قسمت بیست هفتم
با چه بدبختی گریبانگیر بودم هم دلم می خواست بروم و هم با رفتن مخالف بودم .ذهنم دو دسته شده بود هم مایل بودم بروم چون عکسم را پس می گرفتم از سوی دیگر پاهایم برای رفتن پیش نمی رفت چرا که از رفتن به خانه او بیم داشتم خانه ای که از ان واتفاقاتی که در ان رخ می داد بسیار شنیده بودم .کنجکاوی غریبی قلقلکم می داد پیرامونش فکر کنم .خانه او چگونه جایی بود؟ در چه موقعیتی و با چه وسعتی ؟ از خانه خودمان بزرگتر بود؟ احتملا باید در محدوده ی خلوتی باشد !
وقتی به یاد اوردم همه تصوراتم بر پایه حدس و گمان است با در ماندگی از خیالاتم بیرون امده و به دوراهی سختی می اندیشیدم که پیش رویم بود رفتن یا نرفتن ؟ چیزی مثل یک وسوسه تشویش به رفتنم می کرد و به من یاداور می شد عکسم را پس خواهم گرفت و به همه تشویش ها و نگرانی ها پایان خواهم داد . به نظر انگیزه این حس بسیار قوی تر از ترس بود چرا که پس از روزها جنگیدن با خود به این نتیجه رسیدم که باید بروم .هر چند که حتی تصور رفتن به ان مکان مو بر اندامم راست می کرد ولی من تصمیمم را گرفته بودم وفقط کافی بود تا روزش را معین کنم .مدتها فکر کردم یکی از روزهای مهر ماه از مدرسه مرخصی بگیرم و به کرج بروم .
انجام این کار قبل از باز شدن مدارس میسر نبود چرا که مسلما خارج شدن من از منزل ان هم ساعتها شک و تردید خانواده ام را بر می انگیخت . یک ماه در اضطراب و تشویش به سر بردم تا این که برای روز موعود از مدیر مدرسه در خواست مرخصی کردم هر چند این کار برای من برای او ان هم در ابتدای سال تحصیلی عیب می نمود ! بعد از ظهر ان روز در اتاقم نشسته و به فردا می اندیشیدم که زنگ تلفن رشته ی افکارم را برید .فیروزه بود صدای باجی در حال قربان صدقه رفتن می امد.
-کوچولو ها چطورند خانوم ؟ خب الحمد الله همه خوبند تصدقتان بروم مادر ؟ بله هستند گوشی خدمتتون بچه هارو ببوسید از من خداحافظ.
نمی دانم چرا بی دلیل به گفتگوی انها گوش سپردم گویی ندایی قلبی از چیزی خبر می داد.
- سلام مادر ! بچه هات خوبن؟شوهرت چطوره ؟ خودت...... چی شده ؟
- هان؟ اخ اخ !
به سرعت از اتاق خارج و به مادر نزدیک شدم .مات و مبهوت فقط گوش می داد و به زحمت برای تایید می گفت
- خب بعدش !
باجی هم به اندازه ی من کنجکاو شده بود و مدام اهسته می پرسید
- چی شده خانوم ؟
و مادر هم با اشاره دست او را به سکوت دعوت می نمود . من و باجی چشم شده و به دهان مادر خیره مانده بودیم .باجی که از چیزی سر در نمی اورد ارام روی دستش کوبید و خطاب به من گفت
- حس کردم صدای خانوم گرفته اعقلا عقلم نرسید بپرسم چی شده ؟
بالاخره گفتگوی مادر با فیروزه تمام شد من فقط توانستم بفهمم کسی مرده چون مادر از مراسم خاکسپاری و تشیع جنازه صحبت می کرد و دائم می گفت بیچاره خشایار ! ایا شوهر خواهر محبوب من.... نه زبانم لال ! خدایا به دور !با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد پرسیدم
- چی....چی شده مادر ؟
مادر با تاسف گفت
- خدا رحمتش کنه پدر شوهر فیروزه فوت کرده .
باجی اندوهگین گفت
- واه؟ مردن چه راحت شده ! همین پنج شش ماه پیش برای پس دادن بازدید عیدتان امده بودند اینجا .
- بیچاره سکت کرده فیروزه می گفت توی حمام این اتفاق براش افتاده .
باجی از روی نا اگاهی گفت
- شاید بخار حمام گرفتارش کرده !
مادر گفت
- همش شصد و چند سالش بود.
همش شصد و چند سال؟! چرا این سن و سال به نظر مادر کم بود ؟ با خود گفتم من اگر پنجاه سال عمر کنم زیاد عمر کردم اما بعد با به یاداوردن او که سالم و سر حال بود از تصور انچه حادث شده بود بر خود لرزیدم. مادر گفت
- مراسم خاکسپاری او فرداست و ما همه باید به خاطر خشایار و فیروزه شرکت کنیم.
ناگهان به یاد کیانوش افتادم ایا او هم در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت می کرد ؟ پدری که سالها قبل او را از ارث محروم کرده و طردش نموده بود و کیانوش انچنان با او دشمن بود ! با این وصف برنامه رفتن من به کرج برهم خورد .
ان شب بیش از مادر پدر به خاطر از دست دادن دوستی انقدر نزدیک اندوهگین شد و بر ضرورت ما در کلیه مراسم ان مرحوم تاکید کرد حتی باجی
* * *