رمان رایکا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول

فصل اول

فصل اول :gol:

با صدای ضربه ای که به در خورد ، سرش را بالا آورد و به در نگریست :
- بفرمایید
در به ارامی باز شد ، دختری با صورتی ظریف و بینی قلمی و ابروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد . رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد ، به مغزش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد . اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود . به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید :
- بفرمایید ..... امرتون
دختر جوان من من کنان گفت :
- ببخشید سرمدی هستم ، رزا سرمدی
رایکا بی توجه به او ، باز هم کلماتی را روی کاغذهای روبرویش یادداشت کرد و پرسید :
- اسم شما باید چیزی را به یاد من بیاره ؟
دختر با لحنی ارام گفت :
- بله ، من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ........................
رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک ، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست . اکنون بیاد می آورد که چهره او را کجا دیده است ! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با ا تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمده و بعد از گفتگوی کوتاهی فرار برآن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت ، کار را شروع کند . رایکا که از برخورد خود خجل شده بود، از جا برخاست و با تواضع گفت :
- بله بفرمایید خانم ...................
اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد ، به همین خاطر لبخندی بر لب راند .
- بله ببخشید!لطفا بفرمایید ...............
- سرمدی هستم
- اوه بله ، البته ، بفرمایید خانم سرمدی ، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید .
رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت ، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست . در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش ، جدیت خاصی داشت که با آنهمه زیبایی هماهنگی نداشت . رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد :
- متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی ؟
رزا دستپاچه جواب داد :
- بله ، بله آقای بهنود !
- پس بفرمایید کارتون را شروع کنید . موفق باشید .
رزا از روی صندلی برخاست و گامی بسمت در اتاق برداشت ، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد . او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد ! با اعصابی درهم ، لب زیرینش را گزید و در دل نالیده : آه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم ، دختر حواست کجاست ؟
- با من بودید ؟
رزا سراسیمه به پشت سرنگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت . باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود . به همین خاطر بسختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
- من ، من باید کجا برم ؟
رایکا عینک را از چشمانش جدا کرد و با دیگان متعجب به او نگریست :
- من چند دقیقه پیش ......
- بله ،بله میدونم اما متاسفانه من ..........
- شما باید حواستون را بیشتر جمع کنید . من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کارباشه . اینجا فرصتی برای تکرار دوباره حرف نیست .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزا بسختی بغضش را فرو داد . در اولین حضورش در محل کار ، دختر سر به هوا و حواس پرتی بنظر امده بود و اجازه داده بود مورد توبیخ قرار بگیرد . اما به نظرش اشتباهش آنقدر جدی نبود که رئیسش اینگونه خصمانه او را مورد سرزیش قرار دهد . به سختی ریزش اشکهایش را گرفت و با صدایی مرتعش و لرزان گفت :
- دیگه تکرار نمیشه
رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداخت و شاسی تلفن روی میزش را فشرد و در همان حال گفت :
- لطفا خانم سرمدی رو به اتاق آقای شهبازی راهنمایی کنید .
و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، خودنویس را روی کاغذ روبرویش کشید و گفت :
- آقای شهبازی شما رو راهنمایی میکنه
رزا سر به زیر از اتاق خارج شد . از همان لحظه اول ، خوب ظاهر نشده بود . شاید باید به نصحیت پدرش گوش میکرد و از خیر کار کردن میگذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اش مشغول به کار میشد . اما با یاد آوری اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادر زن او روبرو شود و به تملق های بی سروته اش گوش بسپارد ، پشیمان شد . نفس عمیقی کشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت . او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگری رفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه ای بعد که دوباره بازگشت گفت :
- آقای شهبازی منتظر شما هستند .
رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه ای آرام وارد اتاق شد . باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت ، کاملا منتظرش بود ! با ورود رزا ، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندی که آذین بخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانم سرمدی ، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم !
رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود ، لبخندی کمرنگ بر لب راند و روی مبل نشست . آقای شهبازی دستهایش را زیر چانه ستون کرد و مستقیم به او نگریست :
- چه کمکی می تونم بشما بکنم ؟
- اگر لطف کنید و وظایف من و بگید ممنون مشم .
- بله ، بله البته . اما میتونم بپرسم چرا اقای بهنود این افتخار را نصیب من کردن ؟
رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت :
- اینشون توضیح دادن ، اما من برای لحظه ای توجهم جای دیگری معطوف شده بود .
صدای خنده آقای شهبازی بلند شد و لحظه ای بعد که دختر جوان را حیرت زده دید ، خنده اش را بسرعت فرو داد و گفت :
- و حتما خیلی ایشون را عصبانی کردید . خانم سرمدی شما باید بیشتر دقت کنید ، آقای بهنود روی بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند .
رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد . آقای شهبازی هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد . بعد از خروج خانم سرمدی ، پرونده های روی میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد . بخوبی میتوانست حالت صورت رایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روی لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند ، در را گشود و با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهای روی میز برداشت و به در نگریست و با مشاهده لبخند او ، لبخندی هر چند کمرنگ برلب راند و به صندلی تکیه داد و گفت :
- دوباره چی ؟
- هیچی اومدم یه آقای بداخلاق رو ببینم !
- منظورت چیه ؟
- منظوری ندارم ، فقط میخوام بدونم تا اصلا نگاش کردی ؟ چرا مثل موش کور توی لونه ..........
- بس کن دانیال
دانیال روی مبل چرمی لم داد و یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت :
- جدا تو چطوری می تونی از مقابل اینهمه زیبایی و وقار بگذری ؟
- منظورت رو نمی فهمم !
- منظورم واضحه ، در مورد خانم سرمدی حرف می زنم ، رزا سرمدی !
رایکا سرش را تکان داد و با خنده گفت :
- دانیال جون ، اونم مثل هزاران دختر دیگه ای که .........
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- بله بله ، مثل هزاران دختریه که دیدی اما آقا پسر گل ، اگه یک کم بیشتر نگاه میکردی ، می فهمیدی که اون نه کوله پشتی درب و داغون و کثیف دشات و نه مثل خیلی از اونا با موهای مشکی فرق های باز و مقنعه پفکی توی کوچه ها پرسه میزد . پسر جون این دختره یه جور وقار خاصی داشت ، یه حالتی که ... نمیدونم اسمش رو باید چی گذاشت ، اما اون یه جورایی با دخترهایی که تا حالا دیده ام ، فرق داشت ، یه جور جدیت توی رفتارش بود و یه جذبه ای توی نگاهش که ....
- مبارکه !
دانیال دستهایش را پشت سرتکیه داد و با نا امیدی سری جنباند :
- باشه ، هر طور مایلی ! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید او چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چی میگذره !
- تو هم که مثل بابام حرف میزنی
- چون حرف حق می زنه !
رایکا از پشت میز برخاست و رو به پنجره ، پشت به او ایستاد و گفت :
- خواهش میکنم تمومش کن وگرنه مجبور میشم از اتاق بندازمت بیرون 1
- اگر جراتش را وهم داشتی بد نبود .
و بعد در حالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست :
- به هرحال یادت نره امشب زود بیایی
رایکا در سکوت ، فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد و گفت :
- شب بازم میخوای بری سراغ عسل ؟
رایکا به سکوت خود ادامه داد . دانیال که جواب خود را گرفته بود . با تاسف سری تکان داد و در همان حال گفت :
- بهر حال زود بیا ، خاله خانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه
دانیال گامی به سوی در برداشت ، برای بار آخر به پشت پنجره نگاه کرد ، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروی پنجره بلند اتاق کارش ایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاری دست به گریبان است .
ساعت از ده گذشته بود ، اما هنوز از رایکا خبری نبود . آقای بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و از پشت پنجره کنار امد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت :
- این پسره داره شورش را در میاره
آقای شهباز بجای همسرش بسخن در آمد :
- فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست !
آقای بهنود لب زیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم ، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت :
- اون از بچه هم بچه تره ، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست اون دختره .......
- فتاح خان !
با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند . دانیال که اینطوردید ، از جا برخاست ، اما صدای آقای بهنود او را بر همان جا میخکوب کرد :
- رایکا رفته پیش اون دختره ؟
دانیال من من کنان گفت :
- نمیدونم .
اقای بهنود که از پرده پوشی او خبر داشت ، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت و در همان حال گفت :
- امشب تکلیفم را باهاش روشن می کنم
- خواهش میکنم فتحاح ، یک کم به اعصابت مسلط باش
آقای بهنود ، برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد :
- چطوری ؟ تو بگو چطوری ؟ پس کی باید جلوی خودسریهای این پسره رو بگیرم ، هان ؟
وقتی یه بچه گذاشت توی دامن اون دختره ، اونوقت چه خالی بر سرم کنم ؟
آقای شهبازی که حال او را اینچنین دید بلند شد و دست او را گرفت و درحالیکه او را به آرامش دعوت میکرد ، گفت :
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزيز
من اين كنابو خوندم ولي به نظر من كار قويي نيست
اين همه فداكري از جانب يه دختري كه اين همه نسبت بهش ظلم شده واسه من قابل لمس نيست داستان قابل لمسي نيست
ممنون:)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- به شکوفه نگاه کنید . این پسر احساس نداره ! عاطفه نداره ! اصلا یه وقتها فکر می کنم قلب هم نداره ! آخه آدم چطور میتونه بخاطر عشقی اینچنین بی ارزش ، مادرش رو اینطور برنجونه ؟ والله ما هم جوون بودیم ، به اندازه خودمون جوونی هم کردیم ، اما تا مادرمون رضایت نداد پای هیچ دختری رو توی زندگیمون باز نکردیم ، اما حالا این جوونای امروزی دیگه هیچی حالیشون نیست !
دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهرخاله اش دید، به ارامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سر خود بست . کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت . بعد از چند ثانیه ، صدای رایکا در گوشی پیچید :
- بله
- معلومه کجایی ؟ هیچ به ساعتت نگاه کردی ؟
رایکا با بی حوصلگی جواب داد :
- تا ده دقیقه دیگه میرسم
- نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه ؟
- مگه چی شده ؟
- هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده وقراره گوشت را بپیچونه !
- پس بهتره من امشب نیام اونجا
دانیال با اعتراض گفت :
- چی میگی پسر ؟ خل شدی ! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد . لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پری جونت کارساز باشه
- بخدا دانیال دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم ، باور کن کم آوردم
دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود . با لحن آرامتری گفت :
- بالاخره یه روز درست میشه
- پس کی ؟ وقتی من مردم ؟
- رایکا مثل بچه ها حرف میزنی !
رایکا بسختی بغض خود را فروداد و گفت :
- کاش هنوز بچه بودم .
- بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه ! زیادی فکر و خیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت را برسون ، خداحافظ .
رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد ، تلفن همراهش را روی صندلی کناری اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد . از لحظه ای که از خانه عسل خارج شده بود ، حال خوشی نداشت . از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود ، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته های خانواده اش را بپذیرد ؟ علت اینهمه یکدنگی او را نمیفهمید ، اما نمی دانست چه قدرتبی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را اینچنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته های خود ، به زانو در می اورد و چرا حتی برای یکبار هم که شده قادر نبود روبروی زن زیبای زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها ، فقط کمی ملایمت اوست . اما عسل هربار با آن چشمهای آبی فریبنده و زیبا به او می نگریست و زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق میشد ، از سردی کلامش یخ میزد .
- نه رایکا من حاضرم برای تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سرخم کنم و تو را گدایی کنم .
این بار رایکا عاجزانه نالیده بود :
- حتی بخاطر من ؟
ولحن قاطع او ، تمام رویاهایش را بر سرش ویران ساخته بود :
- حتی بخاطر تو !
رایکا نا امید از آن دریای خروشان ، دیده بر گرفت و بسمت در رفت که صدای دلنواز عسل ، پاهایش را سست کرد :
- مثل اینکه یادت رفت .
رایکا ایستاد و به پشت سر نگریست ، باز هم آن لبخند شیرین ، برگوشه لب عسل نشسته بود و چشمانش ، باز هم مهربان و دیوانه کننده شده بود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- رایکا خیلی تنهام ! نمیشه بیشتر پیشم بمونی ؟
رایکا دستش را به پیشانی اش گرفت ، سرش بشدت درد میکرد . دلش میخواست فریاد میزد :
این آرزوی قلبی من است که تمام ساعات و دقایق عمرم را درکنار تو بگذرانم اما ....
بسختی افکارش را از خود دور ساخت و به عسل که حالا دمغ و دلخور به دیوار تکیه زده بود نگریست و گفت :
- باید برم امشب خونه خاله پری دعوت داریم
- و حتما اگه نری فتاح خان رو دلخور میکنی ؟
رایکا نگاه پر غیظش را به صورت نرم ولطیف عسل دوخت و با صدای بلندی که از شدت عصبانیت گرفته بود ، گفت :
- تو هیچ نمی فهمی چه اتفاقی داره می افته ؟ تو برای پنهون کردن خودخواهی خودت اسم فتاح رو به میون میاری ! وگرنه هم من و هم تو بخوبی می دونیم که من فقط و فقط بخاطر شرایط مامانه که سکوت میکنم و اجازه میدم هر کس در مورد زندگیم تصمیم بگیره . تو ، تو اگر لااقل تونسته بودی مادرم رو متقاعد کنی که می تونی عروس خوبی براش باشی ، من دیگه اهمیتی به نظرات به قول تو ، فتاح خان نمی دادم .
- پس میخواستی اموراتت رو چطوری بگذرونی ؟ میدونی انتخاب من ، یعنی خداحافظی با ریاست شرکت بزرگ و عظیم ستاره آبی .... میدونی یعنی ....
- تو خودت بهتر از هرکسی میدونی که اینها هیچکدوم برای من پشیزی ارزش نداره
- پس چرا توی روشون وا نمی ایستی و نمی گی که من فقط عسل رو میخوام ؟
رایکا عاجزانه سرجنباند .
- مامانم ، مامانم .... آه حالم رو داری با این بچه بازیهات به هم میزنی .
رایکا که از سخن او بسیار رنجیده بود ، بسرعت از او برگرداند و بسمت در رفت که صدای عسل در گوشش پیچید :
- ببخشید عزیزم ، عصبانی شدم
رایکا بدون آنکه به پشت سر بنگرد ، گفت :
- تو حق نداری در مورد مادرم اینطوری حرف بزنی
- گفتم که ببخشید ، پس امشب رو پیشم بمون
رایکا در حالیکه از در خارج میشد ، با صدای آرامی گفت :
- می دونی که از خدامه ، اما نمیشه !
و بعد از در خارج شد و بسرعت پشت اتومبیلش نشست . از همان لحظه دچار دلشوره شده بود . حالش اصلا خوب نبود و از ادامه بازی ، خسته بنظر میرسید . بعداز تماس دانیال ، حالش بدتر هم شده بود . حالا در شرایطی نبود که بتواند روبروی پدرش بایستد و به سرزنشهایش گوش دهد ، اما جاره ای نداشت . بار دیگر ترمز دستی را خواباند و پایش را روی پدال گاز فشرد و چند دقیقه بعد روبروی خانه خاله اش رسید و به کندی از اتومبیل پیاده شد و زمانیکه زنگ در را فشرد ، نفس عمیقی کشید .در بلافاصله بازشد و او وارد حیاط شد . لحظه ای بعد در ساختمان بازشد و موجی از نور به داخل حیاط تاریک، تابیدن رفت . رایکا در میان نور ، قامت دانیال را شناخت ، دانیال چون همیشه لبخند بر لب داشت و همین حالتش باز به او ارامش داد . دانیال که او را در فکر فرو رفته دید ، با صدای بلند گفت :
- چرا ماشینت رو تو نیاوردی ؟ میخوای در موقع لزوم بلافاصله جیم بشی ؟
رایکا بزحمت لبخندی بر لب راند . دانیال در همان حال گفت :
- عجله کن آقا ، به ضیافت باشکوه انتظارت رو می کشه !
- تو نمی خوای مسخره بازی رو تمومش کنی ؟
- چرا ، اما خوب من جای تو بودم تو نمی اومدم ، فتاح خان شده یه گلوله اتیش !پسر حالا نمیشد یه کم زودتر بیایی ؟ تو که می دونی .......
- باید با عسل حرف میزدم
- عسل ، عسل ... پسر این بازی رو تمومش کن ! این عسل به درد تو نمی خوره .
رایکا با تعجب به پسر خاله و دوست دیرینه اش نظر انداخت :
- تو دیگه چرا ؟ تو که می دونی قلب من بدون عسل دیگه تپش نداره
- اما اون ، قدر این عشق پاک رو نمی دونه !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رایکا که از سخنان او رنجیده بود ، لبهایش را محکم به هم فشرد و با ابروهای درهم گره کرده گفت :
- تو حق نداری در مورد اون اینطور حرف بزنی !
دانیال بحالت تسلیم ، دستهایش را بالا برد و با خنده گفت :
- باشه ، باشه رئیس جون ، تو رو بخدا عصبانی نشو ! حوصله توبیخ و اخراج ندارم
رایکا بدون آنکه به شوخی او بخندد ، در را گشود . قلبش بشدت تحت فشار بود و حالش اصلا خوب نبود . درهمان لحظه اول ، چشمش به خواهرش و بعد از ان به دختر خاله اش درنا افتاد .
درنا و روناک به او لبخند زدند . لبخند تلخی لبهای بی رنگ او را هم به جنبشی درد اور وا داشت . صورت رنگ باخته روناک ، خبر از یک جنجال تمام عیار می داد . در همان لحظه خاله پری بسمت او آمد و با صدای بلند گفت :
- وای رایکا جون ! چه خوب شد اومدی ! بیا ، بیا که شام حاضره و همه منتظر تو هستند .
بعد دست او را کشید و سعی کرد اوضاع را ارام کند، اما در همان لحظه آقای بهنود از روی مبلی که پشت به در سالن داشت ، بلند شد و بسمت آنها نگریست و گفت :
- پری خانم ، یه چند لحظه اجازه بدید ، برای شام خوردن هنوز فرصت باقیه . این اقا پسرباید جوابگوی چندتا سوال باشه .
پری خانک که اوضاع را آنطور دید ، با صدای آرامی گفت :
- کاش میذاشتید برای بعد از شام
- خواهش میکنم اجازه بدید این مسئله زودتر حل بشه
پری خانم دیگر سکوت کرد و در کنار خواهرش روی مبل خزید ، این بار شکوفه خانم به سخن در امد .
- فتاح جان بذار برای بعد .
آقای بهنود نگاه پر غضبش را به همسرش دوخت و با صدایی مرتعش گفت :
- خواهش میکنم .
اوهم که اینچنین دید ، اعتراضی نکرد و در سکوت به پسرش نگریست .
- خب شما تا الان کجا تشریف داشتید ؟
رایکا ابروهایش را بالا داد و در همان حال گفت :
- شما نمی دونید ؟
آقای بهنود فریاد زد :
- نه !
رایکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و آرام گفت :
- رفته بودیم دیدن عسل
- عسل خانم کی باشن ؟
- شما نمی شناسین ؟
آقای بهنود که حسابی بر افروخته شده بود ، بار دیگر با عصبانیت فریاد زد :
- نه !
- اون همسر منه
آقای بهنود دوباره از کوره در رفت ، گامی بلند بسوی او برداشت ، اما آقای شهبازی راهش را سد کرد و دستهای یخ زده او را در دست فشرد .
- فتاح خان ، یک کم خود دار باش ! اینطوری خودت را از پا می اندازی .
آقای بهنود که صورتش همچون گلوله ای آتش قرمز شده بود . با لحنی عصبی و همراه با بغض گفت :
- اردلان خان ، بذار جواب گستاخی این پسره رو بدم ، بذار بفهمه حق نداره اسم او دختره ...
رایکا برافروخته فریاد کشید :
- شما حق ندارید به زن من توهین کنید
آقای بهنود خنده ای عصبی و بلند کرد و گفت :
- اوه ، اوه غیرت آقا جوشید ! پسر تو اگه غیرت داشتی نمی تونستی نگاههای مردم را به اون دختره که همه مون می شناسیمش ، تحمل کنی . تو اگه غیرت داشتی که به اون زن هرزه نمی گفتی زنم ..... !
رایکا با عصبانیت بسمت پدرش خیزبرداشت ، اما دانیال راه او را سد کرد و با صدایی ارام گفت :
- دیوونه شدی ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رایکا با صورتی خشمگین و بر افروخته و گردنی که از شدت عصبانیت رگهایش متورم شده بود ، فریاد زد :
- من اجازه نمی دم شما به زن من توهین کنید .
- مثلا چه غلطی میکنی ، هان ؟ پسره احمق اون زن اگه لایق این عشق پاک و بی غل و غش بود ، با همون شوهر اولش می ساخت وپسر کوچولوش را بدون مادر رها نمیکرد .
بخدا قسم وقتی رفتم سراغ اون پسره و پای درد دلش نشستم دلم براش کباب شد . اون عسل خانم شما توی زندگی ، از زهرم تلخ تره ، اون یه جادوگر بی عاطفه ست که فقط به خودش و غرورش فکر میکنه ، اون همینطور که به این راحتی عشق هرمز خندید ، فردا به عشق تو هم می خنده . اونوقت تو هم مثل هرمز یه مرد شکسته شده هستی ، یه مرد خرد شده و من نمیخوام چنین روزی رو ببینم .
رایکا دست دانیال را کنار زد و از انها فاصله گرفت و رو به پنجره ایستاد و سعی کرد بغض مزاحمی که گلویش را آزار میداد ، را فرو دهد ، بعد با صدای گرفته ای گفت :
- من امروزم یه مرد خرد شده ام که حتی نمی تونم خودم برای اینده ام تصمیم بگیرم !
- امروز بخاطر عشقی که تمام وجودم را به اتیش کشیده باید ملامت بشم و زنی را که دوستش دارم مخفیانه ببینم .
- ما همه صلاح زندگی تو رو میخواهیم . خودت میدونی پسرم ، عسل زن زندگی نیست . هنوز هم که اتفاقی نیفتاده ، صیغه محرمیت که بینتون خوندید ، یه مدت دیگه تموم میشه ، بعد از اون هرکدوم به راه خودتون برید . بخدا ما خوشبختی تو رو میخوایم .
ریزش قطره اشکی ، زیر پلکهایش را به سوزش واداشت و با چشمانی خیس به مادرش نگریست و گفت :
- اما مامان من دوستش دارم . خوشبختی من در کنار اونه !
خانم بهنود ابروهای نازکش را در هم کشید و گفت :
- اما اون یک پسر 8 ساله داره
- سهیل مثل پسر خودمه ، من میتونم عسل رو راضی کنم که اون رو هم ....
- تو جادو شدی مادر جون ، تو جادو شدی
و بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد . رایکا نگران بسمت او رفت و دستهای نرم وظریف مادرش را در میان دستهایش فشرد و گفت :
- مامان ، خودت رو ناراحت نکن ! مگه دکتر نگفته غم وغصه و استرس برای قلبت خوب نیست ، دوباره میخوای خدای نکرده پات به بیمارستان برسه ؟
خانم بهنود با پشت دست ، اشک را از روی گونه هایش زدود . روناک نیز نگران کنار مادرش زانو زده بود . این بار باز هم آقای بهنود به صدا در آمد :
- دفعه اول هم حضور عسل خانم و او رفتار زشت و زننده اش باعث شد پای مامانت به اینجور جاها برسه وگرنه بیماری قلبی سالهاست با مادرت همراه ، چرا تاحالا اینطور نشده بود ؟
رایکا با خشم به پدرش نگاه کرد ، روناک آرام زمزه کرد :
- رایکا خواهش میکنم !
رایکا از پدر گرفت و به صورت رنگ پریده خواهرش نگریست و از مادرش فاصله گرفت ، روناک هم بلند شد و بدنبال او رفت و درکنارش ایستاد . رایکا بار دیگر به صورت رنگ پریده و دستهای لرزان خواهرش نگریست و این بار طاقت نیاورد و پرسید :
- تو چرا اینقدر رنگت پریده ؟
- تو رو خدا بذار بحث همین جا تموم بشه . قلب مامان گنجایش اینهمه اضطراب رو نداره . میدونی اگه خدایی نکرده بلایی سر مامان بیاد من هم می میرم .
رایکا سری جنباند و در سکوت به سرامیک های کف سالن خیره ماند . باز هم باید بخاطر قلب بیمار مادرش سکوت میکرد و اجازه می داد چون گذشته ، زندگی اش بازیچه دست پدر شود .
هنوز در افکار خود غوطه ور بود که صدای پدر بین او و افکارش فاصله انداخت :
- بهرحال گفته باشم ، دیگه حق نداری اسم اون دختره رو پیش ما بیاری . هرچه سریعتر باید به این مسخره بازی خاتمه بدی . دلم نمیخواد اسم من وخانواده ام توی دهن مردم بیفته.
- خب حالا که همه چیز به خیروخوشی تموم شد ، بفرمایید سرمیز شام .
رایکا با تحقیر به صورت دانیال نگریست و او هم چشمکی زد و باخنده ، خودش را به او رساند و در حالیکه بازویش را می فشرد گفت :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- بالاخره باید بیشتر از بقیه ، هوای پدر زن آینده ام رو داشته باشم !
رایکا از لودگی او به خنده افتاده بود ، نگاهش را به اندام ظریف خواهرش که بسمت درنا می رفت دوخت و گفت :
- اما مطمئن باش که من یکی نمی ذارم این وصلت سربگیره !
- ای برادر زن بدجنس
رایکا لبخندی به پهنای تمام صورتش زد و گفت :
- آخه حیف روناک ما نیست که زن تو یه لا قبا بشه ؟
- تو لیاقت نداشتی وگرنه اگه تو از درنا خواستگاری میکردی ، من جلوی پات سنگ نمی انداختم .
رایکا محکم بر سر او کوبید :
- دیووونه بی غیرت !
دانیال با لودگی گفت :
- خب من دارم از آرزوهام حرف میزنم ، اما تو که برای به تحقق رسیدنش قدمی برنداشتی!
- تو دیوونه ای !
- می دونم ، اما هنوز یادمه که وقتی بچه بودیم و چهارتایی بازی میکردیم ، من از همون زمان عاشق روناک بودم و فکر میکردم حتما تو هم به درنا دل باختی .
- درنا همیشه برای من یه دختر خاله و یه دوست خوب بوده
- میدونم ، اما اینم گفته باشم که الان دیگه اگه بهم اصرار هم کنی ، اجازه نمیدم با خواهرم ازدواج کنی
رایکا ابروهایش را در هم گره زد و بالبخند پرسید :
- دیگه چرا؟
- برای اینکه تو یه زن شوهر داری !
رایکا آؤام بر بازوی او کوبید .
- مسخره!نمی خوای تمومش کنی ؟
- چرا اما فقط یه کلمه دیگه بگم ؟
- خب بگو
دانیال کمی از رایکا فاصله گرفت و با صدایی آهسته گفت :
- الهی تو گلوش گیر کنه !
رایکا با تعجب پرسید :
- کی ؟
- اون عسل خانمتون رو میگم ، چه صیدی کرده !
- دوباره داری چرت و پرت می گی ها
- نه باورکن راست میگم ، من بهش حسادت میکنم .
رایکا باصدای بلند خندید و گفت :
- نکنه تو هم چشمت منو گرفته بود !
- آره این دل بدمصب خیلی گرفتار شده،بابا صدبار سعی کردم بهت بگم عاشقتم ،اما توی نفهم فقط رو دیدی و عشق اونو باور کردی
رایکا به تلخی خندید. نام عسل گویا خنجری به دلش میزد . چقدر دلش میخواست اکنون در کنار او بود و میتوانست صدای تپش قلبش را بشنود ! میتوانست کلمات شیرین و دگرم کننده او را بشنود و در دریای چشمانش شنا کند .
تمام طول شب را بیاد عسل گذراند و زمانیکه همه عزم رفتن کردند ، تازه بیاد اورد چیزی از سخنان دیگران را نشنیده است .
- خانم سرمدی چند لحظه بیاید اتاق من .
رزا بلند شد و کتاب روی میزش را بست . خانم عبدی دختر 26 ساله ای که روبرویش ، پشت کامپیوتر نشسته بود پرسید :
- کجا داری میری ؟
- آقای بهنود احضارم فرمودند
- یواش یواش به برخوردهای تندش عادت میکنی . شاید اگه ما هم پدرمون اینقدر پول و پله داشت که از 21 سالگی رئیس شرکت به این بزرگی می شدیم ، این جور به زمین و زمون فخر می فروختیم !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رزا سکوت کرد ، اما هرچه در میان احساسهای چندگانه ای که در وجودش شکل گرفته بود جستجو کرد ،نفرتی از اونیافت . برخلاف خانم عبدی ، از شخصیت رایکا خوشش می آمد و او را مردی جد وکاملا دوست داشتنی می دانست . بسرعت بسمت اتاق رفت و در را گشود . رایکا پشت میز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود . بمحض مشاهده او در کنار در ، دستش را روی دهانی گوشی گذاشت و نامه ای را از روی میز برداشت و بسمت او گرفت و گفت :
- خانم سرمدی لطف کنید این نامه را ترجمه کنید و خیلی زود برام بیارد.
رزا گامی به جلو برداشتت و نامه را از لای انگشتان او بیرون کشید و در حال نگاه کردن به نامه ، با صدایی اهسته گفت :
- بله
رایکا کاملا بی توجه به او ، به صحبتش با تلفن ادامه داد و او هم آرام اتاق را ترک کرد و بی اختیار در ضمیر ناخودآگاه خود چشمهای جادویی او را ترسیم کرد . بیش از دوماه از ورودش به شرکت گذشته بود ودر این مدت بارها با رفتارهای سرد و جدی رایکا روبروشده بود ، اما هر شب که به خلوت اتاقش پناهنده می شد ، باز هم رنگ چشمهای او بود که تمام ذهنش را بخود مشغول می ساخت .
نگاه او در تمام جسمش رسوب کرده و پاهایش را سست نموده بود . آیا باید باور میکرد؟معنی این هیجانات و این حالات چه بود ؟ سعی کرد ذهن آشفته اش را از نام و یاد او پاک کند ، اما باز هم در تمام لایه لایه های مغزش تصویر ناخودآگاه او زنده بود .
بسرعت داخل اتاقش شد و به نامه نظر انداخت و خودکارش را روی کاغذ لغزاند . چند دقیقه بعد،نامه را بطور کامل ترجمه کرده بود . نظری سطحی به کاغذ انداخت و زمانی که از نتیجه کارش راضی شد ،بسرعت اتاقش را ترک کرد و پشت در بسته اتاق ایستاد و ضربه ای به در زد .
صدای رایکا در گوشش نشست :
- بفرمایید
آرام در را گشود و با گامی بلند وارد اتاق شد و صاف ایستاد . رایکا عینکش را در آورد و روی میز گذاشت وبی تفاوت به او نگریست :
- سوالی پیش اومده ؟
رزا با حالتی کاملا جدی به او نگا کرد :
- کار ترجمه تموم شد !
رایکا ابروهایش را در هم گره و دستش را دراز کرد . رزا با گام ، مقابل میز رسید ونامه را بدست او سپرد.رایکا مضمون نامه را از نظر گذراند و این دختر واقعا استثنایی بود!در مدتی که به آن شرکت امده بود ، بهتر از هرکسی از عهده کارهای ترجمه برآمده بود . چشمانش را از روی نامه برداشت و به صورت جدی رزا نگریست . دانیال حق داشت.اودختر بی نظیری بود!یه دختر نجیب و باوقار و در عین حال جدی درکار . هیچ زمانی کارها را ناتمام نگذاشته بود . با آنکه زیبایی چشمگیری نداشت . اما در نگاه و طرز صحبت کردنش جذابیتی نهفته بود که دلها را به آسانی نرم میکرد. حتی دل او را که مدتها بود نسبت به هیچ دختری واکنش نشان نمی داد . اما امروز احساس میکرد دوست دارد از او بخاطر همه تسلط و سرعت عمل ودقتش در کار تشکر کند . اما باز هم فقط به دو کلمه اکتفا کرد :
- خوبه، بفرمایید .
رزا نگاه گیرایش را به صورت او دوخت و در یک لحظه او در چشمان دختر جوان ......... نه امکان نداشت . میلی مهار ناشدنی نگاهش را بسوی نگاه جذاب اومی کشید . در نگاه ا و حسی وجود داشت که در تارو پود وجودش گرمای مظبوعی را ایجاد میکرد . باید جمله ای میگفت و خود را از زیر این نگاه می رهانید . به همین خاطر بسختی لب به سخن گشود :
- متشکرم .
رزا سر به زیر انداخت و اتاق را ترک کرد، ولی رایکا همچنان به روبرو خیره بود . در یک لحظه او در آن چشمان سیاه چه چیز یافته بودکه این چنین وجود آشوب زده اش را به آرامش سکر اوری کشانده بود؟ لحظه ای به اتفاقی که افتاده بود اندیشید و سعی کرد آن نگاه سیاه رنگ جذاب را از صفحه ذهنش پاک کند .
زنگ تلفن به یاری اش آمد . بسرعت گوشی را از روی میز قاپید :
- بله
- از فرانسه تماس داریم
- وصل کنید به اتاق خانم سرمدی .
- بله ، چشم
رایکا به تلفن نگریست ، قصد داشت گوشی را قطع کند ، اما بی اختیار شماره اتاق سرمدی را گرفت . صدای او در گوشی پیچید :
- بله چشم وصل کنید
وبعد صدای او را شنید که بسیار روان ، فرانسه صحبت می کند و گاهی اصطلاحات کاری را با چنان دقتی بیان میکرد که بی اختیار لبخند بر روی لب رایکا می نشست . امور ترجمه شرکت را بدست آدم لایقی سپرده و از این بابت راضی وخشنود بود . به آرامی گوشی تلفن را سرجایش گذاشت . به پشتی صندلی تکیه داد .خودکارش را لای دندانها قرار داد وبه فکر فرو رفت و لحظه ای ذهنش پر از یاد عسل شد . دیشب باز هم عسل به میهمانی های شبانه رفته بود و باز هم صبح حال خوشی نداشت . لحظه ای با خود اندیشید، یعنی واقعا او را دوست دارد ؟
یعنی واقعا عاشق اوست ؟ یا بقول پدرش،فقط پول اوست که برایش جذابیت دارد ؟اما نه چطور باید باورم میکرد چشمان عسل به او دروغ میگویند ونگاهش .... اما او هر زمانی که به مهمانی شبانه می رفت ، رنگ چشمانش تغییر میکرد و سردی نگاهش تن یخزده او را به نیستی می کشاند . بازهم به خود نهیب زد : نه ، عسل منو دوست داره ، فقط وقتی با دوستاشه، کمی حضور من کمرنگ میشه . من باید بیشتر برای عسل وقت بذارم . طوریکه کاملا جدی قبول کنه که همسر منه وباید به من تعهد داشته باشه
و بعد باز هم لبخند تلخی کنج لبش خانه کرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم

فصل دوم

فصل دوم :gol:

بسرعت از رستوران خارج شد .برخلاف هر روز امروز تمايل نداشت نهار را در اتاقش صرف كند .به همين خاطر كمي زودتر از بقيه شركت را ترك كرده بود. مدتها بود كه به تنهايي خو گرفته بود و ترجيح مي داد ساعاتش را با تنهايي و فكر عسل پر كند . بسرعت سوار آسانسور شد و به طبقه بالا رفت . همه كارمندان به كارهاي روزمره خود مشغول بودند .لبخندي بي رنگ بر لب رايكا نشست كه غم چهره اش را نمايان تر كرد و زير لب زمزمه كرد: امروز هم گذشت ، چون بقيه روزهاي يكنواخت!
آسانسور در طبقه چهارم متوقف شد .به آرامي در را گشود و وارد راهرو و از آنجا داخل ساختمان اصلي شد .منشي كه پشت ميز نشسته بود و با تلفن صحبت مبكرد، با مشاهده او از روي صندلي جست . رايكا با دست اشاره كرد كه بنشيند و بسمت اتاقش رفت، اما براي لحظه اي صداي خنده اي پاهايش را متوقف ساخت. آرام به داخل اتاق نظر انداخت .رزا با صداي بلند مي خنديد. خانم عبدي در حاليكه چايش را ميخورد .قند به گلويش پريد و به سرفه افتاد .رزا با خنده بلند شد و پشت او ايستاد .صداي خانم غبدي تغيير كرده و هنوز ريز ريز مي خنديد .
- آره وقتي به خودش اومد نظري به صورت جدي آقاي بهنود انداخت. چشمهاي رئيس از عصبانيت، سرخ رنگ شده بود و خانم اميدي كه دست و پايش رو گم كرده بود با مِن مِن گفت (( ببخشيد آقاي بهنود، يه كم حواسم.....)) آقاي بهنود كه از خشم در حال انفجار بود ، عينكش را از روي صورتش برداشت و چشمان غضبناكش را به اون بيچاره دوخت (( خانم لطف كنيد بريد منزلتون و هر وقت حواستون سرجاش اومد دنبال كار بگرديد )) خانم اميدي زير لب ناليد ((اما....)) آقاي رئيس با صداي بلندتري گفت)) اما نداره خانم محترم ، بفرماييد!)) و خانم اميدي سلانه سلانه بسمت اتاق اومد
رزا سرش را پايين انداخت و با لحني دلسوزانه گفت :
- بيچاره خانم اميدي!
- دلت براش نسوزه ، تو از بس خوبي همه رو مثل خودت مي بيني . اما خدا مي دون اون چقدر پر مدعا بود. فكر ميكرد از دماغ فيل افتاده و اونقدر فيس وافاده داشت كه بيا و ببين! همه ما از رفتنش دلمون خنك شد
- اينطور نگو خانم عبدي
- باور كن اگه تو هم جاي ما بودي همين قدر خوشحال مي شدي . مخصوصا كه بعد از اون همكار خوبي مثل تو نصيبمون شد .اما از همه جاش مهمتر قسمتي بود كه انگار از دماغ آقاي رئيس از شدت عصبانيت ، دود بلند ميشد . يه لحظه نگاهش كردم ، ديدم شده مثل يه اژدهاي خشمگين! با خودم گفتم الانه كه با دماغش يه آتيش سوزي راه بندازه!
رزا با صدا خنديد .
- اِ خانم عبدي
- اما باور كن قيافه اش خيلي خنده دار شده بود . هيچوقت كه نميشد با صد من عسل هم خوردش، اون روز كه ديگه نوبر بود!
رايكا اخمهايش را در هم كشيد .منشي لبش را به دندان گزيد و از روي صندلي برخاست ، اما او با دست اشاره كرد كه سرجايش بنشيند و ساكت باشد و آرام خود را به اتاق نزديكتر كرد. اين بار صداي رزا آمد:
- اينقدرها هم كه مي گيد وحشتناك نيست فقط يه كم جديه ، كه اين جديت هم لازمه مسئوليتي به اين سنگينيه .
- چي ميگي عزيزم ؟ الان آقاي شهبازي ، هم به وظايفش به خوبي مي رسه و هم رابطه خوبي با همه داره .نه ، عزيزم مشكل اينجاست كه اين آقاي رئيس ما فكر مي كنه كه از دماغ فيل افتاده و چون رئيس شده بايد به زمين و زمان فخر بفروشه .
رزا بي خيال شانه بالا انداخت و قصد داشت از اتاق خارج شود كه بار ديگر خانم عبدي گفت:
- اما خدائيش اون روز بلوايي به پا بود .خانم اميدي وقتي لبخند روي لب ما رو ديد ، داشت ديوونه ميشد و با عصبانيت دندون قروچه اي كرد و كيفش رو از روي ميز برداشت و با عجله اتاق رو ترك كرد . اما اونقدر بسرعت از اتاق خارج شد كه بندكيفش به دستگيره در اتاق گرفت و خانم نقش زمين شد! جات خالي همه از خنده روده بر شده بودند .حتي آقاي شهبازي هم با صداي بلند مي خنديد، اما آقاي رئيس همينطور ساكت به اون خيره شده بود. جديت آقاي رئيس هم به طنز اون روز اضافه شده بود
رزا باز هم با صداي زيبايي خنديد و بسرعت از در خارج شد . رايكا هم كه ديگر طاقت از كف داده بود ، بسمت اتاق چرخيد . در يك لحظه رزا محكم با سينه او برخورد كرد و بشدت به عقب رفت .رنگش مثل گچ سفيد شد و لحظه اي نگاه مضطربش را به چشمان رايكا دوخت .همه چيز تمام شده بود! از صورت خشمگين او مشهود بود كه تمام سخنان آنها را شنيده و حال بايد منتظر عواقب بد آن مي ماندند. رايكا با خشم چشمانش را روي هم گذاشت و سعي كرد بر اعصاب خود تسلط يابد و در همان حال گفت :
- بياييد اتاق من!
و بعد بلافاصله وارد اتاقش شد .منشي با تاسف سري جنباند و رزا با نا اميدي به ديوار اتاق تكيه داد .خانم عبدي به بيرون از اتاق دويد :
- بدبخت شديم رفت! حالا بايد چكار كنم؟ من به اين شغل احتياج دارم
بعد قطرات اشك در پهناي صورتش پخش شد .رزا انگشت دست راستش را رو ي لب گذاشت و با صداي پائيني گفت:
- هيس! حالا اينقدر شلوغش نكن. مقصر خودمون بوديم، پس آرومتر.اينطوري اگه صدات رو بشنوه بيشتر عصباني مي شه .
خانم دستهاي سردش را به دستهاي رزا چسباند و رزا از سرماي آن لرزيد
- چرا اينقدر يخ كردي؟
- يعني چكارت داره؟
- نمي دونم، حتما همه حرفامون رو شنيده !
خانم عبدي به پيشاني اش كوبيد :
- منو كه اصلا لايق توبيخ هم ندونست .حتما برگه اخراجم رو به تو مي ده كه بهم بدي. ديدي چه آسون بدبخت شدم . چيزي كه زياده تايپيست .
رزا ابرو در هم كشيد:
- بسه ديگه انقدر ناله نكن ، شايد هم ....... شايد هم .......
- تو اونو نمي شناسي
رزا سري جنباند:
- بهر حال زودتر برم بهترع
و بعد بسوي اتاق رفت و ضربه اي آرام به در نواخت .لحظه اي سكوت و بعد صداي او آمد :
- بفرماييد
آرام در را گشود و وارد شد . رايكا پشت به او و رو به پنجره ايستاده بود .آرام در را بست و به آن تكيه داد ومنتظر ماند .اما رايكا هم سكوت كرده بود. جرات حرف زدن نداشت و ترجيح مي داد او سكوت حاكم را بشكند. لحظه اي طول كشيد تا يسمت رزا چرخيد .از خشم دقايقي پيش خبري نبود و فقط همان صورت بي حالت و سرد ! رايكا روي ميز خم شد و پرونده اي را از روي آن برداشت و بطرف او گرفت وگفت:
- اينها رو همين امروز ترجمه كنيد .
رزا با گامهايي آرام بسمت ميز رفت و پرونده را گرت. رايكا پرونده ديگري را برداشت و به دست او داد:
- اينم بديد خانم عبدي بگيد كه تا همه رو تايپ نكرده به منزل نره . حتي اگه تا اخر ساعت كاري طول كشيد بايد بمونن و تمومش كنن
رزا نفسي به آسودگي كشيد، پس تنبيهي كه در انتظارش بود، همين بود.لبخندي در چشمانش نشست كه از نگاه تيزبين رايكا دور نماند .او هم كه چنين ديد قاطعانه گفت:
- عجله كنيد خانم وگرنه مجبوريد شب رو همين جا بخوابيد
رزا سر به زير انداخت و بسمت در چرخيد
- بله
اما لحظه اي بعد همان جا ايستاد و به آهستگي گفت:
- ببخشيد ، كار ما اصلا درست نبود!
رايكا بي توجه، پشت به او و رو به پنجره ايستاد . رزا به پشت سر نگريست و لبخندي بر لبش نشست . رايكا با همه مردهايي كه ديده بود فرق داشت، چيزي در دلش فرو ريخت .اين مرد با همه تفاوتهايش.......
بايد مي گريخت! بايد از اين اتاق و صاحب مغرورش مي گريخت! قلبش تحت فشار بود و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود. ناي تكان خوردن نداشت اما بايد مي گريخت، بايد مي گريخت! بسرعت از در خارج شد و در را پشت سر خود بست و به آن تكيه داد و چشمهايش را بر هم گذاشت .خانم عبدي به صورت خود كوبيد:
- ديدي بيچاره شدم !
رزا به آرامي چشمهايش را گشود، بغضي تلخ آزارش مي داد .آيا بايد باور ميكرد؟ آن مرد با آن غرور و با آن چشمها چه بلايي بر سر احساسش آورده بود؟ دو قطره اشك روي برجستگي گونه هاي رنگ پريده اش سرخورد . دلش مي خواست در اتاق خودش در خانه شان بود ، بايد بخود اعترافات سختي ميكرد .دلش ميخواست گريه كند .اشك بريزد و فرياد بزند .دلش ميخواست چشمان طوسي رنگ او را در قاب چشمانش قاب كند تا هرگاه كه چشمانش را روي هم مي گذارد ، فقط تصوير دو چشم خاكستري جانشين سياهي مطلق چشمانش شود
دلش ميخواست گريه كند اما براي چه؟ به چه دليل؟ اما چرا گريه؟ او بايد شاد مي بود. مردي ، در كنج دلش خانه كرده بود، مردي كه مي توانست لحظات تنهايي اش را پر كند ، مردي كه مي توانست با او و در كنار او لحظات ناب تنهايي اش را معنا كند! اما نياز به گريه داشت، چرا؟ آيا اشك ريختن لازمه عشق بود؟ آخر او هيچ وقت عاشق نشده بود و نمي دانست عشق چيست .
نگراني عجيبي به دلش چنگ انداخت .چشمهايش را بست و در پشت پلكهايش ، تصوير رايكا را ديد كه پشت به او و رو به پنجره ايستاده است .لبخندي روي لبش نشست .هنوز خانم عبدي گريه ميكرد و او بايد خوددار مي بود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرام دستش را روي لبش گذاشت و پرونده را بسمت او گرفت :
- چرا هياهو راه انداختي؟ تنبيه تو اينه؟
خانم عبدي با ناله بسوي او آمد و پرونده را گرفت و نظري به برگه هاي داخل آن انداخت .
- اينا چيه؟
- بايد امروز همه رو تايپ كني؟
- همه رو؟ اينا كه دو روز طول ميكشه!
- بالاخره تنبيه شما اينه!
خانم عبدي نفسي عميق كشيد:
- واي خدا رو شكر! عيبي نداره مثل آدم مي شينم و تا شب كار ميكنم. بهتر از اينه كه اخراج بشم
و بعد خندان به اتاقش رفت. در همان لحظه دانيال از راهرو وارد شد و با تعجب به رزا ومنشي كه هنوز ايستاده بودند ، نظري انداخت :
- چي شده، چرا اينجا ايستاديد؟ اتفاقي افتاده؟
هر دو به اتفاق سري تكان دادند و رزا لبخند ملايمي بر لب راند:
- نه هبچ اتفاقي نيفتاده
و بعد چشمكي به منشي زد و او هم ريز ريز خنديد.دانيال ابروي چپش را بالا انداخت و سرش را تكان داد و با خنده، دستگيره در اتاق رايكا را گرفت و گفت:
- هر طور مايليد!
و بعد وارد اتاق شد . رايكا هنوز پشت به در و رو به پنجره ايستاده بود
- معلومه اينجا چه خبره؟
رايكا برگشت و لبخندي بر لب راند:
- هيچي، مگه چي شده؟
- من امروز سركارم؟
- نه چرا؟
- آخه خانم سرمدي وحسيني يه طوري بودن!
- چطوري؟
- نمي دونم، اما شرايط مثل هميشه نبود
رايكا با صدا خنديد :
- داري از فضولي مي ميري؟
دانيال دستهايش را بهم فشرد:
- آره بخدا!
- حقشون بود اخراجشون ميكردم ، هردوتاشون رو، اما.........
- كيا رو؟
- سرمدي وعبدي
- چرا؟
- خانم عبدي منو مسخرع ميكرد و سرمدي مي خنديد
اين بار دانيال با صداي بلند خنديد :
- تو رو؟
- آره ، خنده داره؟
- آخه حق داشتن، منم به تو عادت كردم وگرنه خدائيش تو خيلي خنده داري !
رايكا پشت ميز نشست
- مطمئن باش اگه يه كلمه ديگه چرت و پرت بگي تو رو ديگه اخراج ميكنم
- چيه زورت به من رسيده!
- نه ، خانم عبدي هم بخاطر خانم سرمدي قِصِر در رفت
دانيال با دست روي ميز كوبيد :
- اِ..... نه بابا! خبريه؟
- نخير آقا اشتباه نكن ، فقط صلاح نبود مترجم ماهري مثل اونو از دست بدم .اين دختر با اين سن كمش خيلي دقيقه.تا حالا توي اين چندسال مترجم به اين خوبي نداشتيم
- اين دختره توي همه چيز بي نظيره! اينقدر قشنگ حرف مي زنه كه آدم دوست داره دو ساعت بشينه و فقط به آهنگ صداش و كلمات قشنگش گوش بده !
- خب ديگه چي عزيزم؟ نگران نباش ، من به روناك چيزي نمي گم!
- تو كه آدم فروش نبودي
- خيلي از آدما تغيير مي كنن
- اما تو.....
- خب مي گفتي ديگه چي ؟ تو صداي لطيف خانم سرمدي رو شنيدي؟
دانيال با خنده گفت:
- نامرد!
- امشب طرف خونه ما پيدات نشه
- تو اين كار رو نمي كني
- پس بيا تا خودت برخورد روناك رو ببيني!
دانيال بار ديگر با صداي بلند خنديد.
*************************
رزا نظري به پرونده انداخت .بايد هر چه زودتر همه آنها را ترجمه ميكرد .دلش نميخواست در برابر او كم بياورد .بسرعت خودكارش را روي برگه سفيد كشيد . زمانيكه خسته چشم از روي برگه برداشت ساعت 5 بعد از ظهر را نشان مي داد .دستهايش را در بالاي سر گذاشت و كش وقوسي به اندامش داد. خانم عبدي سر بلند كرد و به او نگريست :
- تموم شد؟
- آره
- خوش بحالت! من كه فكر كنم امشب رو اينجا مهمونم
رزا لبخندي لطيف بر لب راند:
- اما خوب تنبيهي بود! هم كار شركت جلو افتاد و هم حسابي دمار از روزگار ما در آورد
خانم عبدي سري جنباند و به كامپيوتر روبرويش خيره شد
- ديگه داره حالم به هم ميخوره
- برات آب قند بيارم؟
- آره، مرسي مثل اينكه فشارم پائين اومده
- باشه، وقتي برگشتم برات مي يارم
و بعد از اتاق خارج شد.منشي دستش را روي آيفون فشرد:
- آقاي بهنود با من امري نداريد؟
- نخير بفرمائيد.شب خوشي داشته باشيد
- ممنون
و بعد از آن ارتباط را قطع كرد و به رزا نگريست
- ترجمه ها تموم شد؟
تبسمي بر روي لبهاي رزا نشست
- تقريبا
- طفلي خانم عبدي ! معلوم نيست تا چه ساعتي مهمونه
- ميشه يه ليوان آب قند براش ببري؟ انگار فشارش پائين اومده .
خانم منشي ، كيفش را از روي صندلي برداشت و در حاليكه به سمت آبدارخانه مي رفت آهسته گفت:
- باشه اگه نديدمت خداحافظ
- خدحافظ
رزا دستش را پيش برد و ضربه اي به در زد .تپش قلبش چند برابر شده بود و دستش بوضوح مي لرزيد.صداي دلنشين رايكا در گوشش نشست:
- بله
رزا چشمهايش را بست و دست روي قلبش گذاشت .((قرار بود خوددار باشي، نمي خواي كه آبروي منو به همين راحتي ببري، هان؟))
و بعد لبخندي به دستهاي لرزانش زد، ((چيه؟ نكنه ميخواي بگي لرزش دستم هم نشونه عاشق شدنه! پس اگه اينطوره عشق رسوا كننده اس، يه رسوا كننده دلپذير!
بار ديگر صداي رايكا آمد:
- بله
رزا دستگيره در را فشرد و آن را گشود، رايكا منتظر به در مي نگريست و با مشاهده رزا خودكارش را روي ميز نهاد و به پرونده اي كه در دست او بود، خيره شد .رزا گامي به جلو گذاشت ، دستش هنوز مي لرزيد و او بيم داشت رسوا شود .به همين علت به سرعت پرونده را روي ميز گذاشت و خود را كنار كشيد .رايكا با حيرت به پرونده و سپس به صورت او خيره شد:
- تموم شد؟
- بله
رايكا پرونده را بازكرد و بدون آنكه به او بنگرد ، اشاره كرد كه روي مبل چرمي كنار ديوار بنشيند .سپس به برگه ها خيره شد . كلمات بسيار دقيق و بدون نقض ترجمه شده و هيچ بهانه اي وجود نداشت. دقايقي به همين منوال سپري شد و او به دقت متن را از نظر گذارند. اما هرچه بيشتر مي گشت، كمتر اشتباهي مي يافت .رزا دستهايش را بهم گره كرد و به صورت زيبا ومردانه رايكا نگريست . صورت او به تمام معنا زيبا بود! اما او عاشق غرور خاص اين مرد شده بود، غروري كه در هيچ پسري نديده بود .مردان زيادي، بارها در سر راهش قرار گرفته بودند، چه جوانهايي كه در كالج با او هم دوره بودند و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر راهش قرار گرفته بودند . همه آنها خصلتهاي مشتركي داشتند، اما رايكا مرد ديگري بود با شخصيتي متفاوت و بي نظير! او هميشه بدنبال چنين مردي بود و امروز او را يافته بود . در مملكت خودش و در اتاق كناري، جايي كه هر روز مي نشست و مي توانست به انتظار ديدن طوسي زيباي چشمانش بنشيند !
رايكا بسرعت كلمات را از نظر مي گذراند و در دل او را تحسين ميكرد، اما بايد بهانه اي مي يافت تا او را براي تنبيه تا شب نگاه دارد .پس..... اما هيچ ايرادي در كار نبود و كلمات دقيق و پشت سر هم رديف شده بودند . به همين علت به ناچار خم شد و از داخل كشوي ميزش پرونده اي ديگر را بيرون كشيد و بسمت او گرفت و گفت:
- حالا كه انقدر سرعت عمل داريد زحمت اين يكي رو هم بكشيد!
رزا ابروهايش را در هم گره كرد و به چشمان خندان رايكا نگريست . چشمان او مي خنديد ، اما بقيه اجزاي صورتش جدي بود، پس اين كار چه معنايي داشت؟ گامي به جلو برداشت و پرونده را از ميان دست او بيرون كشيد .رايكا نگاه خندانش را به صورت او دوخت:
- حالا ديگه ياد مي گيريد پشت سر كسي غيبت نكنيد!
رزا سر به زير انداخت .براي لحظه اي دوست داشت زمان در همان لحظه متوقف شود ، اما تمام تلاشش براي متوقف كردن زمان بي نتيجه ماند .دل كندن از آن طوسي زيبا، كار سختي بود ، اما بايد مي رفت .سعي كرد آن نگاه و آن چشمها را در ذهن خود قاب بگيرد و بسرعت اتاق را ترك كرد .
به هر زحمتي بود گريخته بود .بارها با خود تكرار كرد، (( واي كاش مانده بودم و مي گفتم كه من .....)) اما نه، چه دفاعي داشت؟ او با خنده هايش خانم عبدي را ترغيب به ادامه صحبت كرده بود، اما خودش مي دانست كه در تمام آن لحظه ها در دلش رفتار جدي رايكا را ستوده بود
رايكا روي صندلي چرخدارش بسمت پنجره چرخيد و به غروب آفتاب كه در قاب پنجره اتاق نشسته بود، نگريست .غروب آفتاب، چشمانش را نوازش كرد و خستگي را به او يادآور شد . چشمهايش را لحظه اي بر هم گذاشت ، باز هم دلتنگ عسل شده بود! از شوق ديدار او بسرعت از روي صندلي برخاست و كيف مشكي چرمي اش را از كنار ميز برداشت و كتش را روي دست انداخت و از اتاق خارج شد. ساختمان در سكوت سكرآوري فرو رفته بود. به سرعت بسمت در رفت ، اما در همان لحظه بياد خانم سرمدي افتاد و بسمت اتاق آنها نگريست .خانم سرمدي پشت ميز نشسته بود و خودكارش را روي كاغذ مي كشيد . لبخندي بر روي لبش نقش بست .انتقام خوبي گرفته بود. زير لب زمزمه كرد(( حالا ديگه درس خوبي مي گيريد!))
و بعد سوئيچ اتومبيلش را در دستش جابجا كرد و بسرعت از ساختمان خارج شد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سوم

فصل سوم

فصل سوم :gol:

لطف كنيد بريد اتاق رئيس، باهاتون كار دارن
رزا گوشي را روي دستگاه گذاشت .باز هم چون روزهاي گذشته زمانيكه به اتاق او خوانده مي شد ، قلبش به تپش افتاد . بي توجه به سخنان خانم عبدي بسرعت خود را به اتاق او رساند و ضربه اي به در زد . صداي او آمد:
- بفرماييد
نفس حبس شده در سينه اش را بيرون داد و به سنگيني ، در را گشود . دوست داشت به خود و احساسش مسلط باشد و چون روزهاي ابتداي ورودش با صلابت و مغرور، پا در اتاق او بگذارد .اما اعتراف چند روز پيش ، پاهايش را سست ميكرد . حالا مي دانست كه فقط و فقط به اميدن ديدن او بود كه به شركت مي آمد و زماني كه به اتاقش احضار مي شد، نفس در سينه اش حبس مي شد و از شوق ديدار ، سر از پا نمي شناخت .حالا مي توانست علت گريز بعضي از آدمها را از عشق بداند .عشق، ويران كننده بود .
در به آرامي گشوده شد و او را مشاهده كرد كه در پشت ميز بزرگ خود نشسته بود و چون روزهاي گذشته بسرعت كلماتي را روي برگه روبرويش يادداشت ميكرد.با اضطراب ، چشمانش را در اتاق چرخاند . از حضور دانيال در اتاق، آرامش به دل پرهياهويش راه پيدا كرد .حضور دانيال كمي آرامش كرده بود . به همين علت با شهامت بيشتري قدم به داخل اتاق گذاشت. لبخند گرم دانيال مشوقش شد و او هم لبخندي بر لب نشاند و لحظه اي بعد باز هم چشمانش را به صورت خشك و بي حالت رايكا انداخت و بي تفاوت نگاه از كاغذ برداشت و به صورت رزا نگريست .قلب رزا به يكباره ديوانه شد و حس كرد زير آن برق نگاه طوسي رنگ طاقت مقاومت را از كف داده و از هرم گرماي وجودش در حال شعله ور شدن است .حس ميكرد عرق روي پيشاني اش نشسته و گونه هاي تبدار از شرمش او را رسوا خواهد كرد، اما اطمينان داشت رايكا چنان غرق در كارهاي تكراري روزمره و افكاري است كه او از آنها خبر ندارد، كه هرگز متوجه تغيير حالت ناگهاني او نميشود . افكارش هم درست از آب در آمد ، زيرا او نگاه دلسرد كننده اش را به صورت رزا دوخت و خيلي شمرده گفت:
- خانم سرمدي امروز بعد از ظهر از سوئد دو مهمان داريم دلم ميخواد اونا رو كاملا در مورد كارهاي شركت توجيه كنيد ، پاي قرار داد مهمي در ميونه !
رزا به آرامي سر جنباند و نگاه درمانده اش را به صورت دانيال دوخت. او هم لبخندي هديه چشمهاي نگران دختر جوان كرد. رزا با نا اميدي گام برداشت .خودش نمي دانست چرا هرگاه كه به اتاق رئيسش خوانده ميشد، انتظار برخورد جديد و لااقل ذره اي دلگرم كننده را داشت .اما هربار نا اميدتر از ديروز راهي اتاق خودش مي شد و زمانيكه پشت ميزش مي نشست، بغض با تمام سنگيني اش به گلويش فشار مي آورد .تصميمي گرفت زودتر از فضاي خفه كننده داخل اتاق فرار كند. به همين خاطر بسختي لب گشود و به آرامي زمزمه كرد:
- بله، تمام سعي ام رو مي كنم
آنقدر اين جمله را آرام بر زبان آورد كه لحظه اي توجه رايكا به او جلب شد .با تعجب به دختر جوان كه در حال خارج شدن از اتاق بود، نگريست .علت برخوردهاي او را نمي فهميد! زماني چنان شاد و سرزنده بود و لحظه اي ديگر اين چنين مغموم و در خود فرو رفته ! براي نخستين بار كمي كنجكاو شده بود. وقتي گونه هاي تبدار و رنگ گرفته وچشمان منتظر دختر را نظاره كرد ، بي اختيار لب به سخن گشود:
- خانم سرمدي!
رزا به پشت سر نگريست .رايكا با لحني كاملا آرام پرسيد:
- حالتون خوبه؟
رزا با حيرت به چشمان پر جذبه رايكا نگريست .احساس ذوب شدن داشت احساس ميكرد پاهايش در زير نگاه دلنشين او توان ايستادن را از دست داده اند .شادي حاصل از توجه رايكا باعث شد بي اختيار لبهايش، لبخندي گرم را مهمان خود كند .همه وجود او با همين يك سوال ، به خروش آمده بود و احساس ميكرد دوست دارد از شدت شادي پرواز كند . بهر سختي بود بر خود فائق آمد . سرخي شرم زير پوست صورتش دويد و با لحني آرام گفت:
- بله خوبم، از محبتتون ممنون
و بلافاصله اتاق را ترك كرد .رايكا با حيرت به در خيره شد و لحظه اي خودنويس خود را ميان دندانهايش فشرد . بعد با تعجب به دانيال كه با سماجت لبخندش را حفظ كرده بود، نگاه كرد و گفت :
- اين دختره چه‌اش شده؟!
- چطور؟
- نمي دونم .احساس ميكنم بين غم و شاديش فاصله اي نيست .شايدم اشتباه ميكنم ، اما نگاه اون يه جور خاصي........
دانيال بشكني در هوا زد :
- دلت رو لرزونده؟
- چرند نگو !
- تو ديگه عجب آدمي هستي! فكر نميكنم هرمرد ديگه اي به جاي تو بود مي تونست در برابر اون ، اينهمه بي تفاوت باشه .اون يه دختر همه چيز تمومه ، يه دختر مستقل وخانم و از همه مهمتر، با اراده .من كه تا حالا دختري به اين پختگي نديدم .اصلا انگار يه ده سالي از همسن هاش بزرگتر و عاقلتره .ديدي چطور به امور رسيدگي ميكنه؟
رايكا بي خيال سري جنباند و از پشت ميز برخاست و پنجره پشت سرش را باز كرد و به بيرون خيره شد . پائيز آرام آرام مي آمد و نم نم باران نشان از سلام دوباره آن مي داد . رايكا نفس عميقي كشيد و به ميز تكيه داد .همانطور كه پشت به دانيال داشت با صداي گرفته و خشن داري گفت:
- يكسال ديگه هم گذشت و باز هم پائيز!
- رايكا تو خودت رو بي جهت ناراحت مي كني ، من دوست داشتم تو مي فهميدي كه عسل.....
رايكا با خشم به پشت سر نگريست:
- عسل چي؟
- چرا اينقدر زود قاطي مي كني؟ من كه منظوري ندارم، فقط اينقدر تو رو دوست دارم كه طاقت ندارم تلف شدن عمرت رو ببينم
- من با عسل زندگي ميكنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانيال به ميز نزديك شد. رايكا باز هم از پنجره به خيابان نگريست
- اما تو رايكاي سال پيش نيستي.رنگ چشمات آدم رو به گريه مي اندازه
رايكا سر چرخاند و به صورت دانيال نگريست .از علاقه او به خود خبر داشت ، اما نمي توانست علت مخالفت او و ديگران را با وجود عسل بفهمد
- تو چرا اينقدر با عسل مخالفي؟ اونكه در حق تو بدي نكرده
دانيال لبخند تلخي زد :
- من خوشبختي تو رو مي خوام، از زمانيكه عسل وارد زندگي تو شده ، تنها چيزي كه ديدم غمه كه توي چشمات چادر زده و نگاهت اينقدر خسته‌اس كه آدم رو.......
- غم من از پائيزه .هميشه توي اين فصل همين حال رو داشتم
دانيال باز هم به تلخي خنديد:
- فكر ميكني بايد باور كنم؟
رايكا بسختي بغضش را فرو داد:
- من اگه قرار بود عاشق بشم توي اين 29 سال شده بودم .دانيال، عسل يه دختر بي همتاست ، اون تنها كسيه كه تونست احساسات منو.....
- به بازي بگيره!
باز هم خشم در چشمان رايكا خيمه زد:
- تو كم كم داري منو عصباني ميكني
دانيال به نشانه تسليم ، دستهايش را بالا برد:
- باشه هر طور كه خودت مايلي! تو راست ميگي ، تو بايد از اون خوشت بياد نه ما.
و بعد بسرعت از اتاق خارج شد .دلش براي پسر خاله اش شور ميزد. درباره عسل حرفهايي شنيده بود كه شرم داشت به پسرخاله اش بگويد، اما بالاخره بايد كاري ميكرد عسل به هيچ عنوان مناسب او نبود
ساعتها بسرعت سپري شدند تا عقربه روي ساعت 5/4 توقف كرد . چشمهاي رزا هنوز بر روي عقربه هاي ساعت ثابت مانده بود و انتظار ديدن دوباره او را مي كشيد كه باز هم صداي او را شنيد و قلب ديوانه اش شروع به تپيدن كرد:
- خانم سرمدي، مهمانان من اومدند .لطف كنيد تشريف بياريد
بسرعت از جا برخاست و بسمت اتاق مدير عامل رفت . نفس عميقي كشيد و ضربه اي به در زد .باز هم صداي مرادنه و گيراي او برخاست :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- بله بفرماييد
با دلهره دست بسمت دستگيره در برد و در را گشود .
چشمانش را آرام آرام بالا برد و در نظر اول چشمش به دو اقاي بلند قد و باريك اندام با موهاي بلوند افتاد .لبخندي بر لب راند و سپس نگاهش روي صورت آقاي بهنود بزرگ ثابت ماند .او هم لبخند بر لب بسوي رزا آمد و نگاه متعجب و پرحيرتش را به او دوخت .
- شما خانم سرمدي نيستيد؟ رزا سرمدي! باورم نميشه، چرا خودتي، رزا كوچولو!
- عمو فتاح، خودتون هستيد؟
- بله عزيزم، چقدر بزرگ شدي!
رزا خنديد .آقاي بهنود بزرگ با هيجان به او نگريست :
- كي به ايران برگشتي؟
- سه سالي ميشه
- پدر حالش چطوره؟
- خوبن، سلام مي رسونن
رايكا با تعجب به آنها نگريست و دانيال لبخندي بر لب راند و رو به آقاي بهنود پرسيد:
- شما خانم سرمدي را مي شناسيد؟
فتاح خان كه از ديدن دخترجوان بسيار خشنود شده بود ، سرش را به آرامي تكان داد و در همان حال گفت:
- پدر رزاي عزيزم يكي از دوستان خوب منه كه البته مدتيه كم لطف شده و به ما سر نميزنه
و بعد بار ديگر به رزا نگاه كرد و ادامه داد:
- پس مترجم زبده شركت تو هستي عزيزم ! تعريفت رو زياد شنيده بودم
رزا با شرم سري جنباند
- در خدمتم!
- پسرم كه باهات بدرفتاري نكرده دختر خوبم؟
رزا به رايكا كه هنوز متعجب بنظر مي رسيد ، نگريست . او خيلي بي تفاوت نگاه از آنها بر گرفت و مشغول بازي با كاغذهاي روي ميزش شد . رزا كه از مشاهده كم توجهي او دلسرد شده بود، با لحن آرامي گفت:
- اينجا همه مهربون و با محبت هستند !
- بهر حال اگه پسرم اذيتت كرد بگو تا توبيخش كنم
و بعد با صداي بلند خنديد و او را به دوستان سوئدي اش معرفي كرد اما توجه رزا به رايكا كه اخم كرده و به كارهايش مشغول بود، معطوف بود . ساعتي در اتاق ماندند و رزا با مهمانان در مورد كارهاي شركت گفتگو كرد. بعد از آن به همراه فتاح خان از شركت خارج شده و به هتلي كه مهمانان در آنجا اقامت داشتند، رفتند و در لابي هتل هم حدود يكساعتي به گفتگو نشستند .پس از آن فتاح خان شخصا او را به خانه‌اش رساند، اما پدر رزا هنوز به خانه نيامده بود ، به همين خاطر فتاح خان هم ديدار با او را به روزي ديگر موكول كرد و بعد خداحافظي كوتاهي رفت .رزا بسرعت وارد خانه شد .ياسمن خواهرش در سالن كوچك روبروي تلويزيون نشسته بود . رزا پاورچين پاورچين به او نزديك شد و دستهايش را روي چشمهاي او قرار داد .ياسمن دست بلند كرد و انگشتانش را روي دستهاي نرم و لطيف خواهرش كشيد و با لمس انگشتر باريك و ظريف او لبخندي بر لب راند و گفت:
- رزا جون ، اين جور مواقع انگشترت رو از دستت در بيار
رزا خنديد و بسرعت كاناپه را دور زد و روي آن نشست ، ياسمن هم لبخندي بر لب راند:
- حالا تو چرا امروز انقدر شارژي ؟
- اشكالي داره؟
- اشكال كه نه، اما چه خوب بود هميشه اينقدر سرحال به خونه مي اومدي !
رزا ابرو در هم كشيد و با تعجب پرسيد:
- مگه هر روز سرحال نيستم؟
- نخير خانم، الان يك هفته اي بود كه دمغ و كسل به خونه مي اومدي .وقتي مي ديدمت دلم مي گرفت!
رزا با صداي بلند خنديد:
- عزيزم قول مي دم از اين به بعد خستگيم رو توي خونه نيارم
ياسمن او را در آغوش كشيد :
- حالا راستش رو بگو، امروز چرا اينقدر خوشحالي
- حدس بزن
ياسمن ابرو بالا انداخت .
- چيزي به ذهنم نمي رسه
- اگه گفتي رئيس اصلي شركت ما كيه؟
- از كجا بايد بدونم ؟ خب حتما همون آقاهه ، اسمش چي بود؟ آهان، آقاي بهنود
- نه ، اون مدير عامله ، رئيس اصلي شركت پدرشه ، فتاح خان!
ياسمن ابرو در هم كشيد :
- كدوم فتاح خان ؟ نكنه......
رزا با هيجان دستهايش را بهم كوبيد .
- آفرين ، همون عمو فتاح خودمون كه توي سفر انگليس، همسفر ما بود، اوني كه پنج ماه تمام با ما يكجا زندگي كرد
ياسمن كه حالا او هم به هيجان آمده بود ، با خنده پرسيد:
- اونوقت تو تازه فهميدي دختر؟
- خب از كجا بايد مي فهميدم؟ اسم شركت كه ستاره آبي بود، منم كه نمي دونستم اسم آقاي بهنود كوچيك چيه، پس بايد از كجا حدس مي زدم ؟
- از فاميلشون
- خب اولش يه كم كنجكاو شدم كه اين اسم رو كجا شنيدم، اما يادم نيومد .آخه عمو فتاح رو به اسم كوچيك يادم بود و بعد هم خيلي زود از صرافت افتادم، آخه پسر عمو فتاح هيچ شباهتي به اون نداره ، منم كه......
و در دل زمزمه كرد : (( فقط غرق در افكار خودم شده بودم ))
- پس با اين حساب اسم رئيس شركتتون رايكاست
- رايكا بهنود،چه اسم قشنگي ! راستش توي شركت هيچكس اسم اونو صدا نمي زنه، كي فكر ميكرد بعد از شش سال يكدفعه......
- بعد از شش سال چه اتفاقي افتاده ؟
رزا به پشت سر نگريست ؛ بهناز مادرش ظرف ميوه به دست از در آشپزخانه خارج شد .اين بار ياسمن با هيجان پرسيد :
- مامان اگه گفتي رئيس شركت رزا كيه؟
بهناز خانم ابرو بالا انداخت:
- از كجا بايد بدونم؟
- عمو فتاح! يادته مامان، اون سال توي انگليس عمو فتاح با ما زندگي ميكرد؟
لبخند بر لب بهناز خانم نشست
- عجب! ببين دنيا چقدر كوچيكه! تو تازه فهميدي؟
اين بار رزا به سخن در آمد:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- آره، امروز اومده بود شركت ، از ديدنش شوكه شدم. اونم از اينكه منو ديده بود ، خيلي به شوق اومد .مي گفت دلم براي پدرت خيلي تنگ شده!
بهناز خانم آهي كشيد؛گويا به گذشته بازگشته بود . نگاهش را به قاب عكس روي كنسول دوخت و در همان حال گفت:
- فتاح خان و پدرت از زمان دانشجويي با هم دوست بودن .اين دوستي بر مي گشت به دوران نوجوانيشون .اونا توي يه محل همسايه بودن ، توي يه دانشگاه درس خوندن، البته دوتا رشته مختلف. بعد از اون پدرت براي ادامه تحصيل رفت انگليس و فتاح خان ايران موند و ازدواج كرد و بعدش هم صاحب پسري شدند .همون روزها بود كه پدرت به ايران برگشت و منو كه توسط مادربزرگت كه كانديد شده بودم، ديد و پسنديد و با هم ازدواج كرديم .پدرت كه تازه فارغ التحصيل شده بود ايران موند .تو شش ساله بودي كه دوباره پدرت هوس رفتن كرد . منم باهاش همراه شدم . توي اين مدت هنوز پدرت و عمو فتاح با هم رابطه داشتن ، حالا يا تلفني يا با فرستادن نامه وكارت پستال .شش سال پيش هم كه خوب يادته . عمو فتاح براي يه معامله تجاري اومده بود انگليس و پنج – شش ماهي پيش ما موند .
- مامان، شما هيچ وقت رايكا رو ديده بوديد؟
- آره، اما آخرين باري كه ديدمش 13-14 سال بيشتر نداشت و از حق نگذريم پسر قشنگي بود . يه صورت فانتزي و جذاب داشت و چشمهاي طوسي خوشرنگ !
رزا لحظه اي چشمهايش را روي هم گذاشت و در پشت پلكهايش تصوير نوجوان سيزده ساله اي را ديد كه زير تيغ آفتاب در كنار شمشادهاي بلند ايستاده و به دور دستها نظر انداخته .لبخندي محو بر لبانش نقش بست .باز هم صداي مادر او را از روياهايش دور ساخت
- فكر كنم فتاح خان يه دختر هم داشت ! آره مثل اينكه اسمش روناك بود
اين بار ياسمن پرسيد:
- پس چرا وقتي برگشتيم ايران ديگه ........
بهناز خانم گويا در افكار خود غرق بود به سخن در آمد:
- نمي دونم يه دفعه چي شد! توي اين شش سال انقدر پدرت درگير كار شد كه ديگه از همه چيز غافل شد . اوايل كه عمو فتاح به ايران برگشته بود هنوز كارت پستال مي فرستاد و گاهي هم تماس مي گرفت . خب به هر حال بچه هاي ما بزرگ شده بودند و در گيريهاي ذهني و كاري چند برابر ! البته شايد اينها همه ‌اش بهونه باشه، ما اگه مي خواستيم خيلي راحت مي تونستيم فتاح خان رو پيدا كنيم .
رزا با هيجان از روي كاناپه برخاست:
- حالا هم دير نشده، ما دوباره مي تونيم با هم رابطه برقرار كنيم
- حالا كجا ؟ وايسا ميوه بخور خستگيت در بياد
رزا بسمت اتاقش رفت و در همان حال گفت :
- ميل ندارم،‌بيش از هرچيز نياز به دوش آ بگرم دارم
و بعد از آن وارد اتاقش شد، اما خسته تر از آن بود كه به حمام برود. به همين خاطر با همان لباسها خود را روي تخت انداخت و به سقف خيره شد .صورت رايكا با همان جذبه هميشگي در برابر ديدگانش جان گرفت . لبخندي محسوس بر روي لبش جا خوش كرد . با روبرو شدن با فتاح خان به آرزوي محالش نزديكتر شده بود .شايد ديدار مجدد پدر و فتاح خان باعث بازگشت صميميت گذشته و روابط بيشتر خانواده ها مي شد و لااقل او مي توانست دقايق بيشتري در كنار رايكا باشد .هرچند مركز توجهات او نباشد . آهي كشيد و چشمانش را بر هم گذاشت و خواب خيلي راحتي چشمانش را ربود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارم

فصل چهارم

فصل چهارم :gol:

فتاح خان بسرعت وارد سالن شد و به اطراف نگريست . رايكا روي مبل نشسته و روزنامه مي خواند، اما حواسش جاي ديگري بود. شكوفه خانم با لبخند به او نزديك شد .
- سلام چيه ، چرا انقدر كبكت خروس مي خونه؟
فتاح خان كتش را از تن در آورد و به دست بهجت خانم مستخدم منزل داد و خود را روي اولين مبل انداخت و در حاليكه پيپش را روشن ميكرد ، با لبخندي بسوي همسرش نگريست و گفت:
- امروز بعد از سه چهار سال خبري از يك دوست صميمي گرفتم
شكوفه خانم لبخند زنان روبروي او نشست
- منم اونو مي شناسم ؟
رايكا كه از هيجان پدرش سردرگم شده بود، روزنامه را كناري گذاشت و به او نگريست .روناك هم كه تازه وارد سالن شده بود، كتابش را روي سينه فشرد و در كنار مادر نشست . فتاح خان كه همه را مشتاق شنيدن جواب ديد، با صداي آهسته اي گفت:
- آره، سجاد!
- اوه، مهندس سجاد سرمدي؟!
- آفرين خودشه! امروز دخترش رو توي شركت خودم ديدم .اصلا باورم نمي شد، بلا خانم اينقدر بزرگ شده بود كه بسختي شناختمش!
- اگه شماها با هم اينقدر صميمي بوديد ، پس چرا ما تا بحال اونا رو نديده بوديم؟
فتاح خان كه گويا به خاطرات سالهاي قبل بازگشته بود چشمانش را كمي تنگ كرد و پكي به پيپش زد وگفت:
- اونا كه حدود سيزده سالي خارج از كشور بودند . من توي اون پنج ماهي كه انگليس بودم با اونا زندگي ميكردم
و آهي كشيد و ادامه داد:
- چه روزهاي خوبي بود! سجاد يه آدم بي نظيره؛ يه مرد كامل و يه دوست واقعي ! اما حيف كه سالها بين ما فاصله افتاد و من ديگه از اونا آدرس و نشوني نداشتم . مقصر اصلي هم خودم بودم ، اما باوركنيد يكي دوساله كه تصميم گرفته بودم دوباره پيداشون كنم، اما هرچه مي گشتم نتيجه اي نمي گرفتم
- پس علت خوشحالي امروزتون اونا هستن؟
- بله و شما هم امشب مهمون منيد!
رايكا بارديگر روزنامه را از روي ميز برداشت و شروع به مطالعه كرد . علت خشنودئي بيش از اندازه پدر را نمي فهميد . فتاح خان كه چنين ديد با چشم و ابرو به همسرش اشاره كرد و گفت :
- بايد يه شب بريم خونه‌شون، اون دختراي بي نظيري داره!
روناك و شكوفه خانم لبخند زدند .رايكا هم ابرو درهم كشيد و بي توجه به سخن پدر ، به روزنامه روبرويش خيره شد .فتاح خان كه روناك و همسرش را همچنان منتظر ديد ، گويا براي صدنفر سخنراني ميكرد ، رشته سخن را دوباره بدست گرفت و با صداي بلند و رسايي شروع به سخنراني كرد:
- من مدتها بود كه دنبال اونا مي گشتم ، سجاد دختراي خوبي داره؛ شايد هم خدا خواست و ما هم تونستيم از دست اين بانو رها بشيم !
رايكا با اخم روزنامه را روي ميز گذاشت و از جا برخاست .فتاح خان كه از برخورد تند رايكا خشمگين شده بود به صورت پسرش خيره شد .
- دوباره معلومه چت شده؟
رايكا از او رو برگرداند و با صداي آرامي گفت:
- دارم مي رم بخوابم .
- هنوز كه سرشبه!
- ولي من خسته‌ام .
فتاح خان با تاسف سري جنباند و رايكا بلافاصله از پله ها بالا رفت و داخل ساختمان مستقل خودش شد . فتاح خان با دست ، شقيقه اش را فشرد و رو به همسرش گفت :
- اين پسره بالاخره با اين كاراش منو به جنون مي كشه
- شايد بهتر بود اسم عسل رو وسط نمي آوردي
- من چكار به اون دختره......... يعني ما حق نداريم توي اين خونه حتي نظر هم بديم؟ اين پسره نمي دونه كه ما همه زنجيروار به هم متصليم و اگه يكي توي اين ميون...........
- حالا تو يه كم ملاحظه‌اش رو بكن تا بعدا ببينم چكار بايد كرد !
فتاح خان عصبي دستش را تكان داد:
- از اين بيشتر ملاحظه كنم خانم؟ از اين كه مي بينم به اين راحتي داره آينده اش رو به آتيش مي كشه قلبم داره تكه پاره ميشه
شكوفه خانم با بغض ، دستمال كاغذي را از روي ميز برداشت و به چشم هايش ماليد .
****************************
صبح بسرعت از خانه خارج شد .آنقدر خسته بود كه حتي به ديدن عسل هم نرفت و يكراست اتومبيل را بسمت شركت راند . به محض ورود به طبقه اي كه دفترش در آنجا بود نظري به اتاق رزا انداخت. او پشت ميزش نشسته و روبرويش كتابي بود و او روي كاغذ چيزهايي يادداشت ميكرد .با صداي خانم منشي كه از جا بلند شد و سلام كرد ، رزا هم سرش را بالا آورد و به او نگريست . رايكا چشم از او گرفت و در جواب سلامش ، فقط سري تكان داد و لبي جنباند .رزا نااميد ابرو بالا انداخت و به خود دلداري داد كه اين رفتار سرد جزو خصلت اوست .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به همين خاطر باز هم به برگه روبرويش خيره شد .رايكا بلافاصله داخل اتاقش رفت و در را بست و به ميز بزرگ وسط اتاقش تكيه داد و به فكر فرو رفت . بايد راه حلي مي يافت . از اين بحث ها و جنجالهاي هر روزه خسته بود و بايد زودتر تكليف خود را يكسره ميكرد . در تمام طول روز ، پشت ميز بزرگش پنهان شده بود و زمانيكه همه كارمندها رفتند ، از اتاق خارج شد . نظري به سالن خلوت و ساكت انداخت .نمي دانست چرا خودش را در اتاقش محبوس كرده بود .از چه چيزي مي ترسيد ؟
با افكاري درهم از شركت خارج شد و پشت اتومبيل مدل بالاي خود نشست و با سرعت بطرف خانه راند .باز هم به برخوردهاي اخيرش با عسل انديشيد .چندبار در طول مسير تصميم گرفت به ديدن او برود، اما از ترس برخوردي ديگر و چون هفته هاي گذشته تنشي ديگر، از رفتن منصرف شد و بسرعت به خانه رفت .دلش مي خواست مثل شبهاي گذشته بسرعت داخل اتاقش شده و تا صبح به چشمهاي عسل خيره شود. چون چشمهاي عسل در زير پلكهاي خسته او مهربانتر و دوست داشتني تر از هميشه بود .هنوز وارد سالن نشده بود كه روناك بسرعت خود را به او رساند و آماده و سرحال روبرويش ايستاد. رايكا لبخندي شيرين بر لب راند كه بر جذابيت صورتش هزار بار افزود .
- كجا مي خواي بري خوشگل خانم! ببين چه تيپي هم زده !
روناك لبهاي نازكش را از هم گشود و دست برادر را به نرمي فشرد .
- امشب قراره بريم خونه مهندس سرمدي
رايكا ابرو در هم كشيد
- خوش بگذره!
- اما تو هم بايد بيايي
- كي بايد گذاشته؟
روناك سربزير انداخت و نگاهش را به سنگ سفيد و براق پله ها دوخت
- كاش ميشد مي اومدي .ميترسم بازم بابا.......
رايكا لبخندي دندان نما زد و گونه روناك را در ميان انگشتان مردانه اش گرفت و با مهرباني گفت :
- عزيز دلم نترس ؛ بابا ناراحت نميشه
- مطمئني؟
رايكا چشمكي زد و با خنده گفت:
- تو بايد شجاع تر از اين حرفها باشي . زندگي با دانيال يه مرد آهني ميخواد. بايد....
روناك سخنش را قطع كرد و با شرم دخترانه اي گفت:
- داداش جون!
- باشه عزيزم، برو انشاءا.... بهتون خوش بگذره
و بعد با لبخندي وارد سالن شد .فتاح خان كه كتش را روي دست انداخته و منتظر همسرش ايستاده بود، بمحض مشاهده رايكا با جديت هميشگي گفت:
- سريعتر آماده شو ، امشب قراره بريم......
- مي دونم ، اما متاسفانه نمي تونم شما رو همراهي كنم
- چرا؟
- از صبح سر درد داشتم .
فتاح خان نگاه پر ترديدش را به صورت او دوخت و از آنجايي كه قصد نداشت تشنجي بوجود بياورد، سكوت كرد، اما شكوفه خانم كه تازه از اتاق خارج شده بود با دو گام بلند خود را به پسرش رساند، روي نوك پا ايستاد تا دستش به پيشاني او برسد، دست سرد خود را روي پيشاني رايكا گذاشت و با نگراني پرسيد :
- چي شده رايكا ؟ نكنه سرما خوردي ؟
رايكا لبخندي بر لب راند و به صورت پريشان مادر نگريست .
- مامان من ديگه بچه نيستم .اينهمه نگراني براي چيه؟
شكوفه خانم بغض كرد و كيفش را گوشه مبل گذاشت ، خودش هم روي آن نشست و با چشماني اشكبار به پسرش نگريست
- اشتباه شما بچه ها اينه كه فكر ميكنيد خيلي زود بزرگ مي شيد و ديگه نياز به مراقبت نداريد ؛ غافل از اينكه بچه ها هيچ وقت براي پدر ومادرشون بزرگ نمي شن
رايكا چشمهاي مهربانش را به مادر دوخت و گامي برداشت و روبروي پاهاي او روي زمين زانو زد و دستهاي ظريف و كوچك مادرش را در ميان دستهاي مردانه اش گرفت .
- الهي قربونت بشم ، منكه منظوري نداشتم .فقط دلم ميخواست بزرگترها هم مي فهميدند كه بچه هاشون هر چند كه بچه اند ، اما دوست دارن بزرگترها اونا رو بچه نبينن و بهشون كمك كنند تا باور كنند كه بزرگ شدن و مي تونن با سختيهاي زندگي مبارزه كنن .مامان جون ، بچه موندن ماها براي شماها قشنگه ، اما ما دوست داريم بزرگ بشيم ، اونقدر بزرگ شديم كه بتونيم مهمترين تصميم هاي زندگيمون رو خودمون بگيريم
فتاح خان كه معني سخن كنايه آميز پسرش را فهميده بود، كتش را به تن كرد و همچون هميشه با جديت گفت:
- من مي رم توي ماشين منتظرت مي مونم
رايكا كه هنوز به مادرش مي نگريست .سكوت كرد .شكوفه خانم نگاه از همسرش برگرفت و دستش را روي گونه اصلاح شده پسرش كشيد و با لحني آرام گفت:
- اگه بچه ها باور كنن كه بزرگترها فقط بخاطر خودشون.....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- اما مامان بچه دلشون ميخواد يه چيزهايي رو خودشون تجربه كنن
- حتي به قيمت از دست رفتن زندگي و جوونيشون ؟
- حداقل ميدونن كه راهي بوده كه خودشون انتخاب كردن .
شكوفه چشمهاي نگران و مضطربش را به پسرش دوخت بازهم حلقه هاي اشك در چشمانش به هم پيوند خورد .
- اما بزرگترها با تمام اين اوصاف نمي تونن جهنم زندگي بچه هاشون رو ببينن و طاقت بيارن . اونا با ديدن رنج و درد بچه هاشون از پا در ميان .
اين بار چشمهاي رايكا هم پر از نگراني شد .
- حتي اگه اين درد و رنج رو خودشون به بچه هاشون تحميل كنن؟
شكوفه خانم به گريه افتاد و اشك غلتان از روي گونه هاي لاغرش به پائين سر خورد .رايكا با نگراني دستش را روي گونه مادر كشيد و براي دلداري او گفت:
- اما با اينحال بچه ها هميشه عاشق اونا هستن و دلشون نميخواد نظاره گر اشك اونا باشن
- ولي تو در مورد من و پدرت اشتباه مي كني، ما......
رايكا كه مي دانست بحث بيفايده است .بزحمت لبخندي بر لب راند و با دست رطوبت گونه هاي مادر را پاك كرد و گفت:
- عزيزم ، اينطوري همه آرايشت پاك شد! بلند شو كه حسابي دلم گرفت . امروز قراره بشما خوش بگذره
- بدون تو فكر ميكني امكان داره ؟
رايكا دست مادر را گرفت و او را از روي مبل بلند كرد و گفت:
- اگه بدوني توي خونه بيشتر به من خوش ميگذره چي؟ مامان، باور كن حضور من در اون مهموني بيشتر كسلم ميكنه .
اينبار شكوفه خانم تسليم شد و در حاليكه بسمت در مي رفت زمزمه كرد:
- هرطور مايلي عزيزم !
و بعد خانه را ترك كرد .رايكا لحظه اي به اطراف نگريست . به چنين سكوتي نياز داشت .آرام از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان خودش شد . همه جا مثل هميشه تميز بود و برق ميزد .چقدر دلش ميخواست زماني مي رسيد كه پشت اين در ، دو چشم آبي به انتظار بازگشتش نشسته باشد ! با خستگي خود را روي كاناپه انداخت و نگاهش به تلفن افتاد .چقدر دلش براي عسل و صداي گرم او تنگ شده بود . بي اختيار دست پيش برد و شماره گرفت .صداي بوق به گوش رسيد و بعد از يك ، دو ، سه ، چهار..... آنقدر به صداي بوقها گوش داد تا اينكه صداي بوق ممتد در گوشي پيچيد .با افكاري درهم گوشي را سرجايش گذاشت . يعني عسل اين وقت شب كجا بود؟!
*******************
به آرامي از پله ها پايين آمد .از بعد ازظهر حال خوشي نداشت . باز هم با عسل جرو بحث كرده بود و باز هم رفتار بي تكلف عسل باعث رنجشش شده بود. با گامهاي آرام بسمت سالن غذا خوري رفت .همه آنجا جمع بودند و ميز چيده شده بود . آرام سلام كرد و پشت ميز نشست و به لبخند روناك جواب داد .فتاح خان ، ساكت به خوردن مشغول بود و شكوفه خانم كه از ورود او خشنود بود، بلند شد و بشقاب پسرش را برداشت و برايش غذا كشيد و روي ميز گذاشت و با لبخند گفت:
- چرا اينقدر دير اومدي؟
- ببخشيد يه كمي كار داشتم
شكوفه خانم لبخند مهرباني زد و با غذايش مشغول شد .رايكا با بي ميلي غذايش را خورد و زودتر از بقيه سالن را ترك كرد .به سالن كوچك رفت و روي اولين كاناپه لم داد و كنترل تلويزيون را برداشت و به تغيير شبكه ها مشغول شد .بالاخره روي شبكه اي متوقف شد، اما حواسش اصلا به برنامه تلويزيون نبود و ذهنش حول و حوش مسايل آن روز به پرواز در آمده بود .كم كم بقيه هم سالن غذاخوري را ترك كردند .روناك بلافاصله كنار او روي كاناپه جاي گرفت و شكوفه خانم براي آوردن ظرف ميوه به آشپزخانه رفت .فتاح خان هم پيپش را روشن كرد و مشغول كشيدن شد .بهجت خانم فنجانهاي چاي را آورد و روي ميز گذاشت .رايكا خم شد و فنجاني برداشت و به لبش نزديك كرد . در همان لحظه صداي زنگ تلفن برخاست .بهجت خانم گوشي را برداشت و لحظه اي بعد رو به فتاح خان گفت:
- آقاي مهندس سرمدي پشت خط هستن
فتاح خان پيپش را روي جا سيگاري روي ميز گذاشت و با لبخند بلند شد و بسمت تلفن رفت .رايكا توجهش به سخنان پدر جلب شد .رزا دختر جالبي بنظر مي رسيد .اما با وجود توجه بيش از اندازه پدرش به او، كم روي رفتار او حساس شده بود . او دختر خوبي بود اما نه آنقدر كه ..........
صداي پدرش او را به خود آورد :
- من كه از رفت و آمد با تو و خانواده ات سير نمي شم ، بخصوص از ديدن روي ماه دختراي گلت كه بخدا توي هزار تا دختر تك هستن . واقعا خوشا بحال مردي كه افتخار دامادي تو رو داشته باشه .
رايكا كه متوجه طعنه پدرش شده بود، به او نگريست . پدرش هم همه توجهش به او بود .پس مطمئن شد كه معني سخن او را به خوبي درك كرده .به همين خاطر با صورتي در هم رفته از جا برخاست و به طبقه بالا رفت .
صبح با عجله از ساختمان خودش پايين رفت . برخلاف هميشه امروز كمي ديرتر از خواب بيدار شده بود زيرا شب گذشته تا نزديكي هاي صبح بيدار بود و حتي پلك روي هم نگذاشته بود. سخنان ديشب پدر، زنگ خطر را برايش بصدا در آورده بود و اگر به همين منوال پيش مي رفت او بايد براي هميشه........
نه بايد فكري ميكرد . نبايد به هيچ قيمت عسل را از دست مي داد . دندانهايش را روي هم فشرد .ولي باز هم تصاوير شب قبل مقابل چشمانش زنده شد .
- خب نظر شما چيه خانم؟ من كه فكر نمي كنم دختري بهتر از اون براي آقا پسر شما وجود داشته باشه!
شكوفه خانم لبخندي بر لب راند:
- تو هميشه خوش سليقه بودي!
فتاح خان هم با صداي بلند خنديد .اما رايكا مثل اسپند روي آتش از جا پريد .
- شما حق نداريد براي آينده من تصميم بگيريد و زندگي منو به بازي بگيريد
فتاح خان كه بار ديگر عصباني شده بود، ابروهايش را در هم كشيد و فرياد زد :
- بشين سرجات! ما داريم با تو مشورت مي كنيم
رايكا بي توجه به او بسمت پله ها رفت و در حال بالا رفتن گفت:
- پس اگه اينطوره جواب من منفيه ، فقط همين !
فتاح خان از روي مبل برخاست ، اما شكوفه خانم دست او را كشيد . فتاح خان فرياد زد:
- فكر نكن من اجازه مي دم هر غلطي دلت ميخواد بكني! رزا هم زيباست و هم خانواده اصيلي داره و اين خيلي مهمه .
- پس خواست من چي؟
- تو وقتي مي توني تصميم بگيري كه از عقلت براي اين كار استفاده كني ، نه حالا كه فقط از روي احساس حرف مي زني . من نمي ذارم تو آينده ات رو خراب كني .
- اين آينده خود منه!
- ما همه زنجير وار به هم وصليم ، اينو بفهم !
رايكا بسرعت از پله ها بالا رفت و فتاح خان بار ديگر فرياد زد:
- ما آخر هفته مي ريم خونه سجاد و رزا رو براي تو خواستگاري مي كنيم
اما رايكا داخل ساختمان شده و جوابي نداده بود .تا صبح با خود كلنجار رفت . مي دانست كه پدرش هميشه هر كاري كه خواسته كرده ، اما اين بار او نمي گذاشت .نه نمي گذاشت .
تا نزديك صبح در كنار قاب پنجره ايستاد و به تصوير شب پر ستاره بيرون چشم دوخت واتفاقات چند ماه گذشته مانند فيلمي در برابر ديدگانش رژه رفت .
دم دمهاي صبح ، وقتيكه سپيده طلوع كرد .تصميمش را گرفت .بايد فردا كار را يكسره ميكرد . در غير اينصورت ديگر راهي براي جبران نداشت .با اين افكار بر روي تخت خوابيد و دستهايش را زير سر گره كرد و به سقف خيره شد .كم كم پلك هاي خسته اش روي هم افتاد و خواب چشمهايش را فرا گرفت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنجم

فصل پنجم

فصل پنجم :gol:

صبح زودتر از هميشه از خوا ب بيدار شد و به حمام رفت و خيلي زود آماده شد .قبل از رفتن به شركت قصد داشت به ديدن عسل برود ، به همين خاطر بلافاصله از پله ها پايين رفت ، اما فتاح خان در سالن به انتظارش نشسته بود .
- رايكا!
رايكا بسمت او برگشت و با صداي آرامي سلام كرد . فتاح خان سري جنباند و در همان حال گفت:
- شب زودتر بيا شايد بخوايم امشب يه سري به آقاي سرمدي بزنيم .
رايكا زير لب غريد:
- دختره مزاحم!
فتاح خان با صداي بلندتري گفت:
- شنيدي چي گفتم؟
رايكا در حال خروج از در سالن ، با لحني تمسخر آميز زمزمه كرد:
- بله شنيدم
و بعد بلافاصله از پله ها پائين رفت و داخل اتومبيلش شد . دلش براي عسل تنگ شده بود و براي ديدارش بي تابي ميكرد .خيلي زود به خانه او رسيد و بلافاصله بدون اينكه توجهي به پارك اتومبيلش كرده باشد ، زنگ را فشرد .لحظه اي بعد صداي كسل و خسته عسل از پشت آيفون به گوش رسيد:
- بله .
- سلام عزيزم ، باز كن .
- اين موقع صبح معلومه چه‌ات شده پسر؟
- حالا دوست نداري بيام بالا؟
در باز شد و رايكا با گامهاي بلندي حياط را طي كرد ووارد ساختمان شد. در بدو ورود از شلوغي خانه سرش گيج رفت و با تعجب به اطراف نگريست .عسل با چشمهايي پف كرده و صورتي كاملا خسته از اتاق خواب خارج شد .رايكا ابروهايش را در هم كشيد :
- معلومه ديشب اينجا چه خبر بوده؟
عسل خود را به او رساند و بوسه اي بر گونه اش نواخت و خود را به او آويزان كرد وگفت :
- عزيزم خبري نبود ، با چندتا از دوستام دور هم جمع شده بوديم
رايكا دستهاي او را از گردن خود جدا كرد و كمي خود را كنار كشيد و با حالتي كاملا عصبي پرسيد:
- چند نفر اين بلا رو سر خونه آوردن؟ دوستات كيا هستند كه من نبايد اونا رو ببينم ؟ اصلا چرا نگفتي منم بيام ؟
- مثل اينكه امروز سر ناسازگاري داري ها!
رايكا كاملا عصبي دست او را كشيد و بسمت ميز برد و با مشت روي آن كوبيد
- اينا چيه عسل ؟ هان! اين شيشه ها چيه ؟ چندتا دوست كنار هم نشستيد و ....... تو معلومه چي ميخواي عسل؟ تو براي چي.........
اينبار عسل هم فرياد كشيد:
- اصلا به تو چه ربطي داره؟ من يه آدم آزادم و حق دارم هرطور كه دلم ميخواد زندگي كنم .
اينبار رايكا كنترل از دست داد و سيلي محكمي به صورت عسل زد .عسل لحظه اي مات و مبهوت به او نگريست و بعد مثل گرگ زخم خورده شروع به فرياد كرد:
- كي بتو اجازه مي ده دست روي من بلند كني؟
چشمهاي رنگين رايكا از خشم سياه شد.
- من شوهر تو هستم !
عسل روي مبل خزيد و سيگاري از داخل پاكت بيرون كشيد و به لبش نزديك كرد و حالت طنز آلودي به صدايش داد:
- اوه شوهر! عجب شوهري!
رايكا با عصبانيت به او نزديك شد و سيگار را از ميان انگشتان او بيرون كشيد و به گوشه اي پرت كرد .عسل ديگر ديوانه شده بود، بلند شد و با مشت به سينه او كوبيد .
- ديوونه چرا اينطوري مي كني؟
رايكا آنقدر برافروخته بود كه با شدت او را روي كاناپه پرت كرد:
- من همه زندگيم رو پاي تو گذاشتم . يكساله عمرم رو تلف نكردم كه حالا با لحن تمسخر آميز با من حرف بزني ! تو اگه واقعا زن من هستي بايد........
- بايد چي؟ حتما وقتي مهموني مي گيرم تو رو هم مثل سرخر دعوت كنم! نه عزيزم! از اين خبرها نيست .دوستاي من از بچه سوسولايي مثل تو خوششون نمي ياد. آره بچه مثبت عزيزم! در ضمن پدر گراميتون اگر بو ببره كه پسر پاستوريزه‌اش توي همچين مهموني هايي شركت ميكنه از ارث محرومش ميكنه!
رايكا گيج و سردرگم به عسل نگريست
- عسل اينجا چه خبر بوده؟!
- من و تو فقط محرم هم هستيم . هروقت كه تونستي عقدم كني حق داري سين جيم كني . تا اون موقع لطفا توي كارهاي من دخالت نكن!
رايكا دست او را كشيد ، اما بلافاصله منصرف شد و بسمت در رفت . صداي عسل از پشت سر به گوشش رسيد :
- رايكا وايسا، حالا چرا زود از كوره در مي ري؟
اما او بر سرعت گامهايش افزود ، بلافاصله از خانه خارج شد و پشت اتومبيلش نشست، اما قدرت حركت نداشت .اعصابش چنان به هم ريخته بود كه حتي نمي دانست مسيرش كجاست .به همين خاطر سرش را روي فرمان اتومبيل گذاشت .دلش مي خواست با صداي بلند گريه كند و اشك بريزد
عسل را دوست داشت ، اما تحمل رفتارهاي زننده او كه روز به روز بيشتر ميشد، كار آساني نبود. تصوير چشمان آبي رنگ او در مقابل ديدگانش مي چرخيد اما او نبايد تسليم مي شد. عسل درست مي گفت . او تا زماني كه به عقد رسمي اش در نيايد.....
- بله حتما همينطوره .اگر عسل زن قانوني و رسمي من بشه حتما دست از اين كارهاي ....... شايد هم تمام اين كارهاش از روي لجبازيه ، پس بايد تا قبل از اينكه كاملا از دست بدمش، تكليف زندگيم رو روشن كنم
با اين افكار ، اتومبيل را روشن كرد و بسمت شركت راند . خيلي زود به شركت رسيد و بمحض اينكه به راهرو طبقه بالا رفت ، به ياد رزا افتاد .او حالا ديگر يك مشكل اساسي و يك سنگ بزرگ در برابر رسيدن به آرزوهايش بود . پس بايد به هر وسيله اي شده او را از سر راهش بر مي داشت . به همين خاطر بر سرعت گامهايش افزود . در اتاق روبرو باز بود و او صورت رزا را مشاهده ميكرد كه با ديدن او از روي صندلي برخاست و گفت :
- سلام آقاي بهنود .
رايكا بي توجه به او وارد اتاقش شد و پشت ميز نشست . لحظه اي از برخورد تند و زننده خود شرمگين شد ، اما چاره اي جز اين نداشت .بايد هر چه زودتر به اين بازي مسخره خاتمه مي داد . بايد او را از اين كار دلسرد كرده و به كنج خانه مي فرستاد تا بلكه پدرش از تصميم خود صرفنظر كند .اصلا اي كاش هيچ وقت او را استخدام نميكرد!
بلند شد و پشت پنجره ايستاد و به بيرون خيره شد . اين دختر از لحاظ كاري هميشه بهترين بود و خودش بارها در مقابل دانيال اعتراف كرده بود كه او با وجود سن كمش بسيار با تجربه و دقيق است .اما امروز مجبور بود بدون دليل او را توبيخ كند، فقط براي اينكه پدرش را نا اميد كرده و عسل.......
باز هم عسل او را در كاري كه ميخواست انجام دهد، مصمم ساخت .اما معصوميت نگاه آن دختر...... دلش نمي آمد چنين دختري را خرد كند، اما نه ....... بايد كار را يكسره ميكرد .با آنكه شركت به وجود چنين مترجم زبده اي نياز داشت . اما او بايد هر طور شده او را از ادامه اين كار منصرف ميكرد .اخلاق پدرش را بخوبي مي شناخت ومي دانست كه او امروز خود را براي جنگي نا برابر آماده كرده است
آرام پشت ميز نشست و به موهايش چنگ زد و به وقايعي كه از ديروز گذارنده بود انديشيد. خانم سرمدي بارها با ترجمه دقيقش قرار دادهاي مهمي را براي شركت به امضا رسانده بود ، حالا يا مجبور بود از آنهمه سود و بخصوص مترجم كم نظيري مانند او بگذرد و يا بايد.......
عسل از همه چيز برايش مهمتر بود . به همين خاطر نفس عميقي كشيد و دستش را روي آيفون فشرد:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- خانم سرمدي لطفا بياييد اتاق من!
رزا بلافاصله از روي صندلي برخاست و كتابي را كه در دستش بود، به سينه فشرد .لحن عصبي رايكا، قلبش را به تپش انداخته بود . صورتش بوضوح رنگ باخته بود و لبهايش به سفيدي مي زد . از اينكه كسي در اتاق نبود تا اوضاع بهم ريخته اش را ببيند براي لحظه اي خشنود شد .از صبح كه از خواب بيدار شده بود دلشوره عجيبي به دلش چنگ انداخته بود و اكنون اين لحن عصبي رايكا و آن برخورد غير منتظره دلشوره اش را دوچندان كرده بود .با سرعت از اتاق بيرون زد و با چشمهايي نگران به در اتاق رايكا نگريست .صداي دانيال او را از تصورات تلخش بيرون كشيد :
- چقدر رنگ پريده، نكنه روح ديدي!
رزا چشمهاي مضطربش را به دانيال چرخاند و با ديدن چهره خندان او شرمگين، سربزير انداخت.دانيال كه اينچنين ديد با خنده عميقتري گفت:
- آهان فهميدم ! نكنه بازم پسرخاله بداخلاق من......
رزا احساس كرد ديگر توان ايستادن ندارد، به همين خاطر به ديوار پشت سرش تكيه داد. دانيال كه او را اينطور ديد ، اين بار كاملا جدي گفت:
- فشارت پائين افتاده؟
رزا به آرامي سر جنباند و بسمت اتاق رايكا رفت و ضربه اي به در زد .صداي نامهربان رايكا باز هم ترس به دل او انداخت:
- بفرماييد
رايكا مثل روزهاي گذشته خود را پشت ميز بزرگش پنهان ساخته بود .رزا به آرامي در اتاق را گشود و نظري به صورت برافروخته از خشم رايكا انداخت و قلبش در سينه فرو ريخت .در را آهسته بست و آرام و بي صدا روبروي او ايستاد .رايكا سرش را بالا آورد و نگاه خشمگينش را به صورت نگران او دوخت و در همان حال گفت:
- خانم سرمدي ، معلومه حواستون كجاست؟ من تا كي بايد از اينهمه سر به هوايي شما چشم پوشي كنم؟
رزا بسختي بغض سنگين گلويش را فرو داد و با صدايي مرتعش گفت :
- من نمي دونم چه خطايي از من سر زده كه شما..........
- شما كي مي دونيد كه چه اتفاقي افتاده ؟ خانم محترم شما در هپروت سير مي كنيد !
رزا دوباره بسختي بغضش را فرو داد .تا اين لحظه كسي با او اينچنين صحبت نكرده بود .واي كه عشق چقدر انسان را خار ميكند ! شايد اگر امروز بجاي رايكا هرشخص ديگري با اين لحن تند با او سخن مي گفت ، او بسرعت اتاق را ترك ميكرد و ديگر به هيچ دليلي به اين شركت باز نمي گشت ، اما امروز پاي عشق در ميان بود. چگونه مي توانست از اين چشمها بگريزد؟ چگونه مي توانست اين چشمها را ناديده بگيرد ؟ واي كه مجبور به تحمل چه لحظات سخت وگزنده اي بود! نه، از اين عشق بدش مي آمد ، از اينهمه حقارت متنفر بود اما نه ...... پس رايكا چه ؟ پس مردي كه نگاهش ، كلامش و حتي اين صورت بي حالت و جدي اش ، تمام روحش را تسخير خود كرده بود، چه؟
بغض آنقدر به گلويش فشار آورد كه بي اختيار اشك از ديده اش پائين چكيد .از كلام تند رايكا نرنجيده بود؛ از خودش رنجيده بود ، از اين اسارت و تحقيرآميز بدش آمده بود، يعني عشق آنقدر ارزش داشت؟ تا حدي كه اجازه دهد اين مرد مغرور اين چنين بي ادبانه با او برخورد كند! بي اختيار لبهاي لرزانش را از هم گشود ؛ نه او حتي بخاطر عشق هم حاضر نبود بي احترامي هاي او را تحمل كند .به همين علت با صداي لرزان گفت:
- من به شما اجازه نمي دم اينطور گستاخانه با من برخورد كنيد!
رايكا كه از برخورد تند دختر جوان يكه خورده بود، به صورت گريان اما مغرور او نگريست .لحظه اي دلش براي او سوخت .به خوبي مي دانست كه بدنبال بهانه اي براي توبيخ رزا مي گشته و تمام هدفش اين است كه او را از كار كردن در اين شركت منصرف كند. نه ، او اجازه نمي داد كه اين دختر تازه از راه رسيده جانشين عسل او شود .پدرش درست مي گفت ؛ اين دختر هم زيبا بود و هم از خانواده اي اصيل برخوردار بود .اما چشمهاي آبي عسل را نداشت . صورت مهتابي عسل را نداشت و لبهايش همچون لبهاي صورتي رنگ عسلش نبود .نه، او هيچ شباهتي به عسل نداشت ، نبايد اجازه مي داد اين دختر بيش از اين به خانواده اش نزديك شود . سخنان شب پيش پدر ، اعصابش را مثل خوره ميخورد .به همين علت سعي كرد چشمهاي معصوم و گريان دختر جوان را ناديده بگيرد . نگاهش را از روي صورت او دزديد و بر روي برگه سفيد روبرويش دوخت .با خودكار كلمات و اشكال نامفهومي روي كاغذ مي كشيد .هنوز چشمهاي عسل او را در اين راه راسخ تر مي كرد . بهم همين علت باز هم با صداي خشمگيني گفت:
- خانم سرمدي من فكر نمي كنم ديگه احتياجي به شما داشته باشيم ، زودتر بريد و با حسابداري تسويه كنيد!
و آرام زمزمه كرد:
- ديگه دلم نميخواد شما رو اينجا ببينم !
رزا بشدت لبهايش را به هم فشرد .از برخورد تند رايكا حسابي جا خورده بود و بايد تلافي ميكرد .به همين خاطر با حفظ آرامش هميشگي به رايكا كه هنوز به او مي نگريست ، نگاه كرد و گفت :
- آقاي بهنود! منم از اين اتفاقي كه افتاده بسيار خشنود و خوشحالم ! چه بهتر كه اين اتفاق زودتر افتاد چون اگر زمان طولاني تر ميشد از شما توقع برخوردهاي بدتري مي رفت . خوشحالك كه ارتباط ما با هم به همين جا ختم ميشه و من ديگه مجبور نيستم ......... بهر حال هم شما و هم من مي دونيم كه اينطور نبوده و من هيچوقت دختر سر به هوايي نبوده‌ام ، اما بالاخره شما رئيس هستيد و مي تونيد تصميمهاي....
اما جمله اش را ادامه نداد .
آنقدر عصباني بود كه شايد اگر مي ماند كلمات نامربوطي بر زبان مي راند . به همين خاطر در را گشود و بسرعت اتاق را ترك كرد .دانيال كه پشت در به انتظار ايستاده بود ، چشمهايش را به سمت ديگري چرخاند .رزا نگاه سرزنش بارش را به صورت دانيال انداخت .مي دانست كه كاملا از كلمات رد و بدل شده ميان آنها باخبر است، به همين خاطر صورتش را با دست پوشاند و صداي هق هق گريه اش فضاي اتاق را پركرد. دانيال بسمت او گامي برداشت .
- خانم سرمدي! شما اجازه بدين من با ............
اما رزا ادامه سخن او را نشنيد . بسرعت بسمت اتاق خودش دويد .بايد زودتر لوازمش را جمع ميكرد .ديگر نمي توانست آن محيط را تحمل كند .نه، او حتي به عشق هم اجازه نمي داد او را بي احترام كند .
بسرعت داخل اتاقش پيچيد و پشت در پناه گرفت و با پشت دست، اشك را از روي صورتش زدود. خانم عبدي همانطور پشت ميز ايستاده و به صورت او خيره شده بود . اما تلاش رزا براي فرو دادن بغض گلويش تقريبا بي اثر ماند و هرچه تلاش ميكرد قادر به مهار آن نبود . خانم عبدي بسمت او دويد و دست زير بازوي او انداخت .
- يه دفعه چي شد ؟ چرا دق دليش رو سرتو خالي كرد؟
رزا با تاسف سري جنباند:
- آقاي بهنود با خودش هم مشكل داره؟
خانم عبدي با تكان دادن سر گفت:
- خب گريه نكن عزيزم، حتما عصبانيتش فروكش ميكنه و باز هم مي توني به كارت ادامه بدي .
رزا آهسته ناليد:
- هرگز ديگه به هيچ قيمتي حاضر نيستم به كار در اينجا ادامه بدم .
دانيال بسرعت وارد اتاق مدير عامل شد و با صدايي لرزان گفت:
- قاطي كردي پسر ؟ معلومع تو داري با كي لج ميكني؟
رايكا بدون اينكه به او بنگرد با صداي پائيني گفت:
- با پدرم، با مادرم ، اصلا با خودم .ديگه چي مي گي؟
- هيچي؛ فقط ميگم تو يه كبك احمقي كه اون سر بي صاحب مونده‌ات رو كردي توي برف و فكر ميكني كسي تو رو نمي بينه .هيچ فكر كردي آخر و عاقيبت اينكارها به كجا مي رسه؟
رايكا با شدت از روي صندلي برخاست و تقريبا فرياد زد:
- به اونجا كه تو و اون پدر خودخواهم دست از سرم برداريد و بذاريد برم يه گوشه دنيا و با عسلم زندگي كنم .
دانيال روي مبل چرمي نشست و با دست راست پيشاني‌اش را چسبيد و با لحني بسيار آرامتر از دقايقي پيش گفت :
- تو اشتباه ميكني ! آخر اين بازي به اينجا ختم ميشه كه خاله بيچاره من و البته مادر تو با اين قلب مريضش بيفته توي بيمارستان و انتظار......
صداي فرياد رايكا او را وادار به سكوت كرد:
- ساكت شو!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانيال با بهت به صورت بر افروخته رايكا نگاه كرد . در تمام وجودش نسبت به عسل احساس نفرت ميكرد، زيرا از روزي كه او وارد زندگي صميمي تزين دوستش شده بود، ذره ذره آب شدن و از بين رفتن او را نظاره گر بود و مي ديد كه رايكا روز به روز مغموم تر و بي حوصله‌تر از گذشته ميشود و اين دختر به ظاهر عاشق پيشه او را چنان در پيله عنكبوتي خود پيچيده كه راه نجاتي باقي نمانده است .
دانيال با تاسف سري جنباند و گفت:
- اي كاش كاري از دست من بر مي اومد
رايكا كه حالا كمي آرامتر شده بود؛ روي صندلي اش افتاد و با دست شقيقه هايش را فشرد .
- دانيال برو بيرون، خواهش ميكنم!
دانيال از روي مبل برخاست و با سري كه بسمت پايين افتاده بود بسمت در رفت و بمحض بيرون رفتن از اتاق به اتاق روبرويي نگريست .رزا با كيفي در دست ، از اتاق خارج مي شد، دانيال گام بلند برداشت و درست روبروي او قرار گرفت
- صبر كن خانم سرمدي ............ شما نبايد زود ناراحت بشيد . اون فقط كمي عصبيه
رزا بي آنكه سرش را بالا بياورد گفت:
- من ناراحت نيستم فقط ديگه تمايلي به ادامه همكاري با اين شركت ندارم
دانيال با تاسف سرش را تكان داد:
- نميخوام اصرار كنم اما بدونيد هميشه در اين شركت به روي شما بازه و ما از همكاري دوباره با شما خوشحال مي شيم
رزا تشكر كوتاهي كرد و از در خارج شد . در داخل آسانسور تمام تلاش خود را كرد كه مژه بر هم نزند .دوست نداشت باز هم اشكها، رسوايش كنند و بيش از اين در ميان همكارانش تحقير شود . بمحض آنكه از آسانسور خارج شد، بسرعت بسمت در اصلي رفت .حتي متوجه سرايدار هم نشد و بسرعت از عرض خيابان گذشت .به بوق ممتد چند اتومبيل كه از كنارش مي گذشتند هم اعتنايي نكرد . شتابان بسمت اتومبيلش رفت وداخل آن نشست
رايكا در پشت نماي شيشه اي اتاقش ايستاده بود و به خيابان مي نگريست .اعصابش بشدت تحريك شده بود و از اينكه باعث رنجش رزا شده بود، خود را سرزنش ميكرد. از بابتي هم به خودش حق مي داد .اين دختر به آساني توانسته بود توجه خانواده اش را جلب كند ؛ كاري كه عسل از انجام آن عاجز بود .رايكا دستش را در ميان موج موهايش فرو برد و به حركت اتومبيل ذغالي رنگ رزا نگريست .
رزا بسرعت پايش را روي پدال گاز فشرد و ماشين با جهشي از جا پريد . باز هم پرده اي از اشك ، چشمهايش را پوشاند و ديدن را برايش مشكل ساخت . سنگيني بغضي كه تا حالا آزارش داده بود به گلويش فشار مي آورد و تلاش براي مهار اشكهايش بي فايده بود. هق هق گريه‌اش در فضاي خالي اتومبيل پيچيد. دست راستش را زير بيني اش تكيه داد و با صداي بلند گريست . ديگر هيچكس . هيچ چيز برايش مفهومي نداشت . او يك شبه عاشق شده بود و در عرض چند دقيقه عشقش را باخته بود .حسرت باز هم بر گريه اش افزود .او ديگر حتي نمي توانست از دور چهره زيباي محبوبش را ببيند، نمي توانست صداي پر جذبه اش را بشنود و حتي ديگر قادر نبود روبروي او بايستد و به توبيخهاي گاه و بي گاهش گوش بدهد .نه، او همه چيز را باخته بود و حالا ديگر راه برگشتي نبود، هرچند اين راه ، راه برگزيده خودش بود . او در تمام طول زندگي اش آرزو داشت كه عشق را با تمام وجود حس كند، آرزو داشت قلب او هم با ديدن چشمهاي مردي به تپش بيفتد وگرماي جانبخش آن برتمامي وجودش مستولي شود، اما تمام اين لذتهاي شيرين به از دست دادن غرورش نمي ارزيد .حاضر نبود عشق را با اشك، گدايي كند .
نفهميد چه موقع به خانه رسيد. اتومبيل را همان جا پشت در رها كرد و بسرعت بسمت ساختمان دويد . خانه مثل اغلب روزها بي حضور پدر ومادرش ، ساكت بود .بسرعت به داخل اتاقش رفت و خودش را روي تخت انداخت .صداي گريه اش هر لحظه بلندتر و بلندتر شد .هنگام غروب آفتاب، چشمهايش را از هم گشود ، نور قرمز رنگ و دلگير خورشيد به داخل اتاق مي تابيد .چشمهايش را ريز كرد و به آسمان نگريست . با آن خواب عميقي كه رفته بود،باز هم خستگي و رخوت را در بند بند وجودش احساس ميكرد. كش و قوسي به اندامش داد ، اما با يادآوري روزي كه به گذارنده بود، باز هم اشك به ديده آورد . صداي ضربه اي كه به در خورد ،‌موجب شد از فكر و خيال دست بكشد و به در بنگرد . در روي پاشنه چرخيد و مادرش در پشت آن نمايان شد .
- سلام رز ، حالت خوبه؟
كمي خود را بالا كشيد و با صداي گرفته اي گفت:
- بله خوبم، ممنون
مادر با ترديد به صورت دخترش خيره شد:
- پس چرا اينقدر زود به خونه اومدي؟ چرا ماشينت روي توي پاركينگ نبردي ؟ چرا صورتت متورم و برافروخته‌اس؟!
رزا بحزمت لبخندي بر لب راند وگفت:
- مامان جون، يكي يكي بپرس!
مادر كه لبخند او آرامش كرده بود، اين بار با آرامش بيشتري پرسيد:
- خب چرا چشمات قرمز شدن و اينقدر برافروخته‌اي؟
- حالم اصلا خوب نبود، مرخصي گرفتم كه زودتر بيام خونه .
مادر بسرعت خود را به تخت او رساند و دستش را روي پيشاني اش گذاشت .
- گرماي بدنت كه طبيعيه!
- آره فكر ميكنم بدنم خسته اس و اين كسالتم هم از خستگيه .
- تو نبايد زياد به خودت فشاربياري
- سعي ميكنم، اما خب كارهاي شركت خيلي زياده!
- چندبار بابات بهت گفت اين كار مناسب تو نيست ! آخه دختر كار به اين مهمي لااقل سه چهار سال سابقه كار ميخواد . تو هنوز براي مسئوليت به اين بزرگي ، جووني .
- نمي دونم شايد ديگه ادامه ندم
مادر با ترديد در چشمهاي دخترش بدنبال جواب سوالش گشت ، اما تلاشش بي نتيجه ماند ، به همين علت از گوشه تخت برخاست و در همان حال گفت:
- بهر حال اين تصميميه كه خودت بايد بگيري. اما ازت ميخوام مثل سركار رفتنت كه عجولانه و بي تفكر تصميم به انجامش گرفتي ، نباشه؛ اين بار يه كم بيشتر فكر كن !
رزا سرش را تكان داد و بهناز خانم با لبخند از اتاق خارج شد .هنوز چند دقيقه اي از رفتن او نگذشته بود كه بار ديگر در به صدا در آمد . با بي حوصلگي گفت:
- بله
- ميشه بيام تو؟
صداي ياسمن بود . دستش را به پيشاني كشيد؛ حوصله هيچ كس را نداشت ، اما بهانه اي هم براي اين بدرفتاري نداشت . بايد در مقابل خانواده اش صبوري به خرج مي داد و نمي گذاشت آنها به اختلاف بين او و مدير عامل شركتش پي ببرند . شايد در اين صورت مورد شماتت و مواخذه آنها قرار مي گرفت . هرچند كه اميدوار بود تا بحال آقاي بهنود بزرگ همه چيز را به پدرش نگفته باشد .بار ديگر صداي ياسمن بين او و افكارش فاصله انداخت.
- رزا!
- بيا تو
ياسمن دستگيره در را بسمت پايين كشيد و در باز شد . رزا چشمهاي خسته اش را بطرف او چرخاند . ياسمن حال خواهرش را چندان مساعد نديد، كتابي را كه در آغوش داشت بيشتر به خود فشرد و گفت:
- سلام . مثل اينكه حالت خوب نيست!
- نه خوبم كاري داشتي؟
ياسمن مِن مِن كنان گفت:
- من..........ميخواستم اگه برات امكان داشته باشه چندتا اشكالم رو رفع كني، اما مثل اينكه حوصله نداري.
رزا با بي حوصلگي سري جنباند:
- آره اگه امكان داره بذار براي يه فرصت مناسبتر
ياسمن بدون مخالفت بسمت در چرخيد، اما بار ديگر بطرف خواهرش برگشت و با ترديد پرسيد:
- ميتونم كمكت كنم؟
- نه فقط يه كم ناخوشم
- فقط همين؟
- چيز ديگه اي بنظر مياد؟
ياسمن شانه هايش را بالا انداخت و با ابروهاي درهم كشيده ، جواب داد:
- نه، فقط يك كم كنجكاو شدم .گفتم شايد با كسي مشكلي پيدا كرده باشي.
چيزي چون آوار در دلش فرو ريخت . براي لحظه اي فكر كرد آنها از وقايع امروز باخبرند ، اما با يادآوري اينكه پدر هنوز به منزل باز نگشته،كمي از دلهره اي كه در وجودش شكل گرفته بود، كم شد و سعي كرد خيلي خونسرد بگويد :
- ياسي جون! من حالم خوبه ، تو هم نگران نباش.
ياسمن با آنكه قانع نشده بود، اما ترجيح داد خلوت او را برهم نزند و خيلي زود اتاق را ترك كرد .رزا كنار پنجره، روي تخت نشست و به بيرون نگريست .باز هم ريز ريز باران مي باريد . لرز در تمام وجودش رخنه كرد، به همين خاطر دستهايش را دور بدنش حلقه كرد .بغض تلخي كه ساعتها گلويش را ميفشرد دوباره شكسته و اشك از گونه هايش جاري شد . اين غروب غم انگيزترين غروب زندگي اش بود .گويا خورشيد هم بخاطر عشق برباد رفته او خونه گريه ميكرد .
از روي تخت برخاست و روبروي ميز توالت ايستاد و در آينه به صورت خود نگريست . اشك همچنان روي گونه‌اش خط مي كشيد . دستي روي پوست صورتش كشيد و عميقتر به خطوط صورتش نگريست .ديگر هيچ گاه حس سابق به او دست نمي داد . بارها با خود تكرار كرد (( يعني من زيبا نيستم؟)) و لحظه اي بعد، گريه اش به هق هق تبديل شد . هزاران چرا در ذهنش به حركت در آمد. علت اينهمه بي مهري رايكا را نمي فهميد و اين حالت تدافعي....... واقعا چرا بي دليل سعي در شكستن او داشت؟ همه چراها بدون يافتن جوابي در ذهنش باقي ماندند .آنقدر گريست كه بعد از آن بار ديگر بيحال خود را روي تخت انداخت و به عمق نگاه رايكا انديشيد. اي كاش اين امكان وجود داشت كه براي يكبار هم كه شده چشمهايش را در چشمهاي او بدوزد و در عمق نگاهش گم شود . اي كاش اين امكان وجود داشت كه رنگ سياه چشمهايش با طوسي نگاه او پيوند بخورد......... اي كاش، اي كاش!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل ششم

فصل ششم

فصل ششم :gol:

رايكا بر سرعت اتومبيل افزود .بايد هرچه زودتر نزد عسل مي رفت و از او ميخواست تا اين بازي كسل كننده را خاتمه دهد .بايد همه حرفهايش را ميزد، قبل از آنكه همه چيز را چون يك خواب و رويا از دست بدهد .او عسل را دوست داشت؛ به حد پرستش! و حاضر نبود بخاطر غرور كذايي كه از آن متنفر بود چشمهاي آسماني او را به آساني از دست بدهد؛ نه او بايد همه تلاش خود را ميكرد .روبروي در سفيد رنگ خانه عسل ايستاد . به سرعت از اتومبيل پائين آمد و با گامي بلند ؛ خود را به در خانه رساند و دستش را روي زنگ فشرد .كمتر از چند ثانيه طول كشيد كه صداي نرم و لطيف عسل از پشت گوشي آيفون ، گوشش را نوازش داد:
- بله
همه عصبانيتش ناگهان فروكش كرد. او باز م اسير اين صدا و اين لطافت و ظرافت زنانه شده بود. بار ديگر صداي عسل در گوشي پيچيد :
- بله!
رايكا بسختي لبهايش را از هم گشود :
- عسل بيا پائين كار دارم
- اِ.... سلام! تويي آقا پسر ترسو؟ بيا بالا عزيزم ، منم باهات خيلي كار دارم
دكمه آيفون را زد و در حياط باز شد . رايكا به ناچار راه ساختمان را در پيش گرفت . اما با خود عهد كرد به هيچ طريقي در برابر او كوتاه نيايد .او بايد بخاطر عشقش اين فداكاري را ميكرد و اين غرور كاذب را به دور مي انداخت .هنوز در افكارش غرق بود كه در سالن باز شد و اندام بلند و كشيده عسل نمودار گشت . مشاهده صورت زيباي عسل، نه تنها آرامش را به دل پرهياهويش بازنگرداند، بلكه آشفته تر از قبل گام برداشت و زير لب زمزمه كرد:
- نه ، من اين فرشته رو به هيچ قيمتي از دست نمي دم!
و لحظه اي بعد او در كنار عسل بود، ولي بايد كاملا برخود مسلط مي ماند و امروز ديگر اجازه نمي داد حربه هاي زنانه عسل ، او را از خواسته‌اش كه بيش از يكسال از آن دور مانده بود، دور كند .نه، عسل بايد زن او ميشد و اين تنها راه آرام كردن قلب سركشش بود. ترنم صداي عسل باز هم او را از افكارش دور ساخت.
- آقاي بداخلاق ! اومدي دعوا؟
رايكا به چشمهاي جذاب و خندان عسل نگريست .نه، حقيقتا اين چشمها هيچ گاه قدرت استقامت براي او نگذاشته بود. اما اين بار با هميشه فرق ميكرد ؛ نفس عميقي كشيد و با لحني كاملا جدي گفت:
- عسل، بشين باهات كار دارم
- حالا چرا اينقدر با عجله؟
- لطفا بشين!
عسل با لبخند به روي مبل خزيد .رايكا چشمهايش را به چشمهاي بازيگوش او دوخت و با لحني كاملا جدي گفت:
- اميدوارم فكرهات رو كرده باشي!
- در چه مورد؟
- يعني تو نمي دوني؟
- دلم ميخواد تو بگي
- عسل، من امروز اصلا روز خوبي رو نگذروندم و دلم نميخواد تو هم منو به بازي بگيري!
عسل پاهاي كشيده‌اش را روي هم انداخت و از داخل پاكت سيگار، سيگاري برداشت و آن را آتش زد ، پك محكمي به آن زد و در همان حال گفت:
- من هيچ وقت زندگي رو به بازي نمي بينم، عشق هم برام يه بازي نيست ، مگر اينكه تو.......
رايكا بر افروخته تر از سابق، ابروهايش را درهم كشيد.
- اما تو منو يه پسرك ترسو و عاشق پيشه مي دوني كه هر كاري ميكني، صداش در نمي ياد! اما عسل باور كن من فقط در برابر تو اين پسر بچه ترسو و بزدل هستم! اينو مي توني بفهمي؟ اين عشق توئه كه اينطور ميخواد خوار و زبونم كرده! آره اين منم، رايكا بهنود؛ تنها پسر فتاح خان بهنود كه فكر ميكنه مالك همه تهرونه! عسل اينو بفهم. من بخاطر عشق تو دارم زجر ميكشم، دارم شكنجه ميشم، اونم توسط همه اونهايي كه يه زموني دوستشون داشتم . لااقل توي اين شرايط از تو ميخوام كه عشقت رو ازم نگيري، دلم ميخواد تو رو داشته باشم، مي فهمي؟
عسل بار ديگر پكي محكم به سيگار زد و ابروهاي نازك و كشيده اش را در هم كشيد و گفت:
- من فكر نميكنم جايي برات كم گذاشته باشم!
- اما من اين چيزها رو نمي خوام، من ميخوام تو زنم باشي ، بهم تعهد داشته باشي، مي فهمي! من ميخوام بتونم هروقت كه دلم ميخواد تو رو براي خودم داشته باشم .دلم ميخواد بدونم دوستات كيا هستن و با هم توي مهمونيهاي اونا شركت كنيم .اينو بفهم عسل .فهم اين موضوع فكر نمي كنم زياد سخت باشه!
عسل خونسردتر از قبل ، آتش سيگارش را در جاسيگاري خفه كرد .
- خب من بايد براي رسيدن تو به آرزوهات چكار كنم؟
رايكا با حيرت به صورت او نگريست .دلش ميخواست در چشمهايش خواسته ديگري را بخواند، اما چشمهاي آبي او يخزده بود؛ درست مثل كوه يخ! از سرماي آن چشمهاي يخزده، وجود او هم يخ زد و برخود لرزيد .صداي غم گرفته رايكا گويا از اعماق چاه بيرون آمد:
- آرزوهاي من؟!
- خب آرزوهاي هر دوي ما، چه فرقي ميكنه عزيزم؟ مهم اينه كه فتاح خان دوست نداره من عروسش بشم!
- تو چرا تلاشت رو براي رسيدن به اين آرزو نمي كني؟
- صدبار گفتم ، باز ميگم ؛ از من نخواه مقابل اون پيرمرد مغرور وخودخواه زانو بزنم!
- حتي بخاطر من؟
- حتي بخاطر تو!
رايكا نا اميد خود را روي مبل انداخت و با دست پيشاني‌اش را فشرد. باز هم عسل او را از خود مايوس ساخته بود و باز هم آن چشمها رنگ بي تفاوتي بخود گرفته بود.
- باور نميكنم دوستم داشته باشي .
عسل اين بار فرياد زد:
- دوستت دارم اما بخاطر خودت، دلم نميخواد در مقابل اين مرد ظالم زانو بزنم .رايكا اينو بفهم !ما نمي تونيم تا آخر عمر زير سلطه اون زندگي كنيم . من نمي تونم بعدها براي رفتن به مهماني يا انتخاب لباسهام از اون اجازه بگيرم ، كاري كه اون دلش ميخواد عروسش انجام بده .تو هم يا منو فراموش كن يا جلوي اين همه ظلم و استبداد رو بگير!
رايكا باز هم شقيقه هايش را با دست فشرد. بحث وجدل بي فايده بود ، پس بايد تصميمي را كه بعدازظهر همان روز گرفته بود بازگو ميكرد. اين ديگر آخرين راه حل بود. به همين خاطر لبهايش را از هم گشود و گفت:
- پس فقط يك راه حل باقي مي مونه، اونم اينه كه ديگه كاري به فتاح خان نداشته باشيم و من و تو همين امشب بريم عقد كنيم .
عسل يكباره از جا پريد .
- تو ديوونه شدي ؟!
- مثل اينكه تو نميخواي بفهمي من از اين وضعيت خسته شدم .
- منظورت چيه؟ يعني ميخواي خودت رو از چيزي كه حق مسلمته محروم كني! يعني ميخواي اون خونه و شركت و باغها و ويلاها رو بذاري براي فتاح خان كه بره دنبال عيش ونوشش و تو هم....
- مثل اينكه فراموش كردي همه اين چيزهايي كه ازشون حرف مي زني مال خود پدره و اين خودش بوده كه با زحمت اين زندگي رو ساخته!
- مزخرف نگو پسر ! تو نمي فهمي چي ميگي.اونا همه اش ارث توئه، حق توئه! مي فهمي ديوونه؟
- نه نمي فهمم؛ فتاح خان هنوز زنده‌اس
- اما براي هميشه كه زنده نمي مونه!
- هنوز تا اون زمان خيلي مونده
عسل با حالتي عصبي در سالن شروع به قدم زدن كرد و گفت:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- تو فكر ميكني يه زن توي شرايط من ميتونه به يه مرد بي پول و...... رايكا ، تو فكر ميكني اينطور من و تو خوشبخت مي شيم؟
رايكا كه از رفتار عسل سردرگم شده بود ، بلند شد و روبروي او ايستاد و دستهاي نرم و لطيفش را در ميان دست گرفت و چشمهاي عاشقش را به چشمهاي او دوخت و گفت:
- عسل من نمي ذارم كمبودي توي زندگي احساس كني؛ يه خونه برات ميخرم و خودم هم مي رم سركار
عسل با عصبانيت دستهايش را از ميان دستهاي رايكا بيرون كشيد و با حالتي عصبي فرياد كشيد :
- آره حتما ميري ميشي حسابدار شركت، شايد هم توي بايگاني يه كاري پيدا ميكني!
- عسل ، تو از من چي ميخواي؟
- هيچي، ميخوام تنهام بذاري.
رايكا نا اميد و خسته سري جنباند و بسمت كاناپه رفت ، كتش را از روي آن برداشت و روي دست انداخت و بسمت در حركت كرد .عسل به يكباره بسمت او چرخيد و با صداي بلند گفت:
- معلومه داري كجا مي ري؟
- خودت گفتي ميخواي تنها باشي
عسل با حالتي عصبي خود را روي مبل انداخت و پاهايش را جمع كرد وگفت:
- من اينجا رو گذاشتم براي فروش، يه جاي ديگه رو هم ديدم ، اما براي خريدنش تقريبا شصت ميليون كم دارم ...... براي پس فردا هم قرار گذاشتم كه برم براي قولنامه
- كجاست؟
- همين اطراف
رايكا با ياس ، سري جنباند .نياز به استراحت داشت و ترجيح مي داد خود را زودتر به اتاقش برساند . به همين علت در حال خروج از در، با صدايي بسيار آهسته گفت:
- پس فردا مي ريزم به حسابت!
- تو از من دلخوري؟
- نه
بسرعت از خانه خارج شد و داخل اتومبيلش نشست . سرش به شدت درد گرفته بود .به همين خاطر چند لحظه سرش را روي فرمان گذاشت و سعي كرد سخناني را كه بين او و عسل رد و بدل شده بود، مرور كند . اما با يادآوري آنها مايوس تر از قبل، سرش را از روي فرمان اتومبيل برداشت و پايش را بر روي پدال گاز فشرد . خسته بود و نياز مبرمي به خواب داشت .شايد در اين صورت كمي آرامش به قلب پر دردش راه مي يافت .
اتومبيل رايكا از پيچ كوچه پيچيد كه مرسدس سياه رنگ فتاح خان كنار در سفيد رنگ خانه متوقف شد .فتاح از آن خارج شد و با اكراه دستش را روي زنگ در فشرد . باز هم صداي نرم و زنانه عسل در آيفون پيچيد:
- بله؟
- فتاح هستم ، در رو بزنيد
سكوتي چند ثانيه اي برقرار شد و در پي آن دكمه آيفون زده شد .فتاح در را باز كرد و قدم به داخل خانه اي كه پسرش را اينگونه افسون كرده بود، گذاشت .دلش نميخواست بار ديگر قدم به خانه زني بگذارد كه با طنازي و فريبندگي زنانه، پسرش را در دام افكنده و احساسات پاك و بي آلايش او را به بازي گرفته . با او و دختراني اين چنين، آشنايي كامل داشت .خودش مرد چشم وگوش بسته و سر به راهي نبود و بارها با چنين زناني روبرو شده بود . با اين تفاوت كه او عاشق نمي شد . اما پسرش.......
بهر حال بايد اين مار خوش خط وخال را از سر راه برمي داشت تا از آينده پسرش اطمينان حاصل ميكرد . او مي دانست عسل فقط وفقط عاشق ثروت هنگفت خانواده بهنود است نه خود او، پس بايد تا پسرش بيشتر در اين گرداب فرو نرفته ، نجاتش مي داد .
هنوز غرق در افكارش بود كه به در سالن رسيد. زن جوان با لباس نامناسبي جلوي در ايستاده بود و لبخند مضحكي بر لب داشت .
- به به، چه سعادتي نصيب ما شده كه فتاح خان بهنود به خونه فقير فقرا تشريف آوردن! خوش اومدين ، مزين فرمودين!
عسل خود را كنار كشيد و فتاح با ابروهاي درهم گره كرده داخل سالن رفت و روي اولين مبلي كه به چشم ميخورد، نشست . عسل هم با ناز كرشمه بسمت مبل رفت و همراه با لبخند گفت:
- بفرماييد تا براتون شربت بيارم
- لازم نيست، عجله دارم
عسل بي تفاوت ، شانه هايش را بالا انداخت و روي مبلي مقابل فتاح نشست و بار ديگر پاكت سيگارش را برداشت .فتاح خان نظري به پاكت سيگار و سپس به جاسيگاري پر از ته سيگارهاي خاموش شده در آن انداخت و با حالتي عصبي ، سر تكان داد وگفت:
- نمي دونم چطور رايكا اينقدر كور شده كه زشتيهاي تو رو نمي بينه! اون فقط مسخ آبي چشمات شده و فكر ميكنه دنيا توي اونا خلاصه ميشه .اما نمي دونه زير اينهمه زيبايي و ظرافت ، يه گرگ نشسته و منتظر دريدنه !
- حالا شما چرا ناراحتين؟ بذارين رايكا هم مدتي زندگي كنه ...... شما كه با اين جور زندگيها ناآشنا نيستين!
فتاح خان با عصبانيت دندانهايش را بهم سائيد .تحمل اين زن برايش غير ممكن بود! اما چاره اي هم جز اين نداشت ، پسرش نيازمند كمك او بود.
- ببين! نيومدم اينجا كه باهات دعوا كنم، حوصله جر و بحث رو هم ندارم، تو خودت مي دوني از هر لحاظ كه فكرش رو بكني هيچ تناسبي با رايكاي من نداري. من براش يه دختر مناسب و با اصل و نسب پيدا كردم و قراره به زودي بريم خواستگاري ......ناراحت نشو ، بالاخره تو هم به قول خودت توي اين يكسال زندگي كردي و بايد خرجت در بياد .حرفي ندارم، تو صيد خوبي كردي و ماهي چاق و چله اي رو توي تور انداختي! عيبي نداره ، ما هم بايد تاوان سر به هوايي پسرمون رو پس بديم ؛ پس خودت تعيين كن..... قيمت رهايي پسرم از توي تور چقدره؟
عسل لبخندي بر لب راند و گفت:
- آخه دوستش دارم!
- نيازي به بازار گرمي نيست .تو بگو هر چقدر كه باشه مي پردازم.اما بشرطي كه ديگه به هيچ عنوان در مقابل ديد پسرم ظاهر نشي، طوري كه همه فكر كنن مردي؛ مي فهمي ؟ تو از اين به بعد بايد نقش يه مرده رو براي رايكا بازي كني!
عسل پاهاي كشيده اش را روي هم انداخت و به پشتي مبل تكيه داد و خاكستر سيگارش را در جا سيگاري تكاند و گفت:
- اما رايكا خيلي به من وابسته شده ، فكر نميكنم به همين راحتي..........
- تو اگه بخواي ميتوني اونو از خودت دلسرد كني ........ اصلا لزومي نداره اينكار رو بكني . با پولي كه من بهت مي دم ، ميتوني يه خونه خيلي خوب هر جا كه دوست داري.... نه،نه اصلا تو ميتوني با اين پول يه زندگي رويايي براي خودت توي اروپا دست وپا كني .
عسل كه به مقصود خود رسيده بود، لبخندي زد و تظاهر به فكر كردن كرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفتم

فصل هفتم

فصل هفتم :gol:

شب باز هم چادر سياه و پولكينش را بر پهنه آسمان افراشته بود، ماه هم مانند هر شب به طنازي مشغول بود مشغول بود .رايكا پشت پنجره ايستاده و به آسمان يكدست سياه چشم دوخته بود كه ضربه اي به در خورد. بسمت در چرخيد وآرام پرسيد:
- بله
روناك در را گشود و سركي به داخل اتاق كشيد.
- چند لحظه وقت داري؟
رايكا لبخندي بر لب راند.
- براي تو هميشه وقت دارم
روناك شادمان وارد اتاق شد و به در تكيه زد و گفت:
- فكر كردم بهتره با تو صحبت كنم
رايكا در حاليكه به يكي از مبلهاي گوشه اتاقش اشاره ميكرد، گفت:
- خب بهتره بشيني.
روناك بسرعت روي اولين مبل خزيد .رايكا كه اضطراب خواهرش را ديد به خنده افتاد و با گامهايي آرام خود را به كنار او رساند و همانطور كه خنده اش را حفظ كرده بود پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده كه خواهرم نازم رو اينطور پريشون خاطر كرده؟!
روناك دستهايش را بهم گره كرد و چشمهايش را به قالي گرد و كرم رنگ وسط اتاق دوخت
- نمي دونم ؛ شايد نبايد مزاحمت ميشدم......... اما خب تو تنها كسي هستي كه....كه..
و صدايش را آرامتر كرد و ادامه داد:
- كه من باهاش راحتم .
رايكا دستش را زير چانه خواهرش برد و سر او را بالا آورد ، به چشمان مضطربش لبخند زد و گفت:
- پس اگه اينطوره راحت حرفت رو بزن، من سراپا گوشم
روناك كه كمي از اضطرابش كاسته شده بود، آهسته زمزمه كزد:
- راستش من يه مشكلي دارم........ يعني يه مدته كه يكي مزاحمم ميشه. من خيلي سعي كردم اونو متقاعد كنم كه دست از سرم برداره اما نشد .حتي از عاطفه دوستم خواستم بره و باهاش صحبت كنه و بگه..... بگه من...... نامزد دارم اما باز هم اون دست بردار نبود، تا اينكه امروز ، يعني يكساعت پيش تلفن زنگ زد ، گوشي رو كه برداشتم، خودش بود، مي گفت دلش ميخواد با من دوست بشه .
روناك لحظه اي مكث كرد، چشمهايش را كاملا گرد كرد و نگاه معصومش را به چشمهاي رايكا كه بسختي لبخندش را فرو مي داد دوخت و ادامه داد:
- من نمي دونم ........... بخدا نمي دونم شماره منو از كجا گير آورده! از شدت اضطراب ، قلبم داشت بيرون ميزد .اگه بابا خونه بود مي دوني چه اتفاقي مي افتاد؟ واي رايكا! تو رو خدا كمكم كن ، من نمي دونم اين پسره شماره منو از كجا گير آورده .
رايكا لبخند اطمينان بخشي بر لب آورد و دستهاي يخ زده خواهرش را در ميان دستهاي مردانه خود گرفت .
- خيالت راحت ، فردا ميام دم در دبيرستانتون، فقط بهم نشونش بده ، خودم ترتيب كارها رو مي دم .در ضمن اگه بازم تلفن زد منو صدا كن .
روناك كه هنوز چشمهايش ، همان اضطراب دقايق پيش را داشت گفت:
- يعني ميخواي دعوا كني ؟ آخه مي دوني.........
لبخند رايكا عميقتر شد؛ نگاه اطمينان بخشش را به صورت خواهر دوخت :
- عزيزم ، تو نگران نباش ، من اهل دعوا نيستم ، فقط از دانيال ميخوام بياد باهاش منطقي صحبت كنه
عرق شرم بر پيشاني روناك نشست ، چشمهاي پرحيايش را به زمين دوخت و با لبخندي كمرنگ گفت:
- اذيت نكن!
- اذيت نمي كنم؛ فقط مطمئنم دانيال بهتر از من حرف اونو مي فهمه!
روناك از روي مبل برخاست و در حاليكه بسمت در مي رفت با خنده گفت:
- ازت ممنونم
- منكه هنوز كاري نكردم
روناك بسمت پنجره نگاه كرد و چهره اي متفكر به خود گرفت:
- صداي ماشين بابا مياد .
ابروهاي رايكا در هم گره خورد ، اگر پدرش از جريان اخراج خانم سرمدي مطلع ميشد امشب يك جنجال درست و حسابي داشتند . به همين خاطر به روناك كه قصد خروج از اتاق را داشت، گفت:
- من خيلي به شام ميل ندارم..........اگه بابا پرسيد بگو خواب هستم .
- اتفاقي افتاده ؟
- نه، فقط مثل هر شب حوصله جر و بحث ندارم.........
هنوز سخن رايكا به پايان نرسيده بود كه صداي بلند فتاح خان به گوش رسيد:
- رايكا بيا اينجا باهات كار دارم!
روناك مضطرب به گوشه در تكيه داد:
- تو كه گفتي اتفاقي نيفتاده!
- دختر جون تو چقدر ترسويي! بابا فقط يه كم عصبانيه.
- پس امشب يه جنجال به پا ميشه!
- تو هنوز هم از يه كم سر وصدا مي ترسي؟
روناك چشمهاي به غم نشسته اش را به صورت برادرش دوخت.
- من فقط نگران مامانم. قلب مامان مريضه ، تو كه اينو مي دوني.
رايكا دستش را به پيشاني فشرد و سكوت كرد .صداي فتاح خان باز هم در سالن پيچيد :
- خانم اين آقا پسرت كه مثل آب خوردن حيثيت منو به باد مي ده ، كجاست؟
رايكا از روي مبل برخاست و بسمت در رفت .روناك كه هنوز مشوش بود، دست رو سينه برادرش گذاشت وگفت:
- نرو بيرون مي رم مي گم خوابه
- بي فايده‌اس؛ خودت مي دوني كه اون به اين راحتي كوتاه نمي ياد
- آخه اگه بري بيرون ممكنه بازم با هم درگير بشين
- بالاخره يه روزي بايد اين بازيها تموم بشه. تو هم نگران نباش، من سعي ميكنم به اعصابم مسلط باشم
روناك لبخند مهربانش را به صورت برادر دوخت و رايكا بلافاصله از اتاق خارج شد. بسرعت از سالن گذشت و از پله ها به طبقه پايين رفت . پدر در سالن با عصبانيت قدم ميزد و دستهايش را پشت كمر گره زده بود .مادر روي مبلي نشسته بود و به شوهرش مي نگريست .با ورود رايكا هر دو بسمت او نگريستند .رايكا به صورت برافروخته پدر نگاه كرد و متوجه كل ماجرا شد .فتاح خان كه آرامش صورت رايكا را ديد ، عصباني تر شد و تقريبا فرياد كشيد:
- پسر تو ديوونه اي ! ميخواي آبروي منو ببري؟ واي خدايا! پسر، تو چرا با من و خانواده ات چنين كاري ميكني؟
- من نمي فهمم شما درباره چي صحبت مي كنيد.
- نمي فهمي ؟ يعني تو نمي دوني......... تو چرا رزا رو اخراج كردي، هان؟ فكر نكردي با اين كارت آبروي منو پيش دوست چندين و چند ساله‌ام مي بري؟
- اين دوست چطور يك شبه پيدا شد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتاح خان با صداي بلند فرياد كشيد:
- به تو مربوط نيست !
رايكا بسمت پله ها حركت كرد، ولي فتاح خان راهش را سد كرد:
- چرا اين كار رو كردي؟
رايكا قدمي به عقب گذاشت و به پدرش نگاه كرد:
- تا حالا در اينجور موارد با هم صحبت نمي كرديم
- اما رزا فرق ميكنه، تو خودت خيلي بهتر از من اينو مي دوني
- خانم سرمدي براي من مثل همه كارمندامه و هيچ تفاوتي با ديگران نداره
فتاح خان كه ديگر از شدت عصبانيت مي لرزيد، فرياد زد:
- پسر، بازي بدي رو با من شروع كردي!
- اين بازي رو شما شروع كرديد و من تمايلي به ادامه اون ندارم
رايكا اين را گفت و بسرعت از پله ها بالا رفت .فتاح خان ناليد:
- من مطمئنا بازنده اين بازي نيستم!
رايكا بي توجه به او از پله ها بالا رفت و خود را به اتاقش رساند .حوصله هيچكس را نداشت ، حتي براي شام هم پائين نيامد .نياز به فكر داشت
فردا صبح بدون آنكه به ديدن عسل برود ، يكراست به شركت رفت و وقتي از در وارد شد به اتاق رزا نظر انداخت .نمي دانست چرا فكر ميكرد. شايد او را اكنون پشت ميزش ببيند. اما او نبود .نفسي به آسودگي كشيد و به اتاق خودش رفت . در طول روز حتي يكبار هم از اتاق بيرون نيامد، ميل به غذا نداشت و تمام روز ، خودش را با كار سرگرم كرد. آسمان كاملا تاريك شده بود اما رغبتي براي رفتن به خانه نداشت ، بنابراين ترجيح داد همان جا بماند و كارهاي عقب افتاده را انجام دهد كه در باز شد و دانيال در آستانه در ظاهر شد.
- چيه، چرا مثل لاك پشت خودت رو توي لاكت پنهون كردي ؟
- برو بيرون ، حوصله ندارم
- مي دوني ساعت چنده؟ همه رفتن
- مي دونم، برو بيرون
- خودت رو زندوني كردي؟
رايكا عينكش را از روي صورت برداشت و روي ميز گذاشت و گفت:
- دانيال ، ميتوني درك كني كه حوصله هيچ كس و هيچ چيز رو ندارم؟
دانيال با دلخوري بسمت در رفت .
- اگه اون دختره هم اومده بود باهاش اين برخورد رو ميكردي؟
رايكا عصباني تر از لحظه قبل ، از پشت ميز برخاست :
- برو بيرون!
- تو ديگه رايكاي سابق نيستي
- خودم هم مي دونم يه آدم عوضي شدم كه تحملم براي همه سخته! با اين حال بازم دلم ميخواد تنها باشم
صداي زنگ موبايل، اعصابش را برهم زد .گوشي را برداشت و بسمت دانيال گرفت:
- باز هم شروع كردند
دانيال در حالي كه گوشي را مي گرفت گفت:
- چي بگم؟
- چه مي دونم ، يه چيزي بگو كه دست از سرم بردارن
دانيال گوشي را به گوشش چسباند:
- سلام خاله جون
- .....................
- آره ما با هم هستيم و اصلا حالش خوش نيست
- .........
- نه فكر نكنم بتونه بياد...... خودتون يه كاريش كنيد ديگه!
- ..........
- نمي دونم ، هرچي صلاح مي دونيد بهش بگيد ، چون فكر نمي كنم اون حوصله مهموني رفتن داشته باشه!
و بعد نظري به صورت رايكا انداخت و در حاليكه ارتباط را قطع ميكرد ، زير لب غريد:
- مرتيكه ديوونه!
رايكا با صداي آرامي گفت:
- خاموشش كن
دانيال موبايل را خاموش كرد و بسمت او گرفت و گفت:
- ميخواي پيشت بمونم؟
- نه، تنهايي راحت ترم .
- هر طور راحتي .اما خاله خيلي اصرار داشت كه بري خونه، چون ظاهرا ميخوان براي عذرخواهي برن خونه آقاي سرمدي .
باز هم نام سرمدي‌ها اعصابش را برهم زد:
- اونا با پدر دوست هستن، به من چه؟
دانيال شانه بالا انداخت و از اتاق خارج شد. رايكا هم سرش را روي دستهايش روي ميز قرار داد و چشمهايش را بر هم گذاشت .بايد تصميم نهايي خود را مي گرفت .
نور خورشيد آرام آرام به داخل دفتر سرك مي كشيد كه سرش را از روي ميز بلند كرد . همه بدنش از سرما كوفته شده بود اما بايد قبل از رسيدن كارمندان به ديدن عسل مي رفت . بسرعت از جا برخاست و از شركت خارج شد و مستقيم مسير خانه عسل را در پيش گرفت .وقتي روبروي در سفيد رنگ خانه او رسيد ، اتومبيل را متوقف ساخت و پياده شد و زنگ در را فشرد .صداي عسل باز هم با ناز وكرشمه ، به گوش رسيد:
- چه عجب يادت افتاد اينجا يكي منتظرت نشسته!
و بعد در روي پاشنه چرخيد ، رايكا بسرعت وارد خانه شد اما قبل از آنكه در سالن را باز كند، عسل اين كار را انجام داد .در آن لباس آبي كمرنگ ، چون فرشتگان رويايي و آسماني شده بود و لبخند آرامش بخشش با آن لبهاي صورتي رنگ ، مسكني بر دردهاي رايكا بود .
- سلام عزيز دلم ، معلومه دو روزه كجايي؟
رایکا داخل سالن شد.
- دلم برات یه ریزه شده بود! دیگه قصد داشتم بیام در خونه تون بهت التماس کنم که به دیدنم بیایی.
رایکا دست او را از روی شانه اش برداشت و در میان دستهای مردانه اش فشرد :
- نیازی به التماس نیست .من همیشه عاشق تو هستم و عاشق هم می مونم.
- اما یه وقتهایی یه عاشق بداخلاق می شی!
- اونم از عشقه.
عسل خرامان خرامان بسمت مبل رفت و خود را روی آن انداخت و انگشت دستش را در هوا تکان داد:
- نوچ نوچ عزیزم ، غیرت زیادی اصلا نشونه عشق نیست ؛ اشتباه نکن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- اما هر مردی دلش میخواد زنش فقط به خودش تعلق داشته باشه .
چشمهای عسل همزمان با لبهایش خندید :
- منم فقط به تو تعلق دارم؛ فقط تو محبوب من ، رایکای من!
رایکا روی کاناپه لم داد و دسته چکش را از جیب کتش بیرون کشید و روی آن ارقامی یادداشت کرد، بعد آن را بسمت عسل گرفت وگفت:
- بیا عزیزم ، برو خونه رو قولنامه کن
عسل به نرمی پر کاه ، از روی مبل پرید و کنار او نشست
- قربونت برم که اینقدر ماهی! پدرت اسم خوبی روت گذاشته محبوب من! عزیزم تو حقیقتا یه عاشق واقعی هستی.
رایکا خندید .وقت رفتن فرا رسیده بود، دستش را داخل خرمن طلایی موهای او فرو کرد وگفت:
- عزیزم چه مدت برای جابجایی مهلت داری؟
- حدود دو هفته.
- خب یکی دوتا کارگر می فرستم بیان کمک، به بهجت خانم هم میگم توی این یکی دو روزه بیاد اسباب و اثاث ات رو بشوره جابجا کنه
- مرسی عزیزم ، من عاشق همین محبتات شدم
- شناسنامه ات رو آماده کن ، شنبه آینده می ریم محضر. دیگه نمی ذارم هیچکس تو رو از من بگیره
رایکا منتظر مخالفتی از سوی او بود ، اما با کمال تعجب مشاهده کرد که عسل هم با خنده گفت:
- دوستت دارم!
- من بیشتر! از امروز هم مثل من روزها رو معکوس بشمار .فقط ای کاش قبول میکردی همین فردا بریم محضر
- عزیزم من باید خودم رو آماده کنم .حالا تا شنبه هفته دیگه هم پنج روز بیشتر نمونده
رایکا چشمهایش را برهم گذاشت و لبخندی زد:
- من از امروز انتظار می کشم
و بعد دستهایش را در هوا تکان داد و خانه را ترک کرد .حالش بسیار خوب بود و از غم روز قبل دیگر خبری نبود. بسرعت پایش را روی پدال گاز فشرد .امروز می توانست با توانایی صد برابر به کارهایش برسد .
حدود ساعت هشت شب بسمت خانه حرکت کرد، اما اصلا احساس خستگی نمیکرد .از پله ها بالا رفت و در سالن را گشود .پدرش درست روبروی او در سالن نشسته و گویا منتظر ورود او بود چون بمحض مشاهده او مثل فشفشه از جا برخاست:
- معلومه از دیروز تا حالا کجا بودی؟!
رایکا بی خیال سری جنباند:
- می اومدید شرکت تا بفهمید کجا هستم .
- من باید پسرم رو توی شرکت ببینم؟
رایکا بی تفاوت بسمت پله ها پیش رفت .
- بهر حال خیلی کار داشتم
- اونقدر که نتونستی بیای خونه؟ تو میخوای با آبروی من بازی کنی؟ هان؟ راستش رو بگو چه نقشه ای داری؟ بگو دیگه، چی میخوای؟ میخوای منو بکشی تا بتونی با ثروت من با اون دختره کثیف و هر.....
رایکا بسمت پدر چرخید وفریاد زد:
- پدر ، من به شما اجازه نمی دم در مورد زن من.......
فتاح خان دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت او نواخت .صدای جیغ شکوفه خانم در سالن پیچید:
- چکار میکنی فتاح خان؟
رایکا با عصبانیت نرده پله ها را فشرد .فتاح خان دیوانه وار فریاد کشید:
- اگه یکبار دیگه اون زن هرزه رو زن خودت.........
باز هم رایکا دیوانه شده بود، بسمت پدرش خیزی برداشت و با تهدید دستش را بالا برد و فریاد زد:
- من نه به شما و نه به هیچکس دیگه اجازه نمی دم به زنم توهین کنه!
فتاح خان که از برخورد غضب آلود او حیران شده بود ، دستش را به سینه کوبید.
- از خونه من برو بیرون که دیگه دلم نمیخواد ببینمت!
رایکا عصبی خندید:
- تهدید نکنید، دارم از ترس می میرم! پدر عزیز نمی خواستم بهتون بگم اما اینو بدونید که من و عسل تا آخر هفته به عقد هم در می آییم و دیگه شما نمی تونید با خودخواهیتون سرنوشت ما رو به بازی بگیرید .این ثروت تمام نشدنی هم برای خودتون و اونایی که بهش دلباختن!
شکوفه خانم دست روی قلبش گذاشت و رایکا بسرعت از پله ها بالا رفت تا وسایلش را جمع کند که صدای جیغ روناک و بعد از آن بهجت خانم به هوا برخاست . رایکا بسرعت به پائین پله ها دوید و مادرش را نقش بر زمین دید . روناک سرش را روی پاهای مادر گذاشته بود و اشک می ریخت و بهجت خانم هم لیوان آبی را به همراه قرصهایش به دهان او نزدیک میکرد .رایکا بسرعت بالای سر مادر رسید و دستهای یخ زده او در میان دستهایش فشرد. پوست دست او را به آرامی نوازش داد و دلجویانه گفت:
- مامان،مامان، تو رو خدا چشمهات رو باز کن
شکوفه خانم بسختی پلک برهم زد و زیر لب نالید:
- تو در کنار عسل........خوشبخت نمی شی........ عسل نمیتونه.....پسرم.......پسرم به من رحم کن....... به خودت ........ رحم کن ........ من حاضرم بمیرم اما.......
رایکا زیر لب نالید:
- مادر، با من چکار می کنید؟
و بعد مادرش را در آغوش کشید و او را به داخل اتومبیل برد. فتاح خان هم بی حال از روی مبل بلند شد و بیرون رفت و سوار اتومبیلش شد .رایکا مستقیم بسمت بیمارستان راند ووقتی به جلوی در رسید، به همراه دو پرستار که آماده بودند، مادر را روی برانکاد خواباند و به بالا برد .دکتر معالج شکوفه خانم، فورا دستور بستری شدن وی را در بخش c.c.u صادر کرد و خودش هم به داخل بخش رفت.
رایکا روی اولین نیمکت نشست و انگشتهایش را در میان موهایش فرو برد .علت اینهمه مخالفت خانواده را نمی فهمید. در دل بارها خودش را ملامت کرد. نباید اجازه میداد مادرش به این سرعت از تصمیم او مطلع شود.
بهر حال اتفاقی که باید می افتاد، افتاده بود .ساعتی را همان جا پشت در به انتظار نشست تا بالاخره دکتراز بخش خارج شد و یکراست بسمت آنها آمد. روناک یکریز اشک می ریخت و فتاح خان دچار تنگی نفس شده بود .نظری به اطراف انداخت ؛ همه خوشی آن روز ، در یک لحظه به چه ماتمی تبدیل شده بود!
دکتر عصبانی تر از آن بود که بتوان با او حرف زد .او که با فتاح خان دوستی قدیمی داشت ، با ناراحتی جلو آمد و با صدای دو رگه ای پرسید:
- کمر به قتل این زن بیچاره بستید؟
فتاح خان به پسرش نگاه کرد و دکتر که معنی نگاه را دریافته بود با نگاهی ملامت بار به او خیره شد.
- رایکا جان، شما که خودت بهتر از من از وضعیت قلبی مادرت آگاهی، تو که می دونی یه تنش و یا استرس ناچیز میتونه اونو از پا در بیاره. پس چرا با اون بیچاره اینطور رفتار می کنید؟
رایکا انگشتانش را داخل موهایش فرو کرد و در سکوت به سنگفرش کف راهرو خیره شد .دکتر که سکوت او را دید ، این بار رو به فتاح خان گفت:
- این داروهایی رو که نوشتم تهیه کنید........... زیادم امیدوار نباشید ، حال شکوفه خانم از دفعات قبل خیلی بدتره .اگر هم خدا بخواد و بهبود پیدا کنه، دیگه حتی طاقت کوچکترین استرس رو هم نداره .من از الان گفته باشم .
روناک آهسته آهسته اشک می ریخت و ناله میکرد .چند دقیقه بعد خانواده شهبازی هم رسیدند .دانیال در سکوت، با نگاهی ملامت بار به صورت او خیره شده بود .
بالاخره شب طولانی به پایان رسید و حوالی ظهر روز بعد ، شکوفه خانم به هوش آمد و اولین کلمه ای که بر زبان راند ، نام رایکا بود. او بسرعت بالای سر مادرش حاضر شد. شکوفه خانم با رنگی پریده و چشمهایی بی رمق و لبهایی که به سفیدی گرائیده بود، به پسرش نگاه کرد و چشمهایش پر از اشک شد. رایکا که از آن حالت مادر غمگین شده بود، دست او را در میان دستش فشرد.
- مامان جون ، چی میخوای بگی؟ بگو عزیزم، هرچی دلت میخواد بگو! بهم ناسزا بگو و تنبیهم کن ، اما اینطوری نگاهم نکن که قلبم ذره ذره آّب میشه..... مامان جونم!
چشمهای مرطوب و نگران شکوفه خانم در قاب چشمهایش می چرخید. آرام و بی رمق دستش را بالا برد و روی صورت تبدار پسرش گذاشت .رایکا چشمهایش را از نگاه نگران مادر گرفت .شکوفه خانم دست پسرش را فشرد و رایکا معنی آنهمه نگرانی را فهمید، با دست اشک روی گونه مادر را زدود و با چشمهایی به اشک نشسته سری جنباند .
- مامان، اینهمه نگرانی تو از چیه؟ چرا فکر می کنید من......
اما دیگر قادر به ادامه صحبت نبود .نگاه پر اضطراب و نگران مادر دیوانه اش میکرد. یعنی عسل تا این حد ترسناک و نگران کننده بود؟ رایکا بهت زده به صورت مادر خیره شد اما سکوت کرد. چه می توانست بگوید؟ این بازی مسخره، خیال تمام شدن نداشت ، همه وهمه با او وعشقش لج کرده بودند و زمین وزمان دست به دست هم داده بودند تا او را از معشوقش جدا کنند . اما چاره چه بود؟ یا باید سلامت مادر را انتخاب میکرد و یا عسل و آن چشمهای آبی را!
قطرات اشک بی محابا از چشمهایش پائین می چکید ، دیگر طاقت ماندن نداشت، به همین علت بسرعت از در خارج شد و بعد از آن بیمارستان را ترک کرد. ساعتها در خیابانهای پر ازدحام شهر پیاده راه رفت .سرما به تمام سلولهایش رسوخ کرده و بدنش را کرخ کرده بود اما نیاز به فکر کردن داشت .بر سر دو راهی سرنوشت ، سردرگریبان مانده بود اما از ابتدا هم مسیر او مشخص بود .به هیچ قیمتی حاضر نبود مادرش را از دست بدهد اما عشقش چه؟عشق کجای زندگی اش قرار داشت؟ لحظه ای چهره رزا را در ذهنش تجسم کرد؛او دختر زیبایی بود اما او دوستش نداشت ، اصلا دوستش نداشت .پس احساسش چه میشد؟ قلبش از شدت غم به درد آمده بود. ای کاش کسی بود که راه درست را نشانش می داد، اما......مادرش......و این بار عسل........تنها دختری که قلبش را لرزانده بود.
ساعتها در خیابان بی هدف راه رفت و گاهی بی اختیار از خلوتی خیابانی استفاده کرد و اشک ریخت .ساعت از نیمه شب گذشته بود که خسته و درمانده به بیمارستان بازگشت .باید مادرش را می دید و از سلامت او اطمینان حاصل میکرد. باید او را می دید و به او می گفت که به خواسته اش تن در می دهد و تا آخر عمر خود را عزادار و داغدار عشق برباد رفته اش می کند.
بسرعت از پله ها بالا رفت ، هر که را که قصد داشت مانعش شود، با بردن نام دکتر معالج مادرش، قانع کرد و تا اتاق c.c.u پیش رفت .پدر پشت در نشسته و چشمهایش را برهم گذاشته بود. با قدمهایی آرام بسمت اتاق رفت و قصد داشت وارد شود که پرستار مانع شد و گفت:
- آقا، بیماران در حال استراحت هستند، شما نباید خلوتشون رو بهم بزنید.
رایکا به داخل اتاق نگاهی انداخت.
- اما می دونم مادرم چشم انتظار منه
پرستار از پشت شیشه به داخل اتاق نگاه کرد. خانم بهنود چشمهایش را بسته بود . پرستار بار دیگر به رایکا نگاه کرد .
- ملاحظه بفرمایید ، مادرتون بیشتر از یکساعته که خوابیده اند .
رایکا بسیار مطمئن گفت:
- اجازه بدید در رو باز کنم اگر چمشهاش رو باز کرد یعنی منتظر منه
پرستار گامی به عقب برداشت و او به آرامی در را گشود .خانم بهنود هم بلافاصله چشمهایش را گشود و لبخندی بر روی لبهای رنگ پریده اش نشست .
- بالاخره اومدی؟!
رایکا بدون اعتراض پرستار، وارد اتاق شد و مستقیم بطرف تخت مادرش رفت .
- من همیشه تسلیم خواسته های شما هستم .خودتون می دونید توی این دنیا بیشتر از هرکس و هرچیز برام عزیزید .
اشک باز هم از دیدگان مادر جوشید و او در نگاه مادر خواند:
- می دونستم نا امیدم نمی کنی .
رایکا بغضش را بسختی فرو داد و بسرعت اتاق را ترک کرد. باید به خانه می رفت و در خلوت خانه اشک می ریخت صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد چشمهایش را به در بدوزد .
 

moein1387

عضو جدید
ملیسا جون ادامه نمیدی داستانتو یا می فرستی به ایمیل
اگه می ذاری اینجا که هیچی اگه می فرستی به ایمیل
همین جا ایمیلمو بنویسم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا