ نشاني نداشت بايد با عموم تماس بگيرم،اون ساكن مونيخه.
-خوبه،از قرار معلوم توي هركشوري يه پايگاه داري.
بلند شدم و از پشت پنجره شيشه اي به طناز خيره شدم و گفتم:
-اقوام ما به خاطر چشم و هم چشمي آواره شدن و اونهايي كه زرنگ بودن با پول حسابي اونجا ساكن شدن و بعضي هاشون هم مالشون رو از دست دادن و روي برگشت ندارن،براي همين حاضر شدن با فلاكت توي غربت بمونن اما پدر و مادر من حاضر نشدن به هيچ قيمتي از اينجا دل بكنن حتي زماني كه تهران شب و روز زير بمبهاي ريز و درشت عراق زير و رو مي شد...همون زير زميني كه پدرم خودشو دار زد زماني كه بمباران بود،شده بود پناهگاهمون...خيلي خسته ام،دارم چرند مي گم نه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خدا كنه هميشه خسته باشي،كمي از خودت بگي...
نگاهش كردم،چشمانش مهربان بود اما صورتش حالت جدي داشت.منو كه متوجه خودش ديد گفت:
-از شدت خستگي داري از هوش مي ري،تو دو شبه استراحت نكردي...
-من عادت دارم به كم خوابي.
-كم خوابي با بي خوابي فرق داره.تو حتي عذا هم نمي خوري،موافقي بريم يه رستوران همين نزديكي.
-فراموش كردي،خودت گفتي نبايد از طناز غافل شم.
-هومن اومده ملاقات احسان،مامانم مي تونه بياد اينجا و در نبود ما مراقب طناز باشه.
-خيلي متشكرم،ميل ندارم چه رستوران چه اينجا.
-محيط روي ميل به خوردن خيلي اثر داره...بيمارستان آدم سالم رو بيمار مي كنه.
-مثل مادربزرگا حرف مي زني.
-خجالت نكش بگو پيرمردا...ديگه بايد باور كنم پير شدم.
-من جسارت نكردم.
-شوخي كردم،تا دنبال مامان مي رم شما هم آماده شيد.
مهلت اعتراض به من نداد،خودش بريد و خودش دوخت و تنم كرد و رفت.خيره به روزنامه مچاله شده نگاه كردم،ديگه صحيح نبود درخواستشو رد كنم.به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم،رنگم پريده بود چند تا سيلي سبك به بنا گوشم زدم و گونه ام را چند تا نيشگون گرفتم تا كمي رنگ بگيره.شالم رو از سرم بيرون كشيدم و دستم رو خيس كردم و تو موهام كشيدم و بعد شال رو روي سرم مرتب كردم.
افسانه جون با حامي،پشت در اتاق طناز بودن و او را از پشت شيشه نگاه مي كردن.وقتي صداي پام در سكوت محيط طنين انداز شد توجه هردو به من جلب شد،افسانه جون دستانش رو باز كرد و مرا در آغوش گرفت و صداي غمگينش در گوشم پيچيد.
-واي طنين جون ديدي چه مصيبتي سرمون اومد و عروس نازم به چه روزي افتاد،من فداي تو بشم كه بايد خواهرتو اينجوري ببيني و تحمل كني...
-مامان اين بود نيمچه سفارشم.
دستانم رو دور افسانه جون حلقه كردم و گفتم:
-افسانه جون فقط براش دعا كن.
افسانه جون،منو از خودش جدا كرد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و گفت:
-سه تا گوسفند نذر كردم طناز هوش بياد بدم كهريزك.
-مامان اين دختر اگر اشتهايي داشت با مراسم نوحه سرايي شما از بين رفت.
-حق با حاميه و خدا منو ببخشه.برو،نگران طنازم نباش مثل چشام ازش مراقبت مي كنم...خاطرتون جمع.
نگاهم كشيده شد به اتاق طناز،افسانه جون با دست به پشتم زد و گفت:
-برو دخترم به من اعتماد كن،من امانت دار خوبي هستم.
زبانم از تاكيد مجدد قاصر بود،نگاه ملتمسم رو به افسانه جون دوختم و دستش را كه در دستم بود فشردم.
-چه وداع سختي،خوبه قرار يك ساعت خواهرتون رو ترك كنيد،بريم يا پشيمون شديد؟
به حامي نگاه كردم شايد از طعنه اي كه زده بود خجالت بكشه اما اون روش خيلي بيشتر از تصور من بود
همراه حامي شدم و تا به خودم اومدم،داخل يه رستوران خلوت پشت ميز نشسته بودم و با گلبرگ گل داخل گلدون بازي مي كردم.
-نمي خواي غذا سفارش بدي؟
به دست حامي نگاه كردم كه منو رو به سويم گرفته بود،سرم رو بلند كردم و قبل از حركت لبهام،حامي دست ديگرش رو بلند كرد و گفت:
-آي آي آي،من شمارو نياوردم اينجا تا به من بگيد ميل ندارم.
-هرچي خودتون ميل داريد براي من هم سفارش بديد.
-ما هيچ وقت سليقه مشترك نداشتيم.
-با يكبار امتحان چرخه دنيا بيكار نمي شه.
-باشه اما هرچي بود بايد بخوري.
-قول نمي دم ولي سعي مي كنم تا هرجا كه در توانم بود همراهيتون كنم.
سرش را پاين انداخت و داشت نام غذاها رو مي خواند،متفكر و متين و دقيق و آرام.چرا من هميشه نسبت بهش انقدر بي انصافم توي اين دو روز خيلي كمك حالم بود،واقعا اسمش برازنده اش بود(حامي).ياد حرف بانو افتادم،مي گفت پدرش نامش رو حامي گذاشت تا حمايت كننده باشه.او در اين مدت حامي و پشتيبان من بود،چيزي كه توي اين يكسال اخير خيلي تلاش كردم براي مامان و طناز و تابان باشم اما خودم خلا اون رو حس مي كردم.اگر توي اين دو روز اون نبود من چيكار مي كردم،اون خيلي كارها برام كرده بود و من حتي يكبار براي تهيه داروهاي طناز نسخه اي دريافت نكردم چون اون همه چيزو تهيه كرده بود.اگر او نبود شايد خواهرم عمل نمي شد...حالا چرا من به اون و كارهاش فكر مي كنم،نكنه...نه،من فقط نسبت به اون احساس دين مي كنم.چرا دين؟به عنوان برادر و نزديك ترين خويشاوند احسان در مقابل همسر اون وظيفه داشت.حامي نبايد در كمك كردن به همسر برادرش فرو گذاري كنه...چيه طنين خانم،چرا فرار مي كني؟چرا نمي گي ديگه ازش متنفر نيستم بلكه بهش علاقه دارم،اون با كارهاش تو رو به خودش وابسته كرده.چرا نمي خواي قبول كني وقتي مي بينيش گر مي گيري و ضربان قلبت بالا مي ره و از شوق تو پوستت نمي گنجي،دوست داري بهت توجه كنه و وقتي نگاهت مي كنه تنها تصوير تو چشماش باشي.
نه اين دروغه!...
سرم رو به طرفين تكون دادم تا افكار مزاحم دست از سرم بردارد كه نگاه حامي غافلگيرم كرد.
-نگران طنازي؟
با لبخند شرمگيني گفتم:تا حدودي.
حامي دو دستش رو روي ميز بهم گره زد و گفت:
-ببين طنين،من به قصاوت تو نسبت به خودم و خانواده ام كاري ندارم اما طناز علاوه بر احسان،در اين مدت كه شناختمش برام مثل خواهر نداشته ام بوده و هست.شايد بگي فرنوش،خواهرته...اما من هيچ وقت اون و فرزاد رو جز خانواده نمي دونستم،اونها كپي برابر اصل پدرشونن...طناز كاري نداره كه اسفنديار چيكار كرده،اون به اين توجه داره كه من يا مامان يا احسان چطور آدمي هستيم.بارها به رفتارش دقت كردم اون فقط به قلب انسانها كار داره،به اينكه طرف مقابلش چقدر دوستش داره و براش احترام قائله و به طبقه اجتماعي يا نمي دونم ثروت آدمها كاري نداره.رفتاري كه توي اين دنيا خيلي كم ديده مي شه،البته اين رفتارو تو كردار تو هم ديدم اما عيب تو اينكه گناه پدر رو به پاي پسر مي نويسي فقط همين...چي مي خواستم بگم به كجا كشيد،من با چند تا جراح و متخصص و پروفسور صحبت كردم و همه اونها متفق القول گفتن تا طناز بهوش نياد كاري نمي شه كرد.مطمئن باش اگر يك درصد هم احتمال داشت توي هر گوشه اين دنيا كسي پيدا بشه كه طناز و از اين وضع نجات بده،خودم با پاي پياده طناز رو مي بردم و تمام ثروتم رو خرج مي كردم تا خواهرت سلامتيش رو به دست بياره اما باور كن تا طناز هوش نياد هيچ كاري نمي شه كرد و تنها خدا مي تونه كمكش كنه.
نگاهم را به سمت ديگر رستوران سوق دادم تا بتونم اشكهاي متلاطم پشت پلكهايم را مهار كنم،با صداي آهسته اي گفتم:
-من ديگه ظرفيتش رو ندارم،اگر طناز رو از دست بدم مي ميرم...به مامانم چي بگم،من و طناز خواهريم اما نه مثل خواهرهاي ديگه...ما دو سال با هم اختلاف سني داريم ولي با هم هيچ وقت اختلاف سليقه نداشتيم و هميشه مثل دو تا دوست بوديم،درسته كه ما با هم تفاوت هاي اخلاقي و سليقه اي زياد داشتيم اما هميشه بهترين هم صحبت براي هم بوديم...شايد اون بزرگتر از سنش مي فهميد يا من خيلي بهش علاقه داشتم كه از دلخوري بين ما جلوگيري مي كرد،نمي گم دلخور نمي شديم بلكه خيلي هم دعوا مي كرديم اما هيچ وقت كسي نمي فهميد ما با هم مشكل پيدا كرديم...طولاني ترين قهر ما سه ساعت بود...من هنوز با فقدان پدرم كنار نيومدم،اين انصاف نيست...
حامي،دستم را كه روي ميز بود در دست گرفت و گفت:
-تو اونو از دست نمي دي،بهت اطمينان مي دم...اينطوري نگام نكن،من ادعا خدايي نمي كنم،پيامبر هم نيستم كه بتونم معجزه كنم اما خداي خودم رو خوب مي شناسم.خدا بنده هاشو دوست داره و به خاطر تو و احسان اونو برمي گردونه،دير و زود داره اما غير ممكن نيست پس قول بده نالميد نشي...ديشب ديدم چطور خالصانه با خداي خودت خلوت كرده بودي،خدا هيچ وقت بندهاشو نالميد از در خونش بيرون نمي فرسته پس به خودش واگذار كن.
به چشماي سياهش نگاه كردم كه پر از اطمينان و عشق به معبود بود.نگاه حامي به من نگاه يك عاشق به معشوق نبود،نگاه برادرانه بود.براي صحه گذاشتن به برداشتم،دوباره نگاهش كردم اينبار دقيق تر،نه اشتباه نكردم تو اين چند روز اون همين نگاهو داشت يعني من اشتباه مي كنم و معني نگاهشو درك نمي كنم شايد هم نگاه عاشقونه رو نمي شناسم،نه اين نگاه اون شبي نيست كه اون برام اعتراف به عشقش كرد.
حامي دستش رو از روي دستم برداشت و گفت:
-خب اين هم از غذا.
مثل آدمهاي خواب زده به گارسون نگاه كردم،جوانك حواسش به كارش بود و با دقت ميز را مي چيد.دوباره به حامي نگريستم،داشت به گارسون در چيدن ميز كمك مي كرد.ياد اون شب كذايي افتادم،چقدر راحت و بدون غرور هميشگيش از خودش گفت.من فقط دوبار عشقو تو چشاش ديدم،يكبار اون صبحي كه تو اتوبان قالش گذاشتم و با ماشين پليس به خونه برگشتم،يكبار هم آخر شب بعد از مراسم نامزدي طناز...اصلا من اين حامي رو چقدر مي شناسم،چرا نمي تونم افكارشو اخونم انگار چند شخصيت داره و هروقت اراده مي كنه مي تونه احساسشو زير اين چهره پر غرور پنهان كنه.
-چرا نمي خوري،غذا سرد شد.
-چي؟...
-حالت خوبه.
سعي كردم لبخند بزنم در حالي كه دلم مي خواست فرياد بزنم،من از نگاه دلسوزانت بيزارم.
-نه...يعني آره،من مي رم دستامو بشورم.
از پشت ميز بلند شدم،حامي گفت:
-طنين.
-بله.
-حالت خوبه؟
-البته،چند بار مي پرسي.
-مطمئني؟
-چيه،مي خواي منو كنار طناز بخوابوني.
-خدا نكنه،برو دستاتو بشور اين غذا سرد شد و از دهن افتاد.
-شما شروع كنيد.
-منتظرت مي مونم،غذا خوردن تنهايي لطفي نداره.
يه نيمچه لبخند زدم و از اون با آن نگاههاي نگران برادرانش فرار كردم.دستم رو زير شير آب گرفتم و چند مشت آب به صورتم زدم و به چهره خيسم نگاه كردم،تصوير توي آينه گفت:
-چته طنين،با دست پس مي زني و با پا پيش مي كشي.
-نخير...فقط.
-فقط چي؟
-هيچي،بره به جهنم.
عاشق شدي؟
-من!بهش عادت كردم.
-خدا از دلت خبر داره.
چشمم رو بستم و زيرلب چند بار گفتم:بهش فكر نكن،بهش...فكر نكن.
از جا دستمالي،دستمال كلنكسي جدا كردم و صورت و دستامو خشك كردم و سر ميز برگشتم و بدون اينكه به حامي نگاه كنم سرجام نشستم.
-كم كم داشتم نگران مي شدم،مي خواستم بيام دنبالت.
حامي كاب بختياري سفارش داده بود،غالب كره رو از جلدش جدا كردم و سر چنگال زدم و روي برنجم چرخاندم،برنج سرد شده بود و كره رو آب نمي كرد.
-بذار غذات رو عوض كنم.
-نه،همين خوبه.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-پس حداقل اجازه بده،بدم گرمش كنم.
همانطور كه كره را با قاشق از سر چنگال جدا مي كردم گفتم:نيازي نيست.
حامي چند قطعه كباب روي برنجم گذاشت و گفت:
-شروع كن.
بايد فاصله ام را با حامي زياد كنم،در غير اينصورت خيلي ضربه مي خورم.
-بهتون نمساد آدم بدقولي باشيد.
با تعجب به حامي نگاه كردم،گفت:
-شما گفته بودين سعي مي كنيد منو همراهي كنيد اما شما حتي شروع نكرديد.
تكه كابي را سر چنگال زدم و جلو دهانم بردم و گفتم:
-اينم شروع.
-فكر مي كردم خارج از بيمارستان روي اشتهاي شما اثر مي ذاره،اما انگار اشتباه كردم.
-من آدم كم غذايي هستم.
-چه آدم قانعي،همه چيز در حد كم.
با قاشق كمي برنج رو زير و رو كردم و گفتم:
-در همه چيز حد كم رو قبول نمي كنم.
حامي ظرف سالاد رو جلوي من گذاشت و گفت:
-اون كه بله،قبلا صابونش به تن ما خورده...حالا كه غذا نمي خوريد سالاد بخوريد.
برش خياري رو با چنگال برداشتم و اون رو چرخوندم،ميلم نمي كشيد.
-مطمئن باشيد روش سيانور نريختن،بخوريد.
با تعجب به حامي نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،با چنگالش به دستم اشاره كرد.تازه فهميدم كه منظورش خيار سرگردانه،اون رو در دهانم گذاشتم و با پوزخندي گفتم:
-اگر كسي اين كارو در حقم كنه بزرگترين لطفو كرده.
فك حامي از جويدن باز ايستاد،چشمانش رو ريز كرد و گفت:
-حقيقتو نمي گيد...(قاشق و چنگالش رو درون بشقابش گذاشت و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت)چيه،چرا اينقدر پكري؟...طناز و بهانه نكن كه باور نمي كنم چون تا وقت بيايم رستوران حالت خوب بود،ناگهان منقلب شدي.مي دونم من و تو سابقه دوستي نداريم اما قول مي دم تو اين لحظه برات مثل يه دوست خوب باشم،از حالا تا بعد...قبوله.
ميدوني علت موفقيت من تو تجارت چيه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادي , روانشناس
خوبي هم هستم ... حالا هم با اطمينان صد درصد ميگم دروغ ميگي .
از صراحت كلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نكنه.
رك گفتم حواستو جمع كني... با دروغ گفتن به من مشكلت حل نميشه.
با گفتن حقيقت هم مشكلم حل نميشه.
از كجا اينقدر مطمئني , شايد من تونستم حلش كنم.
نميتونيد.
حداقل كاري كه ميتونم بكنم اينكه يه سنگ صبور باشم تا تو هم سبك بشي .
مشكل من , شما و خانوادتونه .
حامي همان چهره سرد و غير قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت كم مياري چنگ ميندازي به اين موضوع قديمي .
اين موضوع براي شما كهنه و قديمي شده اما براي من مثل روز اولش تازه است .
اگر ميخواهي درد تو نگي محكم و با شجاعت بگو نميگم چرا كوچه پس كوچه ميزني.
جلوي ميز مدير رستوران ايستاديم و مدير بعد از كلي تعارف تيكه و پاره كردن شروع به
حساب كردن ميز ما كرد , حامي قبل از پرداخت سوئيچ رو به من داد و گفت :
تو ماشين منتظر باش .
***
با احساس دستي روي شانه ام , سرم را بلند كردم . نگار با چشماني قرمز , دستش را
جلوي دهانش گرفته بود و در حالي كه اشك ميريخت گفت :
چه بلايي سر طناز اومده ؟
به چشماش نتونستم نگاه كنم , به زمين خيره شدم و گفتم :
نميدونم كدوم نامرد از خدا بي خبر , جمجمشو خرد كرده (با دست به اتاقش اشاره كردم )
گذاشتنش تو آكواريوم , فقط از پشت شيشه ميتوني ببينيش .
نگار به سمتي كه اشاره كردم رفت , لحظه اي نگاهش كردم و بعد كنارش رفتم وگفتم : تو از
كجا فهميدي ؟
زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟
دو روز پيش اين بلا رو سرش آوردن .
فكر كردم اشتباه شنيدم و شوكه شدم , گوشي تلفن توي دستم خشك شد ... چرا زودتر به
من خبر ندادي ؟
حال درستي نداشتم .
برو خونه استراحت كن , قيافه ات داد ميزنه حالت خوب نيست , من اينجا هستم .
نميتونم ازش دور شم .
حال شوهرش چطوره ؟
احسان وضعش بهتره ... يه چاقو تا دسته تو چند سانتي قلبش فرو كرده بودن , اما خدا رو
شكر الان رو به راهه .
كجا اين بلا سرشون اومده ؟
پارك جنگلي لويزان .
پليس چي ؟ كاري كرده .
با سر تكذيب كردم و هر دو در سكوت به طناز از دنيا بي خبر , خيره شديم
الان يك هفته , يعني هفت روز كه چشمان طناز باز نشده .ديروز احسا ن را مرخص كردن , درسته كه از لحاظ جسمي رو به بهبوده اما روحا بيماره .با اصرار حامي رو مجبور كرد او را براي ديدن طناز بياره ,خيلي بي تاب بود اما از روزي كهطاز رو روي تخت ديد كه با سيم به دنيا وصلش كردن افسرده شده و مرتب تكرار ميكنه , من طناز كشتم مثل ديوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نيست .مامان كمكم داره مشكوك ميشه , خسته شدم از بس جلمش فيلم بازي كردم و با طناز خيالي تلفني جلوي مامان حرف زدم . مرخصيم تمام شده ويك پام تو هواپيماست از اين كشور به اون كشور يك پام هم تو بيمارستان . نگار بيچاره در غيابمجور منو ميكشه .
توي اين شبهاي بلند پاييز و انتظار توي بيمارستان فقط نماز خواندن كه منو آروم ميكنه , اون هم مديون خانوم مقدم هستم كه با شرم وخجالت ازش خواستم نماز خواندن يادم بده كه خيلي مشتاق و با رويي باز قبول كرد.
هر بار كه رو به خدا مي ايستم احساس ميكنم چيزي در وجودم در حال رشد كردنه , تا به حال فقط خداخدا ميكردم اما حالا خدا رو با پوست و گوشتم حس ميكنم . براش حرف ميزنم , حرفهايي كه نميتونم به كسي بگم رو اون خوب گوش ميكنه بعد آرومم ميكنه يك آرامش الهي ...
حامي يا به قول نگار برادر حامي سخت دنبال پرونده طناز و احسانه , گويا اينها اولين قرباني و آخرين قرباني نيستند اما از ميان تمام قربانيان اين گره مخوف خوش شانس تر بودن كه زنده ماندن . دو روز پيش هم در همان حوالي به زن و مرد ديگه اي سوء قصد شده كه متاسفانه مرد به قتل رسيده اما از همسرش خبري نيست .
حالا بيشتر از قبل خدا رو شاكرم كه خواهرم زندست حتي اگر معلوم نباشه كي چشم باز ميكنه فقط از خدا ميخوام كمكم كنه , بايد ذره ذره اين موضوع را به مامان بگم اما كو قدرتي كه بتونه كلامي از اين حادثه پيش مامان حرف بزنه .
***
طنين.
ها.
با توام حواست كجاست ... دختر تو آدم آهني هستي , بيست و چهار ساعته سر پا بودي و به محض فرود آمدن دوباره سر و كله ات اينجا پيدا شده .
نگار دلم براش تنگ شده .
كف دستم را به شيشه چسباندم و صورتم را جلوتر بردم تا دقيق ببينمش , گفتم :
نميدوني شيفت كاري خانوم مقدم هست يا نه ؟
توي اين مدت تمام پرسنل بخش لطف زيادي به ما داشتن اما من با خانوم مقدم راحت تر بودم .
نچ من هم پيش پاي سر كار خانوم رسيدم , ديشب برادر حامي اينجا بود.
نميدونم نگار چرا به حامي , برادر حامي ميگفت شايد واقعا به نظرش او برادروار بود اما من دوست نداشتم او را به چشم برادر ببينم.هر چند به نگار زياد روي خوش نشان نميداد و نگار هم از شب نامزدي طناز فاصله اش را با حامي حفظ كرده بود و ميگفت , اينقدر كه از حامي حساب ميبرم از بابام نميبرم بايد با اين پسره دست به عصا رفتار كرد.
از پشت شيشه بوسه اي براي طناز فرستادم و گفتم :
من ميرم ببينم خانم مقدم رو پيدا ميكنم .
تو چته ؟ پريشوني .
به در بسته اتاق كناري نگاه كردم و گفتم :
روزهاي اولي كه طناز و بستري كرده بودن از اين اتاق يك برانكارد خارج شد ... مريض اين اتاق مرده بود (بغض گلومو فشرد) ديشب به محض گرم شدن چشمام , خواب ديدم همون برانكارد از اطاق طناز خارج شد. من جيغ مي كشيدم اما اونها بدون توجه به من , طناز و ميبردن .ميدويدم اما بهشون نميرسيدم ... وقتي بيدار شدم داشتم ديوونه مي شدم هزار كيلومتر ازش دور بودم , به حامي زنگ زدم گفت كه حال طناز خوبه وخودش هم كنارش ايستاده .
طنين تو خسته اي هم جسما هم روحا , اون كابوس هم نتيجه ي همين خستگي و نگراني مفرط توئه.
شايد , اما نياز دارم لمسش كنم و گرماي دستشو حس كنم . من رفتم ...
تو همين جا باش من ميرم دنبال خانوم مقدم ...
طنين جان كاري داشتي ؟
از جا پريدم ، خانم مقدم بود نفهميدم كي با نگار آمده بود.
سلام ، خسته نباشيد .
طنين،من ميدونم توي اين اتاق خواهرته اما اگر كس ديگه اي مي ديدتت فكر ميكرد داري نامزدتو اين چنين عاشقانه نگاه ميكني.
بي اعتنا به تيكه نگار ، به خانم مقدم گفتم ؟
ميتونم برم داخل اتاق طناز ؟
طنين جان ميدوني دكترش چقدر روي اين موضوع حساسه .
نگار به دادم رسيد و گفت :
خانم مقدم ، طنين ديشب خواب بدي ديده و خيلي نگران طنازه ،قول ميده زياد تو اتاق نمونه .
خانم مقدم نگاهي به من و نگار انداخت و معلوم بود تو رودرواسي مونده ، گفت :
باشه ... من با مسئوليت خودم اين كار رو ميكنم ، شما هم برام دردسر درست نكنيد.
در اتاق را باز كردم توي اين مدت ديگه خودم ميدونستم بايدچكار كنم ،روپوش سفيد و با كلاه نايلوني استريل را پوشيدم و كنار طناز ايستادم .خانم مقدم گفت :
وقت داروي بيمار است ، من ميرم شما هم زياد داخل اتاق نمونيد .
با سر قول دادم و كنار طناز روي صندلي نشستم ، دستش را در دست گرفتم و با صدايي سنگين از بغض گفتم :
طنازي خواهر گلم ، مي دوني چند روزه چماي خوشگلت رو باز نكردي .خواهرم نميگي طنين دق ميكنه ، طنين ديگه تحمل نداره و داره از پا مي افته . طناز گلم به مامان چي بگم ، بهانه هام تموم شده اما خواب تو تمام نشده . طناز ، تابان خواهر ساكت نمي خواد مي دوني چند بار اومده پشت اين شيشه و با بغض برگشته . طناز چرا جوابمو نميدي ... احسان داره ديوونه ميشه ، تو رو خدا چشماتو باز كن ... طناز تو كه بي رحم نبودي .

حس كردم پلكهاش تكان ميخوره ، نه توهم نبود و دستش هم به نرمي تو دستا تكان خورد .
طناز ... طناز چشماتو باز كن .
دستگاه ها جيغ ميكشيدن و من بي توجه به آنها به طناز التماس ميكردم كه اتاق پر شد از دكتر و پرستار و كسي منو به عقب هل داد ، دكتر فرياد ميزد و هر لحظه يه چيز ميخواست .
آدرنالين ... زود آدرنالين ... ايست قلبي ، دستگاه شوك ... يك ... دو ... سه.
طناز بلند شد و دوباره به تخت كوبيده شد ، دنيا جلوي چشمانم چرخيد و صداي خنده طناز به گوشم رسيد و بعد صداي گريه و ديگر هيچ ، همه جا تاريك شد ...
صداها در سرم ميپيچيد ، كسي بالاي سرم حرف ميزد و بعد به يكباره همه صداها قطع شد. كنار دريا بودم و پاي برهنه روي ماسه ها ميدويدم تا به پدر رسيدم ، مامان كنارش نشسته بود و تابن سه ،چهار ساله در آغوشش بود . از مامان پرسيدم پس طناز كو كه پدر با دست به دريا اشاره كرد ، دختر بچه اي ده ساله در آب دريا بالا و پا يين مي پريد . به مامان و بابا نگاه كردم ، هر دو جوان شده بودن اما من در همين سن خودم كه بودم هستم . نگاهم به دريا كشيده شد طناز داشت دست و پا ميزد به سمت دريا دويدم اما نمي توانستم وارد آب شوم ، جيغ ميكشيدم و نيرويي منو از طناز دورتر مي كرد.
چشمانم را باز كردم نگار كنار پنجره داشت با موبايل حرف ميزد ، زير لب زمزمه كردم ((طناز)) و ياد كار اون دكتر جلاد با پيكر ظريف طناز افتادم و از روي تخت بلند شدم و در اتاق رو باز كردم كه نور شديدي به چشمم خورد ، دستم را سايبان چشمم كردم و از اتاق بيرون آمدم . صداي نگار از پشت سرم مي آمد ،از جلوي ايستگاه پرستاري گذشتم كسي گفت :
خانم كجا ؟
فقط يك فكر در ذهنم مي چرخيد ، طناز... بايد طناز را ببينم . راهي اتاق طناز شدم . حامي روي صندلي نشسته بود سرش رو بلند كرد و منو كه ديد از جاش بلند شد و به سويم آمد ،خواستم از كنارش بگذرم اما دستش را سد راهم كرد .
كجا؟... اين چه معركه اي كه راه انداختي .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به چهره پر اخم و جديش نگاه كردم و گفتم :
طناز.
طناز حالش خوبه ... به هوش نيامده اما خوبه .
من صبح ديدم كه ...
درسته صبح چند ثانيه قلبش ايستاد ، اما دكترها دوباره قلبشو احيا كردن .
دروغه .
اگه دروغه من پشت در اين اتاق چكار ميكنم .
دستم را روي پيشاني گذاشتم وگفتم :
ميخوام طنازو ببينم.
تو حالت خوب نيست ببين با دستت چكار كردي .
به دستم نگاه كردم خوني بود ، كنار پايم روي سراميك سفيد هم با چند قطره خون سرخ شده بود . صداي شاكي نگارو مي شنيدم اما نمي ديدمش .
خواب بود و من هم داشتم با تلفن حرف ميزدم كه صداي افتادن چيزي رو شنيدم و ديدم خانم بدون توجه به سرم توي دستش پا شده راه افتاده ، هر چه صداش كردم گوش نكرد.
حس كردم زير پام داره خالي ميشه ، با صدايي كه بيشتر شبيه ناله بود گفتم :
من بايد طناز ببينم
صبح دچار شوك عصبي شدي بايد استراحت كني ، توي اين مدت خيلي از خودت كار كشيدي و داري از پا مي افتي .
چرا صداها رو كشدار ميشنوم ؟ نگار چي ميگه ؟ احساس بي وزني ميكنم ، كي داره منو راه ميبره .
چشمم رو باز كردم ، اتاق تاريك بود و نور ضعيفي از درز زير در ديده مي شد . دست چپم را بالا آوردم ساعتم نبود ، خواستم كمي بچرخم اما دست راستم به تخت بسته بود . چشمم به تاريكي عادت كرد ، به دست راستم سرم وصل بود . كمي خودم را تكان دادم ، مي خواستم دستم را باز كنم كه صدايي گفت :
بيدار شدي ؟
موجودي با هيبت سياه حركت كرد و بعد نور شديدي تابيد ، لحظه اي چشمم را بستم و بعد باز كردم و حامي را ديدم . با تغير گفتم :
اين چه مسخره بازيه ، چرا دستم را به تخت بستيد و منو ميپاييد .
خودت كاري كردي كه دستت را به تخت ببندن ،دكترت اينو تشخيص داد ... قصد ترساندن شما را نداشتم بخاطر اينكه شما استراحت كنيد اتاق رو تريك كردم ... بهتريد ؟
شروع به تقلا كردم و گفتم :
دستمو باز كن .
تا سرم تموم نشه امكان نداره ، دستور اكيد دكتر.
يا دستم رو باز ميكني يا اين بيمارستان رو روي سر شما و دكتر جونتون خراب ميكنم .
به جثه شما نمياد لودر باشيد ... اصلا يه كاري ، حالا كه خوابيدن روي اين تخت سخته بگم پرستار يه خواب آور تو سرم تزريق كنه .
شما حق نداريد اين كارو كنيد.
پس مثل يه دختر خوب بگير بخواب .
تو اينجا چكار ميكني ، چرا خواهرمو تنها گذاشتي .
نگران خواهرت نباش.
به من دروغ گفتي ، خواهرم .
خواهرت خوبه ، حالا هم نگار خانم پشت در اتاقش نشسته .. بگير ب ...خواب.
بعد به زور منو روي تخت خوابوند.
تو برو بالاي سر طناز باش ... برو .
ناراحتي از اينكه اينجام .
نه مي خوام تو مراقب خواهرم باشي ، تو ... تو اونجا باشي من خيالم راحت تر ، خواهش ميكنم .
ملتمسانه نگاهش كردم ، حامي دستاشو بالا گرفت و گفت :
باشه باشه ، اما يه شرط داره .
قول ميدم هر چي بگي قبول كنم .
تو تا صبح از اين تخت پايين نمي آيي ، تاكيد ميكنم تا صبح .
قبول ميكنم ... حامي ؟ طناز چطوره ؟ صبح خيلي ... من باهاش حرف زدم اون مي شنيد خودم ديدم پلكهاش تكون خورد .
تو خيلي خستهاي و دچار توهم شدي .
توهم نبود.
شايد گفتنش درست نباشه با وضعيتي كه تو داري ، اما خواهرت ... صبح براي چند ثانيه (حامي چنگي به موهاش زد) طناز صبح براي ده ثانيه مرد ، قلبش ايستاد ... طنين تو بايد كم كم اين وضعيتو قبول كني و خودتو براي هر پيشامدي ، آمده كني ... بايد مادرتو با اين اتفاق روبرو كني .
دست آزادمو روي گوشم گذاشتم و چشمامو محكم بستم و فرياد زدم :
كافيه نميخوام بشنوم ... اين امكان نداره ، طنلز زنده مي مونه .اون چشاي ميشي قشنگش رو باز مي كنه ، برام حرف ميزنه ... جوك تعريف مي كنه ، خاطات خنده دارشو از شيطنت هاي خودشو نگار ميگه ، سرم داد ميزنه و با نقشه هاي من مخالفت ميكنه ، ناز ميكنه و سر به سر تابان مي ذاره ... حامي بگو ، بگو اين اتقاق مي افته ، بگو خواهرم تركم نمي كنه ...
در اتاق به شدت باز شد و پرستار ميانسالي وارد اتاق شد گفت :
اينجا چه خبره ؟آقا ، دكتر به شما گفت مريضتون مزيضتون نياز به استراحت داره ... شما بخشو گذاشتين رو سرتون .
بي توجه به پرستار پر التماس تر از قبل آستين حامي رو كشيدم و گفتم :
حامي بگو ... خواهرم زنده مي مونه ، تو قول دادي براي درمانش كمكم كني ... حامي به خاطر احسان بگو دكترها كارشونو انجام بدن . تو گفتي بهترين دكتراي ايرانو مي آري به بالينش ، نگفتي .
حامي انگشت اشاره اش را روي بينيش گذاشت گفت :
هيس ... من سر قولم هستم ، اما با خواست خدا نميشه جنگيد ... حالا هم اگر يك درصد به خواهرت اميد باشه نمي ذارم دستگاه ها رو ازش جدا كنند . حالا استراحت كن ، دوستت رو مي فرستم پيشت ... طنين ، تو بايد قوي باشي ...
حامي ادامه حرفشو خورد و از اتاق بيرون رفت ، پرستار كنارم آمد .گفت :
مي خواهي بهت خواب آور تزريق كنم ؟
نه ... اين سرم لعنتي كي تموم ميشه ؟
اگر مي خوا هي از روي اين تخت بلند شوي بايد بگم تا دكتر اجازه نده بايد روي اين تخت بموني .
حيف كه به حامي قول داده بودم وگرنه نشونش ميدادم كسي نمي تونه به اجبار منو موندگار كنه ، اما قول نداده بودم زبونمو نگه دارم .
اين دكتراي احمق اگه عرضه دارند كاري براي خواهرم انجام بدن ، يك آدم سالم مثل من نيازي به دارو ، تخت بستن نداره و شما هم بهتر بريد به كارتون برسيد .
ملحفه را روي سرم كشيدم و بعد از چند دقيقه دستي ملحفه را از روي سرم كنار زد ، نگار بود . نگاهي به اطراف انداختم پرستار نبود ، دوباره چشمم را بستم .
نگار صداشو كلفت كرد و گفت :
سلام دوست خوبم ، شرمنده كه برات ايجاد زحمت كردم ...(حوصله نگار و طعنه هاش رو نداشتم و چشمامو بستم )هه كلاغه خبر داد كه زبونت راه افتاده ، من در عجم تو اگر تمام اعضاي بدنت از كار بيفته اين زبون تند و تيزت به قوت خودش باقيه .
نگار حوصله ندارم .
به جاي تو من زياد دارم ، ميخواي قرض بدم .
نه تو فقط ساكت باش كفايت مي كنه .
منو ساكتي ! عمرا ... طنين اين پسر داييت ، سعيد با حامي مشكل داره ؟
چشممو باز كردم و با حيرت گفتم : نه ، چطور ؟
بماند .
نگاهي به نگار كه لبه تخت كنار دست بسته ام نشسته بود ، كردم و گفتم :
نگار دستمو باز ميكني .
نچ ، منو با دكتر و پرستار و حامي در ننداز .
پس اين كار ، كار حامي بود نه ؟
من گفتم كار حاميه ( دست را جلوي دهانش گرفت و بين شصت و انگشت اشاره اش را گاز گرفت و گفت ) خدايا توبه ... دختر ، تو چرا حرف مي ذاري تو دهن من .
دلقك بازي كافيه اينو باز كن .
نچ ... پس سعيد با حامي مشكل نداره .
اگر دارند من خبر ندارم ، به تو هم ربطي نداره .
از من مي خواهي دستتو باز كنم ... جواب سر بالا مي دي ، من خرو بگو داشتم خر مي شدم دستتو باز كنم اما دلسوزي به تو نيومده .
من نميدونم ، حالا تو چرا گير دادي به رابطه اين دو تا .
آخه وقتي سعيد آمد ساغتو گرفت و گفتم حالت بهم خورده و بستريت كردن ، گفت چرا ؟
من هم همه چيزو تعريف كردم ، وقتي فهميد حامي به عنوان همراه كنارت مونده اخماش رفت تو هم .
هيچي ديگه دل نمي كند بره تا اينكه حامي آمد و آقا دوباره ترش كرد ، ديگه من آمدم خدمتتون و از مشروح اخبار خبر ندارم كه كار به زد و خورد و يقه و يقه كشي رسيد يا نه .
به حرفهاي نگار فكر كردم رفتار سعيد شب نامزدي طناز ، تو سالگرد پدر با حامي خيلي سر سنگين بود اما با احسان كه مانع رسيدن او به طناز شده بود چنين رفتاري نداشت .
هوي كجايي؟ رفتي تو هپروت ، بالاخره اين داروها كارتو ساختن .
چي ميگي تو ؟
خدايا اگر بيماري نصيب من مي كني كه پرستارش باشم يا خوش اخلاق باشه يا مثل طناز خواب ... واي صبح ، از يك طرف طناز و از طرف ديگه تو پخش زمين شده بودي ، هر چند وقتي قلب طناز احيا شد تو ديده شدي ... دكترش كلي داد وبيداد كرد كه تو توي اتاق چكار ميكني ، بيچاره خانم مقدم زير بغلتو گرفته بود و داشت به زور بلندت ميكرد اما دكتر هم دست بردار نبود . وقتي تورو بستري كردن زنگ زدم به برادر حامي بگم ، داداش بيا كه يكي از خواهرات از دست رفت . هر چند اولش من لالموني گرفته بودم اما با هر جون كندني بود خودمو معرفي كردم و جالب اينجاست وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز مي پرسيد و اينجا معلوم ميشه چقدر فاميل پرسته . اون آمد و منو فرستاد پيش تو ، خودش هم مرتب با تلفن حرف ميزد .... ديگه نميدونم با كي حرف ميزد ، البته خيلي دوست داشتم بدونم اما خب ميسر نبود.
اشك جمع شده در چشام از گوشه آن سرازير شد ، نگار با دستمال كاغذي آن را پاك كرد و گفت :
الهي بميرم براي من گريه مي كني ، فدات شم چيز مهمي نبود يه لالي موقت بود كه اونم خيالت راحت رد شد و رفت .
ميان گريه خنديدم و گفتم :
نه خله ... وقتي با اون دستگاه به طناز شوك ميدادن مثل اين بود كه جريان برق به من وصل شده باشه .
براي همين تو هم دچار شوك شدي ، اونم از نوع عصبيش ... حالا برگرديم سر موضوع من ، اين پسر داييت چطور آدميه ؟
از چه نظر ؟
از همه نظر .
پسر خوبيه و خيلي آقاست . اگر از اون نظر كه من حدس ميزنم باشه فقط تو يه مشكل داري كه اونم زندائيمه كه يه كم بگي نگي خرده شيشه داره ، ولي مهم نيست بايد قلقشو بدست بياري كه اين كار براي تو سخت نيست با اون هزار متر زبوني كه داري ... حالا چي شده تو و سعيد از در دوستي در اومديد ؟
نه ، كي گفته ؟البته پنجاه درصد كار حله .
باريك الله بابا چقدر پيشرفت ! پس به زودي ما شيريني مي خوريم .
آره عزيزم پنجاه درصد كه من باشم حله و مي مونه پنجاه درصد باقيمانده كه پسر داييته ، البته منهاي مامانش چون اگر مامانش رو اضافه كنيم مي شه صدو پنجاه درصد .
خسته نباشيد.
مونده نباشي.
طناز مي گفت لوده اي من باور نمي كردم ، خيلي فيلمي .
نگار اخم تصنعي كرد و گفت :
ﺇ مگه من چي گفتم ؟ من نصف راهو رفتم حالا اگه دلت شيريني مي خواد برو اون پسر دايي پپه ات رو هل بده تا زود بجنبه ، وگرنه خودت هم خوب ميدوني دختر خوب (با انگشت به خودش اشاره كرد) زود از دست ميره و چيزي جز يه حسرت ابدي براش باقي نمي مونه ها ... اين سرم هم تموم شد برم بگم بيان از دستت جداش كنند .
آهاي نگار ، اگه پرستار بد اخلاقه رو آوردي من خوابم ها خرابكاري نكني .
تو از حالا بگير بخواب من رفتم .
ساعد دستم را روي چشمم گذاشتم . واي كه چقدر نگار حرف ميزنه ، يك لحظه هم استراحت به زبونش نميده .
دستم سوخت ، كمي ساعدم رو بالاتر بردم و از شكافي كه ايجاد شده بود همون پرستار بد اخلاق رو ديدم كه داشت دستم رو از تخت باز مي كرد . صداي نگار و شنيدم .
چرا دستشو باز مي كني ؟
هيس بيدار مي شه ... ديگه لزومي نداره ، دكتر گفته بود فط بايد سرمش تموم شه و اون آقاهه همراهش هم پيشنهاد داد براي نگه داشتنش روي تخت دستشو ببنديم .
اي حامي دستم بهت نرسه ، پسره احمق فكر كرده من زنجيري هستم .
نگار تشكر گويان پرستار را بدرقه كرد ، چشمم را كه باز كردم نگار با حركت نمايشي از جلوي در اتاقم كنار آمد .اخمم را در هم كشيدم و گفتم :
مگه دستم به حامي موذي نرسه .
جان امواتت پاي من فلك زده رو وسط نكش اين برادر حامي قبلا از من زهر چشم گرفته ، اين بار حتم دارم منو از كره خاكي فاكتور مي گيره .
از روي تخت بلند شدم و پاهام آويزون در هوا بود ، گفتم :
كفشم كو ؟
نمي دونم به گمونم برادر حامي برده .
حامي غلط كرده .
من چه غلطي كردم .
از شنيدن صداي مردانه اش متحير شدم ، تو چهارچوب در ايستاده بود و دستانش رو تا نيمه در جيب شلوارش فرو كرده بود . نگار چشمانش رو محكم بست و از ترس ، سرش رو در ميانه شانه هايش فرو برد.
نفرمودين طنين خانم ، من چه غلطي كردم .
نگار زير لب گفت :
گند زدي طنين (بعد با صداي بلند تري ادامه داد ) من ميرم دستامو بشورم.
بعد به سرعت برق و باد از كنار حامي گذشت و چون نور اتاق نسبت به بيرون كمتر بود و او پشت به نور به سويم مي آمد نمي توانستم حالت چهره اش را ببينم ، خيلي آرام وارد شد اما به تخت من نزديك نشد . مثل مجسمه يخي شده بودم ، سرد و بي حركت .
خانم نيازي ، طنين خانم ... جوابمو ندادي ؟
من ... من قصد توهين به شمارو نداشتم ... نگار اعصابمو خرد كرد.
كفشاتون زير تخته.
اينو گفت و رفت ، من هم روي تخت وا رفتم . نگار سرش را داخل آورد وگفت :
خطر رفع شد ... اتاق در امنيت كامل به سر مي بره .
از تخت فرود آمدم و از زير تخت كفشمو برداشتم ،سرگيجه داشتم نمي دونم اثر داروهاست يا برخورد حامي ... مقابل در اتاق مردد شدم ، مي دونستم جلوي در اتق طناز با حامي برخورد مي كنم اما من رويي براي روبرو شدن با او نداشتم.
چيه حالت خوب نيست ؟
به نگار نگاه كردم و متفكرانه گفتم :
من مي رم تو محوطه قدم بزنم .
پايين سرده ها.
پالتوم كو ؟
نگار با شيطنت خاص خودش گفت :
دست برادر حامي .
با غيض نگاهش كردم ، نقاب مظلومانه اي به چهره زد و گفت :
چره بد نگام مي كني ، تو و اون به هم گير ميدين بعد كاسه كوزه ها بايد سر من بشكنه .
تريپ مظلوم بر ندار ... مهم نيست ، با من مياي يا ميري پيش برادر حاميت يا سعيد پنجاه درصد حل شده .
پسر دايي پنجاه درصديت نيست ، فكر كنم رفته ... بعدش هم تو حال برادر حامي رو گرفتي ، من برم نزديكش تركشش بهم اصابت كنه .
ميل خودته .
تو محوطه نشستم ودستانم را در آغوش گرفتم ، هوا سرد نبود بلكه خيلي لطيف و لذت بخش بود . آسمان صاف و پر ستاره بود ، به آسمان سياه رنگ نگاه مي كردم كه صداي دلنشين اذان به گوشم خورد. چشمامو بستم و به صداي موذن گوش دادم ، موسيقي دلنشين در آن وقت صبح . با پايان گرفتنش گفتم :
نگار من ميرم نماز بخونم .
بابا بچه مثبت ، تقبل الله .
ابليس مي خواي بري بالا برو ، خيالت راحت حامي رفته نماز .
پس قضيه همنشينيه ، نه ؟
نگار حالتو مي گيرما .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آهاي خبر خبر ، همگي خبر .
مينو دست بردار اذيتم نكن .
مينو صورتم بوسيد و گفت :
بخدا خيلي دوستت دارم و آرزومه ...
دستمو روي دهانش گذاشتم و گفتم :
بذار دوستيمون حفظشه .
باشه ( چشمكي زد ) ولي دوستيمون با خويشاوندي مستحكم تر مي شه .
دستي به پشتش زدم و گفتم : برو ، فكر كردم تو از نگار و طناز كم زبون تري اما تو هم بدك نيستي .
طنين.
دروغ ميگم ؟
بعدا ميگم كي دروغ ميگه ، خدا نكهدار .
با ورودم به اتاق جمع ساكت شدن ، خودم را آنجا بيگانه حس مي كردم . كنار افسانه جون ايستادم مثل اينكه دوباره گريه كرده بود ، دلم ريش شد . فكر كنم چيزي رو از من پنهان مي كنند ، اين سكوت زياد دوام نياورد و هومن گفت :
ما هم رفع زحمت ميكنيم ... حامي جان ،كاري با ما نداري ؟
ا هومن كجا ، ما كه تازه آمديم .
هومن بي توجه به اعتراض كتي شروع به خدا حا فظي كرد ، ساحل هم بعد از بوسيدن روي خاله اش ومن زودتر از همه بيرون رفت مثل اينكه اون هم حوصله اش از لوس بازي كتي سر رفته بود .
حامي گفت :
من هم با شما مي آم.
حرف حامي به مزاج كتي خوش آمد و از تو لك بودن در آمد ، افسانه جون گفت :
حامي نمي خواي به ...
نه مامان نه ، الان نه.
حامي عصبي و كلافه از اطاق بيرون زد ، هوش و حواسم پي حامي بود كه افسانه جون گفت :
طنين جون امشب من پيش طناز جون مي مونم ، شما برو خونه استراحت كن و به مامان برس .
ممنون هستم افسانه جون ، هر چي جلوي چشم مامان نباشم راحت ترم چون ديگه نمي دونم چي بهش بگم ... ساعت يازده پرواز دارم و قبلش نگار مي آد ، احسان به شما بيشتر نياز داره .
طناز هم برام مثل احسان .
باشه ، وقتي طناز به هوش اومد بي زحمت نمي ذاريمتون
افسانه جون ، بغض دار به طناز نگاه كرد و بعد سري تكان داد ورفت . مفهوم رفتارش گنگ بود ، متعجب و متفكر به چهارچوب دري كه افسانه جون از آن گذشته بود خيره شدم . اين مادر و پسر چشون بود ، اين رفتار و حركات يعني چه ! تكاني به خودم دادم و يك وري روي لبه تخت نشستم و به صورت مهتابي طناز نگاه كردم ، از اون ماسك سبز رنگ كه روي دهان و بينيش را پوشانده بود متنفر بودم . كي ميشه اون چشاي شهلات رو باز كني و به من بگي ، طنين باز فكر احمقانه كردي ... طناز ، تابان خيلي دلتنگته و خونه ساكت شده و ديكه صداي دعواي شما دوتا توش نمي پيچه .
نفس عميقي كشيدم و از كنارش بلند شدم و از مقابل نگهبان گذشتم ، توي اين مدت كه حامي درخواست نگهبان براي محاقظت از طناز و احسان كرده بود ديگه به حضور دائمي شون عادت كرده بودم و اونها هم بي صدا همه چيزو زير نظر داشتن . داخل بوفه خلوت بود يك ليوان چاي گرفتم و رفتم گوشه اي كنار پنجره نشستم ، باد مي آمد و درختان در پيچ و تاب بودن . چايم را جرعه جرعه مي نوشيدم كه كسي روبرويم نشست با كنجكاوي به مزاحم خلوتم نگاه كردم ، همون دكتري بود كه صبح ديده بودمش .
باز كه تنها نشستيد ؟
خودم را جمع و جور كردم و همچنان در سكوت نگاهش كردم .
مريضي كه ديشب عملش كرده بودم دچار خونريزي شد ، مجبور شدم بيام بيمارستان .
بي تفاوت خودم را مشغول نوشيدن چايم كردم ، اينبار به طعنه گفت :
بفرماييد چاي ، متشكرم ميل ندارم ، خواهش ميكنم بفرماييد ، خانم تعارف نمي كنم ميل كنيد .
ليوان خالي را روي ميز گذاشتم ، دستانم را بهم قلاب كردم و مشغول نگاه كردن به اين موجود بي مزه شدم .
قصد شرمنده كردن شما رو نداشتم ... روزه سكوت گرفتين ؟
شما هميشه اينقدر خوشمزه هستيد ، چكار مي كنيد كه چشم نمي خوريد .
طعنه ام را نشنيده گرفت و گفت :
پس روزه سكوت نگرفتين ، از ديدن من هيجان زده شديد و زبونتون بند آمده .
من از آدم مزاحم خوشم نمياد .
اون كه بله ، هيچكس خوشش نمياد .
رو كه نيست از سنگ پا گذشته .
سنگ پا !
از پشت ميز بلند شدم و ليوان رو برداشتم و گفتم :
فكر كنيد ، دوزاريتون جا مي افته آقاي دكتر باهوش .
راهم را گرفتم و در حال خروج ليوان را داخل سطل زباله رها كردم و دوباره نگاهي به جاي سابقم انداختم ، نشسته بود و با پوزخندي نكاهم مي كرد .
نگار لبه پنجره پشت به در اتاق نشسته بود و سرگرم صحبت كردن با تلفن بود ، پاورچين پشتش رفتم و گفتم :
سوخت ، داره ازش دود بلند ميشه .
نگار گوشي به دست به جانبم برگشت و گفت :
ا تويي ؟ كجا بودي ؟
( بعد به مخاطب پشت خطش گفت ) فعلا خدا نگهدار تا بعد ... نه زنگ ميزنم خيالت راحت ، امشب تا صبح بيدارم و از خجاللت در مي آم . بعد از قطع مكالمه اش گوي را در هوا تكان داد و گفت :
سالم ،سالمه.
تلفنت براي تو مثل اكسيژنه ،نه.
دقيقا ، (بعد به گلها اشاره كرد) از قرار معتوم من دير رسيدم و اينجا حسابي شلوغ بوده .
نه زياد شلوغ نبود ، اون گلم مينو و كميل آوردن و اون يكي رو هم اقوام احسان.
نگار يك دونه شكلات از جعبه شكلن ها برداشت ، گفتم :
اين يكي رو نمي دونم كي آورده .
خودم ، خود خوب و مهربانم ... چيه ، چرا اينجوري نگام مي كني به من نمي آد.
هيچي دارم فكر مي كنم خودت ، خودتو چشم نزني.
شكلات ديگه اي تو دهنش گذاشت و گفت :
خيالت راحت من ضد چشم زخمم ... نگفتي كجا بودي ؟
بوفه ... هوس چايي كرده بودم .
ت. فكر نمي كني معده ات رو با بشكه اشتباه گرفتي ، دختر تو غذا نمي خوري و بعد چپ و راست چاي و نسكافه توي معده ات خالي مي كني ... ببينم توي اين مدت يك وعده غذاي درست و حسابي خوردي
نگاهم را روي طناز نگه داشتم و گفتم :
نگار فكر مي كني طناز چند روز ديگه بهوش مياد .
ببينم ، نگار گيجه با كوچه علي چب هم قافيه ست ... من چي ميگم ، تو چي جوابم رو مي دي .
چي مي شد همين الآن چشماشو باز مي كرد ، بخدا ديگه هيچ غمي تو دنيا نداشتم .
اگر تو هند بودي يه فيلمنامه نويس موفق مي شدي ... حتما وقتي طناز هم بهوش آمد ميگه طنين عزيزم ، روح من تمام مدت اونجا بوده (بعد كنج اتاق بالا روي سقف رو نشان داد )نه (سمت ديگه اي رو نشان داد و گفت )اونجا بهتره ... نشسته بودم ونگاهت مي كردم ، واي فراموش كردم و حرفمو پس مي گيرم . ميگه تو راهرو كنارت مي نشستم و غذاهايي كه حامي مي گرفت و تو نمي خوردي من مي خوردم تا اسراف نشه بعد هم دلم به حالت مي سوخت و مي خواستم بغلت كنم اما تو از من رد مي شدي ، آخه من روح بودم .
نگار توصيه مي كنم مددكار شي .
نه فكر كنم تريپ روانشناس بيشتر بهم بياد ، حيف دير به اين استعداد پي بردم .
با تلفن حرف مي زني مفيد تري ، برو به اون بنده خدا يي كه وعده دادي و الان پاي تلفن چنبره زده تماس بگير .
آهان مي خواي خلوت خواهرانه تشكيل بدي ، وقتي طناز بهوش آمد گلايه نكنه تو بي معرفتي كردي و با اون حرف نزدي.
نگار را به بيرون هل دادم و گفتم :
برو كم اراجيف بگو .
لحظه اي بيشتر نتوانستم با طناز تنها باشم و به دنبال نگار رفتم ،روي صندلي پشت در اتاق نشسته بود . همان صندلي كه من و حامي شبهاي زيادي رو روش به صبح رسانده بوديم . داشت با موبايلش بازي مي كرد كه با ديدن من گفت :
ا چي شد ؟ دلت برام تنگ شد يا از روح طناز ترسيدي.
هيچ كدوم ،من ديگه بايد برم ديرم شده .
چقدر زود .
همين حالا هم به اندازه يه دوش گرفتن بيشتر وقت ندارم ، من رفتم .
***
نگار درون اتاق نبود ، تن خسته ام را روي صندلي انداختم و دست طناز رو آرام نوازش كردم .
بالاخره آمدي ؟
ببخشيد نگار جون پرواز برگشت تاخير داشت ... كجا بودي ؟
اونجايي كه همه تنها ميرن ، بربدر حامي رو ديدي ؟
نه .
نگار به تخت تكيه داد و گفت :
قربون خدا بشم ، تو بهش فحش ميدي و من بهش محبت مي كنم اما اون برام كلاس ميذاره و قيافه مي گيره و مثل سگ پا سوختهدنبالت مي دوه .
اون نخواد تو بهش محبت كني چكار بايد بكنه .
خيلي دلش بخواد خواهري مثل من داشته باشه ، حالا نمي خواد به درك ، كلي آدم جلوي خونمون صف كشيدن تا من خواهرشون بشم .
نگفت چكارم داره ؟
نه ... من ديگه مي رم خونه تا برسم دو بعد از ظهر شده ، واي دارم مي ميرم براي يك خواب شيرين روي رختخواب نرمم .
برو خوش خواب خانم ، راستي دكتر آمد براي معاينه طناز ؟
آره .
چيزي نگفت ؟
منو كه آدم حساب نكرد و مثل حشره اي بي اهميت از كنارم رد شد و رفت ... بيا بگير اين مجله رو ديروز خريدم ، بخون سرت گرم شه .
مجله رو گرفتم ، ورق زدم و گفتم :
از اين مجله آبكي هاست ... جدولشو حل كردي كه ...
نگار در حال خروج گفت :
ببخشيد و منو عفو كنيد ، خوبه مجله مال خودمه .
جلوي در نگار به خانم و آقايي برخورد و خودش را كنار كشيد تا آنها وارد شوند ، بعد با نگاهي كنجكاو آنها را بر انداز كرد و رفت . زن و مرد برايم غريبه بودن اما به احترامشون برخاستم .
امري داشتيد ؟
زن جوان چادري بود و صورتش را كيپ گرفته بود ، گفت :
خانم نيازي شما هستيد ؟
بله .
نگاهي بينشون رد و بدل شد ، مرد مسن بود با ريش و موي سفيد و قدي كوتاه تر از زن . حس كردم زن مضطربه ، گوشه اي از چادرش رو توي مشتش مچاله كرده و هي اين پا و اون پا مي كرد و سكوتش زيادي سوال انگيزبود. گفتم :
كاري ازدست من بر مي آد .
زن اينبار نگاهي به طناز انداخت و گفت :
خواهرتونه ... خيلي شبيه شماست .
دلم مثل سير و سركه مي جوشيد ، دوباره پرسيدم :
مي تونم كمكتون كنم ؟
اين بار مرد پرسيد :
خواهرتون چند سالشه ؟
حالا كه آنها نمي خواستن جواب بدن بهتر بود منم سكوت كنم ، اما مشكوك بودن . زن متوجه ناراحتيم شد و گفت :
شوهر من هم توي همين بيمارستان بستريه ... دچار نقص كبديه .
اين چه ربطي به من داشت ، نگاهم از مرد به زن و از زن به مرد در حركت بود . اينبار مرد گفت :
مي خواستيم ... خانم خواهش مي كنم ، التماستون ميكنم ... از مال دنيا چيزي ندارم اما هر قيمتي بگين جور مي كنم .
كله ام داغ شد و حس كردم تو خلا ئ هستم ، دهانم خشك شده ببود گفتم :
چي ميگيد ... من نمي فهمم ...
زن بي توجه به حالم گفت :
خواهرتون مرگ مغزي شده ، التماستون مي كنم اين شانس رو از همسر من نگي ريد .
زير لب گفتم :
دروغه ( بعد صدايم اوج گرفت و با تمام قدرت گفتم ) بريد بيرون ... بريد .
لبه تخت را گر فتم و سر پا نشستم ، صبح ديدم نگهبان دم اتاق نيست بايد شستم خبردار مي شد . خواهرم نفس مي كشه ، اون وقت مي خوان من تيكه تيكش كنم ... حامي اون خبر داشت ، اون خواهرم رو از من گرفت و نذاشت ببرمش اروپا پس نقشه اش اين بود ، مي خواد خواهرم رو زنده زنده تيكه پاره كنه . كسي زير بازومو گرفت و منو از زمين بلند كرد ، با اينكه قدرت نداشتم سرم را بچر خانم اما به هر زحمتي بود برگشتم . حامي بود ، گفتم :
چرا ... با تو چكار كرديم كه با ما اين كارو كردي ... چرا منو بازي دادي تا دير بشه ؟
نمي خواستم اينطور بشه .
چي رو نمي خواستي ها ...
منو روي صندلي نشاند و گفت :
مي خواستم خودم بهت بگم ... طناز ... ديروز دكترش گغت ، مشكوك به مرگ مغزيه و امروز براي تاييدش كميسيون پزشكي تشكيل مي شه .
دروغه ... اين حقيقت ندداره ، نگاه كن قلبش داره ميزنه چرا مي خواي دستي دستي بكشيش .
چرا من بايد اين كارو بكنم ، طنين قبول كن اگه اين دستگاه ها از خواهرت جداشه اون ...
گمشو بيرون ... من نميذارم تو حراج تشكيل بدي براي اعضاي بدن خواهرم ، الان براي كبدش آمدن يك ساعت ديگه كليه اش حتما تا شب نشده يكي ديگه قلبشو مي خواد نه ... برو بيرون و به اون دكترهاي احمق بگو هيچي نمي فهمند ، ديگه نمي خوام توي اين اتاق ببينمشون . همين امشب كارش رو رديف مي كنم و مي برمش ... كميل مي گفت يه دكتر خوب مي شناسه ، اون مي تونه طنازو نجات بده ...برو بيرون نمي خوام ريختتو ببينم .
اونقدر نگاهش كردم تا در اتاق رو پشت سرش بست و بعد با صداي بلند گريه كردم ، دومين گريه تلخ زندگيم . كمي كه آرام شدم سرم را بلند كردم و گفتم :
خدا جون ... خواهرمو از تو مي خوام ، نمي دونم چه نمازي بخونم يا چه دعايي ؟ اما با زبون ساده ازت مي خوام ، التماست مي كنم اي خدا ، جون منو بگير اما خواهرم زنده بمونه ... اي خدا نا اميدم نكن ، هر كاري بگي مي كنم ...
سرم را روي دست طناز گذاشتم وضجه زنان ادامه دادم :
خداي من گرماي اين دستا رو سرد نكن ... اين عدالت نيست ، انصاف نيست آخه اون خيلي جوونه ... اي خدا قول ميدم تا آخر عمر هيچي ازت نخوام ... قول مي دم بنده خوبي باشم ... طناز ، تو نبايد بميري ... من ، من جواب مامانو چي بدم ؟ ... مامان منتظرته و دروغهام تموم شده ، ديشب همچين نگام مي كرد كه لرزيدم .طناز چطوري به مامان بگم ؟ ... تو كه بد جنس نبودي ، چرا با من اين كارو كردي طناز ... خدا جون دارم دق مي كنم ... چرا طنازم بايد پرپر بشه ها ... خدا تو كه اينقدر مهربوني و به همه خوبي مي كني ، پس چرا كمكم نمي كني !
سرم را بلند كردم و با پشت دست صورت طناز را نوازش كردم و گفتم :
طناز بايد آرزوي ديدن اون چشاي خوشگلت رو به گور ببرم ، يعني ديگه صداي تورو نمي شنوم .
صورتش را موج مي ديدم و حس مي كردم حركت مي كنه ، حركتي زير چشماي بسته . چشمم را بستم و دوباره باز كردم ، ديگر حركتي نبود ... اما انگار لبانش كمي جنبيد ، ماسك رو از روي صورتش برداشتم و دقيق نگاهش كردم ، اشتباه نمي كردم و توهم نبود . جيغ كشيدم و دستم را روي زنگ بالاي سر طناز گذاشتم ، در اتاق به شدت باز شد .
چه خبرته خانم ، چرا جيغ مي كشي ؟
به پرستار نگاه كردم ، لال شده بودم .
چيه ،چي مي خواستين ... اينجا بخش مراقبتهاي ويژه است و مريض ها نياز به سكوت دارند .
بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم :
اون حركت كرد چشاش ...لباش .
خواب ديدين ، اون تو وضعي نيست كه ...
بخدا راست مي گم ( حامي را پشت سر پرستار ديدم ) حامي ، تو بيا ببين .
طنين ، تو ... از لحاظ روحي .
من ديوونه نيستم برو به اون دكتر بي سواد و احمق بگو بياد .
پرستار براي كوتاه كردن بحث جلو آمد تا دستگا ه هارو چك كنه ، بعد متعجب به من و حامي نگاه كرد و بدون حرف از اتاق بيرون دويد .نگاهي به حامي انداختم و بعد به كنار طناز رفتم و دستش را با دو دست گرفتم وگفتم :
طناز صداي منو مي شنوي ؟
كره چشمش زير پلكش حركت كرد ، بعد حركت ظريفي از انگشتاش را توي دستم حس كردم .
اتاق پر شد از پرستار و دكتر ، خانم مقدم مارو از اتاق بيرون كرد و پرده ها رو كشيد . توي راهرو قدم ميزدم ، حامي نشسته بود و نوبتي كف پاشو به زمين مي كوبيد .چشمامو بستم و گفتم :
خداجون ، خداي من ميشه اميدوار بود ... خدا همه كارها دست خودته ، پش دست نيازمندمو بگير ... خداي من كمكمون كن .
دكتر از اتاق بيرون آمد ، قبل از حامي خودم را بهش رساندم و گفتم :
دكتر .
دكتر مبهوت گفت :
معجزه ... معجزه شده ، هيچي نمي تونم بگم .
بهوش آمد ؟
نه ، اما علائم حياتيش سير صعودي داره و شايد امروز شايد هم فردا بهوش بياد.
در همين حين طناز بر روي برانكارد از اتاق خارج شد ، با دست تخت را نگه داشتم و گفتم :
كجا مي بريدش ؟
دكتر ، دستم را از برانكارد جدا كرد و گفت :
براي انجام يكسري آزمايش.
من هم مي آم.
همراهش رفتم تا جايي كه پرستار سبز پوش جلوي ورودم را گرفت ، در بسته شد و واژه ورود ممنوع جلوي چشمانم چشمك زد .
دكتر نتيجه آزمايشات را گرفت و از ما خواست به ديدنش بريم ، او هنوز هم در بهت و ناباوري بود و مي گفت كه توي اين چند سال طبابتش چنين چيزي نديده و لخته خوني كه بايد بعد از بهوش آمدن با يك عمل جراحي سخت خارج مي شد ناپديد شده و حال طناز رضايت بخشه .
اول از همه اين خبر را به نگار دادم چنان جيغي كشيد كه پرده گوشم پاره شد ، خط مينو اشغال بود حتما نگار با او تماس گرفته . حامي هم مرتب با تلفن صحبت مي كرد .وقتي به تابان گفتم ، از پشت تلفن صداي گريه اش رو شنيدم و همپاي او اشك شوق ريختم و بعد روي زمين كف بيمارستان زانو زدم و سجده شكر بجا آوردم .
انتظار ما زياد طولاني نشد و طناز بعد از دوازده ساعت بهوش آمد ، تمام بيمارستان را شيريني دادم . حامي همون موقع تماس گرفت و سفارش كرد سه تا گوسفند بگيرند ببرند آسايشگاه كهريزك ، من هم ازش خواستم دو تا گوسفند هم از جانب من تهيه كنه و بفرسته
گلهاي داخل گلدان را مرتب كردم و يك قدم عقب رفتم و نگاهي به گلها انداختم ، در حال رفع ايراد آن بودم كه صداي ضربه اي به در را شنيدم . همون دو مامور پليس ، فطري و ناصري بودن .
بفرماييد .
دو مرد وارد اتاق شدن . ناصري خودش را كنار طناز رساند و گفت :
خوشحالم كه سلامتي تون رو بدست آوردين .
هنوز با سلامتي فاصله زيادي دارن جناب سرگرد ، شما چه كردين ؟
ما تحقيقاتمون رو انجام مي ديم ... شما لطفا ما رو تنها بزاريد .
قصد خروج داشتم كه طناز گفت :
نه ، طنين نرو همين جا بمون ( رو به دو مامور گفت ) مي خوام خواهرم كنارم باشه .
به سمت تخت خالي همراه رفتم ، از وقتي كه طناز را به بخش منتقل كردن به سفارش حامي اتاق خوب و مجهزي در اختيارمون قرار دادن ، روي تخت نشستم اما در حوزه ديد طناز بودم . سرگرد شروع كرد به پرسيدن :
خانم نيازي روز حادثه چه اتفاقي افتاد ، از شما مي خوام مو به مو هر چه رخ داده را براي ما بيان كنيد.
اين سوال را خيلي دوست داشتم از طناز بپرسم اما مي ترسيدم تداعي خاطرات براش ضرر داشته باشه . طناز نگاهي به هر سه نفر ما انداخت و بعد در حالي كه داشت ناخن هاي دستش را با انگشتش مي كند گفت :
اون روز ... (مكثي كرد ، به ملحفه سفيد رويش خيره شد و گفت )
احسان آمد دنبالم تا بريم پارك جنگلي لويزان .
از قبل برنامه ريخته بودين ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نه ، من از احسان دلخور شده بودم و اون مي خواست از دلم در بياره موقع حركت بود كه چرخ ماشين پنچر شد ، احسان مي خواست پنچري بگيره اما من گفتم با ماشين من بريم و احسان قبول كرد ... آخه از تعويض چرخ ماشين متنفره ... احسان تماس گرفت بيان ما شينو ببرند و بعد با نگهباني ساختمان هماهنگ كرد و راه افتاديم . ما بيشتر اقات مي ريم پارك جنگلي لويزان و هتل شيان اما اون روز ... تو راه دوباره دعوامون شد و احسان وارد يكي از فرعي ها شد ، رفتيم داخل پارك جنگلي ...
دعواتون به چه علت بود ؟
مهمه ؟
بله خانم ، شايد مهم باشه .
خانوادگي بود .
داغ شدم ، موضوع دعوا من بودم و اين بيشتر به عذاب وجدانم دامن ميزد
خب مي گفتين .
از ماشين پياده شدم و به كاپوت تكيه دادم ، احسان براي دلجويي آمد اما من خيلي عصباني بودم و جرو بحث ما ادامه پيدا كرد . هر دوتامون داد مي زديم ، نمي دونم يه صدا يا چيز ديگه اي بود كه ما دوتارو ساكت كرد ... دور تا دورمون آدم بود و هفت يا شايد هم هشت ، به هر حال زياد بودن و از ترس به احسان چسبيدم ، آدم بودن مثل بقيه اما به من يه حس بد و انرژي منفي مي دادن . احسان گفت خودتو برسون به ماشين و فرار كن اما من فلج شده بودم ، مي شنيدم اماكر بودم ، ميديدم اما كور بودم . تا به خدو آمدم دير شده بود ، دوتاشون منو گرفتن و بقيه هم ريختن سر احسان . هر كاري كردم نتونستم از دستون نجات پيدا كنم ، اون دو نفر با صداي بلند مي خنديدن و كتك خوردن احسان رو نگاه مي كردن ... يكي از اونها كه منو گرفته بود داد زد كافيه ، اونها احسانو از روي زمين بلند كردن و هموني كه دستور صادر كرده بود منو به رفيقش سپرد و به طرف احسان رفت فقط زماني كه دستش رو بالا برد روي سرش برق چاقو را ديدم و صداي فرياد احسان را همزمان با پايين آمدن دستش شنيدم . دست نگهبانم رو گاز گرفتم و به طرف احسان دويدم ، يكي از همونا كه عصاي فلزي ماشين دستش بود رو بلند كرد اما قبل از اينكه به سر احسان بكوبه خودمو روي احسان انداختم ... ديگه ... ديگه يادم نمياد.
خودم رو به طناز رسوندم و بقلش كردم ، نفس هاي منقطع و كوتاهش بلند ترين موسيقي اتاق بود . آروم با دست اشكهاشو پاك كردم و زير گوشش گفتم :
همه چيز تمام شد ... تو و احسان هر دو سالميد ، طناز ... گوش مي كني چي ميگم .
شماتت بار سرگرد رو نگاه كردم ، گفت :
ببينيد خانم ...
فرياد زدم :
كافيه ، نمي بينيد حالشو .
خانم نيازي ميذاريد به كارمون برسيم ؟
كار شما شكنجه عزيزترين كسه منه ... من اين اجازه رو به شما نميدم .
او بي توجه به من رو به طناز كرد و گفت :
خانم نيازي ، شما اولين و آخرين قرباني نيستيد ... اون پست فطرت ها اين بلارو حد قل سر شش زوج ديگه آوردن اما شانس هم با شما هم با همسرتون بوده چرا كه قرباني هاي ديگه فرصت زندگي دوباره را بدست نياوردن ، پس شما بايد به ما كمك كنيد تا بتونيم اين اشرار رو دستگير كنيم و به سزاي اعمالشون برسونيم شما نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر آقايوني كه كشته شدن و خانم هايي كه گم شدن و تا الن هيچ ردي ازشون پيدا نكرديم ، بايد به ما كمك كنيد .
طناز سرش را چرخاند ، صورتش به طرف آنها بود اما سرش روي سينه من بود .گفت :
من هيچ كدوم رو بياد نمي آرم .
سرگرد به همراهش اشاره كرد و او از داخل پوشه همراهش برگهايي بيرون آورد و آنها را بدست طناز داد و گفت :
اينها چي ؟... اين تصاوير توسط همسرتون و چهره پرداز ما ترسيم شده ... براي شما آشنا نيستن .
طناز از من جدا شد و متفكرانه نگاهي به آنها انداخت و گفت :
بله اينها خودشون هستن اما اين يكي ( يك برگه را از بقيه جدا كرد ) اين چانه اش گرد نبود بلكه كمي چطور بگم ، زاويه دار بود ... باز هم بودن .
به ياد مي آرين ؟
طناز با سر پاسخ داد و سرگرد مشتاق گفت :
امروز عصر همكارم رو مي آرم با كامپيوتر اون چهره اي كه به ياد داريد ترسيم كنيم ... اين خيلي عاليه ، هرچه افراد بيشتري را بياد بيارين كمك بيشتري به ماست براي دستگيري اونها .
سعي مي كنم بياد بيارم ... اما اسم كسي كه منو نگه داشته بود ... يه اسم مسخرهاي بود ...
ناصري هيجانزده گفت :
چي ...چي بود ؟
طناز در خود فرو رفت و گفت :
يادم نمي آد اما وقتي اون بي رحمها احسانو زدن ، اين اسم مسخره گفت ديگه وقتشه ... اون هم گفت : ... اه لعنتي چرا يادم نمي آد ، متاسفم.
مسئله اي نيست شما هنوز بيميريد ، اگر به ياد آورديد به ما خبر بدين ...
اون ضربه چاقو كه تو سينه همسرتون فرو كردن وضربه جمجمه شما ، امضا اين گروه و تمام قربانيان مرد كه يافت شدن با يك ضربه چاقو توي قلب و جمجمه اي متلاشي پيدا شدن ... وقتي شما رو پيدا كرديم فكر كرديم كسي خواسته اين امضا رو جعل كنه ... بايد بگم خانم معيني فر شجاعت شما باعث شد هم شما و هم همسرتون از اين حادثه جون سالم به در ببريد ... من كه تا آن لحظه ساكت بودم گفتم :
طناز همچين هم جون سالم بدر نبرد .
سرگرد قدمي جلو آمد و گفت :
اين خواست خدا بود تا خواهر شما و آقاي معيني فر كمي بشن براي پيدا كردن اون قاتلين نامرد ... خب خانم ها وقتتون رو نمي گيريم ... خانم معيني فر اگه چيز تازه اي بياد آوردين اين تلفن منه ، با من تماس بگيريد و بعد كارت ويزيتش را به طناز داد .
در را پشت سر ماموران بستم . طناز متفكر به سقف خيره شده بود ، فكر كردم نياز به تنهايي داره و خواستم از اتاق خارج بشم كه طناز بدون اينكه موقعيتش را تغيير دهد پرسيد :
كجا ميري طنين ؟
من ... تو نياز داري خلوت كني درسته .
نه ، نرو ... من از تنهايي مي ترسم.
مي ترسي ! از چي ؟ پشت در اتاقت يك مامور نگهباني مي ده .
از تنهايي ، از فكرهام ... توي اين چند روز خيلي خواستمد خاطرات اون روز رو فراموش كنم ، طنين خيلي وحشتناك بود ... تو نمي دوني چي بود ...
به ظاهر لبخند زدم و گفتم :
اي خواهر ترسو ، تو كه خيلي شجاع بودي .
دل از اون نقطه كند و به من نگاه كرد ، اشك رو تو چشماش ديدم وخودم را بهش رساندم و دستش را گرفتم و گفتم :
من نمي ذارم هيچ بني بشري به تو آسيب برسونه ، هر كس بخواد به تو و تابان چپ نگاه كنه با دستام خفه اش مي كنم .
طنين اگر خدا كمكم نمي كرد من الان كجا بودم ، ديدي كه سر گرد چي گفت .
تو براي اتفاقي كه نيفتاده داري غصه مي خوري ... بزار برات از اين نگار ور پريده بگم .
باز چكار كرده ؟
موفق شدم مسير فكرش را عوض كنم ، گفتم :
ميدوني به حامي چي مي گه ؟
بنازم روي اين دخترو ، باز گير داده به حامي ... حالا چي مي گه ؟
برادر حامي ، ميگه از اين به بعد مي خوام به چشم برادري نگاهش كنم.
چرا برادر حامي ؟
ميگه مثل يه برادر بزرگتره و به درد دوست شدن نمي خوره ، غلط نكنم اينم فيلم جديدشه .
امان از دست نگار .
سرش شلوغه وقت سر خاروندن نداره .
فكر كنم كسي تو زندگيشه ... راستي ذيروز مينو رو ديدي چطور دستشو گذاشت رو قلبش و گفت ، من و رسول خيلي خوشحاليم . اين دختره ، هنوز تو رويا سير مي كنه با اينكه يكسال از اون اتفاق مي گذره ... اما طنين ، الان احساسشو درك مي كنم حتي يك لحظه هم نمي تونم فكر بكنم يه خال مو از سر احسان كم شه .
باز رسيديم سر خط اول، گفتم :
ديروز قيافه احسان ديدني بود ولي خودمونيما اين حامي خيلي بدجنسه ، گذاشته يك ساعت مونده به وقت ملاقات بهش گفته ...
طنين ، من خستهشدم كي مرخص ميشم ؟
خوبه ، همش تو عالم هپروت بودي و فقط دو روز بهوش آمدي .
دلم براي خونه تنگ شده ، ديروز صبح فقط با مامان حرف زدم ولي حتي صداي مامانو نشنيدم .
اي دختر لوس، دلت براي مامان تنگ شده يا دعوا با تابان ... چه ميشه كرد ديگه ، اين دل رحمي نمي ذاره تورو سورپرايز كنيم بايد همين الان مامان و تابان تو راه باشن .
مامان ؟ بيمارستان ! طنين ، تو ديوونه شدي.
بجاي تشكر كردنته ، افسانه جون رفته و مامان رو حسابي ساخته ... البته همه واقعيتو نگفته ، فقط گفته شما دو روز پيش تو راه برگشت تصادف كردين .
خوبه ، دست همه تون درد نكنه ... طنين ، احسان خيلي زجر كشيد .
آره خيلي ( با بد جنسي ادامه دادم ) اما كتي خانم در دوران نقاهت نذاشت احسان زياد بهش سخت بگذره.
طنين !
ها ؟ طنين چي ؟ نگران نباش كتي خانم دوروبر حامي خيلي مي پلكه ، فكر كنم دوتا داداش از سر كار گذاشتن كتي مسرورند ... حالا بگذريم بيا صو رتت رو خوشگل كنم تا احسان خان از ديدنت وحشت نكنه و بفهمه چه كلاه گشادي سرش گذاشتي و خودتو غالبش كردي .
لوازم آرايشم را از كيفم بيرون آوردم و گفتم :
عروس خانم دوست دارند چه مدلي درستشون كنم ؟
طنين حسابي حوصله داري ها ،نه .
باشه الان خودم رو خوشگل مي كنم تا همه بفهمند تو چقدر زشتي .
طناز با صداي بلند به اداي كودكانه ام خنديد.
***
كمك كردم طناز پياده شه ، احسان خودش رو به ما رساند اما طناز گفت :
خودم مي تونم راه برم .
نه خانمي ، شما نبايد با اين حالت راه بري ، تكيه كن به من .
نه ، من حالم خوبه . تو نبايد به خودت فشار بياري ، فراموش كردي قفسه سينه ات پر از بخيه ست .
اگر عاشق و معشوق نجواي عاشقانه پر از زخم و دردتون تمام شد بريم .
افسانه جون روي شانه ام زد و گفت :
حامي كارت داره ، من به طناز كمك مي كنم .
دست طناز را در دست افسانه جون گذاشتم رو به طرف ماشين برگشتم ، به در آن تكيه داده بود و داشت با تلفن صحبت مي كرد منتظر ايستادم تا تلفنش تمام شود . حواسش به من نبود و به صورتش خيره شدم ، دلم براي سير تماشا كردنش تنگ شده بود . من كه عادت كرده بودم هر روز او را ببينم حالا با مرخص شدن طناز اين ديدارها كم مي شد ، اي كاش عكسي ازش داشتم . نگاهش چرخيد و روي من قفل شد و لحظه اي نگاهمان بهم گره خورد ، سرم را پايين انداختم اما سنگيني نگاهش را هنوز حس مي كردم . صداش را شنيدم كه پاسخ هاي كوتاه به مخاطب آن سوي خط مي داد :
مي دوني با كي حرف مي زدم ؟
نه .
بگذريم بعد ميگم ...مي رم غذا بگيرم .
توهين نفرماييد ، من مي تونم از مهمانهام پذيرايي كنم .
قصد اهانت نداشتم ولي صبح شنيدم گفتين اون خانمي كه توي اين مدت كمك مي كرده به شمال رفته ، حالا هم بريد بالا كلي كار داريد . ديگه سر ظهره ، شما شرايط پرستاري از طناز رو مهيا كنيد ناهار را بزاريد به عهده من .
نگار تماس گرفت ، داره مي آد كمكم ، شما نگران كارهاي من نباشيد و بفرماييد بالا ، قول ميدم گرسنه نمونيد .
من غذا سفارش دادم پس بهتره مقاومت نكنيد .
بايد تشكر كنم ولي ...
ولي چي ؟
هيچي مجبورم تشكر كنم .
من تشكر اجباري شما رو نمي پذيرم .
زير لب گفتم :
به درك از خود راضي .
حامي در حال نشستن پشت رل گفت :
اين هم از الطاف شماست كه منو به اين عنوان مي فر ماييد .
چه گوشهاي تيزي داشت ، چطور شنيده بود . دنده عقب گرفت به سرعت از پاركينگ خارج شد . سلانه سلانه به درون آسانسور خزيدم ، صدايي از پشت سرم گفت :
آي خانم كجا ؟ كجا.
جلوي در آپارتمان بودم و رودرروي نگار .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ها ... هيچ جا .
وارد خونه كه شدم ، نگار معترض گفت :
زمان قديم اول به مهمون تعارف مي كردن و مي گفتن بفرماييد داخل .
به پشت سرم نگاه كردم و گفتم :
مهمون ... مهمون نمي بينم .
نگار به خودش اشاره كرد و گفت :
من چغندرم .
كسي كه زنگ مي زنه خودشو دعوت مي كنه كه ديگه مهمون نيست .
مهمون حبيب خداس ، چه دعوت كني چه خودشو دعوت كنه .
نه جانم اون مال قديم بود ... تو به خودت نگير .
منو بگو آمدم كمك چه آدمي .
خودمو كنار كشيدم و گفتم :
بفرما اين گوي و اين ميدون ، برو ببينم چه كاري بلدي .
جدي نگير تعارف كردم .
جنست خرابه به خدا
داخل سالن افسانه جون كنار مامان نشسته بود و احسان داشت با تلفن حرف مي زد ، از افسانه جون پرسيدم :
طناز كو ؟
افسانه جون در حال روبوسي با نگار گفت :
رفت حمام ، مي گفت تا ريشه موهام بوي بيمارستان گرفته . راستي گفت يه زحمتي بكشي و براش لباس ببري .
باشه ... نگار ظرف ميوه رو از يخچال بيار ... لطفا.
از داخل كمد يك دست لباس انتخاب كردم و همراه حوله به حمام بردم ، طناز با همان لباس بيرون جلوي آينه داخل حمام ايستاده بود . با تعجب پرسيدم :
طناز ... حالت خوبه ؟
طناز شوك زده نگاهي به من كرد و دوباره به آينه خيره شد ، دستش را ميان موهايش برد و گفت :
طنين ، موهام كو ... اين چه ريختيه !
لباس و حوله را روي طبقات گذاشتم و گفتم :
ببخشيد شرمنده ، دكتر از آخرين مدل مو خبر نداشت و مي خواست استعدادشو تو زمينه آرايشگري محك بزنه ، براي همين هم اين مدل جديد مو رو تقديم جامعه مد كرد ... مثل اينكه فراموش كردي ... دختر خوب بايد موهاتو مي تراشيدن تا بخيه بزنند .
طناز نگاهم كرد و گفت :
موهام حيف بود .
حيف سلامتيد بود كه بدست آوردي ، جونت سلامت موهات دوباره بلند ميشه اينكه غصه نداره .
طناز حق داشت ، موهاش خيلي زيبا بود اما حالا به طور نا مرتبي تراشيده شده و تنك تنك شده بود . حرفي نزد اما دمق شده بود ، دكمه هاي مانتواش را دونه دونه باز كرد .
كمك نمي خواي ؟
با سر پاسخ منفي داد ، نگار تو آشپزخانه داشت تك تك كابينت ها رو باز مي كرد گفتم :
دنبال چي مي گردي ؟
نيم نگاهي به من انداخت و گفت :
چه عجب از شغل شريف دلاكي دل كندي .
دلاكي كجا بود ... طناز براي موهاش ماتم گرفته بود .
از بس بي سليقه لست ، خيلي هم دلش بخواد تازه بهتر از اين مدل هاي اجق وجق جديده .
نگفتي دنبال چي مي گردي ؟
چاي ، نسكافه ، قهوه ، هرچي كه بشه باهاش يه نوشيدني گرم درست كرد .
اونجا نيست برو كنار تا بهت بدم .
طنين ... امروز سعيد نمياد اينجا ؟
صحيح پس خانم دلش به حال من نسوخته ، دلتنگي به اين كار وادارش كرده .
نه بابا محض خنده گفتم بياد ، با اين دوتا برادر كه نمي شه شوخي كرد لا اقل گفتم سعيد بياد كمي سر به سرش بزارم بلكه روحيه طناز باز شه .
مقصود تويي ، روحيه طناز بهانه ست ... تو نگران روحيه طنازنباش ، احسان اون مشكلو حل مي كنه .
فنجونها رو روي كابينت گذاشتم و گفتم :
تابان كجاست ، نديديش ؟
تو اتقشه ... بد جنس نشو ديگه زنگ بزن بياد .
نه ، چكار مي كنه ؟
نامزد عزيزش براش سي دي آورده .
كي نامزد شدين ، چه بي سر صدا و بي خبر.
مهم عروس داماد هستند و ما مي خواهيم با هم زندگي كنيم ، شماها كشكيد.
خوبه والله .
سيني قهوه را تعارف كردم و هر كس يك دونه برداشت ، تابان را هم صدا كردم و به آشپزخانه بر گشتم . در حالي كه مشغول درست كردن سالاد بودم به نگار گفتم :
حالا كي قراره شيريني بدي .
ما از اين ولخرجي ها نمي كنيم ، مهم خودمونيم كه كاممون شيرينه .
نه بابا ، چه مال جمع كني هستي تو خسيس خانم .
ديگه ، ما اينيم ... چون داماد محصله و خرج ما رو بايد ديگرون بدن ، دوست ندارم نامزدم گردن كج كنه جلوي خواهرش براي پول تو جيبي .
صبر كن ببينم تو درباره كي حرف مي زني ؟
نامزدم ، عشقم ، مجنونم ، تابان ... پس چي فكر كردي .
چاقو را داخل ظرف انداختم و صورتم را در دست گرفتمو خنديدم .
طنين چته ... نمي دونستم حرفم اين همه خنده داره .
دستم را جلوي دهانم گرفتم تا خنده ام قطع شود گفتم :
من ... من فكر كردم درباره سعيد حرف مي زني .
هه .. هه ... چه با مزه . حالا گيرم منظور من اين بود ، گوش كن طنين خانم ، من اگر خونه بابام از شدت ترشيدگي كپك هم بزنم زن پسر دايي زبون دراز تو نمي شم .
كجاي كاري كه اون هم به تو ميگه زبون دراز .
ديگ به ديگ مي گه ببرمت كارواش .
خوبه خودت خبر داري چه جونوري هستي .
بده من سالاد درست كنم ... ببينم ناهار سالاد داريم ؟
نشنيدي ميگن مهمون نا خونده بايد ناهارشم با خودش بياره .
نه نشنيدم .
مهم نيست خودمم همين الان شنيدم .
تو فكر كن شنيده بودم ، مگه مهمون عقلش كمه ناهارشو با خودش بياره خب مي شينه خونه اش و با خيال راحت مي خوره كه به جونش بچسبه .
همه كه مثل تو نيستن ، بعضي مهمونها ناهارشونو مي آرند .
اونها كم عقلند ... حالا من خودي هستم ، اما طناز پيش سر و همسرش آبرو داره .
تو نگران آبروي سر و همسر طناز نباش مامان بزرگ ، حامي رفته غذا بگيره .
اي حامي بدبخت ، تو چرا خجالت نمي كشي يعني توي اين خونه يك لقمه غذا پيدا نمي شد كه توي فرصت طلب حامي رو اسير اين رستوران و اون رستوران نكني . البته مقصر خودشه ، توي اين مدت به قدري براي تو ناهار خريده كه هم تو پر رو شدي و هم خودش عادت كرده ... ديگه ترك عادت هم مرضه .
كاهوهارو بريز توي اين ظرف ، كم روضه بخون ... من برم ببينم طناز چيزي نياز نداره .
من هم ميرم پيش نامزدم ، خواهر شوهر .
***
احسان پشت ميز آشپزخانه نشسته بود و سر در گريبان به فكر فرو رفته بود ، چند تا چاي ريختم و روي اوپن گذاشتم و به نگار براي بردنش اشاره كردم بعد آهسته به احسان گفتم :
چرا اينجا نشستي ؟
سرش را بلند كرد ، لحظه اي خيره نگاهم كرد وگفت :
نگرانم طنين ... نگران .
دلم به شور افتاد ، كنارش نشستم وگفتم :
چيزي شده ؟
نه ... نمي دونم ... اما طناز .
ديدي كه دكترش چي گفت پس نگرانيت بيهوده ست ، حالا با چاي موافقي .
يه ليوان لطفا .
يه ليوان هم براي من.
حامي اينو گفت و يكي از صندلي ها رو بيرون كشيد و روي آن نشست .
طنين : چرا اينجا ، بفرماييد تو سالن .
حامي نگاهي به من و بعد به احسان انداخت و گفت :
مزاحمم ؟
نفهميدم مخاطب كدام يكي از ما بوديم اما من گفتم :
نه ...
احسان : طنين ، حامي زياد اهل تعارف نيست .
دو تا ليوان چاي روي ميز گذاشتم و گفتم :
افسانه جون تنهاست .
حامي : نگار خانم ومادرتون هستن.
دوباره روي صندلي نشستم و گفتم :
احسان تو بيشتر از همه ما مي توني به طناز روحيه بدي پس لطفا قيافه محزون به خودت نگير . طناز هنوز باور نمي كنه سالمه و فكر مي كنه چيزي رو ازش مخفي مي كنيم ، خيلي ترسيده و اون اتفاق تو روحيه اش اثر منفي گذاشته و احساس نا امني مي كنه.
حامي : حالا به جاي نشستن پيش ما برو كنارش .
احسان : فكر كنم خوابه .
طنين : فكر نكنم ...
احسان مردد نگاهي به ما انداخت و بعد ليوان به دست ما رو ترك كرد ، داشتم رفتنش رو نگاه مي كردم كه صداي حامي رو شنيدم .
بايد موضوعي رو بگم .
نگاهش كردم ، ليوان چاي رو ميان دستانش چرخاند و گفت :
طبق اون چهره نگاري كه طناز توي بيمارستان از ضاربها كرده ، يكي رو دستگير كردن .
خب ؟
حامي نگاهم كرد و ادامه داد :
سرگرد ناصري گفت : ... احسان و طناز بايد براي شناسايي برن .
به نفس نفس افتادم و با دست گلويم را گرفتم ، اين حال من بود چه برسد به طناز اگر اين موضوع رو مي شنيد . ولي خوشي گرفتار شدن حتي يكي از اونها به همه دردها مي ارزيد .
طنين ؟ ... بهتره ردا جداگانه طناز و احسان براي شناسايي برن .
چرا ؟
خب ديگه ... اين نظر سرگرده .
باشه ، من فردا طنازو مي برم كلانتري .
اگر برات سخته من اين كارو مي كنم .
سخت ! چرا ؟ من طنازو تنها نمي ذارم .
***
لرز را در بند بند وجود طناز حس مي كردم ، كمي به فشار دستم افزودم و بازويش را فشردم . طناز نگاهم كرد ، رنگش پريده بود و اشك در ني ني چشماش مي درخشيد .منتظر نگاهش كردم ، زير لب گفت :
خودشه .
صداي بلند سرگرد به گوشم رسيد :
خانم معين فر كدوم يكي ، لطفا شماره روي سينه اش رو بگو .
احساس كردم طناز هر لحظه در حال سقوطه ، آرام تكانش دادم و گفتم :
طناز جناب سرگرد پرسيدن ...
طناز چشمش را روي هم گذاشت و آنرا فشرد ، جناب سرگرد گفت :
خانم معيني فر ، اون شما رو نمي بينه و شما از هر حيث در امنيت هستيد پس با دقت نگاه كنيد .
طناز نگاه كوتاهي انداخت و با صدايي كه از ته چاه بيرون مي آمد گفت :
شماره دو .
مطمئنيد ... دوباره با دقت نگاه كنيد .
دستم را دور شانه طناز حلقه كردم ، ديگر نمي توانست بايستد كمكش كردم روي صندلي بنشيند و ليوان آبي كه سرگرد ناصري به سمت طناز گرفته بود را از دستش گرفتم و روي لبهاي طناز گذاشتم . طناز سرش را كنار كشيد و از خوردن امتنا كرد و با صداي لرزاني گفت :
خودشه حتي اگر صد سال هم بگذره قيافه اش رو فراموش نمي كنم ، وقتي عصاي ماشين رو بلند كرد با من چشم تو چشم شد ، همون چشماي درنده .
طناز رو بغل كردم و گفتم :
كافيه ... آروم باش حالا گير افتاده .
سرگرد پشت ميزش نشست و در حال نوشتن گفت :
اين كار شما كمك بزرگي به ما مي كنه ، اميدوارم از طريق اين يك نفر بقيه اون افراد تبهكارو دستگير كنيم ... همسرتون نتونستن شناسايي كنند ، خوشحالم شما باعث شدين تلاش همكاران ما مثمر ثمر باشه .
طناز با هق هق گفت :
اونها به احسان مهلت ندادن و ريختن سرش ... شستي ... شستي بود .
شستي ؟
آره طنين ... ( با هيجان افزود ) جناب سرگرد اون گفت شستي اينو نگه دار ، كسي كه منو نگه داشت اسمش شستي بود .
اين خيلي عاليه خانم ، ديگه چي ؟ ... چيز ديگه اي به ياد نمي آريد .
نه .
لطفا اينجا رو امضا كنيد .
طناز در حالي كه دستش مي لرزيد ، خط و خطوطي لرزان به نام امضا پاي برگه ترسيم كرد .
بعد از اينكه به طناز كمك كردم بنشيند كمر بند ايمني را براش بستم ، مي دونستم اون تو حال خودش نيست . طناز تكيه داد و چشمانش را بست و گفت :
طنين .
استارت زدم و گفتم :
چيه ؟
چرا اونها كارشون رو تموم نكردن ...
كيا ؟ آهان ... خيلي خوش شانس بودين چون از قرار معلوم جنگلبان براي سر كشي آمده بوده اون قسمت و اونها هم فرار كرده بودن ة موبايلت رو كف ماشينت پيدا كردن و با همون هم زنگ زدن به ما خبر دادن .
اگر اون آقا ... واي طنين .
هيس ، به يك چيز بهتر فكر كن.
موبايلم زنگ خورد ، با ديدن شماره حامي گفتم :
برادر شوهر سركاره ... بله .
سلام ، چي شد ؟
حال شما ؟ خوبيد ؟ خانواده خوب هستند .
ببخشيد احوال شما ؟
متشكرم يك خبر خوب ، طناز شناساييش كرد يكي از اون پست فطرت ها بود .
خب خدا رو شكر ، بقيه كارها ديگه بر عهده وكيلمه و نمي ذارم راحت از زيرش در برند ... حال طناز چطوره ؟
نيم نگاهي به طناز انداختم هنوز رنگش پريده بود ، گفتم :
بد نيست ، مي برمش خونه استراحت كنه .
پس مزاحم نمي شم اگر كاري داشتين تماس بگير، به طنازم سلام برسون .
***
با اون اسمي كه طناز بياد آورد پليس موفق شد طي يك عمليات ضربتي و چندين هفته تجسس ، تقي شستي رو پيدا كنه ، تقي شستي در اعترافاتش به قتل چندين نفر ، تجاوز به عنف و فروش دختران به شيخ نشينهاي خليج فارس و خريد و فروش مواد مخدر و مشروبات الكلي اعتراف كرد .
با تحقيقات گسترده سر دسته اين اشرار در مرزهاي جنوبي كشور دستگير شد ، شاكيان پرونده به غير از احسان و طناز خانواده قربانيان بودن . من دورادور پيگير اين روند بودم و فقط با خواندن روزنامه وتعريف هاي جسته گريخته طناز در جريان امر قرار مي گرفتم اما كاري از دستم بر نمي آمد جز لعن و نفرين بر اين آدمهاي قصي القلب و آرزوي صبر و تحمل براي خانواده هاي آسيب ديده از اين افراد . در ضمن خدا را شاكر بودم به خاطر لطفي كه در حق خواهرم كرد و او را صحيح و سالم دوباره به ما باز گرداند
طناز كي اين وقت سال مي ره اون منطقه ؟
ما .
خوش بگذره مواظب خودت و مامان باش .
همچين حرف مي زني انگار نمياي .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نه خواهر من .
طنين اذيت نكن ، همه مي خواهيم دور هم باشيم .
شما امروز حركت مي كنيد ومن فردا ظهر مي رسم تهران ، چطوري بيام ؟
من همه راه هاي بهانه تو رو بستم پس بهانه نيار ... حامي هم نمياد ، فردا با اون بيا .
ديگه چكار كنم ؟
لوس نشو .
حالا تا فردا .
طنين يك جواب درست و حسابي بده ، من تا از تو جواب نگيرم دست از سرت بر نمي دارم .
طناز گير نده تا فردا كي مرده كي زنده است ، آمديم و اين هواپيما به ايران نرسيد و سقوط كرد .
ا ... طنين خدا نكنه . مي آيي يا نه ، فكر نكن ... بهانه نمي توني بياري ، بهانه هم بياري گوش من بدهكار نيست .
باشه مي آم .
كوهستان هواش سرده ،‌لباس گرم بياري .
چشم مامان طناز ، ديگه چكار كنم .
دختر خوبي باش ، عمو حامي رو هم اذيت نكن .
ديگه ...
شما اين دستوراتو انجام بده بقيه اش متعاقبا اعلام مي شه .
خجالت نكشي .
ترازو ندارم تو برام بكش .
رو تو برم من ... كاري نداري ؟
باي .
خدانگهدار ، سفارش نكنم مواظب خودتون باشيد ، سفر بي خطر .
گوشي رو خاموش كردم و به حامي فكر كردم ، خيلي وقت بود نديده بودمش . ياد دلسوزي هاش تو بيمارستان افتادم و ياد اون شبي كه سيگار روشن را تومشتش مچاله كرد ، واي چه قيافه اي پيدا كرده بود با اون ظاهر مغرورش نمي خواست سوختن دستشو به رو بياره . خنده ام گرفت و با صداي بلند خنديدم .
رو آب بخندي ورپريده .
به مرجان نگاه كردم ، دست به كمر جلوم ايستاده بود .
چيه ؟چرا مثل مجسمه ابوالهول جلوم ايستادي .
اين بچه مردم تا كي بايد تو آب نمك باشه بخدا اينقدر نمك سود شد ترد شده ، تازه از تردي داره مي شكنه
كدوم بچه مردم ؟
اين فواد بدبخت .
آهان باشه تا كمي با نمك شه .
ا ... اين طوريه .
نه اون طوريه.
گوشي موبايل رو روي ميز پرت كردم و يك برش برداشتم و در دهانم گذاشتم .
طنين اين بچه گناه داره ، ديروز ديگه كم مونده بود گريه كنه . گناه كرده عاشقت شده ، بيشتر از اين سرگردونش نكن .
بچه رو چه به عاشقي .
تو هم جز مسخره بازي كار ديگه اي بلد نيستي .
مجبوري يه آدم مسخره رو براي بچه ات بگيري .
زبونتو گاز بگير ، به من مي آد بچه اي به اون هيكل داشته باشم .
كم نه .
اگر من بچه اي به به اون سن دارم به فكر خودت باش كه پير شدي تمام شد رفت .
صلاح مملكت خويش خسروان دانند .
با تو حرف زدن فايده نداره ، چيزي تو كله ات فرو نمي ره .
پس خودتو خسته نكن ... حالا برو بزار باد بياد .
نه باب لات شدي .
پس آدم لات براي بچه تون نگيريد.
اگر براي همه لاتي واسه ما شكلاتي .
با دست جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم :
اين شوهر بدبختت چي مي كشه از دستت .
هموني رو كه در آينده بايد فواد خان از دست تو بكشه .
تو كه مي دوني ازدواج با من براش محكوميت با اعمال شاقه ست ، پس چرا مي خواي دوست شوهر عزيزتو بدبخت كني تا به روز شوهر درمونده ات بشينه .
مي خوام براي شوهرم همدرد بتراشم .
پس برو براي كس ديگه اين دام رو پهن كن .
چه ميشه كرد قرعه به نام تو افتاده ... از بس با تو سر و كله زدم ضعف اعصاب گرفتم ، برم به بهروز زنگ بزنم كمي شارژ شم .
برو موجود سلب آسايش .
روي صندليم لم دادم و به حامي فكر كردم دلم براي ديدينش پر پر مي زد ، چه حس شيريني يعني اون هم به من فكر مي كنه و دلش برام تنگ شده .
***
از روي تراس سدان حامي رو ديدم . به درون خانه برگشتم و چمدون و پالتوم رو برداشتم و يك نگاه كلي به خونه انداختم همه چيز رو به راه بود ، در را بستم و قفل كردم . وقتي به لابي رسيدم حامي هم تازه وارد شده بود و داشت دسته كليدش را در دست مي چر خاند كه با ديدن من آن را مشت كرد و لحظه اي خيره نگاهم كرد ، قلبم لرزيد . با همان ژست هميشگيش جلو آمد ، يك دستش را تا نيمه در جيب شلوارش فرو برده بود . سر تا پا تيپ اسپرت زده بود ، يك پيراهن بهاره يقه گرد آجري رنگ با شلوار كرم و يك كت تك تقريبا همرنگ شلوارش . وقتي بهش رسيدم با لحن عادي بدون شوق و اشتياق احوالپرسي كرد ، اون اشتياقي كه در وجودم مي جوشيد در او نبود يعني او در اين مدت دلتنگ من نشده بود .
جلوي ماشينش گفت:
چمدونتون رو بدين من ، شما بفرماييد سوار شيد .
چمدانم را به او واگذار كردم و داخل ماشين نشستم و با يك نفس عميق بوي ادكلن مخصوص حامي را بلعيدم ... حامي پشت رل نشست و در حال بستن كمربند گفت :
دير كه نكردم ؟
مثل آدمي حرف مي زد كه انگار نه انگار مدتهاست همديگر رو نديديم ، مثل اينكه آخرين ديدار ما همين ديروز بود .
نه من هم پروازم تاخير داشت .
به طعنه گفت :
عاشقي هم عالمي داره ، اين دو تا عاشق هنوز بهار نيامده هوس كوهستان كردن اما خدا كنه آسمون هوس نكنه بباره .
شما بزرگترشون هستيد بايد راهنماييشون مي كردين .
شما هم بزرگتر طنازيد تونستيد منصرفشون كنيد .
ما در يك خانواده دموكرات بزرگ شديم و به تصميمات هماحترام مي ذاريم .
حتي اگر اون تصميم غلط باشه ؟
هر خانواده ايدئولوژي خاص خودشو داره .
شما اگر خسته هستيد استراحت كنيد براي من بيدار و خواب بودن شما فرقي نمي كنه ، يه پتومسافرتي روي صندلي عقب گذاشتم برداريد ... به نظر من بهتره بخوابيد .
عملا دستور داد بخوابم و مزاحمتم را كم كنم ، صندلي را افقي كردم و پتو را روم كشيدم . از ميان چشمان نيمه بازم به چهره مغرور حامي نگاه كردم ، دست او به سمت ضبط رفت و آن را روشن كرد و چند تا آهنگ را رد كرد تا به آهنگ مورد نظرش رسيد . از لا به لاي مژه هايم ديدم نگاهي به من انداخت و در همين حين خواننده شروع به خواندن كرد .
من كه يه روزي دل به تو دادم .
هر چي كه داشتم واست گذاشتم .
خيال مي كردم يه مهربوني .
نمي دونستم نا مهربوني .
وقتي كه رفتي تنها نموندم .
به ياد عشقت نفرت مي خوندم .
با عشق تازه ميام سراغت .
عشق جديدم مي ده به بادت .
اي عشق تازه پيشت مي مونم .
مي خوام بدوني واست مي مونم .
من تا هميشه واست مي خونم .
هر جا كه باشم از تو مي خونم .
من كه يه روزي دل به تو دادم .
هر چي كه داشتم واست مي ذاشتم .
خيال مي كردم يه مهربوني .
نمي دونستم نا مهربوني .
حامي دوباره اين آهنگ را گذاشت يك بار ، دو بار ، سه بار ... نمي دونم شايد مي خواست به من حرفي رو بفهمونه بگه ديگه عشقي ميون ما نيست ... نه اين دروغه ، هيچ چيز عشق اول نمي شه اما از كجا معلوم من عشق اول حامي باشم ، پس اون اشتياقي كه حامي اون شب داشت يك هوس بود ؟ ... نه ، نه اين امكان نداره اون فقط به اين آهنگ علاقه داره و شايد اين خواننده ، خواننده محبوبش باشه . دليل نمي شه حرف دلش باشه ، اگر غير اين بود چي ؟ اون منو به خودش علاقمند كرده حالا مي خواد ولم كنه ... اگر اين كارو كنه چي ؟ عشق تازه اش كيه ؟ كتي ! نه اون نمي تونه اون دختره جلف باشه ، حامي فقط براي سرگرمي به اون توجه مي كنه . شايد كس ديگه اي باشه كه من نمي شناسمش ... طناز ، اون بايد خبر داشته باشه ... نه نمي شه از طناز سوال كنم ، سه پيچ مي كنه و تا سر از قضيه در نياره ولم نمي كنه و دست از سرم بر نمي داره ... تازه چي بگم ، بگم من عاشق حامي شدم هموني كه تو هميشه تو شوخي هات محكوم مي كردي اه ...
خودم از شنيدن صدام جا خوردم و حامي هم با تعجب نگاهم كرد ، گيج و درمانده نگاهش كردم .
خواب ديدي ؟
خودش راه فرار را توي دهنم گذاشت ، گفتم :
ها ... آره ... داشتم كابوس مي ديدم .
آب مي خواهي ؟ ... تو سبد پشت صندليم يه بطري هست ، بردار بخور.
پتو را تا گردنم بالا كشيدم و گفتم :
نه تشنه نيستم ... خيلي راه مونده ؟
آره يه شش ، هفت ساعتي مونده .
به ساعتم نگاه كردم ، سه و نيم بود گفتم :
تا ده و نيم مي رسيم .
به اميد خدا .
به ضبط اشاره كرد و گفت :
اين اذيتت مي كنه خاموشش كنم .
خواننده ديگه اي مي خوند گفتم :
نه بزار بخونه .
چشمامو بستم و نسيم خنكي به صورتم خورد بعد صداي تق تق و بوي سيگار ، چشمم را نيمه باز كردم و ديدم متفكر داشت سيگار مي كشيد . به قيافه اش نمي آمد كه از حضور و همسفر شدن با من راضي باشه ، انگار اصلا حضور من براش مهم نبود . در كنار حامي بودم و اين مرا نا آرام ميكرد ، پتو را روي سرم كشيدم تا حصاري باشه ميان من و اون ...
نور شديد پروژكتور باعث شد بيدار شم ، صندليم رو به حالت عمودي در آوردم و به اطراف نگاه كردم . هوا تاريك بود و داخل يك پمپ بنزين بوديم اما نمي دانم كجا ، حامي داشت بنزين مي زد .
حامي وقتي سوار شد پرسيد :
بيدار شدي ؟
نه من پاسخي دادم نه او منتظر جوابم شد ، حركت كرد و كمي جلوتر مقابل يك دكه ايستاد ، دوباره پياده شد و اينبار با دستي پر بازگشت . در عقب را باز كرد و از داخل سبد دو تا ليوان پيركس دسته دار برداشت و پر آبجوش كرد و بدون حرف دستش را دراز كرد ، ليوان را از دستش گرفتم و يك چاي كيسه اي داخل ليوان من و يكي داخل ليوان خودش انداخت . به ياد آوردم او از خوردن چاي توي ليوان يا فنجان كدر متنفر بود ، نخ كيسه را گرفتم وچند بار بالا پايين ردم و چاي خوش رنگ آلبالويي توليد شد .
گرسنه نيستس ؟
ليوان چاي را بو كشيدم و گفتم :
نه .
فكر كنم موقع شام برسيم ... داخل اون نايلون كمي تنقلاته ، اهل تعارف و پذيرايي نباش كه من اهلش نيستم و هز چي ميلت كشيد بردار بخور .
فعلا همين چاي كافيه ... ممنون .
خواهش مي كنم ، اگر خوابت مياد بگير بخواب رسيديم بيدارت مي كنم .
نه زياد خوابيدم ... الان نمي دونم كجا هستم ، هيچي نديدم.
چيز مهمي رو از دست ندادي ، از اين به بعد بايد جاده رو تو تاريكي طي كنيم ... غصه نخور وقتي خواستيم برگرديم صبح حركت مي كنيم تا شما همه جا رو ببينيد .
در حال چاي خوردن نگاهش مي كردم ، از نگاهم كلافه شد و برگشت و پر سوال نگاهم كرد . به سوي جاده نگاه كردم ماشين هايي با چراغ هاي پر نور از روبرو مي آمدن و مگذشتن . سر يك تقاطع حامي پيچيد تو يك فرعي ، جاده بي ترديد در دل كوهستان بود .
كجا مي ريم ؟
ويلا ... مي ترسي ؟
اين جاده كمي ترسناكه .
اين جاده ميانبر،خلوته اما مطمئنه و زودتر مي رسيم .
چقدرديگه مونده ؟
صد و سي كيلومتر .
دست به سينه به كوه هاي بلند و پر عظمت سياه نگاه مي كردم و به صداي حركت لاستيكها بر روي جاده گوش مي دادم كه با صداي ناگهاني و بلند موسيقي ، شماتت بار به حامي نگاه كردم .
قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فكر كردم با گوش كردن به موسيقي حواستون پرت ميشه و كمتر مي ترسيد .
دوباره به بيرون نگاه كردم ، نيم ساعتي بود كه در اين جاده خلوت حركت مي كرديم كه حامي متوقف شد .
چرا ايستادين ... چيزي شده ؟
صدام مي لرزيد و خودم هم مي لرزيدم .
نمي دونم ... بشين جاي من ، هر وقت كه گفتم استارت بزن .
حامي كاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه مي كردم كه با فرياد (( بزن )) حامي ، استارت زدم اما بيهوده بود . حامي كاپوت را محكم بست و كنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :
اينطوري نمي شه ، من از مكانيكي سر در نمي آرم .
نا اميدانه به جاده اي كه از آن آمده بوديم نگاه كردم و در حالي كه سعي مي كردم اين بار صدام نلرزه گفتم :
چكار بايد كرد ؟
بالاخره يكي از اين جاده مي گذره ، صبر مي كنيم تا كسي رد شه و ازش كمك مي گيريم .
حامي نشست و فرمان را دو دستي گرفت و فكورانه به آن خيره شد .
موبايلم را برداشتم و گفتم :
با احسان تماس مي گيرم ، اون اين جاده رو بلده و مياد دنبالمون ...اينكه آنتن نداره.
متاسفانه اينجا تحت پوشش دكل مخابراتي نيست .
حالا بايد چكار كنيم توي اين برهوت .
به كوير ميگن برهوت .
حالا هر چي ، وقت مسخره كردن من و استاد ادبيات شدن شما نيست .
هيچي ، بايد صبر كنيم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلي كمك بيارم .
يعني تا صبح هيچ كس از اين جاده رد نمي شه .
نه اين جاده خيلي كم گذره.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اينجا ... ايجا گرگ هم داره ؟
طبيعتا بله بايد داشته باشه .
واي خداي من ، توي يك جاي پرت و پر از جك و جونور بايد تا صبح صبر كنيم .
نه بايد توي هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح كنيم ، دختر خانم مي بيني كه اين اتفاق افتاده و با جز و جز كردن سركار چيزي تغيير نمي كنه .
احسان ! ... حتما وقتي ببينه دير كرديم مي آد دنبالمون نه .
اگر بياد مطمئن باش از اين جاده نمي آد ... اينجا شبهاي سردي داره ، لباس گرم تو چمدونت داري .
حامي قصد پياده شدن داشت كه ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :
نه سردم نيست ، پياده نشو .
حامي متحير اول به من ، بعد به دستم نگاه كرد و گفت :
چرا ؟
تو گفتي اينجا گرگ داره نرو پايين .
حامي دستمو از دستش جدا كرد و با لحن طنز آلودي گفت :
نترس خانم كوچولو ، آقا گرگه منو نمي خوره اما اگه اينكار رو كنه بايد بگم خيلي بد غذاست .
حامي شوخي نكن ... خواهش مي كنم پياده نشو .
باشه ... اين درو نمي بندم و به محض ديدن جنبنده اي به سرعت هر چه تمام تر دوباره سوار مي شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد ميشيم .
اجازه دادم پياده شه ، خودم هم پياده شدم و كنارش ايستادم .
تو چرا پياده شدي ؟
اينطوري بهتره .
آره ، آقا گرگه از هيبتت مي ترسه و جلو نمي آد .
صداش آغشته به خنده بود و دستاويز جديدي پيدا كرده بود براي دست انداختنم ، اما من بي تفاوت به او اطراف رو نگاه مي كردم .
نمي خواي از چمدونت لباس گرم برداري ؟
نه پالتوم داخل ماشينه .
دختر جان دستم را كندي .
نمي دانم كي به بازوي حامي آويخته شده بودم ، آن را رها كردم اما از كنار حامي جم نخوردم .
نمي خواي سوار شي ، آقا گرگه پشيمون مي شه مي آد ساغت ها .
جواب دادن به حامي بي فايده بود ، او براي سرگرمي آتويي از من گرفته بود و دست بردار نبود . سوار شدم اما از حامي رو برگرداندم ، خنديد و گفت :
دختر كوچولوي ما قهر كرده .
توي اين وضع خوشمزه بازيش گل كرده ، نه به زمان حركت كه نمي شد با يك من عسل خوردش نه به حالا كه فكر مي كرد خيلي با نمكه .
حامي پرسيد :
گرسنه نيستس ؟
نه .
اما من به اندازه خوردن دو تا گاو جا دارم ... هواي كوهستان هميشه اشتهاي منو باز مي كنه .
از روي صندلي عقب نايلون خريدش رو برداشت و بعد با افسوس گفت :
اي كاش كمي بيشتر خريد مي كردم ... بد نبود كمي غذاي سرد مي خريدم .
من گرسنه نيستم ، فكر كنم اين چيپس و تنقلات بتونه شما رو سير كنه .
اينا ؟ ... فكر نكنم .
سعي كردم بخوابم اما افسوس از شدت ترس آن هم از وجودم رخت بسته بود .
از صدايي بيدار شدم ، اطرافم برايم نا شناخته بود و نگاه كردم تا موقعيتم را بياد آوردم . حامي روي صندليش نبود ، پتو را كنار زدم و پياده شدم داشت خلاف جهت آمده را مي رفت ، فرياد زدم :
كجا ميري ؟
ايستاد منو نگاه كرد ، خودم را بهش رساندم و گفتم :
كجا داري ميري ؟
نمي خواستم بيدارت كنم ، مي خواستم برم كمكي چيزي پيدا كنم .
منو مي خواستي وسط اين ناكجا آباد بزاري و بري .
ميگي چكار كنم ؟
من هم ميام .
با اين كفشا ؟
كفش اسپورت دارم ، همين الان عوض مي كنم .
طنين بچه نشو ، برو تو ماشين تا من بيام .
نه .
چنگي به موهاش زد و گفت :
جاي دوري نميرم ... مي خوام ببينم جايي هست اين لعنتي آنتن بده .
به موبايل درون دستش نگاه كردم و گفتم :
قول ... قول مر دونه بده منو ول نمي كني بري .
قول ميدم ، حالا رضايت ميدي ؟
زود برگرد ، زياد دور نشو .
ديگه سفارشي نيست ؟
بجاي پاسخ سرس تكان دادم و هر كدام خلاف جهت همديگر راه افتاديم . داخل ماشين نشسته بودم و اطراف ديگه به ترسناكي ديشب نبود و هوا روشن شده بود ، اما از خورشيد خبري نبود . به صندلي خالي حامي نگاه كردم ، پتوي مسافرتي را مرتب تا كرده و روي آن گذاشته بود . با خودم گفتم يكبار امتحان كنم شايد روشن شد .
پتو را روي صندلي عقب پرت كردم و پشت رل نشستم و زير لب هر چي نام خدا را بلد بودم را بردم بعد چشمم را بستم و استارت زدم ، در كمال ناباوري روشن شد . از خوشي جيغ كشيدم و پياده شدم و دستم را روي بوق گذاشتم و همراه با اون من هم فرياد مي كشيدم و حامي را صدا مي زدم . از دور حامي را ديدم كه مي دويد ، پشت رل نشستم و دنده عقب گرفتم و به حامي كه رسيدم متوقف شدم .
حامي سوار شد و گفت :
چكارش كردي ؟
هيچي پشتش نشستم و استارت زدم روشن شد .
ببينم تو ورد و جادويي بلدي .
به رويش خنديدم اما در دل گفتم اگر من جادو بلد بودم تو رو به طرف خودم مي كشيدم ، خوشگل مغرورم .
بهتره بياي سر جات بشيني ، من جاده رو بلد نيستم .
برو ، هر جا كه لازم بود راهنماييت مي كنم ... ديشب نخوابيدم ، مي ترسم پشت رل خوابم ببره .
پس پسر كوچولو هم از آقا گرگه ترسيد ، پسر كوچولو نمي دونست آقا گرگه نمي تونه در ماشينو باز كنه .
نه پسر ما بزرگ شده و براي خودش مرديه ... مي ترسيد دختر كوچولو از خواب بپره و بترسه .
مي خواستم بگم دختر كوچولو دلش به حضور تو كرم بود و از هيچي نمي ترسيد ، اما نگفتم . با كنترل ضبط رو روشن كردم ، همون آهنگ لعنتي اول حركت بود با اخم گفتم :
از اين بهتر نداري .
حامي از داخل داشبورد اف – ام برداشت و گفت :
هر آهنگي دوست داري تو اين پيدا كن .
از بين آهنگهاي اوليه يكي از آهنگهاي استاد شجريان را انتخاب كردم ، وقتي به حامي نگاه كردم نظر او را بپرسم ديدم به خواب عميقي فرو رفته . خوشبختانه راه هموار بود تا زماني كه به تقاطع رسيدم و توقف كردم ، نمي دونستم حامي را بيدار كنم يا منتظر باشم بيدار شه .
چيه ، چرا ايستادي ؟
به حامي نگاه كردم ، چشماش بسته بود . گفتم :
كدوم طرف بايد بپيچم ؟
حاني در جا نشست و دستي به صورتش كشيد و گفت :
بپيچ سمت چپ ... آهسته آمدي .
جاده برام نا آشنا بود .
جاده امنيه ... تندتر برو .
بالاخره رسيديم به ويلاي كوهستاني حامي ، همه نگران ما بودن اما بقدري خسته بوديم كه فقط سربسته گفتيم دير از تهران حركت كرديم .
اتاقي كه براي من در نظر گرفته شده بود با طناز مشترك بود ، احسان و تابان با هم و حامي و افسانه جون اتاقهاي مجزا داشتن و مامان هم در تك اتاق طبقه پايين اسكان داده شده بود و ويلا در جاي مرتفعي بنا شده بود و از پنجره آن مي شد باغ ها و خانه هاي روستايي كه در دامنه ساخته شده بودند را ديد ، درختان هنوز لباس سبز بهاري به تن نكرده بودن و هوا همچنان سرماي زمستان را به دوش مي كشيد .
روي زمين نشسته و به تخت تكيه داده بودم و با موبايلم بازي مي كردم كه طناز تنهاييم را نابود كرد .
چرا اينجا نشستي پاشو بيا پايين همه جمع هستن .
من ...
طناز دستانش رو بلند كرد و گفت : تورو جان مامان باز شروع به ناله كردن نكن .
هنديكم را برداشت و رفت ، به بازي روي موبايلم نگاه كردم گيم آور شده بودم . بي خيال آمدم مسافرت خوش بگذرونم ، از اينجا نشستن و فكر كردن به مهملاتي كه نتيجه برداشت مغز معيوب خودمه چي نصيبم مي شه .
از داخل چمدان يك بلوز شل بافت قرمز با شلوار مشكي كتان برداشتم و پوشيدم ، از اتاقم كه بيرون آمدم ديدم در اتاق حامي باز اما كسي درون اتاقش نبود . سرك كشيدم اتاق به اندازه اتاق مشترك من و طناز بود اما با تزئينات خيلي قديمي ، بيشتر از اين نتونستم نگاه كنم چون صداي پايي را شنيدم و خودم را از جلوي در اتاق دور كردم و نزديك پله ها به احسان بر خوردم .
به به ، چه عجب خانم عزيز از دير بيرون آمد .
فرمان لازم الاجراي همسرتونه .
مرحبا به جذبه همسرم كه شما رو از اتاق بيرون كشيده .
احسان ... قصد فضولي ندارم ... اون اتاق .
اتاق حامي رو مي گي ؟
آره .
خب .
هيچي فراموشش كن .
مي دونم چي مي خواي بپرسي ... اونجا اتاق مجردي پدر حامي بوده يعني قبل از ازدواجش ، بعد از ازدواج اون اتاق ديگه رو ( اتاق مادرش را نشان داد ) بر مي داره اما اتاق مجرديش رو دست نخورده نگه مي داره . آخه وقتي پدر حامي توي دانشگاه قبول مي شه جد مادريش كه خان اين روستا بوده ، اين زمين رو بهش هديه مي ده و پدرش هم اين ويلا رو مي سازه . بعد از مرگش در اين ويلا بسته شد تا چند سال پيش كه حامي آمد و اينجا را بازسازي كرد ، البته اتاق پدرشو دست نخورده نگه داشت ... من مي رم گيتار حامي رو بيارم ، تو هم برو پايين بچه ها نشستن .
از روي پله ها ديدم همه دور تا دور ، دور شومينه نشستن و طناز داره از چهره تك تكشون فيلم مي گيره . كنار طناز نشستم و گفتم :
مامان كو ؟
خوابيده .
چه خبر ميتينگ تشكيل دادين .
طناز دوربين را خاموش كرد و روي پاش گذاشت و گفت :
قراره حامي گيتار بزنه .
حالا كجاست اين استاد موسيقي ؟
يكي از اين محلي ها كارش داشت رفت بيرون .
احسان با صداي بلند از روي پله ها گفت :
اين هم از گيتار، حامي نيومده ؟
طناز نود درجه چرخد تا احسانو ببينه بعد گفت :
نه نيامده ... تا حامي بياد ما هم برنامه فردا رو مي چينيم .
دستم را زير چانه طناز زدم صورتش را چرخاندم و پرسيدم :
فردا چه خبره ؟
احسان ميگه بريم كوه .
كوه ! توي اين هواي سرد .
آره مزه ميده ، احسان ميگه خيلي قشنگه .
با صداي آرومي در گوشش نجوا كردم :
ببينم تو سر قفلي عقلتو با امتياز آب و برق و تلفن اجاره دادي به احسان ، احسان اينو گفت ، احسان اونو گفت .
نوبت اجاره دادن تو هم مي رسه .
من غلط كنم از اين غلطا بكنم .
نخوابيده شب درازه .
بتهون آمد .
حامي كنار شومينه نشست و دستانش را بهم ماليد و گفت :
اينجا بهارش از زمستون سردتره ، حالا يكي پيدا مي شه به من يه چايي گرم بده ؟
طناز سريع بلند شد و گفت :
من براتون مي آرم ... كس ديگه اي هم چاي مي خواد ؟
زير لب گفتم :
من ميل ندارم پاچه خوار اعظم .
طناز كلامم را شنيد اما به روي خودش نياورد ،حامي گيتارش را برداشت و كوك آن را تنظيم كرد . وقتي طناز با سيني چاي وارد شد ، حامي با خنده گفت :
به افتخار بهترين زن داداش دنيا و بعد يك قطعه آهنگ ريتم دار زد .
وقتي طناز نشست ، سرم را كج كردم و زير گوشش گفتم :
خر كردن با موسيقي ... چه شاعرانه .
طناز هم به همان صورت جواب داد :
چيه حسوديت ميشه ؟
چهار پا شدن هم حسودي داره ؟
نه پز دادن داره .
حالا اين همه ما رو معطل كرده ، با اين همه ناز و ادا چيزي هم بلد هست ؟
احسان ميگه صداش خيلي قشنگه .
باز احسان حرف زذ تو قبول كردي .
كمي دندون رو جيگر بزار تا بشنوي ، اون وقت قضاوت كن .
پس تو هم صداي نخراشيده اش رو نشنيدي .
قاطعانه گفت :
نه .
حامي شروع به نواختن كرد و همراه با آن صداي گرم و دلنشينش را شنيديم .
از راهي كه رفتي برنگرد كه ديگه ديره آخه دلم يه جايي گير كرده اسيره
نيا پيشم ولم كن برو حوصلتو ندارم از ناز و ادات خسته شدم حالتو ندارم
يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعف از تو يه رنگتر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
مث تو نيست كه هر كاري كنم ايراد بگيره هر چي بهش بگم حاليش نشه هيچي نگيره
اگه يه لحظه پيشش نباشم دلش مي گيره منو دوسم داره عاشقمه واسم مي ميره
مث تو نيست كه از عاشق شدن هيچي ندونه همه حرفاي عاشقونه رو بازي بگيره
مث تو نيست راست و چپ بره بگيره بهونه بهانه هاي جورواجور بگيره از زمونه
يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
حق با احسان بود صداي گرمي داشت اما مفهوم شعرش ؟ يا اون آهنگي كه تو ماشين گذاشته بود ...يعني داشت به من تيكه مي انداخت ؟ نه امكان نداره ...
از سقلمه اي كه طناز زد به خودم آمدم و براي حامي دست زدم انا دلم گريه مي كرد ، عشق اونو از دست داده بودم . حامي چند تا آهنگ ديگه خوند اما من هيچكدوم را نشنيدم چون هنوز تو گوشم ، آهنگ اول زنگ مي زد . وقتي نوبت احسان شد از آن خلسه بيرون آمدم ، نمي دونستم احسان هم مي تونه بخونه .
طناز با ناز و ادا خواست كه احسان همون آهنگي رو بخونه كه هر وقت طناز دلگير مي شد مي خوند .حامي سر به سر احسان گذاشت و گفت :
آهنگ زن ذليليتو بخون برادر من .
افسانه جون : حامي اذيتش نكن ، بچه ام احساسات لطيفي داره و با شعر از همسرش دلجويي مي كنه .
بالاخره احسان عرق ريزان خواند .
من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم .
اگه تو نموني پيشم ميبيني ديوونه مي شم .
اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
آخه من از تو مي ترسم مي گن عاشقي جنونه
نمي گم عاشقت مرده اما ديگه نيمه جونه
توي اين دوره زمونه بعضي كارامون حرومه
چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
تو يكي مثل صداقت من يكي مثل فلاكت
تو شدي عاشق سوختن منو دل رو بر تو دوختن
من هميشه با تو هستم تورو از جون مي پرستم
من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم
چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
تابان سرش رو روي پاي من گذاشته و به خواب رفته بود . به طناز اشاره كردم يه جوري اين بزم عاشقانه رو خاتمه بده و او هم با شگرد زنانه ، احسان را از خواندن اهنگ هاي بعدي منصرف كرد و بحث به كه پيمايي فردا كشيده شد .
حالا ساعت چند بايد بيدارشيم احسان ؟
من و حامي هر وقت مي ريم كوه ساعت پنج حركت مي كنيم ، همونساعت پنج خوبه حامي ؟
اين بار استثناعا چون خانم همراهمون هست و ممكنه سرما بخورند ، ساعت هفت حركت مي كنيم و بعد از ناهار بر ميگرديم .
طناز ، دستانش را كودكانه بهم كوبيد و گفت :
عاليه موافقم ، ما چي بايد برداريم ؟
هر چي كه خودتون نياز داريد ، آذوقه رو من و احسان بر مي داريم .
زير گوش طناز گفتم :
من حس اورست فتح كردنو ندارما .
طناز با صداي بلندي گفت :
احسان كوه بلندي رو انتخاب نكني ، ما دوتا زود خسته مي شيم .
حامي به جاي احسان گفت :
چون اولين بارتونه انتخاب كوه با شما ، فردا هر تپه اي رو انتخاب كردين صعود مي كنيم .
حامي مسخره مون مي كني ؟
نه ... فقط از الان بگم ، اگر قراره تو راه غرغر كنيد نيايد بهتره .
مي دونستم منظورش به منه كه دارم زير گوش طناز نق مي زنم ، من هم پيچيدم تو كوچه علي چپ و آرام تابان را صدا كردم تا بيدارش كنم . حامي دخالت كرد و گفت :
شما بفرماييد ، من تابانو مي برم تو تختش .
حامي رو از دست داده بودم خودش با زبون بي زبونت به من فهموند كه بايد قيد او و عشقش را بزنم . پس بهتر من هم غرورم را حفظ كنم . نبايد بذارم اون به عشقم پي ببره ، بذار فكر كنه من هنوز هم از آنها متنفرم . اصلا به درك كه ديگه دوستم نداره ، عاشق يك بوزينه شده فكر كرده كه چي ؟ مي رم به دست و پاش مي افتم و مي گم بيا منو بگير ، دارم از عشقت هلاك مي شم ... خوبه اون آمد جلو من پسش زدم ... نه من طاقت ندارم اونو با يكي ديگه ببينم ، اگر ... نه حتي فكرش هم نمي تونم بكنم ، بايد گو به زنگ باشم ... حتم دارم يه چيزي از زبون افسانه جون مي پره ، اون از حال و هواي پسرش خبر داره و حامي آب بخواد بخوره به مامانش مي گه . بهتره هم صحبت افسانه جون بشم تا بفهمم دل حامي خان كجا گيره ... آمديم و پيدا كردي معشوق حامي كيه ، بعد چي ؟ ... اه توي اين كله من هم پر شده از كاه و به درد لاي جرز ديوار مي خوره .
طنين ... طنين . آهاي كجايي ؟
به طناز نگاه كردم دراز كشيده بود و داشت صدام ميزد .
كجايي تو دختر ؟ دارم يك ساعته صدات مي كنم ، به چي فكر مي كني كه اينقدر وحشتناك شدي .
نقشه قتل تورو مي كشيدم ميوووووو ... چه عجب بيدار شدي خانم كوهنورد .
حالا مگه ساعت چنده ؟
نيم ساعت ديگه بايد سر قرار با عاشق دلخسته ات باشي .
واي چرا زودتر نگفتي .
تو مشتاق فتح قله هاي اين اطرافي ، نه من .
واي خدا ... اين دختر باز از دنده چپ بلند شده . خدا ، امروز رو خودت به خير بگذرون . بلند شو ديگه ، هنوز جا خوش كرده .
داشت رو تختي مرتب مي كرد كه پرسيد :
به نظر تو اين حامي مشكوك نمي زنه ، يه جوري شده .
خوب شد طناز پشتش به من بود و نديد چطور خودم را باختم ، او بي خبر از حالم ادامه داد :
احسان مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره بود اما دختره ردش كرد ، مي گه اين روزها هم اخلاقش شده مثل اون وقتها ... فكرشو بكن حامي عاشق شه ، هر چند خيلي مرد و خصايص مردونه داره اما فكر نكنم بدرد شوهر بودن بخوره . بيچاره اون كسي كه بخواد جاري من بشه ، هر چند يه زماني خواستگار تو بود اما فكر نمي كنم اگر ازدواج مي كردين زندگيتون دوام داشت چون هردوتون مغروريد .
پس درسته ، حامي خان عاشق شده .
طنين .
ها ؟
چته تو ؟ وقت نداريم زود باش .
آهسته شروع كردم به لباس پوشيدن ، طناز داشت حرف مي زد و اتفاقي كه روز اول آمده بودن را تعريف مي كرد . در حالي كه كولهام رو بر مي داشتم تا وسايل مورد نيازم را داخلش بذارم ، گفتم :
طناز چقدر حرف مي زني ، اون احسان بد بختي كه پايين كاشتي سبز شد و گنجشكها روش لونه ساختن و تخم گذاشتن ، تخم ها هم جوجه شد و جوجه ها ،‌ گنجشك شدن و تخم گذاشتن و تخمشون ...
كافيه فهميدم ... اينها رو بزار تو كيفت ، من كيف نمي آرم ... من رفتم زود آمدي ها ، منو همراه احسان جونم نكاري سبز شيم و داستان گنجشكها آغاز شه .
برو تا به احسان جونت قلمه نزدن .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مي شكنم دستي كه بخواد به احسان جونم قلمه بزنه .
درو بست اما صداي طناز رو شنيدم كه گفت :
آخ ببخشيد نديدمتون .
بعد صدايي از پشت در آمد كه پرسيد :
حاضريد ؟
آره ، طنين هم الان مياد .
تا شما بريد پايين من هم آمدم .
نمي خواستم آخرين نفر باشم كه به جمع اضافه مي شه براي همين بدون دقت هر چي كه جلوم بود داخل كيف ريختم و پايين آمدم ، احسان و طناز جلوي در ويلا ايستاده بودن و آرام حرف مي زدن .
صبح بخير .
سلام طنين ... مي بيني چه صبح قشنگيه .
دستم را داخل كاپشن سفيد كوتاهي كه پوشيده بودم فرو كردم و گفتم :
قشنگ اما سرد .
احسان نگاهي به ناز انداخت و گفت :
ما الان داشتيم غيبت تو رو مي كرديم .
چه كار بدي ، صبحتون رو با غيبت شروع كردين .
طنين تو الان عضو خانواده مني و فرق نمي كنه خواهر طنازي يا من ، چون خواهر طناز يعني خواهر من ... نمي خوام سوئ تعبير پيش بياد ، به طناز گفتم طنين مشكلي داره مي گه خبر ندارم . حالا كه منو به عنوان برادرقبول نداري به عنوان يه دوست از خودت مي پرسم ، مشكلي چيزي داري بگو شايد كاري از ما بر بياد .
من مشكلي ندارم ، مطمئن باش تو رو هم به اندازه تابان دوست دارم اما اين اخلاق منه و درسته تلخه اما نمي شه كاريش كرد .
احيسان ، تو رو قبل از فوت پدر نديده و خبر نداره چه آتيشي بودي اما من مي دونم تو اين آدم حالا نبودي .
طناز ، ادم ها بزرگ مي شن .
بزرگ شدن با بد اخلاق شدن فرق داره .
حالا من چكار كنم شما دوتا رضايت بدين .
بخند و شاد باش ، اين كار سختي نيست ... دنيا رو هر جور بگيري همون جور مي چرخه .
چشم ، سعي مي كنم .
طناز هنديكم را بدست گرفت و گفت :
حالا يه لبخند خوشگل بزن تا من شكار لحظه ها كنم ... خب اين خانم خوشگله كه مي بينيد بد اخلاق ترين موجود كره زمينه ،‌اين هم نازنين ترين همسر دنياست ( دوربين رو به سمت خودش چرخوند و گفت ) اين خانم ناز هم همسر نازنين همسر و مي مونه يكي ديگه كه دير كرده . اول بزاريد تا اون نيامده كمي از اين اطراف بگيرم ،‌ اينجا يكي از مخوف ترين مكان هاي موجوده ... اين ويلا رو كه مي بينيد ، كلبه وحشتو ديدن اين ويلاشونه ، واي صاحب ويلاي وحشت هم آمد ، جناب آدم خور بزرگ حامي .
طناز داري گزارش ضبط مي كني يا شكار لحظه ها .
يه شكار لحظه ها ي گزارشي احسان جون ... حامي خان حركت كنيم ظهر شد .
بله بفرماييد ... با جيپ چراغعلي مي ريم .
مي خواهيم با جيپ بريم كوهنوردي ؟
نه خانم ،‌نيمي از راهو بايد با جيپ بريم .
من وطناز با كمك احسان سوار جيپ شديم ، حامي پشت رل و احسان هم كنارش نشست . حامي جاده خاكي ميان كوه ها رو مي پيمود تا اينكه بعد از طي مسافتي ايستاد و گفت :
از اينجا به بعد و بايد پياده بريم ، وسايلتون و برداريد .
دو تا كوله بزرگ مخصوص كوهنوردي كه يكي رو حامي برداشت و ديگري رو احسان ، احسان از زير صندلي تفنگ شكاري رو هم برداشت .
اينو براي چي مي آريد ، حيوون وحشي داره اينجا ؟
حامي : براي آقا گرگه نيست براي كبكهاست .
بي توجه به حامي به احسان گفتم :
كبكها ؟ ... با كبكها مي خواي چكار كني .
بعد مي فهمي ،‌بريم .
آروم و با احتياط سينه كش كوه رو بالا مي رفتيم . حامي و احسان توضيحات لازو مي دادن و طناز فيلم مي گرفت ، بعضي وقتها هم دوربينو به دست من مي داد تا فيلمش رو بگيرم . بعضي جاها كه خسته مي شديم ، مي نشستيم و احسان از داخل كوله پشتيش چيزي براي خوردن بيرون مي آورد ...
وقتي بالاي كوه رسيديم باورم نمي شد اين فضاي مسطح روي كوه باشه ، هميشه يك فضاي مخروطي شكل به اندازه فضاي كم روي كوه در ذهنم بود . حامي حكم راهنما را داشت ،بعد از گذشتن از اون فضاي مسطح يك گودي كم عمق بود با مساحت زياد كه در وسط آن چشمه آب مي جوشيد و به صورت نهري كوچك روان بود . حامي كوله پشتي را روي زمين گذاشت و گفت :
همين جا اتراق مي كنيم .
دو برادر زير اندازو پهن كردن و بعد حامي فلاكس چاي رو از داخل كوله اش بيرون آورد وبهترين چيز در آن هواي سرد چاي بود . احسان اسلحه بست رو به حامي گفت :
با من كاري نداري ؟
نه فقط مراقب خودت باش .
باشه ... دخترها ، مي آييد شكار
شكار ؟
آره ، شكار كبك .
طناز جستي زد و گفت :
من مي آم ،‌به شرطي كه به من هم ياد بدي .
طنين تو چي ؟
با لحن مشمئز كننده اي گفتم :
نه متشكرم ، من دلشو ندارم .
باشه ، من و طناز رفتيم كه با ناهار خوشمزه بر گرديم .
بعد از رفتن بچه ها ، حامي بي اعتنا به من دراز كشيد . از بودن در كنارش معذب بودم ، مخصوصا با شعري كه زير لب زمزمه مي كرد .
يكي پيدا شده صد مرتبه از و قشنگ تر
يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه
از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
ز كنارش بلند شدم و روي سنگي كنار چشمه نشستم ، آب زلالي كه از دل زمين بيرون مي آمد از ميان برفها مي گذشت و بقدري سرد بود كه نمي شد ثانيه اي دست را درونش نگه داشت . آب چشمه مثل آينه بود و نقوش ابرها را نشان مي داد ، دستم را زير چانه ام زدم و به صداي آب گوش سپردم و از صداي شليك گلوله جيغي كشيدم كه فكر نمي كردم اينقدر بلند باشه .
نترس ، احسان بود .
حامي نيم خيز شده بود اما نمي دانم صداي شليك او را پرانده بود يا جيغ من ، به اطرافم نگاه كردم معلوم نبود صدا از كدوم طرف بود . صداي گلوله اي ديگر آمد ، اين بار ترسيدم اما نه مثل بار اول كه جيغ بكشم . قلبم مثل پرنده اي در قفس مي كوبيد وبايد خودم را سرگرم مي كردم ، به طرف زيرانداز رفتم . حامي يك دستش زير سرش بود و دست ديگرش روي سينه اش كه با هر دم و بازدم بالا و پايين مي رفت ، به آسمان نگاه مي كرد و پاي راستش را تا كرده بود و پاي چپش را موازي زمين دراز كرده بود .
دوربين هنديكم را برداشتم ، به كنار چشمه برگشتم و از چشمه فيلم گرفتم و بعد از اطراف . حامي به من بي محلي مي كرد ، مي سوختم اما بايد كار خودم را مي كردم و او را ناديده مي گرفتم . به طرف يكي از تپه هاي بلند اون نزديكي رفتم و وقتي بالاي تپه رسيدم ديدم روي بلندترين نقطه اون اطراف قرار دارم ، يك دره سرسبز و يك رودخانه كه از ميان آن دره و باغات مي گذشت . حضور حامي را كنارم حس كردم و بدون اينكه چشم از مانيتور دوربين بردارم ، پرسيدم :
چقدر اينجا باغ داره .
هنوز درختان شكوفه نزدن ، اينجا ارديبهشت ماه واقعا بهشته و همه جا پر از گل و شكوفه ... اونجارو مي بيني .
جايي كه با دست نشان داد زوم كردم ،‌گفت :
اونجا يك پارك جنگلي طبيعي و اين روستا يه روستاي باستانيه با چندين مقبره ، كتيبه داره ... اون قسمت ديگه رو مي بيني ، مقبره يكي از پيامبرهاي بني اسرائيله.
هرجايي كه حامي نشان مي داد با دوربين زوم ميكردم و با توضيحات اون ضبط مي كردم . دوربين رو به سوي آسمان گرفتم و خاموش كردم و روي همان تپه نشستم و گفتم :
آدمها اينجا پير نمي شن ،‌با اين آب و هوا و طبيعت زيبا .
زندگي روستايي سخته ... پاشو ، احسان و طناز دارن ميان .
به كمك حامي از اون شيب تند پايين آمدم ، موقع بالا رفتن فكر نمي كردم اينقدر شيبش تند باشه .
احسان فرياد زد :
طنين بيا ببين خانمم چه شكاري زده ... خواهرت براي خودش يه پا شكارچي شده .
با ديدن كبك هايي كه از پا آويزان بودن و از نوكشان خون مي چكيد ، چندشم شد و رويم را برگرداندم .
اين چه اسقباليه ... طنين نمي دوني شكار كردن چه كيفي داره .
واي طناز چطور دلت آمد ؟ گناه دارند .
احسان : وقتي كباب كبك خوردي يادت ميره گناه داره .
احسان كنار چشمه نشست و مشغول پركندن كبك هاي بخت برگشته شد ، طناز هم دستاشو زير بغلش گذاشت و گفت :
واي چقدر سرده ... حامي تو چي ؟ اهل شكار نيستي .
نه ... احسان عاشق شكا كردنه .
پشت به چشمه روي زيرانداز نشستم تا اون منظره رقت بارو نبينم ، حامي دقيقا روبروم قرار داشت وبه چهره ام نگاه مي كرد حتما چهره ام حالت مسخره اي به خودش گرفته بود . بي تفاوت به حامي به پشت سرش نگاه كردم و وقتي احسان از حامي خواست آتش درست كند او از مقابلم بلند شد و دوباره شروع به خواندن همون دو بيت عذاب آور كرد البته اين بار با صداي بلندتر.طنازجاي او نشست و دوباره تكرار كرد :
چقدر هوا سرده .
يخ كردي ، كاپشنم رو بدم بپوشي .
نه ... من نبودم چكار مي كردي ، برادر شوهر عفيف و پاكدامنم رو كه گمراه نكردي .
چشم غره اي به طناز رفتم اما از رو نرفت و ادامه داد :
اگر هم كردي بهت خرده نمي گيرم ، پسر خوبيه و ثواب داره كمي توجه كني آخه طفلك تنهاست و ي تحقيقي كه كردم زيدي هم نداره .
باز شدي نگار .
برو بابا ، بي جنبه آمديم تفريح خوش باشيم اما قيافه بغ كرده تورو كه مي بينم دپرس مي شم .
خوبه حالا دپرسي و ميري اون حيووناي بيچاره رو مي كشي ، اگر شارژ باشي حتما منو شكار مي كني.
واي طنين نمي دوني چه كيفي داره ،‌نشونه كه مي گيري بايد دقت كني دستت نلرزه و بعد بنگ .
تو اينجوري نبودي ، زن احسان شدي خطرناك شدي .
شكار يه تفريحه .
مي خوام تفريح نباشه ، جون يه موجود ديگه رو ميگيري ميگي تفريح .
اگر بخواي به اين فكر كني بايد بشي گياه خوار ، فكر كردي اين مرغ و گوشتي كه مي خوري از درخت مي چينند .
با تو حرف زدن فايده نداره .
خانم ها بيايد كنار آتيش ... كباب دور آتيش مي چسبه .
مرسي من نمي خورم .
طناز بلند شد و دستم را كشيد و گفت :
پاشو همسرم زحمت كشيده و كباب درست كرده ، از ما هم دعوت كرده و تو نبايد دعوتشو رد كني .
طناز ولم كن ، من بيام اون جونور بدبخت به سيخ كشيده رو ببينم روزم خراب مي شه . تو بخور نوش جانت ، به من چكار داري .
اه بد عنق ، هميشه ضد حالي .
طناز به حالت قهر منو ترك كرد . حامي آمد و دو زانويش را روي زير انداز گذاشت از داخل كوله اش دو تا كنسرو ماهي يك لوبيا بيرون آورد و گفت :
حالا كهكباب نمي خوري اينارو بخور ، راه زيادي براي پياده روي داريم .
از بين كنسروها ،‌ماهي رو انتخاب كردم و با در باز كن اونو باز كردم و بعد با صداي بلند گفتم :
بفرماييد كنسرو .
طناز : ما كباب خوشمزه و لذيذ رو ول نمي كنيم كنسرو بخوريم ، نوش جونت تنهايي بخور .
كباب طرفدار بيشتري داشت ، شانه اي بالا انداختم و به تنهايي كنسرو خوردم در حالي كه آنها كبك فلك زده را تناول كردن .
***
در چمدانم را بستم و گفتم :
اينو با چمدونهاي خودت بزار تو ماشين احسان ، نذاري تو ماشين حامي كه من توي اون ماشين نمي رم .
خب چقدر مي گي .
من رفتم ببينم تابان چيزي جا نذاشته باشه ... تو هم به مامان سر بزن .
ضربه اي به در اتاق مشترك تابان و احسان زدم ، تابان تنها روي تخت نشسته بود .
چرا حاضر نشدي ؟
زيپ شلوارم خراب شده .
تو همين يه شلوارو آوردي ؟
نه ، بقيه اش كثيف شده .
واي تابان ، من حالا با اين چكار كنم ... بده ببينم كاريش مي شه كرد .
با زيپ درگير بودم كه تابان پرسيد :
طنين ؟
بله .
تو حالت خوبه ؟
خب معلومه كه حالم خوبه ، اين چه سواليه .
آخه ديشب احسان به حامي مي گفت ، طنين اصلا حالش خو نيست .
دستام از حركت ايستاد و گفتم :
خب ؟
هيچي حامي به من اشاره كرد و احسان ديگه حرفي نزد .
پس دو برادر در غياب من به جراحي روانم مي پردازند ، دوباره سرو كله زدن با زيپ را شروع كردم اما فكرم حول حرفهاي اون دو برادر بود . واي كه من چقدر آدم تابلويي هستم ، حالا حامي فكر مي كنه چه آتيش دهن سوزيه .
بيا درست شد ، زود بپوش بيا پايين چيزي جا نذاري .
نه .
جهت اطمينان اتاق مشترك خودم و طناز را يكبار ديگه نگاه كردم . صداي پاي تابان را شنيدم كه از پله ها پايين مي رفت ، مي دونستم سر به هواست براي همين اتاق او را هم نگاه كردم . وقتي از ويلا بيرون آمدم احسان ،‌مامان را داخل ماشين خودش گذاشته بود و داشت ويلچر را داخل صندوق عقب جا ساز مي كرد . افسانه جون دستم را كشيد و گفت :
طنين جان ، برو تو ماشين حامي كه بچه ام تنها نباشه ، من هم با مامان باشم .
با استيصال به طناز نگاه كردم ، نمي دونم تو كيفش دنبال چي مي گشت.
روم نشد در مقابل درخواست افسانه جون ((نه)) بيارم و اجبارا براي بار دوم سوار ماشين حامي شدم ، البته ته دلم راضي بود كه با او همسفر شم و توي هوايي نفس بكشم كه او نفس مي كشه . تابان صندلي جلو رو اشغال كرده بود و روي صندلي عقب پشت تابان نشستم ، حامي از آينه وسط حتي نيم نگاهي به من نكرد . تابان به طرفم چرخيد و گفت :
آجي جون تو هم با ما مياي ؟
آره ، افسانه جون ازم خواست .
منظورم به حامي بود تا فكر نكند از شوق ديدنش با سر شيرجه زدم تو ماشينش اما حضرت آقا اصلا به روي مبارك نياورد كه من آمدم تو ماشينش ، ديگه براي منصرف شدن دير بود چون احسان حركت كرد و بعد از اون حامي . تابان يك آهنگ شلوغ رپ گذاشته بود و جالب اينجا بود امي هم همصدا با تابان آهنگ هارو مي خوند ، طوري كه ديگه صدا به صدا نمي رسيد . حس كردم موبايلم زنگ مي خوره و گوشي را از كيفم بيرون آوردم ، شماره نا شناس بود .
بله ؟
سلام جيگر.
تويي ، چطوري ؟
حامي صداي ضبط رو كم كرد شايد هم مي خواست ببينه طرف مكالمه ام كيه ، چه توهم شيريني .
ممنون ، خبري از ما نمي گيري .
تو مگه مي ذاري كسي از تو بي خبر بمونه ، كجايي؟
كوالالامپور ، يه بنده خدايي خيلي سلام مي رسونه .
تو باز قاصد شدي .
فكر كردي چرا با خواهش و تمنا موبايلشو داده ، تا حال توي كم عقلو بپرسم و بهش خبر بدم ... دل ديگه ، تنگ شده برات .
تو كه هميشه دلتنگ من هستي .
من ! عمرا اين بيچاره اي كه پا سوز تو شده رو مي گم .
تلفن مفته ، تو هم دلت نمي سوزه .
هر كه طاووس خواهد منت مرجان كشد .
اوه ، چه براي خودش كلاس مي ذاره .
كار من از كلاس گذشته ، من دانشگاه غير انتفاعي باز مي كنم .
اگر احوالپرسيت تموم شد برو استراحت كن .
حالا خوبه طرفو نمي خواي و اينقدر حرص مالشو مي خوري .
در ديزي بازه اما ديگه نگفتن تو با سر برو توش ... الو ... الو .
به صفحه مانيتور نگاه كردم ، آنتن رفته بود و باز تو نقطه كور مخابراتي بوديم . تابان پرسيد :
كي بود ، سعيد ؟
نه .
ضبط رو زياد كنم ؟
راحت باشيد .
دوباره هجوم صداي خواننده بر اعصاب من ، گوشه صندلي لم دادم و چشمم را بستم تا كمتر چهره پر نخوت حامي رو ببينم . نمي دونم چرا هر چه كم محلي مي كنه بيشتر به طرفش جذب مي شم ، يكبار اون نازم را كشيد اما حالا دوست دارم هر ثانيه نازشو بكشم و منتش را بدوش بگيرم . اگر با من حرف نمي زد و اگر نگاخش به دنبالم نبود مهم نيست ، خدا كنه قلبش برايم بتپد ولي خودش با زبون بي زبوني گفته بود نزديكم نشو ، من ديگه تو رو نمي خوام . مي دونستم آدم مغروريه و من غرورش را شكستم ، او بي ريا آمد جلو ولي من با كبر و خود خواهي گناه ديگران را به رخش كشيده بودم .
با توقف ماشين چشم باز كردم ، جلوي يك رستوران بوديم . سر ميز غذا روبروي افسانه جون نشسته بودم و ميلي به غذا نداشتم ولي براي سرگرمي چيز خوبي بود .افسانه جون داشت از ماه عسلش تعريف مي كرد حتما ماه عسلش با پدر حامي ، چون او روي خوش به معيني فر نشون نمي داد . چنان با آب و تاب تعريف مي كرد كه آدم فكر مي كرد داره يك فيلم سينمايي جالب تماشا مي كنه . من سرم پايين بود اما گوشم به حرفهاش ، تا اينكه حامي گفت :
مامان غذاتون سرد شد .
طناز جون بقيه اش رو تو مسير برات ميگم .حتما ادامه اش هم اين بود كه طنين جان شما هم بوق هستي . از فكر خودم خنده ام گرفت بنده خدا ، چه فكري درباره اش نمي كنم . وقتي طنازبراي تجديد آرايشش رفت دستشويي ، همراهش رفتم .
طنين تو چته ؟
چيه ، اين روزها همتون دكتر شدين و حال منو مي پرسين .
آخه تو خودتي ، بد عنق و بد اخلاق شدي افسانه جون مي گفت طنين رو فرستادم حامي تنها نباشه گرفته خوابيده .
ا ، من نمي دونستم لله حامي خان هستم .
اه ، با تو هم كه نمي شه دو كلمه حرف زد .
خدا رو شكر نمي توني دو كلمه حرف بزني و اين همه برام نطق مي كني ، واي به روزي كه بتوني حرف بزني .
لحظه اي نگاهم كرد و با دلخوري گفت :
خيلي بي معرفتي .
اي خدا من از دست شما كجا برم و گوشه بگيرم .
مگه ما چكارت كرديم ، فعلا اين تويي كه داري جون به سرمون مي كني با اين اخلاق دمدمي مزاجت .
طناز داري حوصلمو سر مي بري .
شما زير حوصلتون رو كم كنيد سر نره ، تا دو كلمه حرف مي زنيم سريع شلوغ كاري مي كني و جبهه مي گيري و كاري مي كني كه ما يه چيزي هم بدهكار مي شيم .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آرايشت تمام شد ؟
آره چطور ؟
برو به شوهرت برس و دست از سر من بردار .
ايش ... بي خود نيست ...
چيه حرفتو خوردي ، بگو خجالت نكش .من رفتم تا حرفي تو دهنم نذاشتي ، زود نگيري بخوابي .
چند مشت آب سرد به به صورتم زدم چرا همه به من گير دادن ، الهي حامي بگم چي بشي كه منو عاشق خودت كردي و توي بازار چه كنم چه كنم رهايم كردي . با آمدن من حركت كرديم و غروب بود كه به تهران رسيديم .
***
ظرفهاي شسته شده را خشك مي كردم كه تابان فرياد زد (( طنين ،‌ تلفن ))
دستمال رو روي كابينت گذاشتم و گوشي رو از دستش گرفتم .
بله .
سلامت كو ؟
تويي مرجان .
آره زنگ زدم بگم شب چه ساعتي بيام دنبالت .
مي دوني ، من كشته مرده اين نقشه هاي از پيش تعيين شده تو هستم .
اين يكي از حسن هاي دوست خوب بودنه .
بايد بكم نقشه ات بر آب ، من خودمو تو تله تو گير نميندازم .
نقشه چيه ، همه ما با هم مي خواييم بريم عروسي سيما . خب راه يكي مقصد هم يكي ، چرا با هم نريم .
دست شما درد نكنه ، من خودم ميام و راضي به زحمت تو نيستم .
طنين خيلي بي مزه اي ، مي دوني .
آره مي دونم .
مي كشمت اگه دير بيايي .
عصر مي بينمت .
آنتن گوشي رو به دندون گرفتم و آرام به گوشه اي خيره شدم .
كي بود ؟
به طناز نگاه كردم و گوشي رو روي اوپن گذاشتم و گفتم :
مرجان بود .
كجا مي ري ؟
ظرفارو تموم كنم ... ا تو جابجا كردي ، دستت درد نكنه .
بيا بريم موهاتو درست كنم ... اتو بكشم چطوره ؟
آره خوبه .
حالا كجا ميخواهي بري ؟
عروسي يكي از همكارامه .
اينو مي دونم ، مسيرت كدوم طرفه ؟ ... مي خوام حسابي خوشگلت كنم .
نه هرچي ساده تر باشه بهتر .
ارسيا هم هست ؟
متاسفانه بله .
طنين باور كن پسر بدي نيست ، اون روزي كه آمد ملاقاتم به يك چشم ديگه نگاهش كردم و پسنديدمش .
چشم و دل احسان روشن .
جم نخور ... من احسانو با دنيا عوض نمي كنم اما فواد و به چشم همسر تو نگاه كردم ، پسر برازنده ايه.
تمام نشد .
نه ، تا تو جوابم رو ندي تمام نمي شه ... طنين ، تو تا حالا عاشق نشدي ؟
از آينه به طناز نگاه كردم و گفتم : نه .
دروغ گفتم عاشق بودم ، بد جوري هم دل باخته بودم .
تو كه نمي خواي چيزي رو از من پنهان كني .
طناز ، ديرم شده .
نمي خواهي آرايشت كنم .
نه ... خودم مي كنم .
آرايش ملايم و دخترانه اي با ظرافت روي صورتم انجام دادم و با پوشيدن تاپ و دامن زيتوني رنگ ، ديگه چيزي كم نداشتم . وقتي حركت كردم هوا داشت تاريك مي شد با ماشين طناز به محل عروسي رفتم ، همان باغي بود كه مراسم طناز در آن انجام شده بود . با يك نگاه چند تا از همكارهامو ديدم اما مرجان هنوز نيامده بود ، كنار ثريا نشستم و گفتم :
فكر كنم امشب كل پروازها كنسل شده ، چون همه همكاها اينجان .
سيما هم خودش هم پدرش همكارها رو دعوت كردن ، طبيعيه اينجا همه رو مي بيني .
شما كه اطلاعاتت قويه ، بگو ببينم داماد چكارست ؟
عرضم به حضور كنجكاوتون بايد بگم آقا داماد نمايشگاه ماشين داره ، پسرخاله سيما هم هست .
ببينم اين اطلاعات رو از ته فنجون قهوه بيرون كشيدي يا يك خبر گذاري موثق .
توهم شدي مرجان ، جوابت باشه وقتي كه كارت گير پيدا كرد و دست به دامنم شدي ... مثل جن مي مونه پيداش شد ، اونم شوهرش بهروز و اون يكي هم خواستگار عزيز شما .
با اخم نگاهش كردم و گفت :
چيه مگه دروغ گفتم ، فكر كنم تنها كسي كه از خواستگاري ارسيا از تو خبر نداره خواجه حافظه شيرازيه .
بايد دهن مرجان رو با بتون پر كرد .
مرجان چه گناهي كرده كه داري پشت سرش تهديدش مي كني ، اين دختر معصوم چقدر بد خواه داره .
بقدري جنست خرابه كه فقط خودت بايد به خودت بگي معصوم .
ثريا اين چشه ، هنوز منو نديده داره پاچه مو مي گيره .
از خودش بپرس.
بهتر ازش نپرسم و بي خيال شم تا آتيشش سرد شه ... اصل حالت چطوره ثريا ؟
خوبم بد نيستم .
شوهرت ، دختر نازت .
خوب هستند .
تنها آمدي ؟
آره ديگه ، شبها مهد كودك تعطيله .
خب طنين خانم چه خبر ؟ سرد شدي .
با من حرف نزن ، بهتر پروژه ات رو شروع نكرده جمع كني .
ثريا اين جدي جدي حالش خوب نيست ، چه آدم منفي بافيه .
مرجان ديگه از سماجتت خسته شدم يه بوق گرفتي دستت و همه عالمو خبر كردي كه چي ،من خر شم بله رو بگم .
بلا نسبت خر .
مرجان !
ا ... ببخشيد بلا نسبت تو .
خشمم را با يك نفس عميق فرو فرستادم ، مرجان گفت :
اصلا يه فكر بكر ، بيا همين امشب باهاش صحبت كن و قال قضيه رو بكن .
اين قضيه خيلي وقته تموم شده .
آمدم عروسي خوش باشم نيومدم تو حالمو بگيري .
چفت دهنتو بكش تا بهت خوش بگذره ... ثريا ، تو بگو من از دست اين چكار كنم .
هيچي ، محلش نزار خودش خسته ميشه .
دست شما درد نكنه ثريا خانم .
فدات شم ثريا ، راهش همينه و هيچ راهي نمي تونه مرجانو از رو ببره جز كم محلي .
باشه شما دو تا پشت سرم صفحه نزاريد ، من رفتم با بهروز جونم برقصم .
با رفتن مرجان فرصتي پيدا كرديم ببينيم وسط چه خبره ، تا اينكه ثريا دستمو گرفت و گفت :
پير زن بازي كافيه ، پاشو بريم اون وسط كه جامون خيلي خاليه .
تا آخر شب مرجان خيلي سعي كرد ما دوتا رو تنگ هم بندازه تا به قول خودش حرفهاي نا گفته رو بزنيم و سنگامونو وا بكنيم اما موفق نشد ، يا من خيلي زرنگ بودم يا وقت يارم بود . )
طنين ؟
هوم .
كي آمدي ؟
ساعت سه .
پرواز داشتي ؟
آره .
نمي خواهي بيدارشي ؟ نزديك ظهره .
نه .
من يه خبر دارم .
يك چشمم را باز كردم و گفتم :
گنج پيدا كردي .
نه ،‌جاري پيدا كردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مباركت باشه .
تك تك سلولهاي مغزم شروع كردن به بيدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پيدا مي كرد، احسان برادري جز حامي نداشت يعني حامي. چشمم رو باز كردم و گفتم:
طناز چي گفتي؟
چيه، خبر هيجاني شنيدي بيدار شدي.
بي حوصله گفتم: طناز مي گي چي گفتي يا نه.
گفتم فردا شب حامي مي خواد بره خواستگاري، هنوز نرفته مي دونم عروس خانم با سر قبول مي كنه. فكر كنم حامي بايد با شلوار راحتي بره شايد شب موندگار شد ( طناز روي صندلي چرخيد و نيم ناگاهي به من انداخت به سوهان كشيدن ناخن هاش ادامه داد) مي خواي بدوني عروس كيه ... كتي خواهر هومن.
حرفهاي طناز و نمي شنيدم فقط حركت لبهاشو مي ديدم كه جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت و وا‍‍ژه¬اي مرتب در ذهنم تكرار مي شد:
"حامي داره ازدواج مي كنه"
ساكت شو ... ساكت، ( نفس تازه كردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بيرون.
طناز مدتي هاج و واج نگاهم كرد و بعد از اتاق بيرون رفت، توي اتاق راه مي رفتم و از خودم مي پرسيدم چرا ... حامي مي خواست ازدواج كنه كسي كه به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن مي گيره او هم كي ... كتي. اي خدا دردمو به كي بگم اگر كسي بود كه سرش به تنش مي ارزيد غمم نبود! اون نبايد ازواج كنه ... حالا نه، حالا كه منو گرفتار كرده گرفتار خودش گرفتار خيالش...
اون شب حامي فقط نمي تونسته يه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سينه اش زدم اما ... يعني خيلي راحت از عشقي كه ادعا مي كرد گذشت ، نه حامي منو داره توي بيمارستان ، توي سفر ... اون رفتار نمي تونه از سر ترحم باشه .
از صداي باز شدن در به آن سو نگاه كردم ،؟ طناز بود .
كجا داري حاضر مي شي .
بايد برم ... كار واجبي دارم .
طنين چرا عصبي هستي ؟ چيزي شده ؟
نه ... سوئيچ ماشينو بده .
كجا داري ميري ، قرار احسان بياد دنبالم بريم براي رزرو تالار .
من به شما چكار دارم ... مي دي يا نه ؟
چرا داد مي زني روي جا كليدي آويزونه .
پريشان حال از خانه بيرون زدم ، كور بودم وفقط به حكم عقل حركت مي كردم .
صداي بوق ها و فرياد هاي اعتراض آميز رو مي شنيدم اما هيچ چيز نمي ديدم ، زماني چشمم بينا شد كه جلوي شركت حامي ايستادم . لحظه اي حسرت اون روزها رو خوردم كه منشي مخصوصش بودم و او به هر بهانه اي قصد آزارم را داشت ، حالا فكر كردن به اون آزارها چه شيرينه .
جلوي در شركت مردد شدم ، يك قدم به جلو و دو قدم به عقب بر مي داشتم كه با صداي سلامي از جا پريدم ... نگهبان شركت بود .
سلام خانم نيازي ، احوال شما .
س.ل.ا.م.
حالتون خوب نيست رنگتون پريده .
آقاي معيني شركت هستند يا رفتن كارخونه ؟
شركت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
متشكرم .
دو سه قدم بلند برداشتم و جلوي در بزرگ تمام شيشه دودي ايستادم و به عكس خودم كه در آن نقش بسته بود خيره شدم . اين آخرين فرصت براي درست كردن خراب كاريمه يا حالا يا هيچ وقت ، با عزمي راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشي جديد بود و نمي شناختمش ، وقتي كنار ميزش ايستادم گفت :
بفرماييد .
مي خواستم آقاي معيني رو ملاقات كنم .
وقت قبلي داشتين ؟
خير .
متاسفم امروز وقت ندارند ... وقت مي دم خدمتتون فردا مراجعه كنيد .
من همين الان بايد ايشون رو ملاقات كنم .
اصلا امكان نداره ايشون جلسه دارن .
به در بسته نگاه كردم ، اگر حالا بر مي گشتم ديگه شهامتش رو پيدا نمي كردم با اون روبرو شم و شايد هم ديگه فرصتي بدست نياد يا حالا يا هيچ وقت .
خانم كجا ؟
بي اعتنا به او دستم را روي دستگيره گذاشتم و به پايين هلش دادم ، در باز شد .
خانم ...
ديگه براي عكس العمل خانم منشي دير بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
ببخشيد آقاي معيني ، من خدمتشون عرض كردم ...
نگاه حامي سر تا پايم را كاويد و بدون اينكه به منشي نگاه كنه گفت :
مشكلي نيست خانم سبزي بريد به كارتون برسيد ... خانم نيازي مثل اينكه خيلي عجله داريد ،‌چرا داخل نمي شيد .
گويا تمام انرژيم با ديدن حامي تخليه شده بود و تواني در پاهايم نبود تا پيش رود ، با قدم هاي نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روي نزديك ترين مبل نشستم و با ديدن هومن در گوشه ديگر اتاق بيشتر متلاشي شدم ، هم به خاطر اينكه منو تو اين حال ديده بود هم برادر كتي بود .
چرا ساكت شدي خيلي عجله داشتي ... نكنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتي ، تماس بگيرم خانم سبزي برات بياره ...
چرا اينطور با من حرف مي زد ، من لايق اين رفتار بي رحمانه نيستم ...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلويم تازه شود ، حال اعدامي رو داشتم كه به سوي چوبه دار مي رفت .
مي خوام باهات حرف بزنم (د نگاهي به هومن انداختم ) اگر ممكنه تنها ...
هومن كه تا اون لحظه نظاره گر من و حامي بود از روي صندلي بلند شد و گفت :
حامي جان من مي رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف مي زنيم ... خدانگهدارتون طنين خانم .
ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سري تكان دادم . اتاق خالي شد ، جو سنگين بود و نگاه حامي سنگين تر تا اينكه بالاخره زير اون نگاه تاب نياوردم و سوئيچ را كه تا آن لحظه در دست مي فشردم بي هدف روي ميز پرت كردم . از روي مبل بر خواستم و پاي پنجره رفتم و نيم رخ ايستادم ، حامي رو ديدم كه از پشت ميزش بلند شد و آمد لبه ميزش نشست و دستانش را روي سينه اش گره زد و پايي كه در هوا بود را تكان مي داد . توي بد منجلابي دست و پا مي زدم و نمي تونستم جملات را رديف كنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
خيلي علاقمند تماشاي منظره بيرون هستي ، مي تونستي از پنجره سالن استفاده كني و وقت منو نگيري ...
مي شد حس كرد چقدر مشتاق شنيدن حرفهاي منه اما نمي خواد بروز بده ، پشت به پنجره كردم و به آن تكيه دادم تا كمي از انرژي كه صرف ايستادن كرده بودم را در حرف زدن به كار ببرم .
امروز ... فردا شب مي خواهي كجا بري ؟
اين سوالت دو تا معنا داره ، يا مي خواهي منو دعوت كني جايي يا مقصودت ... دخالت تو برنامه هاي منه . اگر معناي اول رو بده بايد با كمال شرمندگي درخواستتون رو رد كنم و اگر معناي دوم را بخواهم برداشت كنم بايد بگم به شما ...
بهش نگاه كردم لبخند نيم داري گوشه لبش بود ، او معناي حرفم را مي دانست و داشت منو بازي مي داد و از اين بازي لذت مي برد مثل ببري كه با طعمه اسيرش بازي مي كنه . بايد مي رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
حامي تو يك شب به من گفتي ... با عشق ، آتش كينه ات رو سرد كن .
خب منظور ؟
تو منظور منو خوب مي فهمي .
يادمه تو گفتي اين عشق حماقته ، فكر كنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدي .
حامي من الان به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم .
متاسفم من هم به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم و تهي شدم ... يك تشكر به تو بدهكارم ، تو منو از اشتباه در آوردي و جلوي يك فاجعه اي كه مي تونست تمام عمر زندگيمو خراب كنه گرفتي .
چشمانم باراني بود و حامي رو تار مي ديدم با صداي لرزاني گفتم :
و حالا ...
حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج مي كنم .
حامي ... اين بي رحميه .
نه كمال مروته .
ديگه جاي من اينجا نيست ، من با اون همه غرور حالا به پاي حامي افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش مي كنم . آخرين نگاهمو به حامي انداختم كه فاتحانه به من در هم شكسته نگاه مي كرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن بايد حرفم را كامل مي كردم ، دوباره نگاهش كردم و گفتم :
فكر مي كردم اگر يك مرد توي كره زمين باشه تويي ، اما اشتباه كردم در گل گرفته قلبمو به روي تو باز كردم .
گريه نمي كردم اما چشمانم گريان بود ، فكر نمي كردم اما تمام فكرم حامي بود . رفتم و رفتم تا به يك ايستگاه اتوبوس شركت واحد رسيدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بي خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرين مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه باروني نه ابري اما هواي دلم ابري بود و باروني .
از صداي وحشتناك ترمزي به خودم آمدم و به راننده نگاه كردم اما نديدمش .
سلام خانم نيازي .
به كسي كه منو به نام خواند نگاه كردم ، بهروز بود همسر مرجان كه از پرشياي سفيد رنگي پياده شد .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چه عجب از اين طرفا ؟ آمده بودين ديدن مرجان ، اين از بد شانسيه مرجانه كه بعد از سال و ماهي شما آمدين خونه ما و مرجان نيست ... خيلي پشت در معطل شدين .
به اطرافم نگاه كردم يعني سر خيابان مرجان بودم ، من كجا و اينجا كجا ... بهروز بدون اينكه به من مهلت بده يك ريز حرف مي زد .
تشريف مي بريد منزل ... فواد لطف مي كني خانم نيازي رو برسوني .
تازه راننده را ديدم ، ارسيا بود . من مثل آدمهاي گنگ و لال فقط به آنها نگاه مي كردم ، خودشون براي هم تعارف تيكه پاره مي كردن . كم حوصله بودم ، پاهام ديگر به دستورات مغزم اعتنا نمي كرد بي هيچ حرف و حديثي سوار ماشين ارسيا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشين گذاشت و گفت :
فواد خان ،‌خانم نيازي دستت امانته و مي دوني كه مرجان چقدر به ايشون علاقه داره پس درست رانندگي كن ، فكر نكني جت مي روني .
قيافه ارسيا رو نمي ديدم اما صداشو شنيدم .
خانم نيازي دست فرمونم رو ديده ، چطور با هواپيما لايي مي كشم و كورس مي زارم .
ديگه سفارش نكنم ... خانم نيازي باز هم تشريف بياريد البته اميدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشيد و مرجان خونه باشه .
بهروز خان ، خانمت هيچ وقت خونه نيست پس بي خود اميدواري نده به ايشون ... ما ديگه رفتيم .
ارسيا موسيقي ملايمي گذاشت و با اون ترافيك روان ، آرام و با تاني رانندگي مي كرد .
كاش ماشين زمان داشتم و بر مي گشتم به سال گذشته و اون شبي كه حامي به عشقش اقرار كرد ... اون همون كاري رو كرد كه من اون شب با اون كردم حتما حالا سرمسته و بادي به غبغب مي اندازه و به احسان مي گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسي من .
خانم نيازي .
به خودم آمدم ، به زماني كه درونش قرار داشتم .
بله .
نميدونم الان وقتش هست يا نه ... من مدتيه كه منتظر جواب شما هستم .
من جواب شمارو دادم ، همون موقعي كه درخواست دادين .
نمي دونم چرا خشم حامي را مي خواستم سر اين بخت برگشته خالي كنم .
اون جواب دلخواه من نبود .
دهانم را باز كردم تا جواب كوبنده اي بدم ياد حامي افتادم ، حالا كه اون مي خواد ازدواج كنه چرا من نكنم . اگر اون مي خواد فردا شب بره خواستگاري چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، اين حماقته خواستگار دست به نقد و رد كنم بايد بفهمه همچين هم بي ارزش نيستم و هستند كساني كه منتظر يه اشاره كوچيك منند پس حامي خان بچرخ تا بچرخيم . ارسيا از لحاظ تيپ و ظاهر چيزي از حامي كم نداره ، تازه چند سالي هم جوون تره .
جواب دلخواهتون چيه ؟
من ....پاسخم رد نباشه .
امشب مي تونيد با خانواده محترمتون تشريف بياريد .
چي ؟
ترمز ناگهاني ارسيا تعادلم را بهم زد و سرم به شيه خورد ، محكم نبود اما دردم گرفت . ارسيا دست پاچه گفت :
واي خدايا چي شد ، حالتون خوبه ؟
سر جام صاف نشستم و گفتم :
بله خوبم ، اين چه طرز ترمز كردنه .
بقدري جمله تون بي مقدمه بود كه من ... نمي دونم چي بايد بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت مي رسيم ... مي دونستم و هميشه به بهروز مي گفتم بايد مستقيم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمي تونه احساس منو منتقل كنه .
لطفا حركت كنيد صداي بوق ماشين هاي پشت سرتون رو نمي شنويد ، ترافيك درست كردين .
چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرماييد .
سرم را تو دستام گرفتم .
سرتون درد مي كنه ؟ محكم خورد به شيشه .
نه ، خواهش مي كنم منو زودتر برسونيد منزل .
دلم مي خواست براي حال و روزم زار بزنم ، وقتي جلوي مجتمع ايستاد با يك تشكر سرسريو سريع پياده شدم اما او ول كن نبود .
ما شب چه ساعتي خدمت برسيم ؟
هر ساعتي كه دوست داريد .
بهتر نيست مادرم با مادرتون تماس بگيره ، فكر كنم اين كار رسمه .
ببينيد آقاي ارسيا ، مي دونيد كه پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سكته قدرت تكلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگيرند اجبارا بايد با خودم حرف بزنند پس چه لزوميه به اين تشريفات .
ما شب مزاحمتون مي شيم .
به سلامت .
دستم را روي زنگ گذاشتم ، طناز درو باز كرد و پرخاشگرانه گفت :
كجا بودي تو ؟
بيرون ... اجازه ورود مي دي .
خودش را كنار كشيد و گفت :
بخدا مردم و زنده شدم تا آمدي ، با اون حالت كه از خونه زدي بيرون و بعدش هم يك ساعت پيش احسان ماشينو آورد ، قربون موبايلت هم برم جواب نمي دي .
ماشين ؟
بله ماشين من ، احسان هم خبر نداشت و مي گفت حامي باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشين . ماشين دست تو بوده ، نمي دونم چطور دست حامي پيدا شده .
احسان اينجاست ؟
نه ... ماشينو آورد چون از تو هم خبري نبود منم قبول نكردم بريم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا مي گي چي شده ؟
مهم نيست ... امشب مهمون داريم .
مهمون ؟ كيه .
خواستگار . اگر دوست داري بگو احسان هم بياد ، حضور داشته باشه بد نيست ، ناسلامتي داماد بزرگ خانواده ست .
با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامي ميرسيد تا بفهمه دنيا دست كيه ... به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
خواستگار ؟ اينطور ناگهاني ؟ حالا كي هست .
فواد ، فواد ارسيا همكارم ... اشكالي داره .
فواد ! طنين سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
چيه تا ديروز خوب بود ، حالا اخ شده ... بهت مي گم حالم خوبه ودر صحت كامل عقل اين خواستگارو پذيرفتم .
من كه سر از كاراي تو در نميارم .
پس سرت تو كار خودت باشه ، ببين اگه چيزي تو خونه كم و كسر داري بگو خريد كنم .
الان وقت ندارم براي شام تدارك ببينم بايد به رستوران سفارش بديم .
شام لازم نيست ، براي شام نميان .
من برم به احسان خبر بدم .
لبخند غمگيني زدم و با نگاه طناز را بدرقه كردم و لباس بيرونم را از تن خارج كردم و يك دست لباس راحتي پوشيدم ، داشتم دكمه پيراهنم را مي بستم كه طناز با صورتي سرخ وارد شد .
طنين بگو اين مراسم خواستگاري يا شوخي مسخره .
كجاش شوخي و مسخرست .
همه جاش .
كي مي گه ؟
من مي گم ... من ، من راز خواهرمو بايد از همسرم بشنوم خيلي بي معرفتي .
به اشكهايي كه از چشماي طناز مي جوشيد نگاه كردم و گفتم :
چه رازي ؟
اينكه تو هم به حامي علاقه داري .
اي حامي دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر كرده كه طنين نيازي از من خواستگاري كرده .
يه سوء تفاهم بود .
دروغ مي گي ، صبح وقتي گفتم حامي مي خواد ازدواج كنه حالتو ديدم اما من احمق به فكرم نرسيد خواهر من ممكنه به حامي علاقه داشته باشه .
طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
نه هيچ هم اشتباه نشده بود ، اين اواخر مي ديدم چطوربراي ديدن حامي بال بال مي زني .
آره فكر كن يه غلطي كردم اما حالا متوجه شدم و مي خوام اونو جبران كنم .
تو جبران نمي كني دلري لجاجت مي كني ، تو از ارسيا خوشت نمياد و به خاطر لجبازي با حامي خودتو داري بدبخت مي كني .
تو مختاري هر جور دوست داري فكر كني .
ببين احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگيت بازي نكني .
تو هم بايد به شوهر استاد اخلاقت بگي ، تو كارهاي من دخالت نكنه .
طنين تو رو به خاك پدر قسمت مي دم .
ساكت باش ، من وعده كردم و نمي تونم زيرش بزنم ... حتما قسمت زندگي من اينه .
اين قسمت نيست حماقته .
من اين حماقتو ا آغوش باز مي پذيرم .
طنين .
هيچي نگو طناز ، نمي خوام بشنوم .
وقتي طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با كاري كه در پيش گرفته بودم
خانواده ام در مقابل اين مرسم خواستگاري ناگهاني هيچ عكسالعملي نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خيره مي شدن و اين حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها اين سكوت آزار دهنده شكست و فواد شروع به حرف زدن كرد .
بهتر قبل از هر چي به همديگه معرفي شيم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهيمه .
به خواهر و برادرش نمي آمد مجرد باشن چون از لحاظ سني خيلي از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبري نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفي شد و بعد از معرفي ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه كرد و پرسيد :
پس شما داماد خانواده ايد .
هرچند از حامي دل خوشي نداشتم اما احسان برام عزيز بود ، در جوابش گفتم :
احسان برادرمه .
مادر فواد از جوابم خوشش نيامد اما حرفي نزد ، از نگاهش خوشم نيامد و حس بدي بهش پيدا كردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم كرد و لبخندي به پاس اين گراميداشتم بهم زد . مادر فواد گوينده بود و همه اعضاي خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلكه همه اعضاي خانواده ارسيا از مادرش مي ترسيدن .
خب عروس و داماد مطمئنا همديگرو ديدن و حرفاشونو زدن ، مي مونه تاريخ عقد و عروسي كه اون هم چون شغل فوادم حساسه بايد يه برنامه ريزي دقيق بشه .
من از اين برخورد متحير شده بودم ديگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهي به طناز انداختم .
او داشت نگاهم ميكرد و با نگاه مي پرسيد ، اينها دارن چي ميگن و چكار مي كنند .
احسان مثل يه برادر بزرگتر مداخله كرد و گفت :
خانم فكر نمي كنيد كمي عجله فرمودين چون اصولا جلسه اول براي آشنايي بيشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهيد خيلي پيشروي كنيد بحث مهريه و اين حرفهاست . بعد هم يه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده مي شه براي فكر كردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما داريد تاريخ عروسي رو مشخص مي كنيد .
فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتي ايشون قبول كردن ما بيايي خواستگاري حتما پاسخشون بله بوده و مهريه هم ... اصلا مهريه خانم شما چقدره بهتون نمياد كه مدت زيادي باشه كه ازدواج كردين .
ما يك ساله عقد كرديم ... مهريه خانمم سي درصد سهام شركتمه .
خانم ارسيا پوزخندي زد و پشت چشمي نازك كرد و گفت :
تو اين دوره زمونه ، هر جوجه مهندسي يك اتاق سه در چهار و اجاره مي كنه و اسمشو ميزاره شركت .
قبل از احسان گفتم :
من مثل خواهرم مهريه ميلياردي نمي خوام ،‌به نيت يگانگي الله يك سكه بهار آزادي .
صداي آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسيا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود كه مي دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامي گزارش داده ميشه .
مادر فواد قري به گردنش داد و گفت :
اين هم از مهري عروس خانم ،‌حرفي مونده آقا .
طنين خودش صاحب اختياره زندگيشه .
به احسان برخورده بود ،‌ خانم ارسيا در كيفش را باز كرد و جعبه كريستالي انگشتر را بيرون آورد .
فواد جان ،‌پاشو اين انگشترو دست عروس خانم كن .
اول به مامان بعد به طناز نگاه كردم ،‌مراسم خواستگاري و شيريني خوران و نامزدي من در يك شب انجام شده بود . بي اراده اختيار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برليان را با نگين كوچك كبودي در انگشتم فرو كند يعني من خواب بودم ،‌به چهره فواد نگاه كردم گاهي چهره حامي رو ميديدم و گاهي چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان اداي دست زدن رو در آوردن ،‌من دارم چكار مي كنم به مامان نگاه كردم چشمانش از اشك نمناك بود .
بعد از رفتن خانواده ارسيا به اتاق رفتم و پتو را روي سرم كشيدم ، طناز چند بار آمد و صدايم زد اما وقتي ديد بي فايدست ،‌من جوابش را نمي دم رفت . پتو را كنار زدم و با نوري كه از بيرون ، اتاق تاريكم را روشن مي كرد به انگشتري كه در دستم برق مي زد نگاه كردم .
من باختم و باز هم حامي برد ، حالا كه كار از كار گذشته ترس نا شناخته اي در دلم لانه كرده و از فواد و از خانواده عجيب و غريبش مي ترسم . صداي احسانو شنيدم چه گرم با مامان وداع مي كرد ، بيخود نبود مامان اينقدر دوستش داشت چون پسر خونگرميه اما فواد كمي متكبره .
فرداي اون روز فهميدم رو دست بزرگي تو زندگيم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاري در ميان نبوده و حامي بخاطر اينكه احساس منو بسنجه و اين بار مطمئن تر از هر زماني پا پيش بزاره اين رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب كذايي شب خواستگاري حامي از خود من بوده نه از كتي .
حامي آمادگي داشته و مي دونسته من به ديدنش ميرم پس چرا اون روز در حق من خيلي بدي كرد و با نيش كلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توي زندگي فواد پرتاب كنم .
من آدمي نبودم كه راه رفته را برگردم حتي اگر اون راه نا كجا آباد باشه باز هم تا انتها ميرم .
وقتي فواد با جعبه شيريني نامزدي ما رو به همكارها اعلام كرد از همه بيشتر مرجان شلوغ كاري كرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود كه اين وصلت سر گرفته و در يك فرصت كوتاه به من گفت :
ديدي بالاخره فواد نصيبت شد ، بايد از من تشكر كني كه برات زياد بازارگرمي كردم .
***
جلوي آينه كمي به ظاهرم نگاه كردم ، رنگ بنفش به پوستم مي آمد اما اين روزها هيچ چيز راضيم نمي كند فقط طبق عادت لباس مي پوشم و راه مي روم و غذا مي خورم حتي براي خوشنودي ديگران لبخند ميزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روي لبانم كشيدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر مي رسيد نمي دانم به خاطر خط چشم بود يا بي خوابي و بي اشتهايي اخير . صورتم حسابي لاغر شده بود و زير چشمانم كبود بود كه با كرم پودر كبودي آن را محو كردم و مانتو و شالم را روي ساعد انداختم و كيفم را بدست گرفتم . سري به اتاق تابان زدم داشت درس مي خواند ، سفارش مامانو كردم و سه تا پله را با يك گام طي كردم و در اتاق مامان رو باز كردم ، راحت خوابيده بود . خواستم مانتو و كيفم را روي مبل بذارم ،‌طناز را ديدم كه روي مبل لم داده و پايش را دراز كرده و به لبه ميز گير داده . دستم را روي دهانم گذاشتم تا جيغ نا خواسته ام را خفه كنم و دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم ، طناز از شنيدن جيغ كنترل شده ام ترسيد و پايش از لبه ميز جدا شد و خودش هم از مبل پايين افتاد .
چرا جيغ مي كشي ترسيدم .
كي آمدي ؟
تازه ... كف پاهام تاول زده كي ميشه اين خريدها تمام شه ، هر چي مي گيرم يه چيز ديگه سبز ميشه .
جهيزيه خريدن همينه .
نوبت تو هم مي رسه ( نگاهي به سر تا پام انداخت ) سركار خانم تشريف ميبرن مهماني ؟
روي مبل نشستم و بسته سيگارم را از داخل كيفم برداشتم و بعد از روشن كردن يك نخ سيگار گفتم :
آره ... با فواد ميرم بيرون .
پس گردش هاي نامزدي شروع شد .
خاكستر سيگار را داخل ليوان روي ميز ريختم و گفتم :
نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
بالاخره خانواده ارسيا نو عروسشون رو پا گشا كردن ... بعد از ده روز .
از دست فواد دلخور بودم كه فقط منو به تنهايي دعوت كرده بود ، هميشه رسم بر اينه كه خانواده عروس را دعوت مي كنند .
اه خاموش كن اين لعنتي رو خفه شدم ، خير سرت ترك كرده بودي .
به دودي كه به هوا مي رفت نگاه كردم ، يه زماني به خاطر حامي ترك كرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره كشيدن رو شروع كردم .
طنين كجايي، دارم با تو حرف مي زنم .
ها ، چي گفتي ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رفتي اونجا خر نشي و مثل مهريه تعيين كردنت فوري قرار عقد بزاري ، يه خورده براي خودت ارزش قائل شو .
تم هم يك نگاه به شناسنامه من و خودت بندازي بد نيست ، حساب كتاب فاصله سني مون دستت مياد .
درسته از تو كوچكترم اما حواسم به زندگيم هست نه مثل تو ، نه چك زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
آفرين به تو ، برات پفك مي خرم .
تو كم مياري چرا آدمو مسخره مي كني .
تو بگو ، امروز چي خريدي .
رفتم دنبال پرده ...
خريدي ؟
آره انتخاب كردم ، فردا قرار برن براي متراژ خونه .
من بابت جهيزيه خيالم راحته ، همه چيزو مي سپارم دست تو .
من غلط مي كنم و به هفت پشتم مي خندم .
تو خريد كردنو دوست داري .
بقدري در اين مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم كه ديگه از اسم خريدم تب مي كنم .
زنگ خونه فريادي كشيد ، طناز خنديد و گفت :
پاشو نامزد جونت اومد .
بلند شدم و در حال مانتو پوشيدن گفتم :
تو هم زنگ بزن احسان بياد تنها تنها نباشي و حسودي نكني .
من حسودم ... خيلي بدي . حالا برو يه عطري ، ادكلني بزن كه بوي گند سيگار مي دي .
به طرف اتاقم دويدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتي از اتاق بيرون آمدم طناز كنار آيفون ايستاده بود گفت :
ديگه سفارش نكنم ، شما نبايد زود عقد كنيد ... قبول نكني ها .
صورت طنازو بوسيدم و گفتم :
چشم خانم كوچيك ،‌ ديگه امري نيست .
خوش بگذره .
در حال بستن بند صندل هام گفتم :
واي كيفم ... لطفا از روي ميز بده .
فواد جلوي مجتمع داخل پرشياي سفيد رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشين پياده شه ،‌شايد هم انتظار بي جايي بود . در را باز كردم و كنارش نشستم .
سلام به عشق اول و آخرم .
دير كردي .
تو ترافيك موندم ،‌ خدا كنه مامانم ناراحت نشه .
من ناراحت بشم ، شدم و مهم نيست كه جناب عالي بد قولي كردين و دير آمدين دنبالم .
خانم ، دل نازكه يا حسود ؟
هيچ كدوم .
بگذريم ... اگر بدوني همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق ديدنت هستن .
اگر شما همه مراسم را يكجا نمي كردين ما زودتر از اينها با هم آشنا مي شديم ، حتما خانم داداشت فكر مي كنه من چقدر آدم هولي هستم كه تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ريشش .
فواد با خنده گفت :
من كه ريش ندارم ... به دل نگير پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاريش بود پس تو يك مراسم را توي اون شب از دست دادي .
شما كلا اين تريپي هستين ، نه .
هر خانواده اي رسم و رسوم خاص خودشو داره .
چند تا خواهر زاده و برادر زاده داري ؟
دوتا برادرزاده دارم ، پديده و پندار و يك خواهرزاده به اسم هليا .
من ميانه ام با بچه ها خوبه .
بله ديدم رفتارت با تابانو ... كمي لوس بارش نياوردي .
طناز ميگه ، من قبول نمي كنم .
طنين ، بچه ها توي يك جمع هايي نبايد كنار بزرگترها بنشينند مثل شب خواستگاري ،‌درست نبود اون حضور داشته باشه .
اين يه اشاره سنجيده به حضور بي جاي تابان بود نه ؟
نه ، من براي آيندمون مي گم .
ببين حامي ...
ناخود آگاه نام حامي را جاي نام فواد تلفظ كردم .
حامي كيه ؟
برادر احسان .
خيلي صميمي هستيد ؟ با اسم كوچيك صداش ميكني بدون پسوند و پيشوند.
اتفاقي كه براي طناز افتاد باعث شد خيلي بهم نزديك بشيم ... برام مثل يك برادر بود (اولين دروغ زندگي مشتركم ).
يادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبي داشتين ، كافي شاپ فرانكفور تو ميگم .
به گذر ماشين ها نگاه كردم و ياد اون روز افتادم ، آنجا هم حامي سعي داشت با من صحبت كنه و موضوع خواستگاري رو پيش بكشه .
مي خواست از خانواده اش رفع اتهام كنه .
رفع اتهام .
من ... يه سوء تفاهم پيش اومده بود ... نخواه بيشتر توضيح بدم ،‌خاطره اون دوران برام خيلي عذاب آوره .
آدم مغروري به نظر مي رسيد .
ببين كي به كي ميگه مغرور !
حامي آدم خود ساخته اي يه ... اگر تو هم جاي اون بودي مغرور مي شدي ، توي اين سن تو خاورميانه براي خودش كسيه و يكي از قطبهاي تجاري ايرانه .
من هم اگر پدر پولداري داشتم قطب كه هيچي ، صاحب كاخ سفيد بودم .
خيلي ها هم ارثيه كلاني بهشون مي رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد ميدن ... حامي رو بي خيال شو ، از خانوادت بگو .
چي مي خواي بدوني ، الان ميريم مي بينيشون .
جلوي گل فروشي نگه دار .
گل فروشي ؟ چرا .
مي خوام گل بخرم ... اولين ديدار رسمي من با خانوادت و دوست ندارم دست خالي باشم .
گل خريدن يعني ولخرجي .
اين يك احترامه .
احترامو ميشه با رفتار بيان كرد .
درست ، اما گل مي تونه نشانه اين احترام باشه .
مادرم خوشش نمياد بهتره منصرف بشي .
هر طور ميله تو ،‌خانوادت را بهتر مي شناسي .
عروسي خواهرت كي ؟
دو ماه ديگه ، طفلكي همين الان از خريد آمد و از خستگي رو پا بند نبود ،‌آخه دارن آپارتمانشون رو با سليقه هم مبله مي كنند
منظورت خريد جهيزيه است ؟
آره .
تو هم بايد شروع كني .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل يك سال نامزد باشيم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمياد .
ما شنيديم هميشه خانواده دختر خوششون نمياد .
اتفاقا مامانم ديشب داشت درباره تاريخ عقد صحبت مي كرد .
زير لب گفتم ،‌مثل هميشه مامانت براي خودش مي بره و مي دوزه .
چيزي گفتي ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت مي كنه .
من سجاف سر خود نيستم و از زير بوته هم عمل نيومدم ،‌شما و خانواده محترمتون بايد تشريف بياريد منزل ما در اين مورد به طور رسمي حرف بزنيد .
اين مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج كنيم و زندگي تشكيل بديم . تو ميگي خانواده من بياد از داماد شما اجازه بگيره .
من نميگم بيان از احسان اجازه بگيرن ، شما كه حرف خودتونو به كرسي مي نشونيد حداقل توي جمع خانواده من باشه . لطفا براي من جلوي خانواده ام حرمت قائل شيد ، اين خواسته زياديه .
من نوكر شما هم هستم خانم .
شما لطف داريد .
اينجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، يك ساختمان چهار طبقه با نماي سنگ سفيد كه زير آن سه باب مغازه بود كه يكي سوپرماركت و دوتاي ديگه خالي بود . فواد در ادامه توضيحاتش گفت :
طبقه اول مامان مي شينه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسايه روبرويي فاضل بشيم .
خواهرت هم اينجا زندگي ميكنه ؟
نه ،‌مامانم از داماد سر خونه خوشش نمي آد ( معلوم نيست اين مامانش از چي خوشش مياد هرچي كه ميگم ميگه مامانم خوشش نمياد ) ولي زياد دور نيست ... نمي خواي پياده شي .
داشتم سوپرماركت رو نگاه مي كردم ،‌فواد گفت :
اين مغازه مال بابامه ،‌باز نشسته شده و براي سرگرمي البته يك فروشنده هم داره ... از اين طرف .
وقتي پله ها رو طي كرديم جلوي يك در چوبي ايستاديم ، فواد لبخندي عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر كوچولويي درو باز كرد و با لبخند گفت :
سلام دايي جون .
اين بايد هليا باشه خواهر زاده فواد ، دخترك را بغل كرد و گفت :
سلام كردي هلي .
هليا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه كرد بعد گفت :
تو عروسي ... پس لباست كو ؟
لپش رو كشيدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخريدم ،‌تو بايد هليا باشي درسته .
دخترك سرش را تكان داد و گفت :
اسممو از كجا مي دوني ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دايي منو بزار زمين .
فواد ، او را روي زمين گذاشت و دخترك به داخل خانه دويد . منتظر كسي بودم كه به استقبالم بياد اما فواد در را كامل باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم ، با ترديد پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طي يك راهروي دو متري وارد سالن پذيرايي شديم . همه اونجا جمع بودن كه با رويت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقيم به طرف مادرش كه بالاي سالن نشسته بود رفت و رويش را بوسيد ، من از او طبعيت كردم . فواد اينبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسي كرد ،‌من هم با پدرش دست دادم . وقتي دستم را جلوي نفر بعدي كه برادر فواد بود دراز كردم ،‌او مردد به دستم نگاه كرد صداي رساي مادر فواد رو شنيدم كه گفت :
توي خانواده ما ، زنها به مردها دست نمي دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه كردم ، ترسيدم از جام حركت كنم و باز مادرش بگه زنهاي ما جلوي مردها راه نمي رن يا زنهاي ما با هم روبوسي نمي كنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسي كردم و با اشاره فواد روي يكي از مبلها نشستم ، جو بدي بود . آروم زير گوش فواد گفتم :
كجا مي تونم لباسمو عوض كنم .
باز صداي مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمي دوني توي جمع نبايد درگوشي حرف بزني .
مادر ،‌ طنين مي خواد لباسشو عوض كنه .
مادرش نگاهي به سر تا پاي من كرد و بعد رويش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
مي توني از اتاق من استفاده كني .
منتظر بودم تا او براي راهنمايي من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتي نگاهم را ديد سرش را به معني چرا نشستي تكان داد ،‌آهسته گفتم :
نمي خواي راهنماييم كني .
فواد با صداي بلندي به خواهرش گفت :
فهيمه جان ،‌طنينو به اتاق من راهنمايي مي كني .
فهيمه با نگاه از مامانش كسب تكليف كرد و بعد از جاش بلند شد ،‌پشت سرش راه افتادم دري را نشانم داد و گفت :
اين اتاق فواد .
برگشت و رفت ،‌وارد اتاق شدم . يك اتاق ساده با يك تخت يك نفره ، در كنارش كتابخانه اي كوچك و كمد ديواري بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج كردم و روي جا رختي گذاشتم ،‌بعد با دست موهامو مرتب كردم و از اتاق بيرون آمدم . وارد سالن كه شدم همه ساكت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جاي اولم نشستم ، فواد سرش پايين بود كه مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنين نمي دوني تو جمع چطور بايد لباس بپوشي .
اين يك توهين مستقيم بود ،‌لحظه اي كوتاه چشمم را بستم تا خشمم را كنترل كنم و بعد گفتم :
من ايرادي تو لباسم نمي بينم كاملا پوشيده اس .
پوشيده ؟ شالت كو ؟ بهتر مانتو بپوشي .
به فواد نگاه كردم انتظار داشتم او حرفي بزنه اما او ساكت و سر به زير بود ،‌بهتر خودم از حقم دفاع كنم .
من اينطوري راحت ترم .
ما نا راحتيم ... تو بايد مثل پروانه لباس بپوشي .
به پروانه نگاه كردم كه مثل يك خدمتكار كنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، يه بلوز آستين بلند گشاد كه دو نفر ديگه توش جا مي شدن و يك دامن مشكي بلند و يك جفت جوراب مشكي كلفت به پا داشت ، گره روسريش بقدري سفت بود كه من داشتم خفه مي شدم .
مي خواستم بگم من مثل او لباس نمي پوشم اما ترجيح دادم جلسه اول دندون رو جيگر بزارم تا بيشتر از اين رومون به هم باز نشه .
آدم توي اين خانواده حس شركت توي دادگاهو داشت همه ساكت و گوش به حرف قاضي ، اينجا هم همه ساكت بودند و چشم به دهان خانم ارسيا داشتند تا او حرفي بزنه .
مادر فواد سكوت كرد ، شايد انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهي كه بدتر از صدتا فحش بود گفت :
ميز شامو بچينيد ، فواد خيلي دير آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوري حرف ميزد كه انگار من مقصر دير آمدن پسرش هستم ، بخاطر اينكه فكرم را منحرف كنم از فواد سراغ برادر زاده هايش را گرفتم .
خسته بودن خوابيدن.
به هليا نگاه كردم ، در آغوش پدرش كز كرده بود و من را نگاه مي كرد .
هر جاي ديگه اي بود براي كمك كردن در چيدن ميز بلند مي شدم اما امشب نه ، بايد مادرش مي فهميد دنيا دست كيه و همه عروس ها پروانه نيستن كه جلوش كوتاه بيان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگي ديگران رو بدن و اگر براي همه اين كارو مي كرد براي من نبايد مي كرد . با اجازه مادر فواد همه دور ميز غذاخوري نشستن ،‌مردها يك طرف و زنها طرف ديگه اما من با كمال پر رويي كنار فواد نشستم كه اين از نگاه تيز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتي جرات نداشت از من پذيرايي كنه ، اين كارو خواهرش انجام مي داد . در حالي كه با غذام بازي مي كردم رفتار خودم را جمع بندي مي كردم ، شايد جايي اشتباه كرده بودم كه مادرش نسبت به من بد بين شده اما اون از اولين برخورد همين رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاري كرد كه انگار داره برده مي خره .
شنيدم كه مادرش گفت :
من توي تقويم نگاه كردم ، دو هفته ديگه عيد مبعث و براي عقد زمان خوبيه .
به فواد نگاه كردم ،‌ از زير ميز به پايم زد يعني ساكت باش اما من زير بار حرف زور نمي رم .
اولا خانم ارسيا تاريخ عقد بايد در حضور خانوادم و بطور رسمي باشه ، دوما بهتر ما مدتي نامزد باشيم تا با اخلاق هم آشنا شيم تازه عقد براي دو هفته ديگه خيلي زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
درست همين جمله را فواد گفته بود پس او ديكته مادرش را به من تحويل داده بود ،‌گفتم :
وقتي يك نفر وارد خانواده ما مي شه مورد احترامه و مهم نيست اون به اصطلاح عروس يا داماده ، مهم اينه كه اون فرد ميشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه براي من حكم برادر بزرگتر داره و همين حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غريبه نمي دونيم كه تو جمع خانواده راهشون نديم و به چشم غريبه نگاهشون كنيم .
اون زرنگ تر از اين حرفها بود كه كنايه ساده منو متوجه نشه .
مادرت كه نمي تونه حرف بزنه ، فكركنم تو به فواد گفته بودي بزرگ خانواده خودتي پس ديگه نيازي به گردهمايي رسمي نيست .
به فواد نگاه كردم چقدر بي جنم بود .
درسته مادرم توانايي صحبت كردن نداره اما گوشي براي شنيدن و عقلي براي فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمي دم كسي اونو ناديده بگيره .
مادرش كوتاه آمد اما غضبناك نگاهم كرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد مي خواست زبون دراز منو كوتاه كنه .
كار كردن تو خارج از خونه كه به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نيست زنها بيرون كار كنند ،‌فهيمه ليسانس حسابداريه و پروانه هم كامپيوتر خونده . هر دو تحصيلكرده هستند اما خانه دارند ، تو هم بايد كم كم به فكر استعفا دادن باشي .
چي ؟ ... خانم ارسيا ،‌من اجازه نميدم ديگران برام تعيين تكليف كنند . فواد از اول مي دونست من شاغلم پس شرايط منو پذيرفته كه آمده خواستگاري ، درسته فواد .
فواد ساكت بود وقتي اين وضع رو ديدم ،‌محكم و استوار گفتم :من استعفا نمي دم ،‌فواد مي تونه انتخاب كنه .
از پشت ميز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،‌مانتو و شالم را پوشيدم و كيف به دست قصد خروج از خانه كردم . فواد با ديدن من از جا بلند شد ،‌اما مادرش گفت :
بشين سر جات فواد .
فواد نشست ،‌سري تكان دادم و از آن خانه بيرون زدم .
***
مرجان تو از هيچي خبر نداري و بهتره دخالت نكني .
من از همه چيز خبر دارم ... ببين فواد چقدر فهميده ست با اينكه تو به مادرش بي احترامي كردي باز هم داره التماست مي كنه ،‌سركار خانم دست پيش گرفتن .
چي ؟ من بي احترامي كردم ؟ چه آدم دروغ گوييه .
حالا هر چي ... بين زن و شوهر اختلاف پيش مياد .
اختلاف بين زن و شوهر منطقيه اما دخالت مادرشوهر نه .
چرا گناه مادرشو به پاي فواد مي نويسي .
چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو مي شنيد ،‌ اما خودشو به كري زده بود .
تو نبايد انتظار داشته باشي اون به مادرش بي احترامي كنه .
من نخواستم بي احترامي كنه ... اون نبايد بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون اين اجازه رو به مامانش داد .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حالا تو بزار من گوشي رو بهش بدم ... ميگه تو ، توي اين دو روز به تلفن هاش جواب نميدي .
مرجان نامزدي ما اشتباهه ، يادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش مي دادم .
واي اين حرفو نزن طنين ، آدم با تقي به تروقي كه انگشتر پس نميدهو نامزديشو بهم نمي زنه .
مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
ازدواج كنه درست ميشه .
آمديم نشد .
تو چقدر منفي نگري ... گوشي رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
از پس تو بر نميام.
فدات بشم ، گوشي .
الو ، طنين .
بله .
سلام خانمم ، خوبي ؟
...
با من قهري ؟
...
تو بايد شرايط منو در كني .
فواد تو اشتباه كردي ، قبول داري .
آره ولي تو هم مقصري .
من مقصرم ؟ تو انتظار داري مثل گاو سرمو بندازم پايين .
اون مادرمه ،‌من نمي تونم به مادرم بي احترامي كنم .
اون بي احترامي كرد چي ؟ متاسفم برات هنوز بچه اي ... فواد بي احترامي با دخالت فرق داره ، مادرت يك آدم چشم و گوش بسته مي خواد كه اگر بهش گفت بشين بشينه بگه پاشو پاشه بگه بمير بميره . من نمي تونم اينطوري بار نيومدم .
تو فقط جلوي مامان اينطوري باش تو زندگي خصوصي خودمون هر كاري خواستي بكن .
مگه نمي گي قراره طبقه بالاي مامانت زندگي كنيم پس مادرت هميشه تو زندگيمون حضور داره و ما زندگي خصوصي نداريم ... اينو قبول كنم شغلم چي ، من شغلمو دوست دارم .
حالا بعدا درباره شغلت حرف مي زنيم .
نه حالا بايد به نتيجه برسيم .
پشت تلفن نميشه ، بيام دنبالت بريم بيرون .
نه .
طنين لج نكن .
فواد تو بايد ياد بگيري مادرت جاي خودشو داره و همسرت هم جاي خودش رو ، نمي توني بين احساسات مادرت با دخالت هاش ديوار جدايي بكشي .
من نمي تونم توي روي مادرم بايستم .
واي فواد ، تو چرا حرف خودتو ميزني .
چرا فقط تو باهاش مشكل داري و بقيه ندارند .
چون بقيه مي خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمي تونم .
تو داري به خانواده من توهين مي كني .
آره ، چون اون شب خيلي به من توهين شد .
تو هم جواب دادي و ساكت نموندي .
نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهين مي كردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع كردم ، مادرت مي خواد همه برده اش باشن اما من نيستم .
مادرم دلسوز زندگي ماست .
اين دلسوزي نيست سلطه گريه .
بيا فراموش كنيم .
...
قبول مي كني .
به شرطي كه تكرار نشه ... درضمن ما به اين زودي ها عقد نمي كنيم .
چرا ؟
چون مي خوام با شناخت وارد زندگيت بشم .
مادرم ...
مادرت چي ؟
قبول نمي كنه .
ميل خودته ، اين شرط منه وگرنه همين حالا همه چيزو تمام مي كنيم .
باشه يه كاري ميكنم ولي تو بايد ...
چرا ساكت شدي ؟
بريم خونه ما ... مادرم ازت دلخوره .
منظورت رو واضح بگو ؟
مياي از دل مامانم در بياري .
از من انتظار داري بيام به پاي مادرت بيفتم و بگم منو ببخش ... چرا ؟ من كاري نكردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خيلي دوست دارم .
باشه ... اما تو روي منو زمين زدي .
...
شب مياي بريم بيرون .
نه ... نيمه شب پرواز دارم .
خدانگهدار.
گوشي را روي دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامي مقايسه كردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محكم و مرد بود و اين يكي سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نبايد بهش فكر كنم ، اين روزها خيلي بي تابشم . يكي از عكساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عكسي كه توي كوه گرفتيم و هر چهارتامون هستيم . حالا بايد سعي كنم اون احساسو به فواد منتقل كنم . دستي را روي سرم حس كردم ، دست تابان بود .
چي شده آجي جون ؟
هيچي ... داري جايي ميري .
آره قراره با بچه ها فوتبال بازي كنم.
برو مواظب خودت باش.
روي تخت طناز يك رمان بود به زبان اصلي ((ربل اين لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عكس حامي رو از لاي قاب عكسي كه تعبيه كرده بودم بيرون كشيدم و روبروم گذاشتم و به آن خيره شدم .
حامي بقدري دوستت دارم كه نمي تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه كردي كه هنوز تو روياي مني . نامزدم را با تو مقايسه مي كنم و هنوز چشمم به در كه بيايي و مثل يه ناجي نجاتم بدي . وقتي به روزهاي با تو بودن فكر مي كنم با اينكه پرعذاب ترين روزهام بود اما باز هم برام شيرينه ، تنها خاطرات ارزشمند من ... حامي تو شخصيتم را لگدمال كردي اما باز هم برام عزيزي ، مني كه غرورم را با هيچ چيز عوض نمي كنم پس تو رو از خودم بيشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جايي كه بن بست برسم . من عجله كردم اما تو مقصر بودي چون مي خواستي غرور شكسته ات رو ارضا كني اما آينده منو خراب كردي .
چيه باز غمبرك زدي ؟
عكس حامي رو ، ‌زير رو تختي هل دادم و گفتم :
كي آمدي ... اين روزا يه ورد مي خوني غيب ميشي ، دوباره ورد مي خوني ظاهر ميشي .
از دلسوزي هاي شماست خواهر بي معرفت ،‌تو حتي براي خريد يك سر سوزن با من همراهي نكردي .
بده نمي خوام تو كار عروس و داماد دخالت كنم .
بحث عروس و داماد نيست ، بگو فواد دمم را لگد كرده .
تو چرا مثل خاله زنكها سرك ميكشي تو زندگي من .
نيازي به سرك كشيدن من نيست ... رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
بالاخره كدو تالاررو ، رزرو كردي ؟
با احسان صحبت كردم تالار نمي گيريم ،‌خونه شون به اندازه كافي بزرگه و عروسي رو اونجا مي گيريم و چون همسر شما شغل حساسي داره از حالا بهش بگو با وقت قبلي عروسي ما دعوته .
اين عين جمله مادر فواد در شب خواستگاري بود ، حرفي نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه كردم .
تو تصميم نداري براي عروسي من لباس تهيه كني ،‌بايد بهترين لباسو بپوشي .
حالا كو تا عروسي ، يك ماه و نيم فرصت دارم .
اگر بهانه نمياري بيا بريم آپارتمان ما رو ببين ، نكنه اونو هم مي خواي بزاري شب عروسي .
مگه كامل شده ؟
تقريبا ،‌هرچند يكسري خرده ريز مونده .
مامان رو هم ببريم .
مامان ديده ، اما باشه سه تايي ميريم
كيفم را روي ميز گذاشتم و گفتم :
فواد ، من ميرم دستامو بشورم .
غذا چي سفارش بدم ؟
هرچي مي خوري فرقي نمي كنه .
دستامو شستم ،‌وقتي برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالاي سرش منتظر ايستاده بود . روي صندليم نشستم و از داخل جعبه دستمالي بيرون كشيدم و گفتم :
چرا سر در گمي ؟
نمي تونم ، بيا خودت يك چيزي سفارش بده .
منو را از دستش گرفتم و گفتم :
شينسل خوبه ؟
خوبه .
آقا دوتا شينسل با سالاد ، براي دسر من ژله مي خورم تو چي فواد ؟
براي من هم ژله پرتغالي بياريد .
از داخل كيفم سه تا كارت بيرون آوردم و جلوي فواد گذاشتم .
اين هم كارت عروسي طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدين تا با شغل حساستون تداخل پيدا نكنه و اين دو تا كارت هم براي خواهر و برادرته ... عروسي دو هفته ديگه ست .
مادرم فكر نكنم بياد .
بعد ازاتفاق اون شب ، من ديگه پا به خونه فواد نذاشتم و ديداري نبود با فواد داشه باشم كه اون از من نخواسته باشه براي عذرخواهي از مادرش به خونشون برم .
يعني هيچ كدوم شما نمي آييد .
من ميام ، بقيه رو خبر ندارم .
مامانت شمشير رو از رو بسته .
اين تويي كه شمشيرو از رو بستي .
من با مارت مشكل ندارم تا زماني كه پا تو كفشم نكنه .
مادر من ، از سر دلسوزي حرف ميزنه .
تو ميگي دلسوزي ، من دلم نمي خواد دلسوزم باشه .
باشه غذاتو بخور ، ‌سرد ميشه .
بر خلاف تعارف فواد ،‌خودش نمي خورد و با غذاش بازي مي كرد .
چيزي شده فواد ؟
نگاهي به من انداخت و گفت :
بعد از ازدواج تو و طناز ، تكليف مامانت و تابان چي مي شه ؟
خب معلومه با من زندگي مي كنند .
چي ؟ با تو .
آره .
ولي مامانم .
باز هم مامانت ؟ مامانت چي .
در اون صورت بايد خونه شما زندگي كنيم .
چشمامو تنگ كردم و به فواد نگاه كردم ، توي اين يك ماه و نيم فهميده بودم آدم مقتصديه و از روي حساب خرج مي كنه و بدون اجازه مادرش هم پلك نمي زنه حتما مادرش باز برام خواب ديده .
فواد حرفتو بزن ،‌چرا لقمه رو دور سرت مي چرخوني ؟
رسيدگي به تابان سخته اما خب ميشه تحمل كرد .
چرا براي سخته اما براي احسان نيست . احسان چنان صميمي با تابان برخورد مي كنه كه نگو اما تو حتي كسر شان ميدوني بياي بالا به مادرم سلام كني حالا تابان بماند ،‌ اين بچه هنوز به تو به چشم يه غريبه نگاه مي كنه .
احسان يك سال و نيم داماد شماست و من يك ماه و نيم .
احسان از روز اول با تابان رابطه صميمانه داشت .
چرا با من اين رابطه رو برقرار نكرد ؟
تو خودت را كنار كشيدي .
من ازش خوشم نمياد .
تو از كدوم يكي از اعضاي خانوادم خوشت مياد .
تو .
خسته نباشيد ... خانواده من يعني فقط خود من .
من مي خواستم چيز ديگه اي بگم حرف به اينجا كشيد .
قاشق رو داخل بشقاب رها كردم و گفتم :
گوشم با شماست .
طنين ، مادرت به رسيدگي نياز داره .
مگه ما كوتاهي كرديم .
نه ، حالا كه طناز ازدواج مي كنه و تو هم دل از شغلت نمي كني .
خب ؟
بهتر نيست مامانت را بسپاري به يك آسايشگاه .
چي گفتي ؟
ميگم اگر مادرت را ببريد آسايشگاه براي ...
ساكت شو .
طنين گوش كن .
نمي خوام گوش كنم ... تو گوش كن دخالت مامانتو ،‌بي عرضگي خودتو ،‌بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل كردم و بي حرمتي به خانوادمو ناديده گرفتم اما مامانم رو نمي تونم دور بندازم .
من نگفتم ...
گفتي مامانتو ببر آسايشگاه ، اين يعني چي فواد ؟ ... من وتو به درد هم نمي خوريم .
طنين زود نتيجه گيري نكن .
يك ماه و نيم زمان كافي بود .
طنين ،‌تو خيلي عجولي .
فواد توي اين مدت به همه چيز فكر كردم ،‌من نمي تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل كنم . من نمي تونم از مادرم بگذرم ، نمي تونم به خاطر اينكه از احسان خوشت نمياد با خواهرم قطع رابطه كنم ... فواد ، من و تو خيلي فاصله داريم و دنياي ما با هم فرق مي كنه .
انگشتر رو از انگشتم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم و خودم را از اين بند راحت كردم و فواد به مادرش سپردم تا براي او زني فرمانبردار و مطيع حرفهاي خود پيدا كند .
***
ظرف شكات را به آخرين مسافر تعارف كردم و بعد از بررسي كمربند ايمني ،‌روي صندلي مخصوص كنار مرجان نشستم و كمر بندم را بستم .
طنين .
حرف نزن .
ا ، من مي خوام حرف بزنم .
حرف نمي زني چرند ميگي .
دست شما درد نكنه .
خواهش مي كنم قابلي نداشت .
طنين گوش كن ... قول ميدم بعد ديگه درباره اش حرف نزنم .
گوش نمي كنم ، چون مي دونم مي خواهي چي بگي .
اگر گوش نكني اين پسره به من و سيصد تا مسافر رحم نمي كنه و هممون رو مي فرسته سينه قبرستون .
اون بدون اجازه مامان جونش اين كار و نمي كنه فقط در حيرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاري من .
چون به تو علاقه داشت مادرشو راضي كرده بود ... اون هنوز هم به تو علاقه داره .
من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما اين فرصت رو به اون دادم علاقمندم كنه ،‌نه تنها علاقمند نشدم بلكه ازش متنفر شدم ... مرد هم اين همه بي عرضه .
من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز كلي باهاش صحبت كرده و قول داده عوض شه .
اون بيست و هشت سال با اين خصوصيات رشد كرده و بيست و هشت سال هم طول مي كشه تا تغيير كنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم كه شايد اين آقا تغيير كنه .
طنين ، ‌فواد پسر خوبيه .
شايد اون يك خلبان خوب ، يه دوست خوب يا فرزند خوبي باشه اما همسر خوبي نمي تونه براي من باشه.
تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبي هم ميشه .
حالا كه هيچ خبري نيست مي گه مادرتو بزار آسايشگاه ، صد در صد فردا ميگه تابانو بفرست خوابگاه بهزيستي .
اون يه حرفي زد تو چرا بزرگش مي كني .
يكي از راه نرسيده بگه مامانتو از خونه اش بيرون كن ، چكار ميكني .
مگه نمي گي فواد بچه ست ،‌خب تو اين حرفشو بزار پاي بچگيش .
مرجان به يك مرد بيست و هشت ساله نمي شه گفت بچه .
تو هم شدي گربه مرتضي علي ، از هر طرف مي ندازنت چار چنگولي بيا زمين .
مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو ديدي ؟
نه .
يك بار برو ديدنش ، يك خانم رئيس تمام عياره و وقتي اون هست هيچ كدومشون جرات نفس كشيدن ندارند .
شايد خواسته گربه رو دم حجله بكشه .
گربه كشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمي داريد .
فواد كه گفت خونه مامان تو زندگي مي كنه تا از مامانش دور باشي .
فوادخان براي تصاحب خونه مامانم اين حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروي من نيست .
فواد تو اين يك هفته از خواب و خوراك افتاده .
زمان بهترين درمانه ، به مرور فراموش مي كنه .
عشق فراموش شدني نيست .
مرجان راست مي گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامي .
سرم رو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي مي كردم ، به جاي چهره حامي قيافه فواد در ذهنم نقش بست .
خب ، حرف آخرت چيه ؟
مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نيستيم ... پاشو ،بايد صبحانه سرو كنيم .
وقتي از كار فارغ شديم ، مرجان دوباره شروع كرد.
نمي خواستم اينو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر يه خواستگار پولدارتر اونو ول كردي و همه اين حرفات بهانه ست .
فواد ... استغفرالله .
طنين ، تو داري به عشق فواد اهانت مي كني .
اون به شخصيت من اهانت كرده ،‌ نگو نه .
تو خيلي آتيشي هستي و زود جوش مياري .
مرجان خسته ام ،‌بخدا خسته ام ، من براي خودم سختي ها و مسئوليت هايي دارم . من خيلي فكر كردم توي اين مدت نامزدي با فواد ، همه جوانب رو سنجيدم ... فكر مي كني برام بهم خوردن اين نامزدي ضربه نبوده ، من هنوز جرات نكردم به خانوادم بگم ... مرجان خواهش ميكنم ولم كن ، اگر براي دوستيمون ارزش قائلي ديگه پي اين موضوع رو نگير ...
طنين بيا يكبار ديگه به فواد فرصت بده .
مرجان ديگه همه چيز تمام شده .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ديروز دلم براش سوخت ... گريه مي كرد ،‌ به خاطر تو گريه مي كرد .
اشك تمساح بود .
طنين بي رحم نباش .
عاقل بودن بي رحمي نيست ... خوبه ما ازدواج كنيم چند سال بعد با بودن بچه به اينجايي كه حالا هستيم برسيم .
از كنار مرجان بلند شدم ، هر چه كنارش نشينم او همين حرفارو تكرار مي كنه . كنار خانم معظمي ، همكار ديگه ام نشستم .
چه عجب خانم نيازي ،‌ منو تحويل گرفتيد .
اين مرجان به آدم مهلت نمي ده .
پس از دست مرجان فرار كردين ؟
اي يه همچين چيزي .
مرجان ، دختر خوش صحبتيه .
ديگه از خوش صحبتي گذشته ... شنيدم به زودي باز نشست مي شيد .
آره ديگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهميدم بچه ها چور بزرگ شدن .
حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو مي بينيد .
واي نمي دوني چقدر نوه شيرينه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شيرين زبون .
خدا ببخشه براتون .
شما هم ازدواج كنيد و بزاريد مادرتون طعم شيرين اين نعمتو بچشه .
فعلا خواهرم از من جلوتره .
هر گل يه بويي داره .
حالا مامانم بوي اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهاي بعدي .
شنيدم با كاپيتان ارسيا نامزد شدين خيلي خوشحال شدم ، اما ديروز مرجان گفت شما نامزدي رو بهم زدين .
اي مرجان پليد همه جا ، جار زده پس بي خود نبود اين همه حسن ، حسين مي كرد مي خواست به اينجا برسه ... از دست اون واعظ فرار كردم ، گير واعظ ديگه اي افتادم .
با هم تفاهم نداشتيم خانم معظمي .
آدم نبايد زود تصميم بگيره ، توي نامزدي از اين قهر و آشتي ها زياده .
بحث سر قهر و آشتي ، ناز و ناز كشي نيست . ما با هم تفاهم فرهنگي نداشتيم ، شما كه خانم با تجربه اي هستين و مي دونيد چي مي گم .
مي دوني عزيزم ، تنها مردي كه نميشه دخالت كرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهري ... تو هم دختر عاقلي هستي و حتما اين تصميمت منطقيه ، من دوست ندارم نصيحتت كنم اما فقط ميگم براي تصميم گيري هيچ وقت عجله نكن چون بعضي تصميمات غير قابل جبرانه .
به سلامت فرود آمديم و به قول مرجان (( يك سر راه بي خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با اين خلبان عاشق چطور مي خواهيم برگرديم )).
طنين جان ، چشماتو باز كن .
آذر خانم يك قدم عقب رفت ، دقيق نگاهم كرد و بعد با لبخند رضايت جلو آمد و در حالي كه بقيه آرايش صورتم را انجام ميداد گفت :
طنين جون عروس بشي چه لعبتي مي شي ، دختر چشماي خوش حالتت با اين رنگ كهربايي ، حتما كشته مرده زياد داري .
آذر خانم ادامه نده كه ديگه براي خودم كلاس ميزارم .
مگه دروغ ميگم ، بزار بگم يكي از بچه ها برات اسفند دود كنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشي ... اين همه خارجي كه توي هواپيما هستند كورند ، دختر به اين خوشگلي رو نمي بينند .
آذر خانم همچين هم كه ميگيد نيستم .
حرفمو باور نداري پاشو تو آيينه خودتو نگاه كن .
به آيينه نگاه كردم و گفتم :
دستاي شما هنرمندانه كار مي كنه .
نه گلم ، خوشگلي .
كار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم كار شما هم كار مامان .
به مامان نگاه كردم چنان با لذت نگاهم ميكرد كه قند تو دلم آب شد ، بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن با آذر خانم حساب و كتاب كردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بريم . تمام حياط صندلي چيده شده بود ، به كمك كارگرها ويلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوي ديدم رو گرفته بود با احتياط راه مي رفتم كه دستم سبك شد . حامي يكي از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
ا خدانگهدار .
حامي خنديد و گفت :
سلام .
خراب كردم اما به روي مباركم نياوردم . بعد از روزي كه بهش ابراز عشق كرده بودم نديده بودمش ، شايد بايد بهش ناسزا مي گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با ديدنش بي قرارانه مي تپيد . حس مي كردم صداي قلبمو مي شنوه ، غرورم رو شكسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه كرده ، همين كه ديدمش زخمم التيام پيدا كرد .
صورتش را اصلاح و سبيلش را باريك تر از هميشه پيرايش كرده بود ، چنان محو تمتشايش بودم كه نفهميدم با حالتي خاص داره نگاهم مي كنه . بالاخره خجالت كشيدم و گفتم :
چرا شما زحمت مي كشيد بزاريد مي برم .
اين همه آدم اينجاست ، چرا از كسي نخواستي كمكت كنه .
خودم مي تونستم ببرم .
حامي با من همقدم شد و گفت :
اين جعبه ها جلوي چشمتو گرفته بود ، اگر زمين مي خوردي و بلايي سرت مي آمد كي جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روي لبم خشكيد و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعي العموم نيستسد ؟ جواب نامزدمو مي ديد .
من ؟ خانم ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي كنيد .
به قد و بالاش نگاه كردم ، منظور نگاهم را فهميد و قهقهه خنده اش گوشم را پر كرد . دندانهايم را روي هم فشردم و زير لب گفتم :
رو آب بخندي ، منو مسخره مي كني گنده بك .
چيه ، ناراحت شدي .
نه ... خداكنه هميشه عروسي باشه و شما بخندي .
خنده من گوهر كميابه .
در اين شكي نيست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري .
خودت براي خودت نوشابه باز مي كني .
تو به گوهر بودن خنده من شك نداشتي ... نگو نه ، كه حرف خودتو تكذيب مي كني .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق كه رسيديم ، حامي گفت :
اگركاري داشتي صدام كن ، يكي از بچه ها رو براي كمكت مي فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمي شناسمش اما پيداش مي كنم و دستشو تو دستت ميزارم .
ناشناس هم نيست ، اگر خاطرتون باشه تو كافي شاپ فرانكفورت ديدينش .
اوه ، همون كاپيتان ..
بله ،‌با اجازه شما .
جعبه دستش را روي جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برايم باز كرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توي بيمارستان بود ، چرا بايد توقع رفتار ديگه اي داشته باشم . با نوك پا درو باز كردم و جعبه ها را روي تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و كمك كردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گيپور سنگ دوزي شده كاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را كه در نوع خودش بي نظير بود و يادگار دوران طلايي خانواده ، بر گردنش آويختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدي .
مامان لبخند غمگيني زد .
چيه ؟
به پاهاش نگاه كرد .
مامان خودم نوكرتم ، هر جا خواستي مي برمت .
حس كردم لبانش از بغض مي لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چيز ديگه اي بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چي ناراحتي ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه كرد ، در مقابل ريزش اشكش مقاومت مي كرد . صداش كه زدم چشماي پر اشكشو به من دوخت ، با صداي لرزاني گفتم :
جاي پدر خيلي خاليه نه ...
سرش را تكان داد و اشكش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسيدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش مي كنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا ديگه گريه نكن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسي طنازه ... به خاطر طناز بايد بخنديم .
با دستمال كاغذي آهسته طوري كه آرايش مامان بهم نخورد ، اشكش را پاك كردم و گفتم :
مامان جوني اجازه هست منم تريپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلي و مادر عروس به اين نازي كي ديگه خواهر عروسو نگاه مي كنه .
مامان خنديد و سرش را به طرفين تكان داد ( يعني امان از زبون تو ) ياد اون روزها بخير هر وقت زبون بازي مي كردم اينو مي گفت ، اين بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنين ، درسته مامان خانم زيادي درازه نه .
پيراهن فيروزه اي كه پارچه اي از جنس لخت داشت پوشيدم ، به سبك لباسهاي رومي قديمي بود . علاقه اي به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلي جات بودم ، سرويسي كه به تازگي خريده بودم را آويختم و صندلي سيرتر از رنگ لباسم به پا كردم ، كه بندهايش به صورت ضربدرتا زير زانوانم بالا مي آمد .
جلوي مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضايت سر تا پايم را نگاه كرد ،ادامه دادم:
-اين دنباله لباس زير پاشنه كفشم مي اد وفقط خدا كنه زمين نخورم كه حسابي سه مي شه ...مي شم جوك عروسي طناز واحسان (مامان لبخندي زد)حالا كه حرف زمين خوردنت من شمارو مي خندونه،زمين بخورم قهقه مي زنيد... بسه ديگه مادر ودختر حسابي به خودمون رسيديم،بريم بيرون ببينيم چه خبره.
ويلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همين جا باشين ،من برم يكي از كارگرهارو صدا كنم بياد شمارو ببريم پايين.
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين اوردم،تعدادي از مهمانها امده بودن و بانو براي نظارت برپذيرايي ازمهمانها به هر سو سرك مي كشيد .

با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين آوردم ، تعدادي از مهمانها آمده بودن و بانو براي نظارت بر پذيرايي از مهمونها به هر سو سرك مي كشيد . مامان را پشت يكي از ميزها گذاشتم ، عده اي از مهمانهاي احسان را در مراسم نامزدي ديده بودم ،‌اما نمي شناختمشون ، كم كم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با كل خانواده اش دعوت بود و تني چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بيشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسيقي و كف و سوت طوري كه صداي اركستر شنيده نمي شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گويي به مهمانها به ميز ما رسيدن و طناز محكم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جاي خالي پدر رو در شب عروسيش حس كرده بود . دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
طناز كافيه ... طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زير گوشش گفتم :
خوش بخت بشي ...ديگه كافيه ، مامان ناراحت مي شه ... طناز زشت مي شي و همه مي گن واي چه عروس بي ريختي .
از خودم جداش كردم و گفتم :
بابا به اين احسان بيچاره فكر كن ، كم مونده گريه كنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
كنار مامان نشستم و به طناز كه داشت ميان مهمانها گشت مي زد نگاه كردم .
طنين جون ، ديدي عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود ، گفتم :

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
abdolghani فریب دل داستان نوشته ها 40

Similar threads

بالا