تو را ز كنگره عرش می زنند صفیـر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
تو را ز كنگره عرش می زنند صفیـر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
تو را ز كنگره عرش می زنند صفیـر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
يك شـب آخر دامـن آه سحــر خواهم گرفت
داد خـــود را زآن مــه بـيـــدادگـر خواهم گرفت
تو قرص ماهی و من کودکی که می خواهم
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]به قدر کاسه ای از حوض ِ ماه بردارم [/FONT]
من كه به گوش خويشتن از تو شنيده ام سخن .... چـون شنـوم ز ديگـران حـرف شنيـده ترا
باران کویر روح مرا می برد به اوج
اما دلم بدون تو شیدا نمی شود
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را
با هرچه طالبی به خد ا می خرم ز تو
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب میرفتم و خورشید نبود
آسمون خوب میدونم مهتابی بود
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي؟
يك عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چيزي شبيه جام بلور دلي غريب
حالا شكست واي صداي وصال بود
دلبـر بـه مــن رسيــد و جفــا را بهــانه كرد
افكـند سـر بـه زيـر و حيــا را بهانه كرد
در كنار حسرت پروانه ها
شعر يعني آه سرخ لاله ها
انتقــامم را ز زلفـش مـو به مـو خواهم كشيد
آرزويم را ز لـعـلش ســر بــه ســر خواهم گرفت
تو يك جرعه از ژاله چشم يك گل
تو تعبيري از وسعت انتهايي
يا بهـــــار عمر من ، رو بر خـزان خواهد نهاد
يا نـهـــــال قــــامـت او را بـه بــر خواهم گرفت
تو اهل آن دوردستي من يك اسير زميني
عشق زمين و افق را ايكاش سنجيده بودم
بي تو چه شبها كه تا صبح در حسرت با تو بودن
اندوه ويرانيت را تنها پرستيده بودم
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
ب.....
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق زان زمزمهام ز پای تا سر همه عشقبيا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدي بگيريم
اگر نيلوفري ديديم زخمي
براي قلب پر دردش بميريم
ب...
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق زان زمزمهام ز پای تا سر همه عشق
هست طومار دل من به درازای ابد
بر نوشته ز سرش تاسوی پایان تو مرو
و نگاهم به نگاهت می گفت
کاش از معنی تو هیچ نمی فهمیدم
توانا بود هر که دانا بودمانده دشت بيكران در زير باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير
نه صداي پاي اسب رهزني تنها
نه صفير باد ولگردي
نه چراغ چشم گرگي پير
لحظه ي ديدار نزديك است
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
ديدبانان را بگو تا خواب نفريبد
بر چكاد پاسگاه خويش،دل بيدار و سر هشيار
هيچشان جادويي اختر
هيچشان افسون شهر نقرهي مهتاب نفريبد
بر به كشنيهاي خشم بادبان از خون
ما، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم
تا كه هيچستان نه توي فراخ اين غبار آلود بي غم را
با چكاچاك مهيب تيغهامان، تيز
غرش زهره دران كوسهامان، سهم
پرش خارا شكاف تيرهامان، تند
نيك بگشاييم
شيشههاي عمر ديوان را
ز طلسم قلعه ي پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جلد برباييم
بر زمين كوبيم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کننددل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود آنکه گوشه ی چشمی به ما کنند؟
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او, آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالهاده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او, آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |